توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : هیچ کسان
javad jan
10-25-2013, 03:02 PM
سلام
لازمه یه سری توضیحاتی بدم قبل از این که رمانو بذارم
این داستان درحال تایپه
یعنی هنوز نویسندش تمومش نکرده
نام رمان
:
هیچ کسان
سرگذشت پسری که توسط جنیان انتخاب شده بود.
سبک : ترسناک - معمایی
خلاصه رمان: این رمان داستان زندگی یه پسر به
اسم بهـــراد هست که بعد از مدتی متوجه حضور نیروهای منفی در اطرافش میشه(که ممکنه
شیطانی باشن). بعد از مدتی به پیشنهاد اطرافیانش به یه نفر که
مشهوره با جن ها در ارتباطه مراجعه می کنه و متوجه میشه گروهی از جن های یهودی در
صدد آسیب رسوندن به اون هستن و ...
javad jan
10-25-2013, 03:03 PM
وسط اتاق دراز کشیده بودم و داشتم به پنکه سقفی نگاه می کردم.بچه که بودم همیشه می ترسیدم پنکه بیفته روی کله م و مغزم متلاشی بشه...یادش بخیر.الان فکر می کنم که عجب خری بودم! منتظر سورن بودم تا بیاد مثلا با هم درس بخونیم.البته نزدیکای عید نمیشه درس خوند...ما هم که هر وقت به هم می رسیم به تنها چیزی که فکر نمی کنیم درسه.توی همین فکرا بودم که صدای زنگ رو شنیدم و سریع رفتم درو باز کردم.
- سلام.
سورن - سلام چطوری؟
- خوبم.چرا انقد دیر اومدی خیر سرت؟
سورن - ببخشید ...حوصله م سر رفته بود،توی شهر یه چرخی زدم.
(رفتم توی آشپزخونه تا چایی رو ردیف کنم)
سورن – الان که توی شهر داشتم مغازه ها رو دید می زدم دیدم جدیدا یه مغازه ی اسباب بازی فروشی باز شده که واسه همه ی عروسک هاش اسم گذاشته.
- واقعا که بی کاری...وقتتو صرف چه چیزایی می کنی.
سورن – حالا حدس بزن یارو اسم کدوم عروسکو گذاشته "بهراد"؟
- چه می دونم...لابد خره.
سورن با خنده گفت : نه بابا اصلا عروسک بهراد نداشت.حالا حدس بزن اسم کدومو گذاشته بود نسترن؟
- دراین مورد علاقه ای به حدس زدن ندارم.
سورن - خب خودم میگم...خرسه.
- عجب حُسنِ انتخابی! حالا نتیجه ی این بحث چی بود؟
سورن – هیچی...همینجوری گفتم وقت درس خوندن مون بگذره.راستی مسعود گفت چرا تلفن تو جواب نمیدی؟
- پولشو ندادم از مخابرات قطعش کردن.
سورن – خـــــــاک بر سرت.به هر حال بهش یه زنگی بزن.
- باشه.ببین فقط یه مشکلی هست...موبایلم هم خرابه.گوشی تو بده بهش بزنگم.
سورن در حالی که موبایلشو از جیبش در می اورد گفت : احتمالا چند روز دیگه هم بهم خبر می رسه که بهراد از گشنگی مرد!
- نگران نباش به اونجا نمی رسم...الو مسعود،چطوری؟ باهام کار داشتی؟
مسعود – با گوشی سورن زنگ زدی؟
- آره ... مال خودم افتاد توی چایی.
مسعود – به به...زحمت کشیدی...اینارو ولش کن.خواستم بگم فردا شب بیا اینجا.
- چه خبره فردا شب؟
مسعود – می خوام سوپرایزت کنم.
- جدی؟
مسعود – نه بابا...شوخی کردم.مهمونیه گفتم تو هم باشی.خوش بگذره.
- نه قربونت... من از جاهای شلوغ خوشم نمیاد...می دونی که.
مسعود – خفه شو ،زر نزن.یادت نره بیای.
- مسعود چل بازی درنیار.به جون خودت انقد کار دارم که وقت ندارم خودمو بخارونم.
مسعود خندیدو گفت : خودتو بخارونی؟ ینی کجا میشه دقیقا؟ مهم نیست.ولی خدایی اگه نیای ناراحت میشم.
-ای بابا... حالا کیا هستن؟
مسعود – همه دیگه...
- همه ینی کیا؟
مسعود –ینی همه ی خانواده بابات و مامانت و عمه و عمو و مخلفات.
-اوه...اوه...همون سه گزینه ی اول برای منصرف شدنم کافیه.
مسعود – تو به خاطر من بیا.باور کن کسی باهات کاری نداره.
- همین دیگه...وقتی می دونم کم محل میشم برای چی باید بیام؟
مسعود – گفتم که به خاطر من بیا.در ضمن اگه به من بود که دعوتت نمی کردم چون می دونم همه باهات خصومت دارن.اما پیشنهاد من نبود.
- پیشنهاد کی بود؟
مسعود – مهم نیست...تو بیا...به خاطر من.
- (یه لحظه خندم گرفت) : چقد عاشقانه گفتی...
مسعود – خیلی بی جنبه ای...فقط یادت نره بیای! خدافظ.
- باشه...فعلا...
مسعود عمومه...منتها اختلاف سنی مون خیلی زیاد نیست.مادربزرگم سر پیری هم دست از کار و مجاهدت برنداشته.اما به نظرم این یه کارش خیلی خوب بود چون مسعود یکی از معدود افراد فامیله که با من خوبه.در واقع رفتارش توی فامیل نسبت به رفتاری که با من داره زمین تا آسمون فرق می کنه.توی فامیل همه مثه سگ ازش حساب می برن ... یه داد که بکشه همه ساکت میشن.به کسی رو نمیده... اما با من مثه همه ی دوستای دیگه م رفتار می کنه.فکر کنم این به خاطر باحال بودن بیش از حدم باشه...(شوخی کردم).یادم باشه یه بار دلیلشو ازش بپرسم.
- فک نکن الان کل مکالمه رو واست شرح میدم!
سورن – نمی خواد بابا...نشستی بیخ گوشم بلند بلند حرف می زنی...صدای مسعود هم که مثل یابو ئه.خودم همه رو شنیدم.
حالا به نظرت چه خبره؟
- عروسی خره! من چه می دونم.اینا هر چند وقت یه بار دعوا (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AF%D8%B9%D9%88%D8%A7) ی خون شون پایین میاد...یه مهمونی اینجوری می گیرن.
سورن – این ینی نمی ری؟
- چرا میرم.مسعود به عشق مون قسمم داد.(هنوز به اون لحن گفتن مسعود فکر می کردم...واقعا باحال بود)
سورن – آره دیگه چرا نری...به هر حال همه هستن...عمه...دختر عمه...
- خفه شو.اتفاقا سر همین موضوع اصلا دوست ندارم برم.
سورن با لبخند گفت : آره می دونم...کاملا واضحه.خب دیگه از قرار معلوم من و تو درس بخون نیستیم.زودتر برم که تو هم راحت برای فردا شب برنامه ریزی کنی.
- آره دیگه زودتر برو...تحملت داره سخت میشه.
سورن نزدیک در ورودی بود گفت : فقط یادت باشه اون تی شرت قرمزه رو بپوشی که جیگر بشی.
خواستم یه گلدون سمتش پرت کنم دیدم حیفه...به جاش صلوات فرستادم!
متنفرم از اینکه به خاطر یه حماقت قدیمی دستم بندازن.اون موقع سنم پایین بود.آدم وقتی سنش پایین باشه ممکنه از یه آدمایی خوشش بیاد که بعدا نظرش کاملا برگرده.شاید هم اگه نسترن به من نمی گفت "نه" نظرم برنمی گشت و همچنان عاشقش می موندم.نمی دونم...مهم هم نیست چون به هر حال این موضوع خیلی وقته تموم شده و منم جوابمو گرفتم.از اون زمان به بعد خیلی کم بهش فکر کردم.اما الان یه کم می ترسم...نکنه دوباره ببینمش و نظرم عوض بشه؟...البته دیگه فایده ای هم نداره چون نظر اون که عوض نمیشه! همون موقع بهم گفت که چقدر براش غیرقابل تحملم تا منم که شخصیتمو از سر راه نی.بهش حق میدم...من اون آدم خوشگل و پولدار و ایده آلی که اون می خواد نبودم و نیستم.
javad jan
10-25-2013, 03:05 PM
کاش قبول نمی کردم برم،الانم روم نمیشه کنسل کنم.شاید هم زیادی دارم سخت می گیرم.فوقش میرم اونجا یه گوشه می شینم و با کسی حرف نمی زنم.اما کاش به همین سادگی بود.اگه بابام بخواد باهام کل کل کنه چی؟ مطمئنا نمی تونم ساکت بمونم.اما نه...ارزشش رو نداره به خاطر یه شب اعصاب خودمو به هم بریزم.بهتره بی خیالش بشم...تا فردا شب یه کاری می کنم.
حوالی ساعت 12 شب بود.خیلی خسته بودم با اینکه اون روز کار چندانی هم نکرده بودم.بدون قرص و چیز خاص دیگه ای هم راحت می تونستم بخوام.اصولا هم عادت ندارم روی تخت و یا یه مکان خاصی بخوام.از تخت که کلا متنفرم چون همیشه ازش سقوط می کنم.باید ردش کنم بره.اساسا هر جای خونه که غش کنم همونجا می خوابم.اون شب طبق معمول جلوی تلویزون ولو شدم.می خواستم فردا صبح اگه بشه زودتر از خواب بیدار بشم برای همین ساعت رو روی ساعت 7 صبح تنظیم کردم که زنگ بزنه.صبح زود توی خواب و بیداری صدای اذان رو شنیدم و متوجه شدم که نزدیکای صبحه.بعد چند دقیقه، خوابِ دو نفر رو دیدم که از اطرافم صداشون رو می شنیدم.
داشتن به همدیگه می گفتن :"بیا ساعت رو دست کاری کنیم یه کم سر به سرش بذاریم".فقط چند ثانیه صداشون رو شنیدم.توی خواب نگران بودم که نکنه صبح خواب بمونم و نتونم یه نگاهی به کتابا بندازم.کم کم خوابم سنگین شد.
...با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.سریع صداشو قطع کردم.از صدای زنگش متنفرم.بعد از چند ثانیه کش و قوس یه نگاهی به ساعت دیواری انداختم.ای بابا این که هشت و نیمه!!! یک ساعت و نیم دیرتر زنگ زد.یه لحظه فکرم رفت به خواب اول صبح...اما نه.ممکن نیست کسی ساعتو دست کاری کرده باشه.حتی دوست ندارم بهش فکر کنم...مطمئنم که خواب بود.آره...تازه خواب بعد از اذان هم فکر نمی کنم راست باشه.
از همین اول صبح دارم بدشانسی میارم چه برسه به شب! بعد اینکه یه نیم نگاهی به درسا انداختم آماده شدم که برم دانشگاه.جلوی آینه یه نگاهی به صورتم انداختم...خدایا چقدر حس می کنم معمولی ام.خدا رو شکر که در حین پیشرفت جوامع بشری این لنز هم اختراع شد.واقعا دست مخترعش درد نکنه.رنگ چشمای خودم مشکیه اما جالب نیست برای همین لنز آبی پر رنگ می زنم...شاید اینجوری بهتر به نظر برسم! از موهای بلند هم متنفرم و یقین دارم که اصلا بهم نمیاد برای همین همیشه موهام کوتاهه و همیشه هم می زنمشون بالا...چون وقتی موهامو می ریزم توی صورتم افتضاح به نظر می رسم.
به دانشگاه که رسیدم همش اطراف رو نگاه می کردم تا سورن رو پیدا کنم.نمی دونم چرا توی دانشگاه بعضی ها انقدر خودشونو گم می کنن!!! واقعا جای تعجبه.این همه خودنمایی همراه با خودفروشی لازمه واقعا؟ سال اولی ها رو که از شصت فرسخی میشه تشخیص داد.البته صد رحمت به اونا...چشم و گوش بسته ترن.بی خیال...
وارد ساختمون دانشگاه شدم تا شاید سورن رو اونجا پیدا کنم.جلوی کلاس ایستاده بود.تا منو دید سریع اومد طرفم.نگران به نظر میومد.
سورن – بهراد بدبخت شدیم کیفر شناسی می خواد امتحان بگیره!
همین که اینو شنیدم قالب تهی کردم - : جدی میگی؟ حالا چی کار کنیم؟ جیم بزنیم؟
سورن – نه الاغ!جلسه ی قبل که من و جنابعالی جیم زدیم گفته بود همه باید این امتحان رو بدن.توی میان ترم تاثیر داره.
- چه فرقی داره؟ من و تو که چیزی نخوندیم...
توی همین لحظه که من و سورن داشتیم با هم حرف می زدیم چند تا از دخترای کلاس از کنارمون رد شدن و سلام دادن.من خیلی آروم جواب دادم و سورن باهاشون احوال پرسی کرد و رفتن.
- اینا چرا به ما سلام میدن؟
سورن – فک کردی همه مثه خودت بی ادبن!!
- خفه شو منظورم اینه که اصولا آقایون باید به خانوما سلام بدن! مگه نشنیدی خانوما مقدم ترن؟!
سورن – ینی اگه اینا سلام نمی دادن تو بهشون سلام می دادی؟
- معلومه که نه!من چه صنمی با اینا دارم؟
سورن – پووووووووووووووووف....ول کن بابا.غلط کردم.امتحانو چی کار کنیم؟
- ما که در هر صورت صفر میشیم،امتحانه رو بدیم شاید یه چیزی ازش در اومد.
سورن به نشونه ی تایید سری تکون داد و با حالت تمسخر گفت : منطقیه.
