mansour.j
08-28-2014, 11:06 AM
از ماندن در کلبه خسته شده بوددنبال راهی می گشتتا بتواند از کلبه خارج شود صدای مبهمی که هر از گاهی می شنیداو را آززار می دید دیگر جرات رفتن به پشت پنجره را نداشتهر بار که نی نگاهی به بیرون می انداخت جز برف و سرما و نیروهای اهریمنی چیزی نمی دید پیرزنی که هر روز به کلیه سر میزدو هر شب برایش هیزم می آوردو حتی یک کلام هم با او صحبت نمی کرد او در میان جنگل گم شده بودبه کلبه ای پناه آورده بودکلبه ای که دیگر نمی توانست حتی از آن یک بار هم شده بیرون بیاید ترس تمام وجودش را گرفته بودپیرزن شب ها به کلبه می آمد به شدت بیمار بوداما هر روز صبح زود بی آن که حرفی بزنداز خانه خارج می شد مدام سرفه می کرد وهمیشه بیمار بود فقط کارش جمع آوری هیزم بودصدای گرگ ها هر شب او را آزار می داد پیرزن مبهم.......نیروهای اهریمنیبه راستی آنجا کجا بود دوباره ازپشت پنجره چوبین کلبه به بیرون نیم نگاهی انداخت مردی را دید دخترانی زیبا گرداگرد او نشسته اندو بر سرش آتش می ریزند از کمی دور تر پیرمردی را دیدکه سطل آبی را به درون چاهی می انداختتا آب بر دارد و سطل پر می شد و تا او می خواست قطره ای از آن بنوشدسطل سوراخ می شد و یک باره آب ها بر زمین می ریخت و بخار می شد ...صحنه های عجیبی که او هر شب از پشت پنجره کلبه می دید او را به وحشت می انداخت مار های اهریمنی از پشت پنجره به او نگاه می کردند کمی دورتر گل های خورویی که بسیار زیبا بودندولی به محض چیدن آن ها آتش تمام وجودت را می سوزاند ... ناگاه متوجه چیز عجیبی شدماری سعی داشت به داخل کلبه بیایدوحشت او را فرا گرفتدر گوشه ای از کلبه نشست مار داشت داخل می شدفقط خدا را صدا می زدمار دیگر داشت وارد می شدزبانش بند آمده بود ترس وجودش را فراگرفته بودقلبش به شدت می زداینگار می خواست از سینه اش بیرون زند مار داخل شدانگار یک لحظه قلبش ایستادتا خواست فریاد بزند دیدکه مار به فرشته ای زیبا مبدل شدنزدیک تر شددر کلبه باز بوداز ترس مار به بیرون دوید از کلبه بیرون آمدچقدر عجیب بوددر یک لحظه همه چیز عوض شده بود مردی که دخترانی زیبا بر سرش آتش می ریختندحالا داشت به هر کدام لبخند ملیحی می زدو دختر ان آرام اشک می ریختند و از او دور می شدند پیرمردی که سطل آب را به درون چاه می انداختلیوان آبی را به زور از دست کودکی کشیدو کودک را به زمین انداختو سیلی محکمی بر گوش زد گل هایی که به محض چیدن آتش می گرفتی زنانی بودند بسیار زیبا...که به محض نزدیک شدن به آنهامردان می گریستند و در خواست استغفار می کردند صدای زوزه ای گرگ ها صدای آواز دل نشینی بودکه از زیبایی دنیا می خواند نگاه کرد تا بلکه بتواند پیرزن کلبه نشین را هم پیدا کند خوب نگاه کرد پیرزن را دید که زنی را همراه بچه هایش در میان برف و سرمابه بیرون از خانه انداخت وحشت وجودش را گرفتواقعا این جا کجا بودعالم برزخیا نماد دیگرییا شکل دیگری از صورت اعمال انسان ها فریاد زدخدایاا اینجا کجاست ناگاه همه چیز محو شددر دستش پولی را دید که مال فرزندی یتیم بود یادش آمد او می خواستقدری از آن پول برای نیاز خودش برداردترسید و گریستپول را بر سرر جایش گذاشت و گفت:خدایا مرا ببخشو دیگر هرگز به آن سرزمین نبر