l832l
09-11-2014, 04:43 PM
دلسوزترین کودک...
روزی از لئوبوسکالیا،نویسنده مشهور، خواستند که درباره ی مطلبی قضاوت و دلسوزترین کودک را تعیین کند.
برنده ی این مسابقه پسر کوچولوی چهار ساله ای بود که همسایه شان اخیرا همسرش را از دست داده بود. پسربچه که میدید پیرمرد گریه می کند، به خانه ی پیرمرد رفت و روی زانویش نشست.
وقتی مادرش از او پرسید که به پیرمرد همسایه چه گفته است،پسر کوچولو گفت:«چیزی نگفتم.فقط کمکش کردم تا گریه کند.»
×××××××××××××××××××××
خانم شما پولدار هستید؟
دو کودک ژنده پوش در طوفان ایستاده بودند.
ـ«خانم روزنامه ی کهنه ندارید؟»
سرم شلوغ بود.می خواستم نه بگویم که چشمم به پاهایشان افتاد. کفشهای شان در برف و باران خیس شده بود. گفتم:«بیایید داخل تا یک فنجان شیرکاکائوی داغ برایتان درست کنم.» بی هیچ حرفی داخل امدند. کفشهای خیس شان کف اتاقم را لک کرد.
به انها شیرکاکائو،نان برشته و مربا دادم تا سرما از تنشان بیرون رود. سپس به اشپزخانه برگشتم و بار دیگر مشغول بررسی مخارج خانه شدم... سکوت خانه توجهم را جلب نمود و بلافاصله به اتاق برگشتم. دخترک فنجان خالی را در دستهایش نگه داشته بود و به ان می نگریست. پسرک گفت:«خانم شما پولدار هستید؟»
به رو مبلی های کهنه ی خود نگاه کردم و گفتم:«پولدار؟ معلوم است که نه!»
دخترک با دقت فنجان را در نعلبکی گذاشت و گفت:«گل فنجان و نعلبکی تان با هم جور است» صدایش از گرسنگی خسته بود،اما نه از گرسنگی شکم. سپس رفتند بی آنکه تشکر کنند. بسته ی روزنامه را جلوی صورتشان گرفتند تا از باد و باران در امان باشند. نیازی به تشکر نبود. آنها کاری بزرگ تر کرده بودند. فنجان ها و نعلبکی های آبی باهم جور بودند،سیب زمینی و سس گوشت، سقفی بالای سرمان و همسری با شغل ثابت و خوب. همه این چیزها با هم جور بود. جای کفشهای گلی شان هنوز روی کف خانه ام بود . گذاشتم همان جا بمانند تا فراموش نکنم که چقدر ثروتمند هستم.
×××××××××××××××××××××
ارزش والای مصیبت...
آزمایشگاه "توماس ادیسون" در دسامبر 1914 آتش گرفت و سوخت. خسارت آن بیش از دو میلیون دلار بود. ولی چون فکر میکردند ساختمان از بتون ساخته شده است و ضد آتش خواهد بود، آن را 238 دلار بیمه کرده بودند.
در اوج آتش سوزی، چارلز، پسر 24 ساله ی ادیسون در میان دود و آتش به دنبال پدرش می گشت و دید او آرام نشسته است و آن منظره را تماشا می کند. نور آتش روی صورت او افتاده بود و موهای سفیدش در باد تکان می خورد. چارلز گفت:«قلبم شکست پدر.»
ادیسون آن موقع 67 سال داشت ودیگر جوان نبود و همه چیزش در آتش سوخت. وقتی پسرش را دید گفت:«چارلز مادرت کجاست؟»
چارلز گفت که نمی دانم.
او گفت:«مادرت را پیدا کن و او را اینجا بیاور. تا زنده است، چنین منظره ای را نخواهد دید.»
فردای آن روز ادیسون به ویرانه های آزمایشگاه خود نگاه کرد و گفت:«مصیبت ارزش بسیاری دارد. تمام اشتباهات ما سوخت و به هوا رفت. خدا را شکر که می توانیم از نو شروع کنیم.»
سه هفته بعد از آتش سوزی، ادیسون اولین فونوگراف را اختراع کرد.
ضرب المثل اسپانیایی: «اگر خانه ات آتش گرفت، خود را با گرم کن.»
