با اجازه ترگل جان .
دوستان در این تاپیک شعرهایی که به فراق یار مربوط میشه رو بذارین .. ممنون میشم .
Printable View
با اجازه ترگل جان .
دوستان در این تاپیک شعرهایی که به فراق یار مربوط میشه رو بذارین .. ممنون میشم .
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش کنار کشم
نه دست صبر که به آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
ز دوستان به جفای سیر گشت مردی نیست
جفای دوست زنم گرنه مرد وار شوم
چو میتوان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم
شراب خورده ساقی به جام صافی وصل
ضرو رتیست که درد سر خمار کشم
گلی چو روی توگر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
خلق را بیدار باید بود از آب چشم من
وین عجب کان وقت میگریم که کس بیدار نیست
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصه دل مینویسد حاجت گفتار نیست
بیدلان را عیب کردم لاجرم بیدل شدم
آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست
ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت
آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست
ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی
گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست
قادری بر هر چه میخواهی مگر آزار من
زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست
احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست
سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه
ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست
گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست
لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی
زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست...
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
بسررسید و نیامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر می سودم
بر آستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم بگردابی
فتاد زورق صبرم زبادبان فراق
بسی نماندکه کشتی عمر غرقه شود
زموج شوق تو در بحربیکران فراق
اگربدست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خانمان فراق
رفیق خیل خیالم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم بجان که شدست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
زسوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر میخورم زخوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره بسر شدی حافظ
بدست هجر ندادی کسی عنان فراق
بود آیا که خرامان ز درم باز آیی ؟
گره از کار فرو بسته ما بگشایی؟.
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم.اینک تو چرا می نایی ؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودا یی
همه عالم به تو میبینم و ا ین نیست عجب
به که بینم ؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش از این گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو ا ندر نظرم هیچ کسی می نا ید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی از لب بدهم کام عراقی!روزی
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی .
بردلم افتاده شوري قابل گفتار نيست
صحبت از يار است و ما را كار با اغيار نيست
درد ما را نيست درمان چون كه درد عاشقي است
چاره جز ديدار بامعشوق و بادلدار نيست
نيست ما را ميل رفتن بر گلستان و چمن
ميروم آنجا كه جز نقش رخ مهيار نيست
گر كسي را نيست ميل ديدن سيماي او
ظاهرش انسان بود جز نقش بر ديوار نيست
پادشاهان چون گدايانند در انظار ما
در بساط ما اگرچه درهم و دينار نيست
گنج ما گنجي است بي پايان و آن دلدار ماست
ارزش آن قابل سنجش به هر معيار نيست
يازده تن جملگي هستند اجدادش امام
غير مهدي هيچ كس زين حسن برخوردار نيست
از هزاران كس نمي بيند يكي روي مهش
چون از اين مجموع هركس محرم اسرار نيست
چشم هركس چون كه مي بيند سياهي از سفيد
لايق ديدار آن سيماي معنادار نيست
گر نمي بينيم ما آن چهره و روي گلش
چون دل ما پاك و صاف و عاري از زنگار نيست
در خيالم نيمه شب با يار خلوت مي كنم
اشك مي ريزم در آن وقتي كه كس بيدار نيست
معترف هستيم بر عشق و وفاداري به او
بعد از اين اقرار ما را تا ابد انكار نيست
زان سوي درياي آتش يارگر خواند مرا
لذت رفتن در آتش كمتر از گلزار نيست
خرم آن روزي كه بازآيي به بستان همچو گل
لحظه اي زيباتر از آن لحظه ديدار نيست
در فراق يار مي بايد تحمل پيشه كرد
ليك ما را تاب و صبر و طاقت بسيار نيست
گر بزرگي صدق پيش آري و اخلاص عمل
ديدن آن يار جاني آنچنان دشوار نيست
محمد بزرگي
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
همه شب نهادهام سر، چو سگان، بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانهی گدایی
مژهها و چشم یارم به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
که شنیدهام ز گلها همه بوی بیوفایی
به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
در دیر میزدم من، که یکی ز در در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر میشکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
باز گرد ای مهر تابان روشن این کاشانه کن
زنده شوق پر فشاندن را در این پروانه کن
باز گرد ای ساقی پر شور بزم عاشقی
از می عشق و محبت لب به لب پیمانه کن
باز گرد و این دل در سینه سرد افتاده را
گرم کن آتش بزن دیوانه کن دیوانه کن
باز گردو بار دیگر آن هیاهوی مرا
آتشین تر دلنشین تر بر در میخانه کن
باز گرد و خلوت سرد مرا با یک نظر
رونقی شاهانه بخش و محفلی شاهانه کن
باز گرد ای برق رحمت اشک جانسوز مرا
در دل دریایی هستی گوهری یکدانه کن
باز گرد و این من در عاشقی افسانه را
با نگاه گرم دیگر در جنون افسانه کن
شب فراق كه داند كه تا سحر چندست
مگر كسي كه به زندان عشق دربندست
گرفتم از غم دل راه بوستان گيرم
كدام سرو به بالاي دوست مانندست
پيام من كه رساند به يار مهرگسل
كه برشكستي و ما را هنوز پيوندست
قسم به جان تو گفتن طريق عزت نيست
به خاك پاي تو وان هم عظيم سوگندست
كه با شكستن پيمان و برگرفتن دل
هنوز ديده به ديدارت آرزومندست
بيا كه بر سر كويت بساط چهره ماست
به جاي خاك كه در زير پايت افكندهست
خيال روي تو بيخ اميد بنشاندست
بلاي عشق تو بنياد صبر بركندست
عجب در آن كه تو مجموع و گر قياس كني
به زير هر خم مويت دلي پراكندست
اگر برهنه نباشي كه شخص بنمايي
گمان برند كه پيراهنت گل آكندست
ز دست رفته نه تنها منم در اين سودا
چه دستها كه ز دست تو بر خداوندست
فراق يار كه پيش تو كاه برگي نيست
بيا و بر دل من بين كه كوه الوندست
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند كه سعدي ز دوست خرسندست