با هم وارد کلاس شدیم.من که کلا حوصله احوال پرسی و خودشیرینی برای بقیه رو نداشتم.سورن هم که قیافه ش بدجور به خاطر امتحان در هم بود.همکلاسی های محترم صندلی ها ته کلاس رو کلا اشغال کرده بودم.من و سورن مجبور شدیم اون وسط ها برای خودمون یه جایی جور کنیم.
بعد از چند دقیقه استاد هم تشریف اورد.از اون اول یه احساسی نسبت به این استاد نوربها داشتم.فکر می کنم از من زیاد خوشش نمیاد.وقتی هم که درس میده اصلا به طرفی که من نشستم نگاه نمی کنه.فقط امیدوارم توی تقلب (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AA%D9%82%D9%84%D8%A8) موفق بشم!
همون چند دقیقه ی اول نامردی نکرد و برگه های امتحان رو پخش کرد.عجز و لابه ی بچه ها هم نتونست جلوشو بگیره...حتی سوالای مزخرف و گمراه کننده ی بچه خرخون کلاس هم مانعش نشد.امروز خدا قصد کرده اساسا حال منو بگیره.
من و سورن عین احمق ها داشتیم به برگه نگاه می کردیم.حتی بداهه گویی هم به ذهن مون نمی رسید.منتظر بودیم تا در یک فرصت مناسب عملیات تقلب (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AA%D9%82%D9%84%D8%A8)رو شروع کنیم.سورن که مثه خودم تعطیل بود و نمیشد ازش راه به جایی برد.داشتم به این فکر می کردم از کی تقلب (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AA%D9%82%D9%84%D8%A8) بگیرم که سورن برگه ی بغل دستی شو از زیر دست کشید و برگه ی خودشو به جاش گذاشت...عجب خریه.الانه که استاده بفهمه.به من یه اشاره کرد که از روش بنویسم.منم سریع شروع کردم به نوشتن.نزدیک بود چشمم چپ بشه! سورن برگه ی یه دختره رو از زیر دستش کشیده بود.فکر می کنم اسمش "سیما" بود...یا یه همچین چیزی.حسابی هم عصبی شده بود.دیدیم اگه یه دقیقه ی دیگه برگه شو ندیم تیکه پاره مون می کنه.سورن برگه شو بهش داد.فکر کنم توی همین لحظه این یارو نوربها فهمید داریم چی کار می کنیم.داشت چپ چپ نگامون می کرد.اون لحظه هر چی فکر کردم راه دیگه ای برای تقلب (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AA%D9%82%D9%84%D8%A8) به ذهنم نرسید برای همین شروع کردم به دری وری نوشتن.سورن هم بزنم به تخته فاقد هر گونه دانش و درک در این درس بود و واو به واو نوشته های منو کپی می کرد.
نوربها برگه هامونو جمع کرد و کنار میزش وایساده بود داشت مرتب شون می کرد.
نوربها – خب بچه...می تونید برید.کلاس تعطیله.
همه گفتن "خسته نباشید" و از جا شون بلند شدن که دوباره گفت : فــقــط ...! یوسفی و ماکان بمونن!
یه سکوت توی کلاس حاکم شد.حس کردم فشار خونم اومد پایین.یواشکی به سورن گفتم : بی شعور خیلی تابلو تقلب (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AA%D9%82%D9%84%D8%A8) می کردی.حتما فهمیده.
سورن – خب که چی؟ می خواد سرمونو ببره؟
- نه بدبخت،فقط مفتی مفتی آبرومون رفت.
javad jan
10-25-2013, 03:06 PM
من و سورن مثل ذلیل مرده ها وایساده بودیم تا استاد بیاد.من داشتم توی ذهنم جملات ندامت رو مرور می کردم که بهمون اشاره کرد که بریم جلو.
قبل از اینکه اون شروع کنه به حرف زدن سورن گفت : استاد باور کنید درگیر یه سری مشکلات بودیم وگرنه درس خیلی برامون اهمیت داره...
نوربها بدون توجه به سورن حرفاشو قطع کرد و برگه های بچه ها رو سمت مون گرفت و گفت : اینارو ببرید و تصحیح کنید،من خیلی درگیرم و می ترسم بهشون نرسم،برگه های خودتون هم خودم تصحیح می کنم.
یه لحظه به سورن نگاه کردم دیدم یه لبخند محوی داره میزنه،نزدیک بود بزنم زیر خنده اما جمعش کردم.
از کلاس اومدیم بیرون و داخل سالن دانشگاه شدیم.
- خوب شد زود حرفشو زد وگرنه من شروع می کردم به التماس!
سورن – دقیقا،دیدی که من تا مراحل مقدماتی ش هم رفتم.
- احتمالا وقتی برگه های خودمون رو تصحیح کنه می فهمه چه خبطی کرده که مال بقیه رو هم به ما داده.
سورن – آره...من که اساسا شاشیدم تو برگه م.
همینطور که با هم مشغول صحبت بودیم سیما با یکی از دوستاش اومد کنارمون و گفت : آقای یوسفی من با شما شوخی دارم؟
سورن – من با شما شوخی کردم؟
سیما با حالت طلبکارانه گفت : ببخشید که شما برگه ی منو از زیر دستم کشیدید!
سورن – آهااان...واقعا شرمنده،اما تقلب (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AA%D9%82%D9%84%D8%A8) که شوخی محسوب نمیشه!
سیما – حالا هر چی! کارتون خیلی زشت بود.
سورن – گفتم که شرمنده،حالا دیگه خدافظ.
سیما سری به نشونه ی افسوس تکون داد و با دوستش رفتن.
سورن – توقع داشت بگم گه خوردم! نه که خیلی هم توی برگه ش چیز نوشته بود...
- برگه قحط بود مال اینو کشیدی؟
سورن – اگه کس دیگه ای بود که دریغ نمی کردم...راستی دقت کردی اون دوستش چقد بهت نگاه می کرد؟
- نه،داشتم به فرمایشات تو توجه می کردم.
سورن – وای که تو چقد گیجی! ولی فک کنم ازت خوشش اومده باشه.
- عجب خریه.
سورن – می دونی اسمش چیه؟
- نه،گفتم که نگاه نکردم.توقع داری ذول بزنم توی تخم چشم ناموس مردم؟
سورن – چقد سخت میگیری.یه نگاه حلال (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AD%D9%84%D8%A7%D9%84) ه.
- عذر بدتر از گناه...
سورن – بی خیال بابا.بگو نمی خوام اسمشو بدونم.چرا اینجوری می کنی؟
- چجوری؟ تو خودت گیر دادی!
سورن – پوووووووووووووووووووف...بی خیال
با سورن سمت پارکینگ دانشگاه حرکت کردیم.هنوز به ماشین نرسیده بودیم که سورن به آرومی گفت : اونجا رو...اونجارو...
- کجا؟
سورن- کنار اتاق نگهبانی رو ببین.
- خب که چی؟
سورن – اون دخترا که نگات می کرد پرشیا داره.
- چه کار کنم حالا؟
سورن – ذوق کن.شانس فقط یه بار در خونه تو می زنه خره.
- تو فکر می کنی چون طرف یه نگاه کوچولو به من انداخته ینی عاشقم شده؟ واقعا مسخره ست...
سورن – نه ابله...تازه منم که نگفتم برو عقدش کن!گفتم اگه ازت خوشش اومده برو باهاش رفیق شو، یه فیضی هم ببر.راستی نمی خوای اسمشو بدونی؟
- نه،دستت درد نکنه.
javad jan
10-26-2013, 05:35 PM
با سورن سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.البته ماشین که چه عرض کنم.بیشتر به لگن شباهت داره.یه پراید مشکی که خرج زندگی منو میده.اگه میشد عوضش کنم خیلی خوب بود.- مسافری چیزی دیدی بگو سوار کنم یه چیزی کاسب شیم.سورن – اِ نگه دار...نگه دار اون دخترا رو سوار کن.- دخترا سوار ماشین شخصی نمیشن،بی خودی دلتو صابون نزن.هر وقت یه مرد سیبیل کلفت دیدی بگو نگه دارم.سورن – تو خیلی سخت می گیری،اگه اینجوری بخوای کاسبی کنی از گشنگی می میری ها...- نه نترس...سورن صمیمی ترین دوستمه.همش حرفای پرت و پلا میزنه اما واقعا منظوری نداره.بیشتر حرفاش شوخیه.از نظر خانوادگی هم مثل خودم با پدر و مادرش مشکل داره اما فرقش با من اینه که بچه مایه داره،اگه باباش بمیره کلی ارث می بره (البته با این فرض که از ارث محروم نشده باشه!) چهره ی نسبتا خوبی داره.رنگ موهاش هم مشکیه اما همیشه از رنگ های دیگه هم برای موهاش استفاده می کنه.کلا به مد و این چیزا خیلی اهمیت میده.دوست داره توی هر مُدی اولین نفر باشه.سورن از وسط های راه پیاده شد و ازم خدافظی کرد.منم که حوصله ی کار کردن نداشتم برگشتم خونه.خونه ی من یه جایی اطراف شهر قرار داره.محله ی خلوتی داریم.رفت و آمد کمی داره.توی کوچه ی ما خونه های کمی هست چون بیشترش باغه و توی هر کدوم یه ویلا ساختن که اکثر صاحب هاشون اینجا زندگی نمی کنن.پیزوری ترین خونه هم مال منه...متاسفانه...فکر می کنم وصله ی ناجور این کوچه باشه.البته همین خونه هم با هزار قرض و وام و بدبختی خریدم.تنها امیدم اینه که حداقل به نام خودمه.از نظر ساختار هم خیلی عجیبه.سه تا اتاق کنارهم داره که با درهای داخلی به هم راه دارن.هر کدوم از بیرون هم در دارن و اونجوری هم میشه داخل شون شد.یکی از اتاق ها که بزرگتر هست رو به عنوان اتاق نشیمن استفاده می کنم و یکی شون هم اتاق خوابه.بیرون خونه،کنار اتاق خواب یه راهروی تاریک هست که ته ِ اون حمومه! کلا فکر می کنم حموم خونه م ترسناک ترین قسمتش باشه.کنار حموم که آشپرخونه ست و ته ِ حیاط هم سرویس بهداشتی.مطمئنم این خونه رو یه مهندس نساخته وگرنه انقدر دراز طراحی ش نمی کرد.همه ی اتاق ها به اضافه ی آشپزخونه در یک راستا قرار دارن!وارد خونه که شدم خودمو وسط اتاق ولو نکردم.متنفرم از اینکه با لباسای بیرون بشینم توی خونه.به نظرم کثیفن.اصلا چه معنی میده این کار!داشتم به شب فکر می کردم.یه جورایی ناراحت بودم از اینکه دوباره وارد فامیل بشم.دو سه سالی هست که تقریبا با تمام فامیل قهرم،به جز مسعود.برای اینکه از این حالت مرده ی متحرک خارج بشم رفتم یه دوش بگیرم.البته دوش که چه عرض کنم...این دوش حموم هم مغز آدمو متلاشی می کنه.همش یادم میره براش سر دوش بگیرم!از حموم که بیرون اومدم مغزم کاملا هنگ کرده بود برای همین مثل همیشه جلوی تلویزیون خوابم برد. بیدار که شدم ساعت حوالی پنج و نیم بعد از ظهر بود.حس کردم دارم از گشنگی هلاک میشم.رفتم یه چیزی واسه خوردن گیر اوردم.فکرم مشغول این بود که برای امشب چی بپوشم! شاید زیاد هم فرقی نمی کنه.مگه اونا کین؟ باید فکر کنم ببینم از چی خوششون میاد! آره اگه یادم بیاد از چی خوششون میاد برعکسش عمل می کنم.تا اونجایی که یادمه نسترن از پیراهن های مشکی بدش میاد.بابام هم همینطور...به گفته ی خودشون یاد عزا و این چیزا میفتن.باید روی همین تمرکز کنم.قبلش حتما باید با مسعود حرف بزنم.یادم افتاد که تلفن قطعه و موبایلم هم خرابه.قدیما یه موبایل باباغوری از این 1100 ها داشتم...احتمالا باید توی کمد دیواری باشه.آره...بلاخره تونستم پیداش کنم.سیم کارتم رو توش انداختم و به مسعود زنگ زدم- الو مسعود...خوبی؟هنوز مهمونات نیومدن؟مسعود –قربونت... فقط علیرضا اومده،بقیه هم تا چند دقیقه دیگه میان.- اه ...خوب شد زنگ زدم،پس من آخر همه میام.مسعود – می خوای ذوق زده شون کنی؟- یه همچین چیزایی،فقط یه سوالی واسم پیش اومده مثه خوره افتاده به جونم.من وقتی از در اومدم سلام بدم؟مسعود – نه پَ...خدافظ بده!- مسخره منظورم اینه که اگه سلام بدم کسی جواب میده به نظرت؟مسعود – تو سلام بده،هر خری دوست نداشت جواب نمیده.با اینا کار نداشته باش.- مرسی.پس امشب می بینمت.مسعود – باشه...فعلا.اولین خبر بد اینکه علیرضا هم اومده.پسر تخس فامیل...خیلی هم خودشو آدم حساب می کنه.به همه از بالا نگاه می کنه.همش به این و اون دستور میده...غیرتی بازی درمیاره...فقط پارس می کنه و پاچه می گیره،تازه بدترین قسمت ماجرا اینه که همه هم دوستش دارن! خوشم میاد که مسعود همش میزنه تو پوزش.آخ که چقد حال میده.البته مسعود حال همه رو میگیره ...من عاشق این اخلاقشم.حدود یه ساعت آهنگ گوش دادم تا نزدیکای ساعت 7 شب.با توجه به اینکه هوا تقریبا زود تاریک میشه فکر کنم تا حالا همه اومده باشن.منم کم کم آماده شدم.یه تی شرت مشکی پوشیدم و شلوار لی خاکستری.موهام هم طبق معمول زدم بالا.کنار موهام کوتاهه و زیاد نیازی به دست کاری نداره.وسط و جلوی موهام هم بلنده ...البته از حالتی که بخواد سیخ بشه بلندتره.اونجوری هم دوست دارم اما بهم نمیاد.یه ذره ادکلن با بوی سرد هم زدم.اونقدر نزدم که بوش پدر بقیه رو در بیاره.در حد متعادل.کاپشنم رو تنم کردم و راه افتادم.
javad jan
10-27-2013, 06:57 PM
از ماشین های پارک شده جلوی خونه ی مسعود فهمیدم تقریبا همه ی مهمونا اومدن.منم همینو می خواستم چون حوصله نداشتم قبل همه برم اونجا و هر کی از در اومد باهاش چاق سلامتی کنم!اینجوری یه سلام کلی میدم به قول مسعود هر خری خواست می تونه جواب نده.زنگ آیفون رو زدم.
