دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
Printable View
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
من بلد نیستم شعر بنویسم از تو
من بلد نیستم از عشق بگویم با تو
من بلد نیستم با تو گاهی پرواز کنم
با تو ببازم زندگی ام رو دوباره آغاز کنم
مرا عهدیست با ماهی که ان ماه ان من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد:72:
دردیست غیر مردن آنرا دوا نباشد
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را ...
(مطمئن نیستم مصراع دوم رو درست نوشته باشم )
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
این منم پنهانترین افسانهی شبهای تو
آنکه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشت
به روز صاف و روشن
كسی تو این زمونه
یه رنگ نمونده با من.
نیست دلداری که دلداری کند
نیست غمخواری که غمخواری کند
گرچه بسیارند یاران هر طرف
نیست یاری که مرا یاری کند