با سلام خدمت دوستان
در این تاپيك دل نوشته های عرفانی درج خواهد شد .
شما هم اگر دل نوشته ي داريد حتما درج كنيد.
اميدوارم مورد قبول قرار بگيرد/
Printable View
با سلام خدمت دوستان
در این تاپيك دل نوشته های عرفانی درج خواهد شد .
شما هم اگر دل نوشته ي داريد حتما درج كنيد.
اميدوارم مورد قبول قرار بگيرد/
.....و گنجشك روي بلند ترين درخت دنيا نشسته و چشم به آدميان دوخته بود عده اي را خوش بخت ديد و عدهاي را بدبخت ، جمعي غرق در ثروت و جمعي دگر در فقر و تنگدستي ، دسته اي در سلامت ودسته اي به بيماري و ... هزاران گروه كه هر يك را حالي بود .
خدا گفت : به چه مي نگري ؟
گنجشك گفت : به احوال آفريده هايت .
خدا گفت : چه مي بيني ؟
گنجشك گفت : درعجبم ، از عدل و احسان تو به دور است كه عده اي بدين سان و عده اي ...
خدا گفت : آياپاسخي بر شگفتيت مي يابي ؟
گنجشك گفت : تنها بر اين باورم كه در حق آفريده هايت ظلم نخواهي كرد .
خدا گفت : تندرستان را آفريدم تا به بيماران بنگرند و مرا براي سلامتي خود سپاس گويند وبيماران را تا نظر بر تندرستان انداخته با شكيبايي به درگاهم دعا كنند كه سلامتی نصيبشان گردانم .
توانگران راآفريدم تا به تهي دستان بنگرند و مرا به واسطه توانگرييشان شكر كنند و به فراموشي نسپارند تهيدستان را ... و تهيدستان را كه چشم به توانگران دوخته و مرا در رفع تنگدستيشان بخوانند.
واين همه را آفريدم تا در خوشحالي و بدحالي ، در سلامت و بيماري و در هر حال بيازمايمشان... .
روزی حضرت عیسی از محلی رد میشد. چشمش به حشره ای افتاد که خیلی نادر و عجیب مینمود. همیشه برایش سئوال بود که خدا برای چه این حشره را آفریده. آن روز دیگر تاب نیاورد و از خدا پرسید. خدایا در هر چه تو آفریدی حکمتیست. اما هر چه می اندیشم حکمت این موجود را در نمی یابم.
خدا خندید و گفت: عیسی تو خیلی صبر داشتی، چون این حشره تا حالا سه بار از من پرسیده چرا این عیسی را آفریدی...!!
- دل مي گيرد و سايه هاي نامردمي ها سعي در تسخيرش مي کنند
- که به خيالشان فتح دلي غمناک ساده است. دل مي گيرد.
- دل مي شکند به دست آني که ذهن باور نمي کند و دشمن مي تازد
- تا ميهمان باشد ترحيم دل را تا از انتهاي وجودش بخندد
هوس کوچ به سرم زده. شايد هم هجرت. نمي دانم. ز اين بي دلي ها خسته شدم. دستانم را به دستان هيچ کس مي سپارم و درد دل مي کنم با درختان. ديوانگي هم عالمي دارد
و انسان فاني چه مي داند از منفعت خويشتن ...
انسان در برابر او بسان طفلي است كه حتي قادر به كنترل ادرار خود نمي باشد ...
انسان مجموعه ي متناقضي است از خشم و مهرباني ؛ دوستي و دشمني ؛ شجاعت و ترس در قالبي فاني متشكل از مشتي خاك ...
او چه مي داند كه چه به نفعش است و چه به زيانش ....
اين اوست كه يگانه مقتدر جهان است ...
روزي رسان بندگان است ...
پناه دهند ي آزردگان است ...
بخشنده ي مهربان است ...
داناي عالميان است ...
راهنماي گمگشتگان است ...
فقط اوست كه مي تواند بگويد چه امري براي انسان درست است و چه امري نادرست ...
من در سياهچالي كه با دستانم ، خودم از براي خودم كنده ام گم شده ام و اين فقط تو هستي كه مي تواني مرا از اين درياچه ي ظلماني نجات دهي و مانع از اين شوي كه در گندابهايي گه با دستان خود گند زده ام غرق شوم ...
خدايا اي قادر هستي بخش مرا از اين درياچه ي ظلمت رهايي ام بده و با اقيانوس نوراني وجودت آشنايم كن ....
من در هزاز راهي تصميماتم گيج و منگ همچون پرنده اي در قفس درقفس ندانم كاريهاي خود به دام افتاده ام ...