مسعود – کیه؟
- باز کن،بهرادم.
- بیا بالا که به موقع اومدی.
درو واسم باز کرد و وارد شدم.وقتی داشتم از پله ها بالا می رفتم حسابی بهم استرس وارد شده بود.از رو در رو شدن با بعضی ها می ترسیدم.انگار داشتن توی دلم جا یخی می شستن!قلبم تند تند میزد برای همین یه کم مکث کردم.آخه چه مرگته انقدر استرس گرفتی احمق...مگه می خوان سرتو ببرن.اونا هم مثه خودت...چشم دیدنتو ندارن...فکر نمی کنم این ارتباط متقابل از بین رفته باشه.به در آپارتمان که رسیدم در نزدم تا کفش هامو دربیارم که شنیدم عمه مژگان داره به مسعود میگه : مگه بهراد هم دعوت کردی؟ مسعود هم جواب داد : خونه ی خودمه،به نظرت اشکال داره؟
خوشم میاد این مسعود بزرگ و کوچیک نمی شناسه.از دم حال همه رو می گیره.از یه طرف هم کیف کردم که عمه به خاطر اومدن من ناراحت شد.دوست دارم حال یه عده رو بگیرم...به هر شکل ممکن!
تا یه تق به در زدم مسعود درو باز کرد.
- ســـــلام.
مسعود – به! ســـــــلام.
در همین حین همدیگه بغل کردیم و روی ماه همدیگه رو هم ماچی موچی کردیم.این حرکت هماهنگ شده نبود ولی من حس کردم دیگران اینجوری فکر می کنن که هماهنگ شده بود.حداقل از طرف من که عمدی در کار نبود.مسعود سعی می کرد جوری رفتار کنه که من احساس راحتی کنم.کلا من و مسعود جلوی فک و فامیل خیلی مؤدبانه با همدیگه رفتار کنیم،چون مسعود دوست نداره بقیه از این رفتارش آتو بگیرن و انتظار داشته باشن که با همه اونجوری برخورد کنه.زیاد با فامیل صمیمی نمیشه و برای این کارش دلایل خاص خودش رو داره.
بدون توجه به اینکه کسی حواسش به من هست یا نه یه سلام دادم.توجه نکردم کی جواب داد و کی نداد.در واقع برام مهم هم نبود.مسعود سمت علیرضا اشاره کرد که اونجا بشینم.منم رفتم و کنارش نشستم و با همدیگه دست دادیم.
- سلام علیرضا،چطوری؟
علیرضا - ممنون،تو خوبی؟نمی دونستم امشب میای؟
- منم تا دیشب نمی دونستم،مسعود باهام تماس گرفت و ازم خواست بیام...ببخشید عمو مسعود.
(اصولا مسعود اجازه نمیده بقیه ی خواهر زاده ها و برادرزاده ها با اسم کوچیک صداش کنن،یه لحظه حواسم پرت شد از دهنم پرید)
علیرضا- واقعا؟ من فکر کردم اتفاقی اومدی اینجا،پس عمو مسعود گفته بود.
- این موضوع انقدر تعجب آوره؟
علیرضا – آره یه کم.
- خب پس به تعجبت ادامه بده.
علیرضا یه نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و یه سیب از روی میز برداشت که کوفت کنه.ای کاش اینجا نمی نشستم.اما چاره ای هم نداشتم.از این سکوت علیرضا استفاده کردم و یه نگاهی به جمع انداختم.مبلی که من علیرضا روش نشسته بودیم توی قسمت ابتدایی سالن بود...نزدیک در ورودی.همه توی قسمت اصلی سالن،اطراف تلویزیون نشسته بودن.عمه مژگان با دختر بزرگه ش نسرین کنار هم نشسته بودن و داشتن پچ پچ می کردن.عمو محمد ،بابای علیرضا هم مشغول سرویس کردن دهن بقیه بود.من نمی دونم این بشر چرا انقد حرف می زنه؟ اونم حرف مفت! از این آدماست که فکر می کنه از همه کاری سر درمیاره.همش با یه سری استدلال غلط از سیاست و اقتصاد و ... حرف می زنه.خدا به داد زن و بچه ش برسه.زن عمو هم توی آشپزخونه بود و فکر کنم داشت به مسعود کمک می کرد.از صداشون میشد فهمید.
عمه مریم هم داشت از خجالت میوه ها درمیومد و هی زیر چشمی به من نگاه می کرد و این حرکتش خیلی تابلو بود اما نمی دونم چرا هی به حرکتش ادامه میداد.کلا من خیلی زود خنده م می گیره...سعی کردم جلوشو بگیرم که یه وقت به کسی برنخوره.یکی از افرادی که اصلا دوست ندارم توجهش بهم جلب شه بابامه...مامانم هم در رده ی دوم قرار داره... ظاهرا هم بود و نبود من براشون چندان فرقی هم نداره و توجهی هم به من ندارن.جای شکرش باقیه.تحمل سنگینی نگاه اونا رو اصلا ندارم.
javad jan
10-31-2013, 04:12 PM
نسترن رو نمی بینم.شاید نیومده...شایدم توی اتاقه...زیاد مهم نیست.دوست ندارم باهاش رو به رو بشم.یکی از کسایی که ازش به شدت متنفرم کیوان،پسر عمه مریمه.وقتی می بینمش فشار خونم میره بالا...یا برعکس! آخ که چقدر این بشر ادعا (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%A7%D8%AF%D8%B9%D8%A7) ی خوشتیپی داره؟ چشماش آبیه ولی به نظرم خوشگل نیست.همین چشمای لنز دار خودم از اون خوشگل تره.همش شلوارهای گشاد و تی شرت های تنگ می پوشه...نمی دونم چجوری توش نفس می کشه! اصلا هم این دو لباس ترکیب جالبی ندارن.تازه آدم فوقش یه روز همچین تیپی میزنه اما نه هر روز و همیشه و همه جا و در هر مراسم رسمی و غیر رسمی! اگه من این لباسارو می پوشیدم حتما بهم برچسب "روانی" میزدن.(البته همین الانش هم این برچسب رو دارم).یکی از خصوصیات کیوان اینه که بسیار دریده و پاچه پاره ست.سر به سر بزرگ و کوچیک میذاره.با همه شوخی های پشت وانتی می کنه...روی اعصاب همه چهار نعل میره...جالبه که همین پسر لوس وقتی یه سرما خوردگی کوچولو میگیره همه واسش خودکشی می کنن اما اون زمان که من خونه ی بابام زندگی می کردم تا وقتی رو به قبله نبودم از دکتر خبری نبود.یه نکته این وسط در رابطه با کیوان وجود داره که منو دلگرم می کنه،اینکه مثل سگ از مسعود می ترسه! اصلا جرأت نداره با مسعود شوخی کنه چون اساسا مسعود با کسی شوخی نداره و مخصوصا در مورد خواهرزاده ها و برادرزاده هاش اگه ببینه حرف زیادی می زنن،می زنه تو دهن شون...از هیچکس هم حساب نمی بره.
بعد چند دقیقه زن عمو از آشپزخونه اومد بیرون و با همدیگه احوال پرسی کردیم.چند لحظه گذشت و مسعود اومد جلوی در آشپزخونه و بهم اشاره کرد که برم اونجا.منم که از خدا خواستم بود.سریع رفتم پیشش.
- خوب شد صدام کردی وگرنه از خجالت آب میشدم.
مسعود – تو که خجالتی نبودی،حالا چرا خجالت می کشیدی؟
- بس که تحویلم گرفتن این فک و فامیلات.
مسعود – آخه مهمون نوازی تو ذات خانواده ی ماست.
- کاملا واضحه.منو نشوندی پیش این علیرضای لندهور...انقد کنار گوشم سیب گاز زد و خرت و خورت کرد اعصابمو بهم ریخت.
مسعود سرش به غذاها گرم بود...ازش پرسیدم : کیوان نمیاد ؟
مسعود – نه فکر نکنم.
- خدا رو شکر...تحمل اون یه دونه رو اصلا ندارم.
مسعود – شوخی کردم...میاد! مژگان بهش زنگ زد و گفت قبل اینکه بیاد بره دنبال نسترن و اونم بیاره.
- آره خب...کیوان خر خوبیه.به درد همین کارا می خوره.
مسعود – ناراحت که نشدی؟
- نه بابا...اتفاقا دوست دارم حال کیوان رو بگیرن.
مسعود – تو چقد خنگی بچه!منظورم اینه از اینکه کیوان رفته دنبال نسترن ناراحت نشدی؟
- آهاااااان...از اون نظر! نه،چرا باید ناراحت بشم؟!
مسعود – فکر کردم الان رگ قلمبه می کنی و ...
سریع حرفشو قطع کردم : نه بابا...اگه نسترن نامزدم هم بود ناراحت نمیشدم.تو هم انقد امّل نباش.
مسعود – خفه شو.
- راست میگم دیگه،من که نمی تونم هر کی رو که با نامزد و خواهر و مادرم حرف میزنه لت و پار کنم؟
مسعود – خب حالا تو ام! نامزد نامزد راه انداخته....انگار واقعا داره!
- گفتم مثال بزنم واست ملموس بشه.
مسعود – برو توی تراس با هم یه سیگار بکشیم.
- باشه.
javad jan
10-31-2013, 04:13 PM
پنجره ی آشپزخونه رو باز کردم و رفتم روی تراس.عجب هوایی بود...فکر کنم تنها خوش شانسی زندگی م این باشه که توی شمال زندگی می کنم.از این بابت خیلی خوشحالم.
به قول مودب پور سیگاری آتش زدم و منتظر شدم مسعود بیاد.بعد سه چهار دقیقه مسعود اومد و کنارم نشست.پاکت رو بهش دادم.سیگارشو با سیگارم روشن کرد.
مسعود – یه سوالی ازت دارم...صادقانه جواب بده.تو هنوزم نسترن رو دوست داری؟
(چند ثانیه فکر کردم)
- نه.
مسعود – مطمئنی؟ از این مکث کردنت میشه جور دیگه تعبیر کرد.
- داشتم فکر می کردم.قرار بود صادقانه جواب بدم دیگه...
مسعود – ینی دیگه بهش فکر نمی کنی؟
- گاهی اوقات بهش فکر می کنم اما زیاد افسوس نمی خورم.الان که به جفت مون فکر می کنم می بینم چندان وجه اشتراکی نداریم.
مسعود – پس چرا ازش خواستگاری کردی؟
- خریّت! شوخی کردم.خب اون زمان فکر می کردم نسترن ایده آل ترین دختر برای منه.
همین که این جمله رو گفتم یه نفر گفت "سلام".من و مسعود هم که عین ابله ها پشت به در ورودی نشسته بودیم.مسعود جواب داد : سلام...خانومه نسترن! اتفاقا به موقع اومدی.
نسترن – آره شنیدم... ذکرِ خیرم بود!سلام بهراد خان!
(آخ که من چقد از لفظ "بهراد خان" بدم میاد.همونطور که داشتم سیگار پک می زدم جواب دادم)
- سلام.
نسترن – خیلی وقته ندیدمت...جوری که قیافه تو یادم رفته بود.
(تو رو خدا حرف زدنشو ببین! "قیافه تو"...انگار نه انگار که من از این بزرگترم! منو بگو عاشق کی شده بودم!می خواستم بگم ولی من قیافه ی نحس تو رو هیچ وقت فراموش نمی کنم...اما خویشتن داری به خرج دادم)
- خب حالا به یاد اوردید؟
نسترن – آره.
- خدا رو شکر.
نسترن – دایی نمیای پیش بقیه؟
مسعود – الان که داشتم پیش بهراد یه سیگار می کشیدم...حواسم هم باید به غذاها باشه.یه چند دقیقه دیگه میام.
نسترن – پس من برم پیش بقیه.بوی سیگار حالمو بد می کنه.
نسترن داشت از آشپزخونه بیرون می رفت.
مسعود – خوش گلدی...
بعد از چند دقیقه مسعود گفت : تو برو بیرون منم چند دقیقه ی دیگه میام،اگه با همدیگه بریم خیلی تابلوئه.
قبول کردم و رفتم بیرون.خوشبختانه علیرضا به حدی گوشت تلخه که هیچکس کنارش نبود و چون جای خالی دیگه ای هم پیدا نکردم دوباره رفتم و کنارش نشستم.مطمئنم که علیرضا هم از من متنفره...از قیافه ش معلومه.همون بهتر...اصلا دوست ندارم صداشو بشنوم.
یه نگاه به جمع انداختم.خوشبختانه کیوان رو نمی بینم.اما از اون بدتر نسترن که احساس صمیمت شدیدی بهش دست داده و رفته نشسته بغل بابای من! واقعا احمقانه ست...از بس که بهش رو دادن و لوسش کردن...درسته هیکلش کوچیکه اما واقعا بچه نیست که بخواد از این حرکات بکنه.چقدم احساس ملوس بودن می کنه.
عمه مژگان – داداش انقد لوسش نکن.
بابا – عزیز دلمه.
واقعا که خرس گنده خجالت هم نمی کشه!
بلاخره مسعود اومد.
مسعود – علیرضا پاشو برو اونور بشین.یالا بپر...
