داستان کوتاه مرغدانی -محمد محمدعلی
مرغدانی
محمد محمدعلی
تلفن زنگ زد. کاشفی بود.
"بازنشستگی آقا ولی چی شد؟"
"احتمالا همین امروز فردا حکمش صادر میشود."
"براش کاری در نظر گرفتم."
"ممنون که سفارش ما را فراموش نکردی، جناب!"
"فقط بگو مرد کارهای سنگین هست؟"
"به هیکل گنده و شُلش نگاه نکن، این جا دست تنها کار یک آبدارخانه و چند تا کارمند را پیش میبرد."
"بعد از ظهر میآیم سراغش تا محل کار را نشانش بدهم. تو هم بیا. بهترست که جلو تو باهاش حرف بزنم."
بدم نمیآمد مرغدانی و باغی را که به تازگی اجاره کرده بود، ببینم. گاهی که به خواهش همسایهها، مرغ پرکنده میآورد، مینشست و از تجهیزات مرغدانی و محوطهی اطرافش تعریف میکرد. میگفت: چه درختهای میوهای ... چه باغ باصفایی! عینهو بهشت برین ...
گوشی را گذاشتم. صدا زدم: "آقا ولی، آقا ولی!"
مثل همیشه، تا بجنبد و شکم بزرگش را جا به جا کند و بیاید جلو در اتاق و بگوید: "فرمایش؟" چند دقیقهای طول کشید. درست مثل وقتی که کارمندها صدایش میزدند، چای بیاورد، یا پروندهای را ببرد زیرزمین و به بایگانی برساند.
همیشه میگفت: "چند تا کار هست که باید هر روز انجام شود. من هم چشمم کور انجام میدهم. حالا چند دقیقه دیرتر یا زودتر چه توفیری میکند؟" انصافا میآمد و هر کاری بود، انجام میداد، ولی مثل ساعتی که همیشه چند دقیقه عقب باشد.
دوباره صدایش زدم، آمد. با پاشنهی خوابیده و لخلخکنان. تکه نانی خشکیده دستش بود. اول متوجه نشدم با عینکش چه کار کرده. فقط یک سفیدی دیدم. وقتی دید نگاهش میکنم، همان وسط اتاق ایستاد. پشت شیشهی سمت چپ عینکش، تکهای کاغذ سفید چسبانده بود. با یک چشم درشت و مشکی نگاهم میکرد. معلوم بود که شب را نخوابیده، دستهای از موهای پشت سرش بدخواب شده و رو به بالا شکسته بود. شانههایش پهن و افتاده بود و همان کت راهراه و شلوار گشاد همیشگی تنش بود. هیچ نگفت و سرش را خاراند. از پسرش پرسیدم که تیمسار صدایش میزدیم.
گفت: "شکر خدا همین دیشب نامهاش رسید. دعا و سلام رسانده، نوشته من حالاست که قدر پدر و مادرم را میدانم و میفهمم."
گفتم: "پس چرا دمغی؟"
گفت: "با بیست سال سابقهی خدمت و پایهی حقوق مستخدمی، شکم پنج تا قناری هم سیر نمیشود، چه برسد به آدم!"
خواستم بگویم: "بازنشستگی را خودت تقاضا کردی." نگفتم. گفتم: "چرا این شکلی شدی، مرد؟"
گفت: "قوز بالا قوز ... سیمهای این چشمم قاطی شده، اما شکر خدا اتصالی نکرده به این یکی. چیزی نیست. خوب میشود."
نظرش را دربارهی کار توی مرغدانی پرسیدم. گفت که از خدایش است و چرا دلش نخواهد. مرغداری هم بد شغلی نیست.
گفتم: "آقای کاشفی تلفن زد. از همین امروز کاری برات دست و پا کرده."
پوست صورتش جمع شده بود، و چشم سالمش کوچک مینمود، لبخندی بر گوشهی لب داشت:
"چه همچین دست به نقد؟ انگار همین یکی دو ماه پیش بود که سپردید."
پشت میز طرف دیگر اتاق نشست. همچنان که مشغول ریز کردن تکه نان خشکیده بود گفت:
"خدا پدر زنم را نیامرزد. از بس که از ژاندارمها چشم زخم دیده بود، اصرار داشت که من نوکر دولت بشوم. ولی من همیشه از شغل آزاد خوشم آمده. نوکر و آقای خودم. خودم و خودم."
صبحها، همین که فرصتی پیدا میکرد، پشت میز آبدارخانه مینشست و برای چند تا کبوتر چاهی که جمع میشدند پشت پنجرهی اتاق ما، نان خرد میکرد. بعد، با مشت پر میآمد کنار پنجره و بیآن که مزاحم کسی بشود همه را میریخت برای کبوترهای گرسنهای که به ورقهی آهنی سقف کولر نوک میزدند.
برگشت به طرفم: "من سله و قفس و سبد آهنی و بزرگ نمیتوانم بلند کنم. یک وقت حکایت رودربایستی نباشد."
گفتم: "این همسایهی ما آدم بدی نیست، ولی جایی هم نمیخوابد که آب زیرش برود. تو را دیده و اگر طالب نبود تلفن نمیزد."
نان را ریز ریز کرد و از پشت میز بلند شد. هر دو به کنار پنجره رفتیم. عادت داشت نان را در چند نوبت بریزد. صبر میکرد بخورند و تا میدید دارد تمام میشود، دوباره میریخت. هر بار که کبوترها با ولع هجوم میآوردند، لبخند میزد. گفت:
"کار خدا را میبینی؟ یک وقتی روزی ما حواله شده بود به این زبانبستهها ... بچه که بودم، برادرم یک چادرشب برمیداشت و میرفت سر چاه. گاهی مرا هم میبرد، میگفت: ولی تو بالا باش، و خودش میرفت پایین. سی تا چهل تا از این زبانبستهها را تلمبار میکرد توی چادرشب و یک هفته ده روز پدرم را از بابت پول گوشت جلو میانداخت. بیچارهها گوشتی نداشتند. من نمیخوردم ولی حالا که نگاه میکنم باز از این گوشتهای یخزده بهتر بود ..."