روزی از لئوبوسکالیا،نویسنده مشهور، خواستند که درباره ی مطلبی قضاوت و دلسوزترین کودک را تعیین کند.
برنده ی این مسابقه پسر کوچولوی چهار ساله ای بود که همسایه شان اخیرا همسرش را از دست داده بود. پسربچه که میدید پیرمرد گریه می کند، به خانه ی پیرمرد رفت و روی زانویش نشست.
وقتی مادرش از او پرسید که به پیرمرد همسایه چه گفته است،پسر کوچولو گفت:«چیزی نگفتم.فقط کمکش کردم تا گریه کند.»
×××××××××××××××××××××
خانم شما پولدار هستید؟
دو کودک ژنده پوش در طوفان ایستاده بودند.
ـ«خانم روزنامه ی کهنه ندارید؟»
سرم شلوغ بود.می خواستم نه بگویم که چشمم به پاهایشان افتاد. کفشهای شان در برف و باران خیس شده بود. گفتم:«بیایید داخل تا یک فنجان شیرکاکائوی داغ برایتان درست کنم.» بی هیچ حرفی داخل امدند. کفشهای خیس شان کف اتاقم را لک کرد.
به انها شیرکاکائو،نان برشته و مربا دادم تا سرما از تنشان بیرون رود. سپس به اشپزخانه برگشتم و بار دیگر مشغول بررسی مخارج خانه شدم... سکوت خانه توجهم را جلب نمود و بلافاصله به اتاق برگشتم. دخترک فنجان خالی را در دستهایش نگه داشته بود و به ان می نگریست. پسرک گفت:«خانم شما پولدار هستید؟»
به رو مبلی های کهنه ی خود نگاه کردم و گفتم:«پولدار؟ معلوم است که نه!»
دخترک با دقت فنجان را در نعلبکی گذاشت و گفت:«گل فنجان و نعلبکی تان با هم جور است» صدایش از گرسنگی خسته بود،اما نه از گرسنگی شکم. سپس رفتند بی آنکه تشکر کنند. بسته ی روزنامه را جلوی صورتشان گرفتند تا از باد و باران در امان باشند. نیازی به تشکر نبود. آنها کاری بزرگ تر کرده بودند. فنجان ها و نعلبکی های آبی باهم جور بودند،سیب زمینی و سس گوشت، سقفی بالای سرمان و همسری با شغل ثابت و خوب. همه این چیزها با هم جور بود. جای کفشهای گلی شان هنوز روی کف خانه ام بود . گذاشتم همان جا بمانند تا فراموش نکنم که چقدر ثروتمند هستم.
×××××××××××××××××××××
ارزش والای مصیبت...
آزمایشگاه "توماس ادیسون" در دسامبر 1914 آتش گرفت و سوخت. خسارت آن بیش از دو میلیون دلار بود. ولی چون فکر میکردند ساختمان از بتون ساخته شده است و ضد آتش خواهد بود، آن را 238 دلار بیمه کرده بودند.
در اوج آتش سوزی، چارلز، پسر 24 ساله ی ادیسون در میان دود و آتش به دنبال پدرش می گشت و دید او آرام نشسته است و آن منظره را تماشا می کند. نور آتش روی صورت او افتاده بود و موهای سفیدش در باد تکان می خورد. چارلز گفت:«قلبم شکست پدر.»
ادیسون آن موقع 67 سال داشت ودیگر جوان نبود و همه چیزش در آتش سوخت. وقتی پسرش را دید گفت:«چارلز مادرت کجاست؟»
چارلز گفت که نمی دانم.
او گفت:«مادرت را پیدا کن و او را اینجا بیاور. تا زنده است، چنین منظره ای را نخواهد دید.»
فردای آن روز ادیسون به ویرانه های آزمایشگاه خود نگاه کرد و گفت:«مصیبت ارزش بسیاری دارد. تمام اشتباهات ما سوخت و به هوا رفت. خدا را شکر که می توانیم از نو شروع کنیم.»
سه هفته بعد از آتش سوزی، ادیسون اولین فونوگراف را اختراع کرد.
ضرب المثل اسپانیایی: «اگر خانه ات آتش گرفت، خود را با گرم کن.»