علیرضا که حتی جرأت نداره به مسعود چشم غره بره پا شد و رفت اونطرف.
- دیگه داشتم ناامید میشدم.خوب شد اومدی...ببین خواهر زاده ت چه سیرکی راه انداخته.
مسعود خندید: آره بابا...این شغل شه.تو تازه دیدی؟
- توی این چند وقت که نبودم عجب اخلاق گندی پیدا کرده.
مسعود – اوووووو... حالا کجاشو دیدی...
من و مسعود چند ثانیه سکوت کردیم و مشغول نگاه کردن به بقیه بودیم که نسترن با کنایه گفت : دایی مسعود که اصلا ما رو تحویل نمی گیره...از قدیم گفتن نو که اومد به بازار...
عمه مریم – نسترن جون دایی ت کلا اخلاقش اینجوریه.
نسترن با یه حالت لوسی گفت: خب پس من چی کار کنم؟ دوست دارم لپ شو بوس کنم؟!
بعد هم پا شد اومد سمت مسعود.زیر لب به مسعود گفتم :مسعود! فکر کنم می خواد تو رو هم عین بابا داستان کنه...
مسعود سعی می کرد نخنده و به نسترن گفت : باشه...فقط بغل و این صحبتا رو فراموش کن.بیا لپمو بوس کن.همین.
نسترن – باشه.
نسترن اومد و کنار روی مبل کناری ،پیش مسعود نشست.
مسعود – دلقک نیومده ؟
نسترن – دلقک کیه؟
مسعود – کیوان! مگه چند تا دلقک داریم؟
نسترن- داییییی...چجوری دلت میاد در مورد کیوان اینجوری حرف بزنی؟
مسعود – به راحتی.تازه مگه چجوری حرف زدم؟غیر از اینه؟! حالا کجاست؟
نسترن – توی حیاط...الان میاد بالا.من نمی دونم شما چرا با کیوان لج می کنی؟
مسعود – چون بسیار بی ادب و گستاخ و لوده ست.فقط هیکل گنده کرده.از نظر عقلی کاملا تعطیله
javad jan
11-08-2013, 01:27 PM
مسعود که داشت اینا رو می گفت حسابی خنده م گرفته بود.همه سکوت کرده بودن و داشتن به حرفای مسعود گوش می کردن.عمه مریم هم اخم کرده بود.مطمئنم اگه زورش می رسید می زد مسعود رو کُتلت می کرد.
نسترن- اتفاقا کیوان خیلی پسر باهوشیه.توی دانشگاه هم همیشه شاگرد اول میشه.فقط یه کم شیطونه.اما بی ادب نیست!
مسعود – اتفاقا خیلی هم بی ادبه.اصلا تمام مشکلات اخلاقی ش به خاطر بی ادبی شه.هم بی ادبه،هم لوده...متاسفانه پدر و مادرش در زمینه ی تربیت ش اصلا تلاش نکردن.
عمه مریم – داداش ،شاید کیوان اینجور که شما میگی باشه اما بچه ی با احساسیه.
مسعود – احساس که جای ادب رو نمی گیره! بگذریم.حالا بابای این پسر با احساست کجاست؟ نمیاد؟
عمه مریم – گفته میاد...اما شاید کارش طول بکشه.
شوهر ِعمه مریم معمولا زیاد کار می کنه و خوشبختانه کمتر پیش میاد که ریخت نحس شو ببینم.شوهر ِ عمه مژگان هم که فوت کرده.
نسترن – دایی! اخلاق کیوان به کنار،در عوض خوشگل و خوشتیپه.
مسعود زد زیر خنده : آره ...آره...همونه که تو میگی.
نسترن – بهراد نظر تو چیه؟
- خب...چی بگم... نظری ندارم.
نسترن – به نظرت کیوان خوشتیپ نیست؟
- راستشو بخواید نه.
نسترن با طعنه گفت : میشه یپرسم چرا میگی خوشتیپ نیست؟
- نظر شخصیه.البته دلیل هم دارم.
نسترن – به نظر من که کیوان خیلی باربیه!
- بیشتر شبیه مجسمه ی "بودا" ست تا باربی! از این مجسمه شکم گنده دکوری ها که میذارن روی میز.تا حالا دیدید؟؟!
مسعود همش می خندید...با خنده ی اون منم خنده م می گرفت اما خودمو کنترل کردم.نسترن هم حسابی حرصش گرفته بود.
نسترن – حسودیت میشه؟ کیوان خیلی هم لاغره.
- اگه ملاک چاق بودن فقط و فقط اینه که آدم شکم داشته باشه...کیوان یه شکم گنده داره.
مسعود – حالا تو چرا انقد سنگ کیوان رو به سینه می زنی؟ خوبیت نداره ها...مردم فکر بد می کنن.
نسترن – وا ینی چی دایی؟ کیوان عین داداشمه.
مسعود – ببین نسترن جون این حرفا همه کشکه! فلانی مثه داداشمه و بمانی مثه خواهرمه...به هر حال که اون داداش تو نیست و شما می تونید با هم ازدواج کنید!
مسعود که این جمله رو گفت نسترن یه نگاهی به من انداخت تا ببینه عکس العمل من چیه.من که عکس العملی نداشتم اما فکر کنم خودش حسابی کیف کرد.
بلاخره کیوان هم اومد.تیپ همیشگی رو زده بود و هیچ تعجبی نداره.اصلا خلاقیت به خرج نمیده.اومد جلو و با مسعود دست داد.نه من به اون محل دادم و نه اون به من.به یه سلام خشک و خالی اکتفا کردیم.مسعود از جاش بلند شد و گفت : اینم که اومد،برم شامو بکشم.
عمه مژگان و عمه مریم هم رفتن توی آشپزخونه تا به مسعود کمک کنن.همه با هم مشغول حرف زدن بودن و منم یه سیگار روشن کردم.الکی الکی اعصابم به هم ریخته بود.فقط دوست داشتم شام رو بخورم و برم.خدا لعنت کنه این مسعود رو...حالا منو می خواست چی کار که گفت منم بیام؟! وقتی داشتم سیگار می کشیدم همه چپ چپ نگاه می کردن.چون اصولا توی خانواده ی ما این چیزا جرمه و اگه دست اینا بود واسش زندان هم در نظر می گرفتن.همه نگاه می کردن غیر از بابام...احتمالا می خواست ثابت کنه که واسش مهم نیست.توجه اون هم برای من مهم نیست...
موقع شام من بین مسعود و عمو محمد نشسته بودم.خوشبختانه جوری نبود که احساس ناراحتی کنم.نسترن هم کنار علیرضا نشسته بود.البته با اون همه تعریفی که از کیوان می کرد من توقع داشتم تو بغل اون بشینه.فکر کنم خیلی خودشو کنترل کرده.مسعود هم واسه اینکه حرص بقیه رو در بیاره هی به من تعارف می کرد.اعصاب همه رو به هم ریخته بود.من هم که زیاد اهل تعارف تیکه پار کردن نیستم هر از گاهی سری تکون می دادم.
مسعود – تو خانواده ی ما در حق خیلی ها اجحاف میشه.مثلا کیوان شکمش عین دبه ست...اونوقت همه میگن لاغره! اما هیچکس به بهراد نمیگه لاغر...
کیوان یه قلُپ آب خورد و به مسعود گفت : چیه؟ حسودیت میشه؟
مسعود – خفه شو! فکِـتو ببند میمون...من به چیه تو حسودیم بشه آخه؟ دارم از تبعیض حرف می زنم.
کیوان می خواست جواب بده اما عمه مریم بهش اشاره کرد که چیزی نگه.در هر حال اگه جواب هم میداد مسعود حالشو حسابی می گرفت.هیچکس موقع غذا حرفی نمیزد.همه داشتن به تلویزیون نگاه می کردن.منم اصلا نمی تونستم غذا بخورم چون مامان یه بند داشت به من نگاه می کرد.دهنمو سرویس کرد...معذب شده بودم واسه همین چیزی از گلوم پایین نمی رفت.بدم میاد یکی بهم زول بزنه،حالا هر که می خواد باشه.
بعد شام رفتم توی اتاق و به مسعود اشاره کردم بیاد.
- من برم دیگه...
مسعود – کجا؟ دو دقیقه اینجا بشین من الان میام پیشت.
- نه دیگه ... جَو هم زیاد خوب نیست.راحت نیستم.
مسعود – تو توی اتاق باش...تو که اینجا باشی کسی نمیاد،خیالت راحت.منم یه چند دقیقه دیگه میام.نیم ساعت باش بعد برو.
راضی شدم اما دوست داشتم زودتر برم.پنجره ی اتاق رو تا آخر باز کردم.هوا سرد بود ولی حس می کردم دارم از گرما می پزم! به دیوار تکیه دادم و منتظر شدم.بعد چند دقیقه مسعود اومد.
- این چیه برداشتی اوردی؟کسی ندیدت؟
مسعود – نه حواسم بود.
- فقط همینم مونده یه نفر از در بیاد و بفهمه ما داریم مشروب می خوریم.اونوقت میگن بهراد ، مسعود رو شراب خور کرد.نمی گن که کرم از خودِ درخته!
مسعود – خیالت راحت...تا تو توی اتاقی کسی اینورا پیداش نمیشه.
- خلاصه از ما گفتن بود...
سریع یه سیگار روشن کردم...پنجره باز بود و باد سرد بهمون می خورد اما تا خرخره مست بودیم و سرما برامون اهمیتی نداشت.
- دقت کردی توی این رمان ها اونایی که مشروب می خورن رفتارشون عین لاشی هاست؟
مسعود – من رمان نمی خونم.اما نمونه ی فیلمی ش رو زیاد دیدم.
هر دو مون سکوت کرده بودیم که صدای تق تق در رو شنیدیم.
کیوان – بیام تو؟
مسعود – چی کار داری؟
کیوان – می خوام بیام پیش شما.
مسعود به من گفت : اگه اومد داخل آدم حسابش نکن.عددی نیست.
- اصلا واسم مهم نیست که کسی بفهمه.واسه تو بد نشه؟
مسعود – گفتم که...عددی نیست.کیوان بیا تو...
کیوان اومد و رفت رو به روی ما،کنار پنجره نشست.دستشو جلوی دماغش تکون داد و گفت : پووف...چه بوی سیگاری میاد.
مسعود – چشم بسته غیب میگی؟ خب داریم سیگار می کشیم دیگه...
کیوان – این چیه؟
مسعود – شربته!
کیوان – مسخره می کنی؟
مسعود – سوالت مسخره بود اما مسخره نکردم.جدی میگم.می خوری؟
کیوان – واقعا که...درسته من نماز نمی خونم اما مسلمون که هستم!
مسعود - خب که چی؟ تازه هر کس مسئول اعمال خودشه.ما می خوریم...تو چرا ناراحتی؟ راستی بچه مسلمون! اسم اون دوست دخترت چی بود؟
کیوان مثه لبو تا بناگوش قرمز شد.خوشم اومد...خیلی ادعا (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%A7%D8%AF%D8%B9%D8%A7) ی مسلمونی می کرد.ما مشروب می خوریم اما دختر بازی نمی کنیم! با ناموس مردم هم کاری نداریم.
javad jan
11-17-2013, 04:02 PM
نیم ساعتی گذشت...دیگه حوصله نداشتم بمونم.با مسعود خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون.به خونه رسیدم و از ماشین پیاده شدم تا ماشین رو توی حیاط پارک کنم.متوجه شدم که یه نفر کنار تیر برق جلوی خونه ایستاده.چون هوا تاریک بود دقیقا نتونستم چهره شو ببینم.قد بلندی داشت...هیکلش هم درشت بود.فکر کردم شاید منتظر کسی باشه...توی کوچه هم هیچکس نبود.ازش چیزی نپرسیدم....اصلا به من چه؟! خیلی هم مشکوک می زنه.ماشین رو زدم توی حیاط و درو بستم.در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.
از دیدن این صحنه شوکه شدم.قبل از اینکه برم خونه ی مسعود اینجا این ریختی نبود! همه جا به هم ریخته بود.انگار توی خونه طوفان اومده بود.در کمد دیواری ها باز بود و همه ی وسیله های داخلش بیرون ریخته شده بود.نکنه مستم! نه...این لعنتی خیلی واقعیه.رفتم توی پذیرایی و دیدم اونجا هم همین وضعیت رو داره.مبل ها چپه شده بودن...یه نفر از قصد اینجارو به هم ریخته.حتما دزد اومده.ولی به کادون زده چون چیزی برای دزدی وجود نداره.شاید هم سورن خواسته باهام شوخی کنه چون می دونه من در اتاق ها رو قفل نمی کنم! اما نه...سورن مگه بیماره؟! بعدم این شوخی خیلی پشت وانتیه.
سریع موبایل قشنگه رو برداشتم و به سورن زنگ زدم.وضعیت خونه رو واسش توصیف کردم.از صدام فهمیده بود نگرانم...
سورن – به پلیس زنگ زدی؟
- نه...اگه دزد هم بوده ظاهرا چیزی نبرده.
سورن – از کجا می دونی؟ بگرد...شاید چیزی برده باشه.
- مطمئنم...آخه چیزی برای دزدی نبود.
سورن – اه... حالا تو زنگ بزن.به هر حال بدون اجازه وارد خونه ت شدن.به پلیس زنگ بزن منم الان میام اونجا.
موقتا با سورن خدافظی کردم و با پلیس تماس گرفتم.حدودا یه ربع گذشت که سر و کله ی سورن پیدا شد.یه نگاهی به خونه انداخت و گفت : اوه ...اوه...ریدن تو خونه ت.همه جا رو گشتی؟ شاید چیزی رو بلند کرده باشن!
- آره اتفاقا گشتم...کیف مو بردن.
سورن – وااای،حالا چی توش بود؟
- بیست تومن پول و چند تا تراول 50 تومنی،دو تا نیم سکه و یه سکه بهار آزادی و ...