خدايا اي تنها شنواي نواي بي نوايان مرا درياب ...
مرا درياب و بگذار كه در درياي كمال وجودت ذره ذره غرق شوم ...
مرا درياب ...
ذزه اي از استواري جنگل بلوط وجودت به من عطا كن تا در برابر گناهان تا به اين اندازه سست و بي اراده نباشم ...
ذره اي از صبر آسمان جلالت را در دل كوچک من قرار بده تا ابنقدر در برابر مشكلات تندي نكنم ...
ذره اي از شجاعت شيران ، بلند پروازي عقابان ، صداقت كودكان و نجابت اسبان به من عطا كن تا شخصيتي داشته باشم كه هر جه بيشتر به تو ؛ اي هستي بخش هستي ؛ نزديكتر شوم ...
دوستت دارم اي تنهاترين تنهاي من ...
الهی !
تا با توأم، بیشتر از همه ام
وتا با خودم،کمتر از همه ام
حديث قدسي:
اي بنده من اطاعت من كن تا تو را مثل خود سازم من به هر چيز كه مي گويم باش بوجود مي ايد تو را هم چنان كنم كه كه به هر چيز كه بگويي باش بو جود بيا يد.
من آن خاكم كه عاشق ميشود
سر تا پاي خودم را كه خلاصه ميكنم، ميشوم قد يك كف دست خاك كه ممكن بود يك تكه آجر باشد توي ديوار يك خانه، يا يك قلوه سنگ روي شانه يك كوه، يا مشتي سنگريزه، تهته اقيانوس؛ يا حتي خاك يك گلدان باشد؛ خاك همين گلدان پشت پنجره.
يك كف دست خاك ممكن است هيچ وقت، هيچ اسمي نداشته باشد و تا هميشه، خاك باقي بماند، فقط خاك.
اما حالا يك كف دست خاك وجود دارد كه خدا به او اجازه داده نفس بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد. يك مشت خاك كه اجازه دارد عاشق بشود، انتخاب كند، عوض بشود، تغيير كند.
واي، خداي بزرگ! من چقدر خوشبختم. من همان خاك انتخاب شده هستم. همان خاكي كه با بقيه خاكها فرق ميكند. من آن خاكي هستم كه توي دستهاي خدا ورزيده شدهام و خدا از نفسش در آن دميده. من آن خاك قيمتيام. حالا ميفهمم چرا فرشتهها آنقدر حسودي شان شد.
اما اگر اين خاك، اين خاك برگزيده، خاكي كه اسم دارد، قشنگترين اسم دنيا را، خاكي كه نور چشمي و عزيز دُردانه خداست. اگر نتواند تغيير كند، اگر عوض نشود، اگر انتخاب نكند، اگر همين طور خاك باقي بماند، اگر آن آخر كه قرار است برگردد و خود جديدش را تحويل خدا بدهد، سرش را بيندازد پايين و بگويد: يا لَيتَني كُنت تُراباً. بگويد: اي كاش خاك بودم...
اين وحشتناكترين جملهاي است كه يك آدم ميتواند بگويد. يعني اين كه حتي نتوانسته خاك باشد، چه برسد به آدم! يعني اين كه...
خدايا دستمان را بگير و نياور آن روزي را كه هيچ آدمي چنين بگويد.
" عرفان نظرآهاري "
"آن سوی گستاخی "
ما اینجاییم و خدا آنجا و بین ما آتش است.آتش نمی گذارد دستمان به خدا برسد.
ما اینجاییم و خدا آنجا و بین ما دریاست.دریا نمی گذارد دستمان به خدا برسد.
گاهی اما برای رسیدن به او نه طاعت به کار می آید نه عبادت.نه ذکر و نه دعا.نه التماس و نه استغفار.
تنها بی باکی است که به کار می آید .بی باکی عبور از آب و بی باکی عبور از آتش .
گذشتن از آتش اما نه به امید آنکه آتش گلستان شود و تو ابراهیم.
گذشتن از دریا اما نه به امید آنکه دریا شکافته شود و تو موسی.
آتش را به امید سوختن گذشتن و دریا را به امید غرق شدن.
جاده ایمان خطرناک است.پر آب و پر آتش.مسافرانی بی پروا می خواهد.آنقدر بی پروا که پا بر سر هر چیز بگذارند و از سر همه چیز بگذرند.از سر دنیا و آخرت از سر بهشت و از سر جهنم.آنان که می ترسند از لغزیدن و می ترسند از افتادن به راه ایمان نمی مانند.
ایمان را به گستاخی باید پیمود نه به ترس .زیرا خداوند آنسوی گستاخی است.نه این سوی تردید و ترس.
" عرفان نظر آهاری "