PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : «بی‌نامی» در بازار کتاب



sunyboy
02-27-2015, 01:20 PM
به گزارش خبرنگار مهر، شخصیّت اصلی این رمان همراه با چهار نفر دیگر، در حین انجام مأموریت شناسایی گرفتار نیروهای گشتی دشمن می شوند. به پیشنهاد یکی از افراد همگی تصمیم به خودکشی می گیرند. سخت‌ترین قسمت کار به شخصیّت اصلی واگذار می‌شود. هم باید نفرجلویی‌اش را بکشد و هم به خودش شلّیک کند... و ماجرای دردناک او از همین‌جا آغاز می‌شود. شک و تردیدهای ویران‌گر، که آیا نفرجلویی را کشته است؟ آیا توانسته به خودش شلیک کند؟
در فصل‌های مختلف، شخصیت اصلی رمان خودش را در موقعیّت‌های گوناگون می‌بیند. گاه به واسطه‌ کشتن هم رزمانش از سوی مورد تقدیر قرار می‌گیرد. گاه در مقابل شکنجه‌های سخت لب از لب باز نمی‌کند. وگاه با خودش فکر می‌کندکه همه‌ این اتفاقات خواب‌های پریشان شب قبل از اعزام به جنگ است و تا چند لحظه‌ی دیگر با صدای دلنشین مادرش با این دیالوگ به پایان می‌رسد: «بلند شو آقا پسر... ببین صبحونه برات چی آماده کردم. تخم مرغ عسلی. پنیر محلی. کره. مربا... بلند شو.»
http://pnu-club.com/imported/2015/02/1028.jpghttp://pnu-club.com/imported/2015/02/1028.jpg
در بخشی از این رمان می‌خوانیم: اوّلین قرص را برمی دارم. نگاهی به آن می‌اندازم. دلم نمی‌خواهد سر بار کسی باشم. مدام جلو دست و پایش را بگیرم. حالش را به هم بزنم و در نهایت مجبورش کنم که مرا به آسایشگاه برگرداند. همه این‌ها را به او می‌گویم. «ما دیگر خوب شدنی نیستیم. داریم خودمان را گول می‌زنیم. چیزی درون مغز ما سنگینی می‌کند. نمی‌گذارد مثل بقیّه آدم‌ها زندگی کنیم». قرص را در دهانم می‌گذارم و آن را قورت می‌دهم. رفته رفته حال عجیبی پیدا می‌کنم و تلخی دارو برایم عادی می‌شود. چشم می‌گردانم تا شاید فرمانده را ببینم. احتیاج به تأیید او دارم. بی‌اختیار خودم را در جاهای مختلفی تجسّم می‌کنم.
مثلاً پشت سر نفر جلویی نشسته‌ام و با خودم کلنجار می‌روم تا ماشه را بکشم. یا درون زیر زمین سرد و تاریک حبس شده‌ام و یا درون بیابان راه می‌روم. مقصد مشخّصی ندارم. هیچ کدام از افراد گروه را نمی‌بینم. فکرهای ناجوری به ذهنم خطور می‌کند. شاید آن‌ها مرا فریب داده اند. شاید خواسته‌اند تنها کسی که خودکشی می‌کند من باشم. گریه‌ام می‌گیرد. دیگر از این وضع خسته شده‌ام. دلم می‌خواهد یک بار دیگر افراد گروه را ببینم. از آن‌ها بخواهم که روبروی من بایستند و در یک لحظه به طرفم شلّیک کنند. کاملاً دهانم خشک شده است و موقع نفس کشیدن سینه‌ام می‌سوزد. آخرین قرص را هم قورت می‌دهم. مطمئنم  که افراد گروه با من صادقانه رفتار کرده اند. این اجازه را داده‌اند تا خودم تصمیم نهایی را بگیرم. دوباره صدای شلّیک گلوله‌ای درون گوشم می‌پیچد و کم کم همه چیز درون مه فرو می‌رود.
بی‌نامی» در شمارگان ۱۰۰۰ نسخه از سوی نشر روزنه وارد بازار کتاب شده است.

http://pnu-club.com/imported/2015/02/30.gif