سورن – خب...دیگه چی؟
- هیچی دیگه ابله...میگم چیزی نبردن.اصلا چی داشتم که ببرن؟ زنگ زدن...فک کنم پلیس اومد.
سریع پریدم توی حیاط و درو باز کردم.
مامور – سلام.شما گزارش سرقت داده بودید؟
- بله بفرمائید داخل...
دو تا افسر نیروی انتظامی اومدن تو.همسایه ها ماشین نیروی انتظامی رو که دم در دیدن جلوی خونه جمع شدن.حوصله ی توضیح دادن به اونارو نداشتم برای همین در حیاط رو نصفه باز گذاشتم و رفتم داخل.
مامور- چیزی هم بردن؟
- فکر نمی کنم...نه...اما مشخصه که خیلی گشتن؟
مامور – شما کِی از خونه بیرون رفتید و کِی برگشتید؟
- حوالی ساعت هفت شب رفتم و نیم ساعت پیش،ساعت 10 برگشتم.
مامور – حتما آشناست...چون می دونسته خونه نیستید و سر شب اومده.
- به نظرم اینطور نیست.
مامور – چرا؟
- چون اگه آشنا بود می دونست که من آه در بساط ندارم.می بینید که چیزی هم نبردن...
مامور آگاهی یه کم فکر کرد و سری تکون داد.یه دفعه سورن از توی اتاق خواب منو صدا زد :"بهراد یه لحظه بیا"...مامورها هم همراهم اومدن توی اتاق.
- چی شده؟ چیزی رو بردن؟
سورن – نه ...مطمئنم خودت این بلا رو سر تختت نیوردی...
به تخت یه نگاهی انداختم.انگار یه نفر با چاقو به تشک ِ تخت ضربه زده بود.فقط یه گوشه ی تخت اینجوری شده بود.تمام پارچه ش تیکه تیکه شده بود.پنبه هاش هم بیرون ریخته بودن.ترسیده بودم...نکنه این یه هشدار بود.اما از طرف کی؟
مامور – کسی با شما خصومت شخصی نداره؟
- نمی دونم...نه...اگر هم باشه به حدی نیست که بخواد اینجوری انتقام بگیره.
مامور – مطمئنید؟ بین اطرافیان تون با کی مشکل دارید؟
سورن – با پدرش.
- البته در حد جر و بحث...
مامور – به هر حال...چیزی رو نبردن پس جرمی واقع نشده.کار ما اینجا تموم شد...اما اگه اتفاقی افتاد سریعا با پلیس تماس بگیرید.
سورن – دستتون درد نکنه....واقعا کمک بزرگی بهمون کردید.
مامور – بله؟
- چیزی نگفت،خیلی لطف کردید،به سلامت.
مامور ها رو تا دم در بدرقه کردم.من این همه همسایه داشتم و بی خبر بودم! ببین چقد آدم جمع شده!یکی از همسایه ها داشت از مامور آگاهی پرس و جو می کرد.اونا هم چیزی نگفتن و سعی کردن ردشون کنن،اما مگه ول کن بودن؟!
javad jan
11-19-2013, 12:23 PM
با سورن خونه رو مرتب کردیم.سورن ازم خدافظی کرد و رفت.ساعت نزدیک یک شب بود.به شدت خسته بودم.یادم افتاد که هنوز ظرفای غذای ناهار رو نشستم.بدون اینکه زحمت شستن ظرفا رو به خودم بدم،توی رختخواب دراز کشیدم و خوابیدم.بخاطر نَشستن به موقع ظرف ها ناراحت نبودم،اما اون لحظه انگار وجدانم ناراحت شد به ذهنم رسید که نصف شب به آشپزخونه برم و ظرفا رو بشورم.
به هر حال به آشپزخونه رفتم تا ظرف ها رو بشورم اما به محض شروع متوجه شدم که دستام از داخل ظرفا رد میشه ... بدون اینکه اونا تکونی بخورن.جای تعجب بود که اصلا وحشت نکردم.تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که "وقت تلف کردنه".برگشتم که به سمت پذیرایی برم.همه چیز توی خونه به حالت قبل بود.تنها فرق قضیه این بود که به جای راه رفتن،داشتم با فاصله ی چند سانتی از زمین پرواز می کردم.وقتی به رختخواب نزدیک شدم انگار برای یه لحظه وقفه ای در هوشیاری م ایجاد شد و بعد ...
از خواب بیدار شدم و دیدم توی رختخوابم! اون لحظه متوجه شدم که از کالبد خودم خارج شده بودم و ترس برم داشت.بدنم بی حس و قدرت حرکت ازم سلب شده بود.داغ شدم...قلبم به شدت می تپید...چند لحظه توی رختخواب موندم تا بی حسی م از بین رفت و ضربان قلبم به حالت عادی برگشت.
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا واسه خودم چایی درست کنم و از شوک خارج بشم.ساعت نزدیک چهار صبح بود.این دفعه واقعا ظرفا رو شستم و توی آشپزخونه روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم.حسابی کلافه بودم و بیشتر از کلافگی ترسیده بودم.یه سیگار روشن کردم.
یاد اون مرد هیکلی که سر شب جلوی خونه دیدم افتادم...چرا فراموش کردم درباره ش با پلیس حرف بزنم! شاید این بهم ریختگی خونه کار اون بوده باشه؟! اما نه...من که اونو نمی شناختم! با همدیگه خصومتی نداریم...اگرم دزد بوده چرا چیزی رو نبرده؟! چرا تختم رو تیکه پاره کرده؟ از اتفاقی که توی خواب برام افتاده بود ترسیده بودم.می ترسیدم دوباره بخوابم و تکرار بشه.صدای باد بیشتر منو می ترسوند.خدایا ! چرا همه ی اتفاقای بد رو امشب واسه من حواله کردی؟
عقلم به جایی قد نمیده...نمی تونم دلیل منطقی برای اتفاقای امشب پیدا کنم.کارم به جنون نکشه خیلی شانس اوردم.بدون اینکه متوجه بشم چند تا سیگار کشیدم.کم کم هوا داشت روشن میشد.ترسم کمتر شد و رفتم بخوام.
صدای زنگ خونه رو شنیدم...به زور چشمامو باز کردم و به ساعت دیواری نگاه کردم.ساعت ده و نیم صبح بود.لامصب چقد وحشیانه زنگ می زنه.به زحمت از جام بلند شدم و رفتم درو باز کردم.
- اه...تویی؟!
سورن – چه استقبال گرمی.خوبی؟ افتضاح به نظر می رسی.
- در هم ببند.
خودمو روی مبل ولو کردم.هنوز خسته بودم.
سورن – چته؟ دیشب که باید زود خوابیده باشی.درس خوندی؟برگه های نوربها رو تصحیح کردی؟
- نه بابا.حوصله ی خودمم ندارم.چه برسه به درس و مشق.
کل ماجرای دیشب رو برای سورن تعریف کردم.از جمله جریان اون مرد جلوی خونه.
javad jan
11-22-2013, 10:42 AM
سورن – خـــــاک بر سرت.ماجرای اون یارو مَرده رو یادت رفت به پلیس بگی؟
- مثلا اگه می گفتم چی کار می کردن؟
سورن – همون لحظه می رفتیم از همسایه ها پرس و جو می کردیم...شاید همون اطراف بود و گیرش می نداختیم.
- اگه هیچ کاره بود چی؟
سورن – اونوقت ما رو به خیر و اونم به سلامت.حالا مرده چه شکلی بود دقیقا؟
- صورتشو که ندیدم.چون یه کلاه لبه دار روی سرش بود.قدش خیلی بلند بود.هیکلش درشت بود.فکر می کنم یه پالتوی مشکی هم پوشیده بود.
سورن – عجب ظاهر خرکی ای! آدم به این مشکوکی رو فراموش کرده بودی؟واقعا که...راستی مهمونی چطور بود؟
- مزخرف.
سورن – چه باحال.بهراد تا حالا بهت گفتم خیلی بی ذوقی؟
- آره.
سورن – مثلا الان تو باید قاطی کنی و به من تیکه بندازی...اعتراض کنی...بگی بی ذوق خودتی و از این حرفا...واقعا که بی ذوقی.
- خب حالا گیر نده.اون برگه های بی صاحاب مونده ی نوربها رو از توی کیفم بردار تا تصحیح شون کنیم.
سورن - فکر خوبیه...می خوام از چند تا از بچه ها انتقام بگیرم.
****
سورن – میترا 16 گرفت.حال کردی؟
- میترا کیه خوشگلم؟
سورن – همون دختره که نگات می کرد...پرشیا داشت...
- همونی که می خواستی منو بهش قالب کنی؟ الان خیالت راحت شد اسمشو گفتی؟
سورن – خیلیییی.از قصد دنبال برگه ی اون بودم.
- هیچوقت گول نگاه کردن دیگران به "من" رو نخور،چون معمولا به خاطر نفرته.مثلا همین دیشب مامانم زوم کرده بود روی من.متوجه شدم داره چشم غره هم میره.
سورن – فکر نمی کنم اینجوریا هم باشه.خیلی سخت میگیری.امروز آخرین جلسه دانشگاه ،قبل از عیده.میای؟
- آره دیگه...میام.پس فکر کردی کشکه؟ تا حالا هم کلی غیبت داشتم.
****
پارکینگ دانشگاه جا نداشت و مجبور شدیم ماشین رو بیرون پارک کنیم.البته زیاد فرقی هم نمی کرد.با این همه ماشین درست و درمون کسی ماشین منو نمی بره.
سورن – ببین رنگ موی اون دختره چقد بی ریخته،قهوه ای بد رنگ! اَه...
- خفه شو بابا خیط مون کردی.چقد تو بی تربیتی.اصلا به تو چه؟
سورن – فقط نظرمو گفتم.
- نظرتو آروم تر بگو.دوست داری برگرده بگه "به تو چه"؟
سورن – خب موهاشو خیلی بیرون گذاشته،منم نظرمو گفتم.اگه خیلی ناراحته انقد بیرون نذاره موهاشو.
- باشه بابا...بی خیال.
رفتیم و مثل همیشه آخر کلاس نشستیم.سورن که همش به این و اون نگاه می کرد و می خندید.هر کی ندونه فکر می کنه مخش تاب داره انقد با خودش می خنده! منم که نگران برگه های امتحان مون بودم.الان استاده می فهمه ما هیچی بارمون نیست.حسابی آبروریزی میشه.اما چه میشه کرد!کاریه که شده.
- باز به چی می خندی؟
سورن – مانتوی اون دختره خیلی آلوپلنگیه.چجوری روش شده اینو بپوشه!
- اینارو ولش کن.به امتحان کوفتی که دادی فک کردی؟
سورن – فکر کردن نداره دیگه...گفتم که گند زدم.چیه؟می ترسی فلکت کنه؟
- نخیر.می ترسم خیط مون کنه.اصلا چرا دارم اینارو به تو میگم؟!
بلاخره نوربها اومد.بیشتر بچه ها نگران امتحان شون بودم.تا اونجایی که من می دونم هم کسی به جز دو سه نفر امتحانش رو خوب نداد.همین که استاد نشست چند تا از بچه ها درباره ی امتحان ازش پرسیدن.
نوربها – دانشجوهای عزیز! گوش کنید.در مورد امتحانی که گرفتم،هنوز فرصت نکردم به برگه ی همه تون برسم اما امتحان دو تا از دانشجوهای خوب کلاس رو تصحیح کردم (یه نگاهی به من و سورن انداخت و سرشو به نشونه ی تأسف تکون داد) اصلا خوب نبود.
سورن آروم گفت : منظورش از خوب، ماییم؟!
نوربها – در هر صورت باید برگه های بقیه رو هم ببینم...اگه اونا هم همینجوری بودن احتمالا این نمره رو در نظر نگیرم.
بچه ها خوشحال شدن و از نوربها تشکر کردن.عجب استاد باحالیه.سابقه نداشته کسی به من و سورن بگه "خوب"!!!
سورن – اَه...ببین وقت گرانبها مونو بیهوده صرف چی کردیم! کاش اون روز نیومده بودیم ها...لعنت.