برگشت به طرفم:
"بعضی از این کفترهای چاهی خیلی ناقلا و ناتواند. گاهی که صبحها دیر میرسم اداره، میروند جای دیگر میخورند و فضلهشان را میآورند اینجا، اما چه کار میشود کرد؟ باید بیمزد و منت مواظب و مراقبشان بود. از فردا که من نیستم، شما به این زبانبستهها غذا بده، ثواب دارد."
گفتم: "باشد. حتما به بقیه هم میسپرم. نگران نباش."
ساعت چهار و نیم سوار ماشین کاشفی شدیم. آقا ولی، روی صندلی عقب، کنار کپهای از شانههای خالی تخممرغ نشست. چند جزوه و کتاب مرغداری هم اطرافش پراکنده بود. کاشفی آینه را میزان کرد و راه افتاد.
گفت: "حتما چشم آقا ولی آستیگمات شده، بله؟"
آقا ولی عینکش را برداشت و شیشهی طرفی را که کاغذ نچسبانده بود، با سر انگشت پاک کرد:
"درد نمیکند، ولی مثلا این خط جدول خیابان هست، یا آن تیر چراغ برق، لبههاش را کج و کوله میبینم، حالیم هست شکسته نیست، اما میبینم که شکستهست. یکی از آشناها گفت، این کار را بکنم. اتفاقا از دیشب با همین یک چشم راحتترم و بهتر میبینم. مثل این که همین یکی از اولش هم کفایت میکرده."
خندید و پرسید: "مرغدانیها که دیدهبانی ندارند. دارند؟"
هر سه خندیدیم، و کاشفی پیپش را که باز خاموش شده بود، با کیسهی نایلونی توتون به من داد. روشن کردم، بوی خوش توتون فضا را پر کرد. میدانستم همقطارهای سابقش که هنوز در مرزها خدمت میکنند برایش میفرستند. پرسیدم که توتون را گران میخرد؟ گفت از وقتی که از خدمت بیرون آمده، این چیزها را با رفقا معاوضه میکند. ران و سینه میدهد، کاپیتان بلک میگیرد.
گفتم: "خوب، برویم سر اصل مطلب. نگفتی برای آقا ولیِ ما چه کاری در نظر گرفتهای؟ بالاخره ما هستیم و همین یک آقا ولی که چشم و چراغ ادارهست."
از خیابان پر درخت پشت دانشگاه با سرعت گذشتیم، و به طرف بالا پیچیدیم. کاشفی گفت:
"یکی از کارگرهام به اسم زعیم، دو روزه که نیامده سر کار. آقا ولی را میگذارم جای زعیم. کار جمع و جوریست. شاید هفتهای بیست ساعت بیشتر کار نداشته باشیم."
آقا ولی عینکش را گذاشت و به پشتیِ صندلی تکیه داد:
"تا جایی که میدانم اگر علاقه به کار باشد کم و زیادش آدم را خسته نمیکند، ولی بالاخره یک جوری هم نباشد که آدم شرمندهی زن و بچهاش بشود. بیست ساعت در هفته، بدون اضافه کاری ..."
کاشفی گفت: "درآمد زعیم بد نبود. هر ماه مبلغی میفرستاد به دهاتش. هفته به هفته تو باغ میماند. تو هم مثل زعیم. آنجا کسی با تو کاری ندارد. جای باصفاییست. جای خواب هم داری. درختهاش به میوه نشسته. باصفاست، تا بخواهی درندشت. عینهو بهشت برین."
آقا ولی گفت: "زنم مریض شده. دو تا بچهی کوچک هم دارم. دلم میخواست شبها بروم خانه و صبح زود بیام. چه کنم؟ بچهها عادت کردهاند که شبها خانه باشم."
کاشفی گفت: "هیچ عیبی ندارد. من از این جهت گفتم که آنجا را مال خودت بدانی."
آقا ولی، سر و سینهاش را جلو کشید:
"این خیابانها میرسند به شمال شهر؟"
کاشفی گفت: "بله، از سربالایی مالکآباد که بگذریم، سردرِ کاشیکاری و شیر خورشید نشان باغ پیداست. باغِ آقا شجاع معروفست. نشنیدی؟"
آقا ولی گفت: "همیشه دلم میخواست مدتی بالای شهر کار کنم. راستی ببینم، آنجا ماشین جوجهکشی هم دارید؟"
کاشفی با سرعت از چراغ قرمز راهنما گذشت. از تقاطع چهارراه به سمت غرب پیچید:
"بله، از تولیدات داخلیست."
آقا ولی گفت: "این حرفها حالا قدیمی شده، ولی میپرسم، جوجهکشی با دستگاه، دخالت تو کار خدا نیست؟ بابت زود به عمل آمدن نطفهها عرض میکنم."
هم من و هم کاشفی زدیم زیر خنده. خودش هم خندهاش گرفت، ولی حدس میزدم به علت نفهمیدن نوع کارش بوده که این سوال را کرده. گاهی خجالت میکشید، چیزی را که نمیدانست و ذهنش هم یاری نمیکرد، زود و دقیق بپرسد، بعد مطلب دیگری را میکشید وسط. دور و بر مطلبی میپلکید که روش نمیشد بگوید.
منبع:http://faryad.epage.ir