گفتمش: دل می خری؟! پرسید چند؟!
گفتمش دل مال تو تنها بخند.
خنده کرد و دل زدستانم ربود.
تا به خود باز آمدم او رفته بود.
دل زدستش روی خاک افتاده بود.
جای پایش روی دل جا مانده بود
Printable View
گفتمش: دل می خری؟! پرسید چند؟!
گفتمش دل مال تو تنها بخند.
خنده کرد و دل زدستانم ربود.
تا به خود باز آمدم او رفته بود.
دل زدستش روی خاک افتاده بود.
جای پایش روی دل جا مانده بود
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی و رویا نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود
ای داد دوباره کار دل مشکل شد
نتوان ز حال دل غافل شد
عشقی که به چند خون دل حاصل شد
پامال سبکسران سنگین دل شد
ترجمه ی حس سپید اشتیاق
محو تماشا شدن
عمق نگاه چشم توست
تبلور نیاز من
فصل روئیدن عشق
میان دست گرم توست
جاری شدم به تازگی
رها شدم به سادگی
سبز بمان جوانه ام
میان دشت زندگی
به آرامی آغاز به مردن میکنی ...
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی . .. .،
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیات
ورای مصلحتاندیشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
پابلو نرودا
وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم،
وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتي مي ترسم، سياهم،
وقتي مريض ميشم، سياهم، وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم...
و تو، آدم سفيد،
وقتي به دنيا مياي، صورتي اي، وقتي بزرگ ميشي، سفيدي،
وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي، وقتي سردت ميشه، آبي اي،
وقتي مي ترسي، زردي، وقتي مريض ميشي، سبزي،
و وقتي مي ميري، خاکستري اي...
و تو به من ميگي رنگين پوست؟؟؟........
روزگار بهتري از راه مي رسد
كسي نگفته است كه زندگي كار ساده ايست،گاهي بسيار سخت و ناخوشايند مي نمايد.
اما با تمام فراز و فرودهايش، زندگي ...از ما انساني بهتر و نيرومند تر مي سازد.
حتي اگر در لحظه حقيقت آن را در نيابيم.
به ياد آر ...
كه در آزردگي، رنج از خود دور داري،و در دلتنگي، بگذاري اشكهايت جاري شوند،
و در خشم خود را رها سازي،و در ناكامي بر خود چيره شوي،تا مي تواني يار خود باش.
مي تواني بهترين دوست خود باشي،اما به هنگام آشفتگي مرا خبر كن!
مي كوشم، بدانم چه وقت بايد در كنارت باشم.اما گاه ممكن نيست، پس خبرم كن.
عشق بالاترين هديه اي است كه مي توانيم به يكديگر بدهيم.و ايثار يكي از بزرگترين لذت هايي است كه به ما ارزاني شده.
من اينجايم هر زمان و هميشه،تا هر آنچه دارم به تو هديه دهم
خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد
به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم
به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد.
(دیوار نوشته ای مربوط به ویرانه های جنگ جهانی)
بگذار هر روز رويايي باشد
بگذار هر روز دليلي باشد براي زندگي
روياهايت را رها مكن...
ميدانم بسيار دشوار است
و گاهي ترديد مي كني كه به اين همه مي ارزد؟
به زندگي اعتماد كن
در آمدن آفتاب را بنگر و خدايت را ستايش كن
ومن به تو ايمان دارم...