- بهمون لطف کرده،طلبکاری؟
استاد این جلسه رو گذاشته بود برای رفع اشکال بچه ها.من و سورن هم که کلا کِرکِره ها رو کشیده بودیم پایین.از بس که درس نخونده بودیم هیچی از حرفای بقیه نمی فهمیدیم.نمی دونم این نوربها چجوری ما رو جزء دانشجوهای خوب محسوب کرده بود! البته کلا من با این درس کیفرشناسی مشکل دارم.از اولش هم دوست نداشتم حقوق (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AD%D9%82%D9%88%D9%82) بخونم...همیشه دوست داشتم هنر بخونم اما بابام قبول نمی کرد.اصرار داشت که دکتر- مهندس بشم...چون بابام نذاشت هنر بخونم از سر لج و لج بازی این رشته رو انتخاب کردم
javad jan
11-27-2013, 04:12 PM
کلاس تموم شد.من و سورن برای اون روز کلاس دیگه ای نداشتیم.وارد سالن دانشگاه شدیم.عجله ای برای بیرون رفتن از دانشگاه نداشتیم برای همین آروم راه می رفتیم.سورن – این نوربها عجب خریه.- خیلی بی تربیتی.سورن – جدی میگم...آخه به من و تو گفت "دانشجوهای خوب"!!! حالا من که هیچی...واقعا خوبم.به خاطر رفیق ناباب به این روز افتادم.اما تو چی؟! از قیافه ت هم معلمومه (زد زیر خنده)- خفه شو.خودت چی؟ با اون موهای مش کرده ت! خجالت نمی کشی؟ مثلا پسری خیر سرت.آبروی پسرا رو بردی.سورن – برو بابا.الان بیشتر پسرای مشهور موهاشونو رنگ می کنن.تازه دخترا واسه شون سر و دست هم می شکنن.- مثلا؟!سورن – مثلا همین آدام لامبرت!-اولا اون توی آمریکا ازین کارا می کنه.اینجا ایرانه...ثانیا به نظرم اصلا هم خوشگل نیست.سورن – نه پس...تو خوشگلی! حسودیت میشه؟- من خوشگل نیستم اما اونم خوشگل نیست...به هیچ وجه!مشغول صحبت بودیم که یه نفر گفت "سلام".سریع بحث رو جمع کردیم.سورن – سلام خانوم هاشمی و ...میترا – افشار.سورن – بله بله...افشار.حالتون خوبه؟سیما – ممنون.یکی از بچه ها گفت که استاد برگه های بقیه رو به شما داده.درسته؟سورن – بله.سیما – میشه بپرسم ما دو تا چند گرفتیم؟سورن – استاد گفت که اون برگه ها ملغی شدن.میترا – ما دوست داریم بدونیم.سورن – شرمنده اما دادمشون به آقای نوربها.اگه دوست دارید از خودش بپرسید.میترا یه چشم غره به سورن رفت.خیلی تابلو بود که داره اذیت شون می کنه.مطمئن بودم که یادشه چند شدن.این بشر کلا می خواد حرص همه رو دربیاره.- خانوم افشار...فکر می کنم شما 16 شدید.میترا – وااای! جدی میگید؟ خیلی خوشحال شدم.مثه اینکه شما اصلا خوب ندادید.- فکر می کنم...البته اهمیتی نداره.سیما – راستی داشتید در مورد کیفر شناسی حرف می زدید؟من می خواستم بگم نه اما سورن قبل من با یه بله جوابشون رو داد.سورن داشت در مورد درس با سیما و میترا حرف میزد که وارد حیاط دانشگاه شدیم.حواسم به حرف زدن اونا نبود...در واقع برام مهم نبود.اصلا خوشم نمیاد درباره ی درس و دانشگاه حرف بزنم.همین که می خونم کلی هنر کردم.توی فکر بودم که سورن گفت : بهراد ما ترم پیش حقوق (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AD%D9%82%D9%88%D9%82) تطبیقی رو بر..دا..ش...حالت خوبه؟متوجه شدم هر سه تاشون دارن با تعجب نگام می کنن؟رو به سورن گفتم : چی شده؟شاخ دراوردم؟سورن – خون رو روی صورتت حس نمی کنی؟به صورتم یه دست کشیدم و تازه متوجه شدم...خون دماغ شدم! چه بد شانسی ای.میترا – دستمال دارید؟ می خواید بهتون بدم؟سورن – خیلی ممنون.با این چیزا حل نمیشه.باید بریم سرویس بهداشتی.تا به حال هیچوقت خون دماغ نشده بودم.اما خوب شد.حداقل بحث کزایی سورن در مورد درس تموم شد.من که می دونم سورن اهل درس خوندن نیست.الکی داشت وقت اون بنده های خدا رو هم می گرفت.با میترا و سیما خدافظی کردیم و رفتیم توی دستشویی.همه با تعجب نگاه می کردن.متنفرم از اینکه یکی بهم زول بزنه.اعصابم به هم ریخت.لامصب چقدر هم خون اومد.تی شرتم هم خونی کرد.خوب شد هنوز هوا تا حدودی سرده و کاپشن دارم.وگرنه خیلی جلب توجه می کرد چون تی شرتم خاکستری بود.
javad jan
11-27-2013, 04:14 PM
سورن – از فرصت استفاده کن و با انگشت توی دماغتو تمیز کن که اگه چیز دیگه ای هم توشه دربیاد.
- خیلی کثیفی.
سورن – تو که بلاخره این کارو می کنی...چرا افه میای؟
- گیریم که من این کارو بکنم...تو باید جار بزنی؟
سورن – جهت یادآوری گفتم.چی شد که اینجوری شدی؟
- نمی دونم.شاید به خاطر آفتاب بود.
سورن – هوا که ابری بود پروفسور.نکنه سرطان خون گرفتی و نمی خوای به من بگی؟
- جدی هوا ابری بود؟ لابد به خاطر فصل بهاره.آخه یه سری از گرده های گل هستن که باعث خون دماغ شدن آدم میشن.
سورن – هنوز که بهار نشده...هیچ گلی هم در نیومده.
- مثه اینکه بدت نمیاد من سرطانی،چیزی بگیریم.
سورن – منو بگو به فکر سلامتی چه خری ام! منظورم اینه که برو دکتر.
- خب منظورتو واضح بگو.باشه اگه دوباره اتفاق افتاد میرم.
از دستشویی که بیرون اومدیم،دیدیم سیما و دوستش اون طرف سالن،رو به روی در سرویس بهداشتی وایسادن.
سورن – ببین چقد خاطرتو می خوان،هنوز نرفتن.
- جَو نگیرت.از کجا معلوم به خاطر ما وایسادن؟!
سورن – معلوم میشه.
دو تایی چند قدم جلو اومدن.واقعا دوست نداشتم این منتظر موندشون صرفا به خاطر من باشه وگرنه باید تا چند وقت دری وری های سورن رو تحمل کنم.
سیما – چی شد؟
سورن – خون دماغ شد...خودتون که دیدید.
سیما – می دونم،منظورم اینه که الان خوبن؟
سورن – آهان،پس معنای چی شد اینه.می بینید که...دیگه خون نمیاد.نگران شدید؟
سیما – من که نه...
سورن – دوستتون نگران شد؟
سیما – آقای یوسفی چرا انقد پیله کردید؟ اشکالی داره اگه نگران همکلاسی مون بشیم؟
سورن – چرا عصبانی میشید؟همینجوری پرسیدم.
- بهتره دیگه مزاحم خانوما نشیم سورن.بفرمائید...خدافظ.
اگه ول شون می کردم تا صبح سر چیزای الکی بحث می کردن.من موندم اگه دخترا انقد با پسرا مشکل دارن و سریع حرفشون میشه کلا چرا با هم حرف می زنن؟
سورن – سوییچ رو بده من رانندگی کنم،نمی خوام اول جوونی برم زیر ماشین،کُتلت بشم.
- فقط خون دماغ شدم،یادت که نرفته.
سورن – به هر حال...راستی دیدی بچه ها چقد نگرانت بودن؟! بهت که گفتم...این دختره ازت خوشش اومده؟
- کی؟
سورن – میترا دیگه...ندیدی وایساده بودن احوالتو می پرسید ؟
- اون که چیزی نگفت.
سورن – خوب خودش روش نشد.فک کردی همه مثه خودت چش سفیدن؟
- ببین کی به کی میگه چش سفید! حالا گیریمم که اینجوری باشه.خودت می دونی که من اهل دوست دختر و این چیزا نیستم...وقتشم ندارم.
سورن – خب ازش خواستگاری کن.
- بی خیال...هنوز قضیه ی خواستگاری از نسترن روی وجدانم سنگینی می کنه.
سورن – خفه شو بابا.همونم اگه یه کم پافشاری می کردی بهت می دادنش.همش یه بار خواستگاری کردی...معلومه طرف فکر می کنه دوسش نداری که با یه نه شنیدن کنار کشیدی.
- خوشتیپ! برگشته میگه حالش از من به هم می خوره.پافشاری کیلو چنده؟
سورن – اما خودمونیم...نسترن هم خوشگله ها.اگه زنت میشد حسابی سود کرده بودی.
سورن یه چند ثانیه مکث کرد و گفت : غیرتی نشدی من گفتم نسترن خوشگله؟
زدم زیر خنده و گفتم : نه چون خوشگل نیست.در ضمن نسترن نه خواهرمه که بخوام غیرتی بشم،نه زنم.هر چی می گذره هم بیشتر ازش متنفر میشم.
سورن – بس که خری.من که چند بار دیدمش ازش خوشم اومد.لاغر اندام...چشمای آبی...
- بسه دیگه...حوصله ی این حرفا رو ندارم.در ضمن باید بهت بگم که خیلی هیزی!
سورن با طعنه گفت :آره تو درست میگی.
- نزدیک خونه ت نگه دار،بقیه شو خودم میرم.
سورن – تا خونه می رسونمت،من پیاده میرم.نمی خوام خونِت بیفته گردنم.
- هر جور راحتی.
javad jan
11-29-2013, 12:23 PM
وسط اتاق،جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم.داشتم از گشنگی تلف می شدم اما حوصله ی غذا درست کردن نداشتم.خدایا چی میشد الان یکی بود واسه من یه قرمه سبزی حسابی درست کنه! در حال حاضر این بزرگترین آرزومه...سعی کردم به غذا فکر نکنم چون بدتر داشت گشنه م میشد.
فکرم رفت سمت بابام...توی این چند سالی که از خونه زدم بیرون دوست نداشتم زیاد به خونوادم فکر کنم.از اون زمان به بعد شاید کمتر از چند تا جمله با مامان و بابام حرف زدم.یادمه بابام همیشه بچه های دیگه ی فامیل رو توی سر من می کوبید.نمی دونم اونا چی کار کرده بودن که بابام انقدر بهشون ارادت داشت؟ مگه غیر از اینه که اونا فقط زبونشون درازه! یادمه بچه که بودیم کیوان و علیرضا و نسترن و نسرین همش از سر و کول هم بالا می رفتن.من علاقه ای به در جمع بودن نداشتم و همیشه بهم انگ بی عُرضگی می زدن! واقعا مسخره ست...حتما باید مثل میمون از سر و کول بقیه بالا می رفتم!!
یادمه هفت یا هشت سالم بود.اون زمان خونه ی ما و عمه مریم چند خونه با هم فاصله داشت.یه بار که داشتم با کیوان توی حیاط خونه مون بازی می کردم،در حین بازی از پله ها هولم داد و روی زمین افتادم.دست راستم درد شدیدی داشت.به حدی که نفسم بالا نمیومد.دوست نداشتم جلوی کیوان گریه کنم...هم غرورم اجازه نمیداد و هم می ترسیدم تا یه عمر مسخره م کنه.دیگه بازی رو ادامه ندادیم و رفتم خونه ی خودمون.به مامانم گفتم که دستم خیلی درد می کنه.مامان گفت که منتظر بابا بمونم تا بیاد و باهاش بریم پیش دکتر.اون زمان بابام خیلی دیر از سر کار بر می گشت.تا ساعت 10 شب با اون درد شدید ساختم تا اینکه بابام اومد.بعد از اینکه خیلی ریلکس شامش رو خورد مامان بهش گفت:"دست بهراد خیلی درد می کنه،بیا ببرش دکتر".بابا سیگارشو روشن کرد و با بی خیالی گفت :"خودش خوب میشه".اون لحظه بغض گلومو گرفت.حتی به خودش زحمت نداد بیاد ببینه من چمه! توی اون مدت با دست چپم،دست راستم رو نگه داشته بودم.اگه دستم رو از زیرش برمی داشتم شدیدا درد می گرفت.نفسم رو حبس کردم و سعی کردم خیلی آروم آستینم رو بالا بزنم تا ببینم دستم چه شکلی شده.به آرومی آستینمو بالا زدم.استخون دستم،بالاتر از مچ یه کم برآمدگی داشت.انگار استخون دستم از وسط نصف شده بود.دستم شکسته بود اما مطمئن بودم که بابام اهمیتی نمیده.تا اینکه صبح شد و مامان منو برد پیش دکتر.
دیگه دوست ندارم به این چیزا فکر کنم...اما دوست هم ندارم فراموش کنم چون نمی خوام ببخشمشون.برای من انتقام از بخشش شیرین تره.به بابام که زورم نمی رسه اما امیدوارم یه روز بتونم حال کیوان رو بگیرم.
با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.سورن بود...
سورن- سلام بهراد.خوبی؟
- ممنون،تو خوبی؟
سورن – آره...بهتر شدی؟
- گفتم که...خوبم.
سورن – برنامه ت واسه فردا چیه؟
- کار خاصی ندارم.چطو؟
سورن – گفتم اگه کاری نداری با همدیگه بریم خرید...
- الان دم عیده...همه جنس های مزخرف رو ریختن واسه فروش.
سورن – بلاخره میای یا نه؟
- باشه میام.
سورن – فردا می بینمت.
- فعلا...
***
صبح حوالی ساعت ده و نیم سورن بهم اس ام اس داد که آماده بشم. تازه از خواب بیدار شده بودم و اشتهای صبحونه خوردن نداشتم.معمولا وقتی تازه از خواب بیدار میشم نمی تونم چیزی بخورم.سریع صورتمو شستم و رفتم آماده بشم.یه تی شرت سفید که آستین های خاکستری داشت پوشیدم و شلوار جین مشکی.موهام هم مثل همیشه زدم بالا...کاپشن مشکیه رو تنم کردم و منتظر موندم.یه نیم ساعت گذشت اما از سورن خبری نشد.اعصابم داشت خورد می شد.بهش زنگ زدم.
- کدوم گوری موندی؟
سورن – آخ...ببخشید.یه مشکلی پیش اومده.
- چه مشکلی؟
سورن- هیچی بابا...مامانم زنگ زد و گفت ننه بزرگم اینا اومدن خونه مون.آب دستمه بذارم زمین و برم اونجا.
- خب یه خبر می دادی که من برم ادامه ی خوابمو ببینم.
سورن – ببخشید دیگه.فردا حتما میام.
- زحمت نکش.فردا تنهایی تشریف ببر خرید.
سورن – حالا ناز نکن...بعدا با هم حرف می زنیم.کاری نداری؟
- نه فعلا...
سورن – فعلا...
اَه...بعد نود و بوقی به روز خواستم با خیال راخت بخوابم...اونم سورن خرابش کرد!
دیگه خوابم هم پریده بود.با خودم فکر کردم حالا که سورن نمیاد بهتره خودم تنها برم.شاید یه چیزی هم برای عید خریدم.البته چون کسی به جز مسعود و سورن خونه ی من نمیاد،نیازی نبود آجیل و شیرینی بخرم...اما خوب...خودمم دوست داشتم از این چیزا بخرم.برام خوشایند بودن...
