http://pnu-club.com/imported/2010/12/367.jpg
اشک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که بینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده،
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بودند.
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته! با تو سخن می گویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
احمد شاملو
تقديم به شما و روح سرشارتان
مرا گویی که رایی من چه دانم
چنین مجنون چرایی من چه دانممرا گویی بدین زاری که هستیبه عشقم چون برآیی من چه دانممنم در موج دریاهای عشقتمرا گویی کجایی من چه دانممرا گویی به قربانگاه جانهانمیترسی که آیی من چه دانممرا گویی چه می جویی دگر توورای روشنایی من چه دانممرا گویی تو را با این قفس چیستاگر مرغ هوایی من چه دانممرا راه صوابی بود گم شداز آن ترک ختایی من چه دانمشبی بربود ناگه شمس تبریزز من یکتا دو تایی من چه دانم. . .