ماشین رو با خودم نبردم چون دم عید توی شهر جای پارک کم گیر میاد.به خیابون اصلی شهر رفتم.انواع و اقسام مغازه های شهر توی این خیابون بودن.بعد چند دقیقه که توی خیابون قدم زدم و چیزی برای خرید گیر نیوردم احساس گرسنگی بهم دست داد.تصمیم گرفتم برای خوردن صبحونه به یه رستوران در اون نزدیکی برم.داشتم راه می رفتم که به طور تصادفی به اون سمت خیابون نگاهی انداختم.عرض خیابون سیزده چهارده متر بود که جا برای توقف دو ردیف ماشین در دو طرف خیابون و عبور چهار ردیف ماشین داشت.درست مقابل من در پیاده روی اون سمت خیابون،مادربزرگم ایستاده بود.مادربزرگم پنج سال پیش فوت کرده بود و تا چند ماه قبل از فوتش نتونستم به دیدنش برم.از دیدنش شوکه شده بودم.شکل و شمایلش دقیقا همونطور بود که برای خرید می رفت:مانتو و لباس های مشکی با یه چرخ خرید.اون حتی نیم نگاهی هم به من ننداخت که خدا رو از این بابت شکر می کنم چون حتما دچار ضعف اعصاب می شدم.
هر چند توی اون موقع از روز خیابون خیلی پر تردد بود،به نظرم رسید که برای یه لحظه هیچ ترددی صورت نگرفت.یادم نمیاد ماشینی دیده باشم که از خیابون عبور کنه.فقط مادربزرگم اونجا بود و خیال داشت از خیابون رد بشه.وقتی به این سمت اومد چیزی نمونده بود قبض روح بشم.احساس کردم موهای تنم سیخ شده.خوشبختانه یکراست به سمت من نیومد.اول یه کم در جهت چپ من جلو رفت و بعد با حفظ همون فاصله از خیابون عبور کرد و وارد یه فروشگاه بزرگ شد.بمحض اینکه مادربزرگم از نظرم ناپدید شد،به سرعت دویدم و خودم رو به نزدیک ترین رستوران رسوندم.
javad jan
11-29-2013, 12:25 PM
صدای زنگ در رو شنیدم.نمی دونم چرا جدیدا زنگ خورم انقد زیاد شده؟! خونه ی منم خیلی قدیمیه و واسه همین آیفون نداره...هر کی زنگ می زنه مجبورم تا دم در برم.بلاخره رفتم و درو باز کردم.مسعود بود.بعد از سلام و احوال پرسی اومد داخل.خواستم ماجرای دیدن مادربزرگ رو واسش تعریف کنم اما منصرف شدم.فکر کردم شاید خیالاتی شده باشم.مسعود – بهراد! چرا قیافه ت اینجوری شده؟- چحوری؟مسعود – یه جور خاصی.- ممنون از توضیحات کاملت.مسعود با خنده گفت – نه نه...میگم.آخه دقیقا خودمم نمی دونم.اما انگار تغییر کردی.رنگ پوستت کِدِر شده.عین روح شدی.- نکنه دارم می میرم؟مسعود – نمی دونم...ممکنه.- خفه شو...غرض از مزاحمت؟مسعود – مرض! پا میشم می زنم لِهِت می کنم ها...- اومدی وقت منو گرفتی که بگی پوستت کدره؟مسعود خندید و گفت : نه بابا...مرده شور پوستتو ببره.اومدم بگم یه کاری واسم پیش اومده که این دو روز آخر سال رو نمی تونم خونه باشم.وضعیت خونه هم افتضاحه.خواستم ازت بخوام امروز یا فردا بری خونه ی منو یه ذره مرتب کنی.- عزیزم! یه لقمه نون کمتر بخور...یه نوکر بگیر.مسعود – بهراد اذیت نکن دیگه.بیا اینم کلید.کلید ها رو بهم داد و خدافظی کرد.خیلی عجله داشت.چون مسعود مهندسی عمران خونده هر از گاهی از طرف شرکت شون برای کارای عمرانی باید بره مأموریت.در این مواقع زحمت زندگی ش رو می ندازه گردن من!بعد از ناهار آماده شدم که برم خونه ی مسعود.توی آینه یه نگاهی به خودم انداختم.تغییر زیادی نکردم...فقط به قول مسعود پوستم یه جوری شده.نکنه سرطانی چیزی گرفتم...البته چه فرقی می کنه؟ من که یه موقعی می خواستم خودکشی کنم حالا مفتی مفتی دارم می میرم.از این فکر خنده م گرفت.بلاخره راهی خونه ی مسعود شدم.****خب...وضعیت خونه ش آنچنان هم بد نیست.فقط یه ذره به هم ریخته س...چون واسه مسعود زیاد مهمون میاد براش مهمه که لااقل توی عید خونه ش تمیز باشه.اول از اتاق خواب ها شروع کردم.داخل کمد ها رو یه کم مرتب کردم.توی اتاق خواب مسعود،روی میز کلی قاب عکس بود.هر کی ندونه فک می کنه مسعود چقدر آدم احساساتی ایه! ظاهرا که اینجوری نیست.یکی از عکس ها مال من و مسعود بود.همدیگه رو بغل کرده بودیم و نیش مون تا بناگوش باز بود.از دیدن این عکس کلی خندیدم.فکر نمی کردم قابش کنه و بذاره ور دلش وگرنه بهتر ژست می گرفتم.در واقع عکس های کل فامیل اینجا بود.خودم به شخصه عکسمو به هر کسی نمیدم...نه اینکه خیلی تفحه باشم ...نه.در کل آدم خوش عکسی نیستم.داشتم با دقت به عکس ها نگاه می کردم.نگاهم به یه عکس دست جمعی از کل بچه های فامیل منهای خودم،افتاد.عجب قیافه های چپ اندر قیچی ای!!! جالبه که همه ی اینا ادعا (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%A7%D8%AF%D8%B9%D8%A7) دارن که خوشگل تر از خودشون مادر نزاییده.با دقت به قیافه و ژست همه نگاه کردم.نسترن و علیرضا روی یه نیمکت کنار هم نشسته بودن.خیلی به هم نزدیک بودن...از نظر شرعی مشکل داره...البته این زیاد مهم نیست.مهم اینه که من فکر می کردم نسترن، کیوان رو دوست داره! شایدم دارم زود قضاوت می کنم و توی این عکس اتفاقی کنار هم نشستن.نمی دونم...مهم نیست...من که از عشق و عاشقی دست کشیدم چون خودش بهم گفت که حتی تصور اینکه با آدمی مثل من زندگی می کنه براش سخته.من هنوز خودم هم نمی دونم چی کار کردم که انقدر در نظر اهالی فامیل منفور شدم! اگه با بابام حرف نمی زنم فقط دارم جواب کاراش رو میدم...اگه سیگار می کشم خب از بابام یاد گرفتم،گرچه خودش الان ترک کرده...اگه قیافه م آنچنان خاص نیست دیگه تقصیر خودم نیست...اگه دست خودم بود که حتما یه قیافه ی خفن واسه خودم انتخاب می کردم.بی خیال این افکار الکی شدم.جارو برقی رو برداشتم تا برم و پذیرائی رو جارو کنم.مشغول جارو زدن بودم که صدای زنگ در رو شنیدم.سعی کردم بی تفاوت باشم.دوست نداشتم جور مهمونای مسعود هم بکشم اما مگه طرف ول کن بود؟! دستشو گذاشته بود روی زنگ و دست بردار نبود.بعد از چند دقیقه زنگ زدن بازم بی خیال نشد.دیگه داشت اعصابمو بهم می ریخت.بدون اینکه آیفون رو جواب بدم درو باز کردم.سریع در آپارتمان رو هم باز کردم و عین فشنگ رفتم توی اتاق تا از پنجره ببینم کیه.وای خدا...این دیگه آخر بدشانسی بود.حالا نسترن رو کجای دلم بذارم! فیکس باید همین لحظه بیاد! اشکال نداره...خونسرد باش.یه سلام علیک می کنی و میگی مسعود نیست.همین.هنوز توی اتاق بودم که نسترن وارد خونه شد.بعضی وقتا که عصبی میشم خنده م می گیره...خنده های عصبی.اون لحظه همین حالت بهم دست داده بود.از اتاق بیرون نرفته بودم که نسترن با صدای بلند گفت : دایی...دایی مسعود...کجایی؟ بیا که خواهر زاده ی خوشگلت اومده.اَه ...اَه...چقدر هم خودشو تحویل میگیره.بهتره سریع برم بیرون یه کم خیطش کنم.در اتاق نیمه باز بود.آروم درو باز کردم...یه دونه صرفه هم کردم که زیاد جا نخوره و بعد آروم سلام دادم.اتاق خواب دقیقا رو به رو پذیرایی بود.می خواستم سریع برم و به جارو زدم ادامه بدم.متوجه شدم که نسترن شدیدا از دیدن من جا خورد...بدتر از اون اینکه شالش هم در اورده بود و انداخته بود روی مبل.شالشو برداشت و سرش کرد.می دونستم خیلی عصبانی شده.ولی تقصیر من نبود...خودش باید حواسشو جمع می کرد.سعی کردم نخندم که زیاد هم احساس ضایه گی نکنه.قبل از اینکه جاروبرقی رو روشن کنم پرسید : دایی کجاست؟- رفته مسافرت.نسترن – تو اینجا چی کار می کنی؟می خواستم بگم به تو چه؟ اما حس کردم بی شخصیتیه.- مسعود بهم گفت بیام خونه شو یه کم مرتب کنم.همینجوری داشت با حالت طلبکارانه نگاه می کرد.منم یه نگاهی بهش انداختم که ینی چیه؟! با نفرت بهم نگاه کرد و به سرعت رفت سمت اتاق خواب مسعود اما چون خیلی عجله داشت پاش محکم به چارچوب آهنی در خورد.مشخص بود خیلی دردش گرفت.اون لحظه مونده بودم چی کار کنم! رفتم سمتش و گفتم : خوبی؟ چیزی نگفت...دیدم از درد روی زمین نشسته و داره لبشو گاز می گیره.خواستم کمکش کنم تا بلند شه.نسترن – دستتو بکش.- فقط می خواستم کمک کنم.واقعا قصدم همین بود.من حتی راضی به درد کشیدن دشمنم هم نیستم.شاید نسترن از این حرکت من جور دیگه ای تعبیر کرده بود.اما واقعا منظوری نداشتم.وقتی دیدم دوست نداره بهش کمک کنم بی خیال شدم و رفتم سمت جارو برقی.
javad jan
12-04-2013, 07:46 PM
دسته ی جاروبرقی رو برداشتم و می خواستم روشنش کنم که دیدم نسترن همین که خواست از جاش بلند بشه دوباره نقش زمین شد!عجب گیری کردم ها...مونده بودم کمک کنم یا نکنم!به فکرم رسید که برم و بهش کمک کنم...گرچه نه اون راضیه نه من.فقط به خاطر جنبه ی انسان دوستانه ش این کارو می کنم...همین و بس! رفتم و جلوی نسترن نشستم و یه مکث کردم.ظاهرا مچ پاش ضرب دیده بود.- میشه جای ضرب دیدگی شو ببینم؟نسترن با عصبانیت گفت "نه".وقتی دیدم هیچ کاری از دستم برنمیاد و نسترن حتی اجازه نمیده کمکش کنم که از جاش بلند بشه رفتم و از آشپزخونه براش یه قرص مسکن و یه لیوان آب اوردم.بدون اینکه چیزی بهش بگم قرص و لیوان رو بهش دادم و رفتم تا به کارم ادامه بدم.امیدوارم به کسی نگه که من هم خونه ی مسعود بودم چون از این جماعت هُو چی بعید نیست که همه ی کاسه کوزه ها رو سر من بشکنن! بعد از اینکه خونه رو جارو کردم بلافاصله از خونه ی مسعود زدم بیرون.هوا یه کم تاریک شده بود...کمی هم سرد بود.تند تند راه رفتم که سریع تر به خونه برسم.از سر کوچه یه پاکت سیگار خریدم و قبل از رسیدن به خونه یه سیگار آتیش کردم.بلاخره رسیدم...کلید انداختم و وارد خونه شدم.خواستم برم توی اتاق خواب که اول از همه لباسامو عوض کنم.وقتی اتاق رو با اون وضعیت دیدم حسابی جا خوردم...تمام اتاق بهم ریخته بود.وسایل کمد دیواری ها بیرون ریخته شده بودن.انگار یه نفر کتابامو از روی میز پرت کرده بود وسط اتاق...دری رو که از داخل،اتاق خواب رو به هال وصل می کرد باز کردم تا ببینم وضعیت اونجا چجوریه...افتضاح بود! اونجا هم بهم ریخته بود...انگار طوفان اومده بود! بیشتراز اینکه عصبی بشم گیج شده بودم.مطمئن شدم که یه نفر به راحتی وارد خونه میشه.در عین حال میدونه من چه موقع خونه نیستم.ولی منظورشو از این کارا نمی فهمیدم! چیزی رو ندزدیده که البته چیزی برای دزدی وجود نداره.اما اگه دزد بود باید همون دفعه ی اول که میدید چیزی برای دزدی نیست بی خیال میشد.حالا چرا خونه رو بهم میریزه؟ حاضرم یه چماق توی سرم بکوبن اما انقدر زحمت مرتب کردن خونه رو روی دوشم نذارن.خونه ی مسعود کم بود...اینجا هم اضافه شد.هر چی فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم...نه دشمن درجه یکی دارم...نه شغل خطرناک چون هنوز وارد کار حقوق (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AD%D9%82%D9%88%D9%82) ی نشدم...نه قضیه ی عشقی ای مطرحه! نکنه کسی به خیال اینکه من هنوز عاشق نسترن ام داره این کارا رو می کنه و می خواد من بکشم کنار؟! اگه اینجوری باشه طرف خیلی ابلهه! چرا رک و راست بهم نمیگه؟!اما نه...همه می دونن من خیلی وقته دور این قضیه رو خط کشیدم.بی خیال...در حال حاضر کاری از دستم برنمیاد به جز اینکه خونه رو جمع و جور کنم و قفل در حیاط رو عوض کنم.ته سیگارمو از پنجره انداختم توی حیاط و مشغول شدم.***یه ساعتی طول کشید که همه جا رو مرتب کردم.توی پذیرایی خودمو روی مبل ولو کردم.خیلی خسته بودم...حوصله ی هیچی رو نداشتم.فقط دوست داشتم بخوابم.برای اینکه ذهنم آروم بشه برای چند ثانیه به هیچ چیز فکر نکردم.چشمامو بسته بودم.خیلی ریلکس نشسته بودم که یهو صدای شکستن شیشه رو شنیدم.صدا از توی هال اومد.سریع رفتم توی هال و دیدم شیشه ی پنجره ی منتهی به حیاط خورد و خاکشیر شده و یه سنگ نسبتا بزرگ هم افتاده وسط هال.رو به روی این قسمت از خونه یه ویلا بود که صاحبش سالی یک بار بهش سر میزد.دیگه واقعا عصبانی شده بودم.بلافاصله رفتم توی کوچه.هیچکس تو کوچه نبود.باید مطمئن میشدم توی ویلای همسایه کسی هست یا نه.رفتم جلوی در ویلا و به شدت زنگ زدم.کسی جواب نمیداد.دو سه دقیقه بکوب زنگ زدم و هیچ خبری نشد.همسایه ی بغل دستی ویلا اومد بیرون.مثل اینکه صدای زنگ زدن منو از ویلا شنیده بود.ازم پرسید که چه اتفاقی افتاده.منم ماجرای شکسته شدن شیشه رو براش تعریف کردم.- فکر نمی کنم از این خونه سنگ پرتاب کرده باشن آقای ماکان.- ببخشید شما آقای؟- اسدی هستم.- خوشبختم آقای اسدی...اما این خونه تنها خونه ایه که می تونه به پنجره ی هال من سنگ پرت کنه.دقیقا مشرف به پنجره ی خونه ی منه.اسدی – آخه صاحب این ویلا کلیداشو به من سپرده که هر از گاهی هم به خونه ش سر بزنم.همیشه هوای خونه شو دارم.آخه از آشناهامونه.مطمئنم کسی واردش نشده که بخواد یه خونه ی شما سنگ بزنه.اگرم از تهران اومده باشن حتما به من میگن.- خب شاید کسی دزدکی رفته باشه داخل؟اسدی – ممکن نیست.چون داخل حیاط ویلا سگ بستیم.می بینید که...توی این چند ساعت اصلا پارس نکرده.- خب شاید سگ تونو چیز خور کردن!اسدی یه کم فکر کرد و گفت :برای اینکه خیال تون راحت بشه الان میرم و کلیدا رو میارم.شاید حق با شما باشه.
javad jan
12-04-2013, 07:46 PM
اسدی در خونه رو باز کرد و با هم رفتیم داخل.همین که وارد حیاط ویلا شدیم سگی که ازش حرف می زد اومد جلو و شروع کرد به پارس کردن.اسدی به سگه اشاره که که بره عقب.اسدی – دیدین؟ این سگ اجازه نمیده کسی وارد خونه بشه.خودم هر روز میام و بهش غذا میدم...هر روز هم به خونه سر می زنم.- باشه آقای اسدی! قانع شدم.اما شما بیا خونه ی منو ببین.از پنجره ی هال خونه ی من که مشرف به اینجاست یه سنگ خورده به شیشه، این هوا...!اسدی – من شما رو قبول دارم اما خودتون که اینجارو دیدین...وقتی دیدم حرفای من و اسدی به جایی نمی رسه خدافظی کردم و برگشتم خونه. راست می گفت.هیچکس توی اون ویلا نبود.سگه هم که از اون پاچه بگیر ها بود.فکر نمی کنم کسی بتونه دور از چشمش بره توی ویلا...اینجا هم که همه ی خونه ها شیروونی داره و توی کوچه ی ما هیچ پشت بومی به پشت بوم بغلی راه نداره. حالا اینا به کنار... من موندم اسدی فامیلی منو از کجا می دونست! من که به هیچ وجه اسمشو نشنیده بودم.فقط چند بار توی کوچه دیده بودمش.***فردا شب سال تحویل بود.اما توی اون شرایط اصلا برام مهم نبود...همش فکرم مشغول اتفاقای این چند روزه بود...از یه طرف هم فکر درس و کار بودم.توی این چند روز حتی فرصت نشد مسافر کشی کنم.از گشنگی نمیرم خیلی شانس اوردم.اگه ترم آخر نبودم حتما درس رو ول می کردم.توی این شرایط حیف بود...به خاطرش کلی دود چراغ خورده بودم.شاید با لیسانس بهم یه کاری بدن!عجیبه که امروز خبری از سورن نیست! با اینکه هر روز میاد اینجا مزاحمم میشه اما دلم واسش تنگ شده.تصمیم گرفتم برم و یه سری به سورن بزنم.سریع آماده شدم و راه افتادم.خونه ی سورن با اینجا فاصله ی زیادی نداره.حدودا دو تا خیابون.وقتی رسیدم دیدم در حیاط بازه.منم ازم از خدا خواسته رفتم تو و درو بستم.خونه ی سورن اجاره ایه اما صد برابر خونه ی من شیکه.اصلا قابل مقایسه نیستن.البته این از مزایای بچه مایه دار بودنه.اما بدی خونه ش اینه که صاحب خونه بیخ گوششه.بسیار هم فضوله.از اونجایی هم که با پدر سورن دوسته هر اتفاقی اینجا میفته رو گزارش می کنه.چند ضربه به در خونه ی سورن زدم.سورن – بـــَه...سلام! - سلام...میذاری بیام تو؟سورن – ببخشید! حواسم نبود برم کنار...بیا تو.با هم وارد خونه شدیم.البته خونه که چه عرض کنم! انقدر بهم ریخته بود که طویله برای نامگذاریش مناسب تره.- حیف این خونه که دست توئه.سورن – توی این چند روز سرم شلوغ بود.نرسیدم تمیز کاری کنم.راستشو بگو بهراد! (یه چشمک زد و گفت) دلت واسم تنگ شده بود؟- راستشو بخوای حوصله م سر رفته بود.سورن – باور کردم.چه خبرا؟منتظر بودم همینو بپرسه.شروع کردم و تمام اتفاقایی که دیروز افتاده بودم رو براش تعریف کردم.سورن – چی بگم...! حتی نمیشه حدس زد کار کیه.خودت بیشتر به کی مشکوکی؟- به هیچکس...عقلم به جایی قد نمیده.سورن – اون که طبیعیه.- خفه شو.سورن – بهراد یه فکر باحال به سرم زد...رد خور نداره.- عجیبه...! تو ...فکر...سورن - خیلی بی نمکی.حالا فکرمو بگم؟- بگو...سورن – بهترین راه اینه که توی خونه ت...ترجیحا اتاق خواب یه دوربین بذاریم.- زحمت کشیدی نابغه! من نون ندارم بخورم دوربین مدار بسته از کجا بیارم.سورن – حتما که نباید مدار بسته باشه.با یه دوربین معمولی هم کارمون راه میفته.اصلا دوربینش با من.یه جوری هم کار می ذارم که معلوم نباشه.- این شد یه حرفی.قبول...فقط تا خونه خراب نشدم دوربین رو ردیف کن.سورن- اوکی...راستی برنامه ت واسه فردا شب چیه؟- فعلا که هیچی.چطو؟سورن – گفتم با بچه ها دور هم جمع شیم خوش بگذره.هنوز معلوم نیست خونه ی کی. فردا بهت میگم.- باشه.چند لحظه سکوت حاکم شد.سورن – این دم عیدی بیا یه تغییری توی خودت اینجا کن.- مثلا ؟سورن – بیا من موهاتو واست درستش کنم.- نه قربونت...موهای من درسته.تازه مدل های دیگه رو امتحان کردم...این بیشتر از همه بهم میاد.سورن – حالا این یه بار رو اجازه بده واست بزنم...اگه خوشت نیومد خسارتشو بهت میدم.- اگه گند زدی من خسارت رو کجای دلم بذارم؟سورن – بهراد...قبوله؟ یه جوری التماسی نگاه می کرد که دلمو کباب کرد.تصمیم گرفتم برای یه بار هم که شده سنت شکنی کنم.
javad jan
12-04-2013, 07:47 PM
حالا من با چه رویی سرمو بلند کنم؟سورن – حقا که خری...تا حالا انقد خوشگل ندیده بودمت بی لیاقت!باورم نمیشه مفتی مفتی دادم سورن گند زد به موهام.فکر کنم تا چند ماه باید نامحسوس اینور اونور برم!سورن جلوی موهامو کوتاه نکرد،فقط با تیغ ،سرشونو تیز کوتاه کرد.موهامو از وسط یه کم کوتاه کرد و داد بالا.جلوش هم ریخت توی صورتم ...یه جوری که جلوی موهام از همه جاش بلند تره.مدلی که هیچوقت استفاده نمی کردم! به نظرم وقتی موهامو میریزم توی صورتم خیلی زشت تر میشم.از اون بدتر اینکه اون قسمت جلوش رو که توی صورتم میریزه تیکه تیکه مِش شرابی مایل به قرمز زد!!!- وقتی داشتی موهامو کوتاه می کردی جنسیت مو فراموش کردی؟سورن – خیلی بهت میاد بی شعور...خفن فشن شدی.- آهان...پس فشن که میگن اینه!سورن – مسخره نکن.بده از اون حالت ذلیل مردگی بیرون اوردمت؟همیشه آرزوم بود این مدل رو روی تو پیاده کنم!- همون حالت ذلیل مردگی رو به این ترجیح میدم.حالا این مِش رو نمی زدی نمی شد؟سورن – اتفاقا جنبه ی دخترکُشش همین جاست.بدبخت الان خیلی خوشگل شدی.فک نمی کردم قیافه ی گهت انقد خوشگل باشه.- قیافه ی گهم یا قیافه ی خودم؟سورن- خیلی بی مزه ای.پاشو برو و به جونم دعا کن.در ضمن این رنگ ها فانتزیه.چند بار بشوری میره.وقتی پاک شدن بیا واست یه رنگ دیگه بزنم.- نه قربونت.همین برای هفتاد پشتم کافیه.سورن – چی چیو کافیه؟! دفه ی دیگه می خوام آبی بزنم.- یا ابوالفضل!! مطمئن باش کارت به دفه ی بعد نمی کشه.سورن – خواهیم دید.فقط یادت باشه با این مدل مو لباسای خفن بپوشی.اون کاپشن چرمی اسپُرتت خیلی بهش میاد.- دیگه اونش به خودم مربوطه.سورن – از ما گفتن بود.بعد از کلی غر زدن به جون سورن بلاخره از خونه ش زدم بیرون.کوچه یه کم شلوغ بود.یه لحظه افسوس خوردم از اینکه چرا ماشین رو نیوردم!! با این موها یه کم معذبم.به قرطی بودن عادت ندارم.به کوچه ی خودمون که رسیدم یه نفس راحتی کشیدم.این کوچه در اکثر مواقع خلوته.عاشق این ویژگی شم.از سر کوچه قدم هامو تند تند برمی داشتم تا سریع تر برسم.نزدیکای خونه بودم که یهو یه نفر صدای زد "آقای ماکان"!اَی بخشکی شانس! - سلام آقای اسدی.خوبین؟اسدی – سلام آقا! تو خوبی؟ چه خبر؟ نفهمیدی کی شیشه ی خونه تو شکسته بود؟- نه متاسفانه.اسدی – شاید بچه ها بوده باشن.- کدوم بچه ها؟اسدی – همین بچه هایی که توی کوچه بازی می کنن.- آهـــان! شاید...من هیچ حدسی نمی تونم بزنم.اما قراره یه طرحی با دوستم بریزیم که در اون صورت حتما می فهمیم کار کی بوده؟اسدی – چه طرحی؟- بماند.در ضمن فراموش کردم بگم تا حالا ندیدم بچه ای توی کوچه ی ما بازی کنه.شما تا حالا دیدی؟احساس کردم یه کم بهش بر خورد.ابروهاش به هم گره خوردن.اما خب حق داشتم براش توضیح ندم.از کجا معلوم زیر سر خودش نباشه! اسمم رو که الله بختکی می دونه...کلید ویلای همسایه رو هم داره...تازه سنگه هم فقط می تونسته از طرف ویلا پرتاب شده باشه.آره...درسته...از اول باید به این یارو اسدی شک می کردم!اسدی یه عصبانی شده بود اما در حالی که سعی می کرد خودشو ریلکس نشون بده گفت : فقط یه فرضیه بود.به هر حال شما باید همه ی جوانب رو در نظر بگیری.- دقیقا نظر منم همینه.توی این زمونه باید به همه چیز و همه کس شک کرد!دیگه مطمئن شدم بهش برخورد.باهام دست داد و گفت : از دیدنت خوشحال شدم.- منم همینطور.هنوز دستمو ول نکرده بود که گفت : راستی مدل موهات هم خیلی بهت میاد!- ممنون.عوضی آخرش هم زهر خودشو ریخت.مطمئنم این مدل مو رو از قصد گفت.خیلی نامرده.خجالت زده م کرد اما سعی کردم با پُررویی جواب بدم که فک نکنه روی این موضوع حساسم.همچین دستشو فشار دادم که فکر کنم اجدادش اومد جلوی چشمش.تعجب می کنم...این اسدی سن و سالی هم نداره...اما خیلی فضوله.همیشه فکر می کردم سن بالاها خصیصه ی فضولی شون قوی تره،اونم به خاطر بی کاری شون.برام ثابت شد که این یه ویژگی ذاتیه!
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2025 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.