PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار اوحدی مراغه‌ای



غریب آشنا
06-24-2013, 10:47 PM
دیوان اشعار


۱ غزلیات
۲ قصاید
۳ ترجیعات
۴ ترکیبات
۵ مربع
۶ رباعیات






۱ غزلیات

ماییم و سرکویی، پر فتنه‌ی ناپیدا


ماییم و سرکویی، پر فتنه‌ی ناپیدا

آسوده درو والا، آهسته درو شیدا


در وی سر سرجویان گردان شده از گردن

در وی دل جانبازان تنها شده از تنها


بر لاله‌ی بستانش مجنون شده صد لیلی

بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا


خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل

لوزینه‌ی او وحشت، پالوده‌ی او سودا


با نقد خریدارش آینده خه از رفته

با نسیه‌ی بازارش امروز پس از فردا


گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟

زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا


رسوایی فرق خود در فوطه‌ی زرق خود

کم‌پوش، که خواهد شد پوشیده‌ی ما رسوا


گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن

ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا


ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش

زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا

غریب آشنا
06-24-2013, 10:55 PM
سلام علیک، ای نسیم صبا


سلام علیک، ای نسیم صبا

به لطف از کجا می‌رسی؟ مرحبا


نشانی ز بلقیس، اگر کرده‌ای

چو مرغ سلیمان گذر بر سبا


نسیمی بیاور ز پیراهنش

که شد پیرهن بر وجودم قبا


اگر یابم از بوی زلفش خبر

نیابد وجودم گزند از وبا


به نزدیک آن دلربا گفتنیست

که ما را کدر کرد سیل از ربا


ز دردش ببین این سرشک چو لعل

روانم برین روی چون کهربا


همین حاصلست اوحد رازی عشق

که خونم هدر کرد و مالم هبا

غریب آشنا
06-24-2013, 10:56 PM
گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا


گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا

ور نشانه می‌پرسی، رشته سر گمست اینجا


چون درین مقام آیی گوش کن که: در راهت

ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا


چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا

هر کجا که بنشینی گو کژدمست اینجا


جو فروش مفتی را از نماز و از روزه

رنگ چهره‌ی کاهی بهر گندمست اینجا


گر حریف مایی تو، ما و کنج می‌خانه

ور زعشق می‌پرسی، عشق در خمست اینجا


چونکه بنده فرمانی، پیش حاکم مطلق

سربنه، که هر ساعت صدتحکمست اینجا


همچو دیو بگریزی،چون زمردت پرسم

گر تو مردمی،بالله،خود چه مردمست اینجا


هم بسوزدت روزی، گرچه نیک خامی تو

کین تنور چون پر شد سنگ هیزمست اینجا


اوحدی، ترا از چه نان نمی‌فروشد کس؟

گرنه نام بوبکری با تو در قمت اینجا

غریب آشنا
06-24-2013, 10:56 PM
قراری چون ندارد جانم اینجا


قراری چون ندارد جانم اینجا

دل خود را چه می‌رنجانم اینجا؟


سر عاشق کله‌داری نداند

بنه کفشی، که من مهمانم اینجا


مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟

چه می‌پرسی، که من حیرانم اینجا


نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز

ز چشم مدعی پنهانم اینجا


اگر بتوان حدیثی گوی از آن روی

که من بی‌روی او نتوانم اینجا


نگارینی که سرگرداند از من

نگردانی، که سرگردانم اینجا


مرا با دوست پیمانی قدیمست

بدان پیوند و آن پیمانم اینجا


ز زلفش برد ما غم هست بویی

چنین زنده به بوی آنم اینجا


به درد اوحدی دلشاد گشتم

که آن لب می‌کند درمانم اینجا

غریب آشنا
06-24-2013, 10:56 PM
شب و روز مونس من غم آن نگار بادا


شب و روز مونس من غم آن نگار بادا

سر من بر آستان سر کوی یار بادا


دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد

به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا


چو رضای او در آنست که دردمند باشم

غم و درد او نصیب من دردخوار بادا


ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من

که بت من از رقیبان به منش گذار بادا


سخن کنار پر خون که مراست هم بگویم

به میان لاغر او، که درین کنار بادا


چو باختیار کردم دل و جان فدای آن رخ

گر ازو کنم جدایی نه باختیار بادا


به من، ای صبا، نسیمی ز بهار دولت او

برسان، که سال و ماهت همه نو بهار بادا


چه کند مرا رقیبش همه سال دور از آن رخ؟

که چو من بدرد دوری همه ساله زار بادا


لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را

دل ریش اوحدی نیز در آن شمار بادا

غریب آشنا
06-24-2013, 10:56 PM
پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا


پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا

گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را


پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس

من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا


روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید

پوشیده چند داریم این درد بی‌دوا را؟


تا کی خلی درین دل پیوسته خار هجران؟

مردم ز جورت، آخر مردم، نه سنگ خارا


آخر مرا ببینی در پای خویش مرده

کاول ندیده بودم پایان این بلا را


باد صبا ندارد پیش تو راه، ورنه

با نالهای خونین بفرستمی صبا را


چون اوحدی بنالد، گویی که: صبر می‌کن

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

غریب آشنا
06-24-2013, 10:57 PM
چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟


چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟

که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را


چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم

جماعتی که تحمل نمی‌کنند بلا را


نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی

دین دیار ندانم که رسم چیست شما را


مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟

کسی که روی تو بیند به از خزینه‌ی دارا


شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:

بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا


جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد

چو درد دوست بیامد چه می‌کنیم دوا را؟


صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران

سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا

غریب آشنا
06-24-2013, 10:57 PM
درد سری می‌دهیم باد صبا را


درد سری می‌دهیم باد صبا را

تا برساند به دوست قصه‌ی ما را


برسر کویش گذر کند به تانی

با لب لعلش سخن کند به مدارا


پیرهن ما قبا کند به نسیمش

برکند از ما دگر به مژده قبا را


مرهم این ریش کرد نیست، که عمری

سینه سپر بوده‌ایم زخم بلا را


دنیی و دین کرده‌ایم در سر کارش

گردن و سر می‌نهیم تیغ و قفا را


ای بت نامهربان، بیا و بیاموز

از سخن من حدیث مهر و وفا را


پای چنین سرزنشت‌ها چو نداری

دست مزن عاشقان بی سرو پارا


عیب زبونی نه لایقست،گر از خود

دفع ندانست کرد تیغ قضا را


اوحدی، از من بدار دست ملامت

من چه کنم؟ کین ارادتست خدا را

غریب آشنا
06-24-2013, 10:57 PM
مبارک روز بود امروز، یارا


مبارک روز بود امروز، یارا

که دیدار تو روزی گشت ما را


من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم

به چشم خود بهشت آشکارا


نه مهرست این، که داغ دولتست این

که بر دل بر ز دست این بی‌نوا را


ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟

که در دست اوفتاد این بی‌نوا را


درین حالت که من روی تو دیدم

عنایت‌هاست با حالم خدا را


هم آه آتشینم کارگر بود

که شد نرم آن دل چون سنگ خارا


مرا تشریف یک پرسیدنت به

ز تخت کیقباد و تاج دارا


بکش زود اوحدی را، پس جدا شو

که بی‌رویت نمی‌خواهد بقا را

غریب آشنا
06-24-2013, 10:59 PM
در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را


در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را

و آنجا درست گردان پیوند ابن و اب را


گویا شود پیاپی با دل مسیح جانت

چون مریم ار ببندی روزی دو کام و لب را


با چشم تو چو گردی رطل‌اللسان به یادش

از چوب خشک برخود ریزان کنی رطب را


خواهی که جاودانت باشد تصرف اینجا

از خویشتن جدا دار این شهوت و غضب را


داری دلی چو کعبه و ز جهل و از ضلالت

در کعبه می‌گذاری بوجهل و بولهب را


ای تن، چو دل به خوبان دادی و من نگفتم

بر ماهتاب خواهی افکند این قصب را


دل رای حقه بازی زد بر دهان تنگش

ما عرضه بر که داریم این عشق بوالعجب را؟


گفتم: مگر به پایان آید شب فراقش

در شهر عاشقان خود پایان نبود شب را


ای اوحدی، چو رویش دیدی بلا همی‌کش

چون انگبین تو خوردی تاوان نبود تب را

غریب آشنا
06-24-2013, 10:59 PM
بر قتل چون منی چه گماری رقیب را؟


بر قتل چون منی چه گماری رقیب را؟

ای در جهان غریب، مسوز این غریب را


دورم همی کنند ادیبان ز پیش تو

ای حورزاده، عشق بیاموز ادیب را


روی تو گر ز دور ببیند خطیب شهر

دیگر حضور قلب نباشد خطیب را


ترسا گر آن دو زلف چو زنار بنگرد

در حال همچو عود بسوزد صلیب را


ما دوست را به دنیی و عقبی نمی‌دهیم

زنهار! کس چگونه فروشد حبیب را


از من مدار چشم خموشی، که وقت گل

مشکل کسی خموش کند عندلیب را


همرنگ اوحدی شود اندر جهان به عشق

هر کس که او نگه کند این رنگ و طیب را

غریب آشنا
06-24-2013, 10:59 PM
چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا


چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا

در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا


شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده

توجفا کرده و من داشته معذور ترا


صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش

که به جز دیده‌ی پاکان ندهد نور ترا


گر ز دیدار تو آگاه شوند اهل بهشت

سر مویی نفروشند به صد حور ترا


ای که رنجی نکشیدی و ندیدی ستمی

چه غم از حال ستم‌دیده‌ی رنجور ترا؟


تو که چون من ننشستی به غمی روز دراز

سخت کوتاه نماید شب دیجور ترا


اوحدی را ز نظر دور مدار، ای دل و جان

که دلارام ترا دارد و منظور ترا

غریب آشنا
06-24-2013, 10:59 PM
من چه گویم جفا و جنگ ترا؟


من چه گویم جفا و جنگ ترا؟

جرم رهوار و عذر لنگ ترا؟


ز دل و جان نشانه ساخته‌ام

ناوک چشم شوخ شنگ ترا


ای نوازش کم و بهانه فراخ

لب لعل و دهان تنگ ترا


صلح را خود ببین که ما چه کنیم؟

که به جان می‌خریم جنگ ترا


دل بدزدی و زود بگریزی

ما بدانسته‌ایم ننگ ترا


رنگ خوبان ز لوح فکر بشست

اوحدی، تا بدید رنگ ترا

غریب آشنا
06-24-2013, 10:59 PM
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟


دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟

کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟


بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟

به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟


هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد

تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟


خون من ریزی و چشم تو روا می‌دارد

بوسه‌ای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟


شهریان را به غریبان نظری باشد و من

دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟


من و زلف تو قرینیم به سرگردانی

من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟


دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول

اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟

غریب آشنا
06-24-2013, 11:00 PM
باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟


باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟

گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟


دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر

در بر من، شکر گویم دولت پیروز را


گر رسیدم از لبش روزی به کام دل، رواست

زانکه شبها از خدا می‌خواستم این روز را


همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم

تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را


روز وصل از غمزه‌ی او جان سر گردان من

چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟


با وصال او دلم را نیست پروای بهشت

در چنان عیدی کسی یاد آورد نوروز را؟


دوش می‌آمد سوار از دور و من نزدیک بود

کز سرشادی ببوسم پای اسب بوز را


مدعی را دل ببرد از چشم مست شیرگیر

هر که باشد شیرگیر آسان بگیرد یوز را


اوحدی، گر قبله‌ی اقبال خواهی سجده کن

آفتاب روی آن شمع جهان‌افروز را

غریب آشنا
06-24-2013, 11:02 PM
مطرب، چو بر سماع تو کردیم گوش را


مطرب، چو بر سماع تو کردیم گوش را

راهی بزن، که ره بزند عقل و هوش را


ابریشمی بساز و ازین حلقه پنبه کن

نقل حضور صوفی پشمینه پوش را


جامی بیار، ساقی، از آن بادهای خام

وز عکس او بسوز من نیم جوش را


بر لوح دل نقوش پریشان کشیده‌ایم

جامی بده، که محو کنیم این نقوش را


ما را به می بشوی، چنان کز صفای ما

غیرت بود مشایخ طاعت فروش را


بر ما ملامت دگران از کدورتست

صافی ملامتی نکند در نوش را


با مدعی بگوی که: ما را مگوی وعظ

کاگنده‌ایم سمع نصیحت نیوش را


ای باد صبح، نیک خراشیده خاطریم

لطفی بکن، به دوست رسان این خروش را


گرمی کند به خلوت ما آن پری گذر

بگذار تا گذار نباشد سروش را


شد نوش ما چو زهر ز هجران او، ولی

زهر آن چنان خوریم به یادش که نوش را


ای اوحدی، بگوی سخن، تا بداندت

دشمن، که بی‌بصر نشناسد خموش را

غریب آشنا
06-24-2013, 11:03 PM
پیش‌آر، ساقی، آن می چون زنگ را


پیش‌آر، ساقی، آن می چون زنگ را

تا ما براندازیم نام و ننگ را


امشب زرنگ می برافروز آتشی

تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را


بی‌روی او چون عود می‌سوزد تنم

مطرب، تو نیز آخر بساز آن چنگ را


با فقیه از عقل می‌گوید سخن

عقلی نبودست این فقیه دنگ را


بی‌او نباشد دور اگر گریان شوم

دوری بگریاند کلوخ و سنگ را


ای همرهان، پیش دهان تنگ او

یاد آورید این عاشق دلتنگ را


وی ساربان، طاقت نداری پای ما

سرباز کش یک لحظه پیش آهنگ را


ناچار باشد هر فراقی را اثر

وانگه فراق یار شوخ شنگ را


ای آنکه کردی رخ به جنگ اوحدی

او صلح می‌جوید، رها کن جنگ را

غریب آشنا
06-24-2013, 11:03 PM
اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را


اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را

ز روی لاله رنگ خود خجالت‌ها دهی گل را


مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطر

اگر چه پیش روی تو سربازیست کاکل را


رخ و زلف تو بس باشد ز بهر حجت و برهان

اگر دعوی کند وقتی کسی دور تسلسل را


تجمل روی خوبان را بیاراید ولیکن تو

رخی داری که از خوبی بیاراید تجمل را


نباید گوش مالیدن مرا در عشق و نالیدن

اگر گل زین صفت باشد غرامت نیست بلبل را


قرنفل در دهان داری، که هنگام سخن گفتن

به صحرا می‌برد ز آن لب صبابوی قرنفل را


برآید ناله‌ی «دل دل» ز هر سو چون برانگیزی

به روز کشتن و غارت غبار نعل دلدل را


نمی‌گفتی: به فضل خود ببخشایم بسی بر تو؟

کنون وقت آمد انعام و احسان و تفضل را


ز عشقش توبه بشکستم بگیر ای اوحدی، دستم

و گر باور نمی‌داری بیار آن ساغر مل را


جمالش کرد حیرانم، چه ماهست آن؟ نمی‌دانم

که چشم از کشف ماهیت نمی‌بندد تامل را


بهل، تا می‌کند خواری، که با او هم کند یاری

چو جانم میل او دارد نهادم دل تحمل را

غریب آشنا
06-24-2013, 11:04 PM
ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را


ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را

فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را


باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه

چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را


روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن

پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را


شاگرد عشقم، گر سخن گویم درین معنی سزد

چون عشق استادی کند، در گفتن آرد لال را


در بازجست سر ما چندین مکوش، ای مدعی

گر حالتی داری چون من، تا با تو گویم حال را


گر صرف مالی می‌کنی در پای او منت منه

جایی که باشد جان فدا، قدری ندارد مال را


دل چو ببندم در رخش سر چون کشم؟ کان بی‌وفا

دام دل من ساختست آن زلف همچون دال را


نشگفت اگر بال دلم، بشکست ازین سودا، که من

مرغی نمی‌دانم که او این جا نریزد بال را


با او چو گفتم درد دل، گفت: اوحدی، این شیوه تو

بسیار می‌دانی، ولی حدیست قیل و قال را

غریب آشنا
06-24-2013, 11:05 PM
گر وصل آن نگار میسر شود مرا


گر وصل آن نگار میسر شود مرا

از عمر باک نیست، که در سر شود مرا


تسخیر روی او به دعا می‌کند دلم

تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا


روزی که کاسه‌ی سرم از خاک پر کنند

از بوی او دماغ معطر شود مرا


آن نور هر دودیده اگر می‌دهد رضا

بگذار تا دودیده به خون تر شود مرا


هر ساعتم چنان کند از غصه پایمال

کز دست او فعان به فلک بر شود مرا


مشکل شکفته گرددم از وصل او گلی

لیکن چه خارها که به دل در شود مرا!


این درد سینه سوز، که در جان اوحدیست

از تن شگفت نیست که لاغر شود مرا

غریب آشنا
06-24-2013, 11:06 PM
به خرابات گرو شد سر و دستار مرا


به خرابات گرو شد سر و دستار مرا

طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا


بفغانند مغان از من و از زاری من

شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا


ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای

ز خرابات به جایی مبر، ای یار، مرا


اندر آمد شب و تا صومعه، زین جا که منم

راه دورست، درین میکده بگذار مرا


مستم از عشق و خراب از می و بیهوش از دوست

دستگیری کن و امروز نگه دار مرا


رندیی کان سبب کم زنی من باشد

به ز زهدی که شود موجب پندار مرا


جای من دور کن از حلقه‌ی این مدعیان

که بدیشان نتوان دوخت به مسمار مرا


برتن از عشق چو پر فایده بندی دارم

پند بی‌فایده در دل نکند کار مرا


گر از این کار زیانم برسد، باکی نیست

اوحدی، سود ندارد، مکن انکار مرا

غریب آشنا
06-24-2013, 11:07 PM
چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا


چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا

ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا


سیر آمدم ز عیش، که بی‌دوست میکنم

بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا


از روزگار غایت مطلوب من کسیست

و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا


ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او

آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا


یک بوسه دارم از لب شیرین او هوس

وز دل برون نمی‌رود این هوس مرا


از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم

کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا


باریک آن چنان شدم از غم، که گر شبی

بیرون روم به شمع، نبیند عسس مرا


هر ساعتم به موج بلایی در افکند

سیلاب ازین دو دیده‌ی همچون ارس مرا


یاری که اصل کار منست، ار به من رسد

با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا؟

غریب آشنا
06-24-2013, 11:08 PM
حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا


حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا

یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا


در سینه بشکنم نفس خویش را به غم

گر بی‌غمت ز سینه بر آید نفس مرا


فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست

دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا


گیرم نمی‌دهی به چومن طوطیی شکر

از پیش قند خویش مران چون مگس مرا


زین سان که هست میل دل من به جانبت

لیلی تو میل جانب من کن، که بس مرا


گفتم که: باز پس روم از پیش این بلا

بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا


ای اوحدی، هوای رخ او مکن دلیر

بنگر که: چون گداخته کرد این هوس مرا؟

غریب آشنا
06-24-2013, 11:08 PM
دود از دلم برآمد، دادی بده دلم را


دود از دلم برآمد، دادی بده دلم را

در بر رخم چه بندی؟ بگشای مشکلم را


پایم به گل فروشد، تا چند سر کشیدن؟

دستی بزن برآور این پای در گلم را


دستم چو شد حمایل در گردن خیالت

پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را


بردند پیش قاضی از قتل من حکایت

او نیز داد رخصت، چون دید قاتلم را


جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم

گر زانکه بر گشایی یک یک مفاصلم را


وقتی که مرده باشم، گر مهر مینمایی

بر آستان خود نه تابوت و محملم را


تا نقش مهر خویشم بر لوح دل نوشتی

یکسر به باد دادی تحصیل و حاصلم را


عیبم کنند یاران در عشقت ای پریرخ

دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را


از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی

گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را

غریب آشنا
06-24-2013, 11:08 PM
به خرابات برید از در این خانه مرا


به خرابات برید از در این خانه مرا

که دگر یاد شراب آمد و پیمانه مرا


دل دیوانه به زنجیر نبستن عجبست

که به زنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟


می بیارید و تنم را بنشانید چو شمع

پیش آن شمع و بسوزید چو ویرانه مرا


همچو گنجیست درین عالم ویران رخ او

یاد آن گنج دوانید به ویرانه مرا


بر میان از سر زلفش کمری می‌بستم

گر بدو دست رسیدی چو سرشانه مرا


هر که خواهد که به دامم کشد آسان آسان

گو: مپندار بجز خال لبش دانه مرا


سرم از شوق و دل از عشق چنین شیفته شد

تا که شد اوحدی شیفته هم خانه مرا

غریب آشنا
06-24-2013, 11:08 PM
غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا


غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا

ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا


دمم می‌دهی که: من بیابم دمی دگر

گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا


به نام تو زیستم همه عمر و خود ز تو

نه بر دست نامه‌ای، نه بر لب نمی‌مرا


مکن بیش ازین ستم، به نیکی گرای هم

چو زخمم به دل رسید، بنه مرهمی مرا


مرا در فراق خود به پرسش عزیز کن

که هرگز نیوفتاد چنین ماتمی مرا


نخواهم به عالمی غمت را فروختن

کز آنجا میسرست چنین عالمی مرا


غم روز هجر تو بگویم یکان یکان

اگر در کف او فتد شبی محرمی مرا


کم و بیش اوحدی چو اندر سر توشد

تو نیز پرسشی بکن به بیش و کمی مرا

غریب آشنا
06-24-2013, 11:09 PM
آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا


آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا

در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟


همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام

لیک خود روزی بحمدالله نمی‌خوانی مرا


ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد زتو

گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا؟


دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه

می‌کشم در پای خود چندان که بتوانی مرا


با رقیبانت نکردم آنچه با من میکنند

این زمان سودی نمی‌دارد پشیمانی مرا


زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو

گر فلک یک روز بنشاند به سلطانی مرا


کس خریدارم نمیگردد، که دارم داغ تو

زان همی آیم برت، چندانکه می‌رانی مرا


بر سر کوی تو دشواری کشیدم سالها

دور ازین در چون توان کردن به آسانی مرا؟


در درون پرده‌ای با دشمنان من به کام

وز برون مشغول می‌داری به دربانی مرا


گفته‌ای: در کار عشقم اوحدی دانا نبود

چون توانم گفت؟ نه آنم که می‌دانی مرا

غریب آشنا
06-24-2013, 11:09 PM
زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را


زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را

خامی که دل ندارد این غم نباشد او را


گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم

زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را


عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم

این مرده زنده کردن دردم نباشد او را


گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی

نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را


از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم

زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را


از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی

او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را


این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او

گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را

غریب آشنا
06-24-2013, 11:09 PM
آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را


آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را

خوبرویان جهان بنده به جانند او را


دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز

جای آنست که بر دیده نشانند او را


دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب

پاکبازان جهان بنده از آنند او را


گر در افتد به کفم دامن وصلش روزی

از کف من به جهانی نجهانند او را


نیست بی‌مصلحتی از بر او دوری من

برمیدم ز برش، تا نرمانند او را


قیمت قامت او را من بیدل دانم

ورنه این یک دوسه افسرده چه دانند او را؟


ای که گشت اوحدی از بهر تو بدنام جهان

بنده‌ی تست، نام که خوانند او را

غریب آشنا
06-24-2013, 11:10 PM
نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را




نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را

چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟


اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید

که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را


دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده می‌داری

من اینک فاش می‌گویم! به نزدیک من آر او را


مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو

دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را


سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید

بده تا بی و بر بند و به دست من سپار او را


بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون

چو می‌گویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را


نگاهی کن درو یک بار و او را بنده خود خوان

گذاری کن برو یک روز و خاک خود شمار او را

غریب آشنا
06-24-2013, 11:10 PM
چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را


چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را

زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را


یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو

فردا که هیچ عذر نباشد گناه را


نشگفت پای ما که بر آید به سنگ غم

زیرت که احتیاط نکردیم راه را


دارم گواه آنکه تو کشتی مرا، ولیک

ترسم که: نرگست بفریبد گواه را


روزی چنان بگریم ازین غم، که اشک من

ز آن خاک آستان بدماند گیاه را


گر بشنود جفا که تو در شهر می‌کنی

خسرو بی‌اغیان نفرستد سپاه را


شد سالها که بنده‌ی تست اوحدی، دریغ

کز حال بندگان خبری نیست شاه را

غریب آشنا
06-24-2013, 11:11 PM
با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟


با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟

راز سر گردان عاشق پیشه‌ی غم کشته را؟


آب چشم من ز سر بگذشت و می‌گویی: بپوش

چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟


جان شیرین منست آن لب، بهل تا می‌کشد

در غم روی خود این فرهاد مجنون گشته را


آنکه روزی گر چمان اندر چمن رفتی برش

باغبان از سرزنش می‌کشت سرو کشته را


خال او حال مرا برهم زد و خونم بریخت

با که گویم حال این خال به خون آغشته را؟


آسمان برنامه‌ی عمرم نبشتست این قضا

در نمی‌شاید نوشتن نامه‌ی بنوشته را


خاک کوی او بهشتم بود هشتم، لاجرم

این زمان در خاک می‌جویم بهشت هشته را


کمتر از شمعی نشاید بود و گر سر می‌رود

هم به پایان برد می‌باید سر این رشته را


اوحدی خواهی که چون عیسی به خورشیدی رسی

آتشی درزن، بسوز این دلق مریم رشته را

غریب آشنا
06-24-2013, 11:11 PM
دلم در دام عشق افتاد هیلا


دلم در دام عشق افتاد هیلا

فتاده هر چه بادا باد هیلا


چو دل را در غمش فریادرس نیست

مرا از دست دل فریاد هیلا


بر آب چشم من کشتی برانید

که توفان در جهان افتاد هیلا


بده ساقی، چو کشتی ساغر می

به یاد دجله‌ی بغداد هیلا


منم وامق، تویی عذرا وفا کن

تویی شیرین منم فرهاد، هیلا


ز اشک و سوز و آه من حذر کن

که بارانست و برق و باد هیلا


چو داد بیدلان دادی، نگارا

مکن بر جان من بیداد هیلا


گر از جور تو روزی پیش سلطان

چو مظلومان بخاهم داد هیلا


مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز

که خسرو دل به شیرین داد هیلا


ز قول اوحدی بر بیدلان خوان

غزلهایی که داری یاد هیلا

غریب آشنا
06-24-2013, 11:11 PM
نه هفته‌ایست، نه ماهی، که رفته‌ای زبر ما


نه هفته‌ایست، نه ماهی، که رفته‌ای زبر ما

نهفته نیست کزین غم چه دیده چشم تر ما


زمان ما به سر آورد درد عشق تو، جانا

هنوز تا غم هجران چه آورد به سر ما؟


بدان کمر نرسد دست من، ولی برساند

محبت تو سرشک دو دیده بر کمر ما


لبت که از همه گیتی پسند ماست، نگه کن

که راحت همه گشت و جراحت جگر ما


ز ظلمت شب هجران به زحمتیم، چه بودی

کز آسمان وصالی بتافتی قمر ما؟


ز روی خوب شکیبم نبود و صورت خوبان

تو از تامل ایشان بدوختی نظر ما


نموده‌ای که: چو غایب شوند مهر نماند

بیا، که مهر تو غایب نمی‌شود زبر ما


ستم ببین تو که: دیگر ز گفت و گوی رقیبان

بر آستان تو ممکن نمی‌شود گذر ما


عجب که یاد نکردی ز اوحدی و نگفتی

که: چیست حال دل این غریب پی سپرما؟

غریب آشنا
06-24-2013, 11:11 PM
ای چراغ چشم توفان بار ما


ای چراغ چشم توفان بار ما

بیش ازین غافل مباش از کار ما


هر زمانی در به روی ما مبند

گر چه کوته دیده‌ای دیوار ما


شکر آن که خواب می‌گیرد به شب

رحمتی بر دیده‌ی بیدار ما


ای که با هر کس چو گل بشکفته‌ای

بیش ازین نتوان نهادن خار ما


کاشکی آن رخ نبودی در نقاب

تا نکردی مدعی انکار ما


با چنان ساعد که بر بازوی اوست

کس نپیچد پنجه‌ی عیار ما


خلق عالم گر شوند اغیار و خصم

نیست غم، گر یار باشد یار ما


اوحدی، می‌بوس خاک آستان

کندر آن حضرت نباشد بار ما

غریب آشنا
06-24-2013, 11:12 PM
ای غم عشق تو یار غار ما


ای غم عشق تو یار غار ما

جز غمت خود کس نزیبد یار ما


کار ما با غم حوالت کرده‌ای

نی، به این‌ها برنیاید کارما


در ازل جان دل به مهرت داد و این

تا ابد مهریست بر رخسار ما


ما همان اقرار اول می‌کنیم

گر دو گیتی می‌کنند انکار ما


ساقی، از رندان حریفی را بخوان

تا به می بفروشد این دستار ما


می بیار و خرقه‌ی ما را بکن

تا ببیند مدعی زنار ما


علم نیک و بد چو جای دیگرست

این تفاوت چیست در پندار ما؟


زاهدان فردا چه گویندار خدای؟

سهل گیرد کار برخمار ما


تا رضای او نباشد، اوحدی

توبه بی‌کارست و استغفار ما

غریب آشنا
06-24-2013, 11:12 PM
تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟


تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟

که هجرانت چه می‌سازد همی با روزگار ما؟


چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره

نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما


به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش

ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما


ز رویت پرده‌ی دوری زمانی گر برافتادی

همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما


تو همچون خرمن حسنی و ما چون خوشه چینانت

از آن خرمن چه کم گشتی که پر بودی کنار ما؟


ز دلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید

که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما


نمی‌باید دل ما را بهار و باغ و گل بی‌تو

رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما


ز مثل ما تهی‌دستان چه کار آید پسند تو؟

تو سلطانی، ز لطف خود نظر می‌کن به کار ما


چه دلداری؟ که از هجران دل ما را بیازردی

چه دمسازی؟ که از دوری بر آوردی دمار ما


به قول دشمنان از ما، خطا کردی که برگشتی

کزان روی این ستمکاری نبود اندر شمار ما


ز هجرت گر چه ما را پر شکایتهاست در خاطر

هنوزت شکرها گوییم، اگر کردی شکار ما


بگو تا: اوحدی زین پس نگرید در فراق تو

که گر دریا فرو بارد بنفشاند غبار ما

غریب آشنا
06-24-2013, 11:12 PM
چو آشفته دیدی که شد کار ما


چو آشفته دیدی که شد کار ما

نگشتی دگر گرد بازار ما


میزار ما را، که کار خطاست

دلیری نمودن به آزار ما


به فریاد ما گر چنین می‌رسی

به گردون رسد ناله‌ی زار ما


دل ما ننالیدی از چشم تو

اگر جور کردی به مقدار ما


بجز ما نخواهد خریدن کسی

متاعی که بستی تو در بار ما


چه خسبی؟ که شبهای تاریک خواب

نیامد درین چشم بیدار ما


مریز اوحدی را نمک بر جگر

که شوریده او می‌کند کار ما

غریب آشنا
06-24-2013, 11:13 PM
از ما به فتنه سرمکش، ای ناگزیر ما


از ما به فتنه سرمکش، ای ناگزیر ما

که آمیزشیست مهر ترا با ضمیر ما


ما قصه‌ای که بود نمودیم و عرضه داشت

تا خود جواب آن چه رساند بشیر ما


نی‌نی ، به پیک و نامه چه حاجت؟ که حال دل

دانم که نانوشته بخواند مشیر ما


ای باد صبح‌دم خبر ما بپرس نیک

کین نامها نه نیک نویسد دبیر ما


ای صوفی، ار تو منکر عشقی به زهد کوش

ما را ز عشق توبه نفرمود پیر ما


بس قرنها سپهر بگردد بدین روش

تا بر زمین عشق نیابد نظیر ما


پستان خود به مهر بیالود و دوستی

روز نخست دایه که می‌داد شیر ما


در آب و گل ز آدم خاکی نشان نبود

کغشته شد به آب محبت خمیر ما


دلبر ز آه و ناله‌ی من هیچ غم نداشت

دانست کان شکار نیفتد به تیر ما


زان دل شکسته‌ایم که بر دوست بسته‌ایم

کز ما دل شکسته طلب کرد میر ما


سهلست دستگیری افتاد گان ولی

وقتی بود که دوست شود دستگیر ما


با خار ساختیم، که گل دیر بردمد

شاخ بلند دوست به دست قصیر ما


از جان برآمدست، نباشد شگفت اگر

در دل نشیند این سخن دلپذیر ما


ای اوحدی، اگر ید بیضا بر آوری

مشنو، کزان تنور برآید فطیر ما

غریب آشنا
06-24-2013, 11:13 PM
ای پرتو روح‌القدس تابان ز رخسار شما


ای پرتو روح‌القدس تابان ز رخسار شما

نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما


هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان

سر حواریون نهان در بحر گفتار شما


شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم

قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما


اعجاز عیسی در دو لب پنهان صلیب اندر سلب

قندیل زهبان نیم شب تابان ز رخسار شما


از لعلتان کوثر نمی، وز لفظتان گردون خمی

میلاد شادیها همی از روز دیدار شما


زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا خجل

صد جاثلیق زنده‌دل چون من خریدار شما


گردی ز عشق انگیخته، بر گبر و ترسا بیخته

خون مسلمان ریخته در پای دیوار شما


ای عیدتان بر خام خم گوساله‌ی زرینه سم

فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما


دیرش زمین بوسد به حد، رهبان از وجوید مدد

چون اوحدی یوم‌الاحد آید به زنهار شما

غریب آشنا
06-24-2013, 11:14 PM
مرادم ار چه نخواهد روا شدن ز شما


مرادم ار چه نخواهد روا شدن ز شما

به فال نیک ندارم جدا شدن ز شما


مگر اجل برهاند مرا ز عشق، ارنه

به زندگی نتوانم رها شدن ز شما


اگر ز خوی شما داشتی خبر دل من

عجب نداشتمی بی‌وفا شدن ز شما


ازین صفت که بی‌یگانگی همی کوشید

کرا بود طمع آشنا شدن ز شما؟


دلم بدین صفت ار پایمال غصه شود

گریختن زمن و در قفا شدن ز شما


غم شما گر ازین سان کشد گریبانم

چه پیرهن که بخواهد قبا شدن ز شما


به اوحدی طمع پارسا شدن می‌کنید

که بعد ازین نتوان پارسا شدن ز شما

غریب آشنا
06-24-2013, 11:14 PM
دراز شد سفر یار دور گشته‌ی ما


دراز شد سفر یار دور گشته‌ی ما

فغان ازین دلی بی‌او نفور گشته ما


به آن رسید که توفان بر آیدم بدو چشم

ز سوز سینه همچون تنور کشته ما


بخواند راوی مستان به صوت داودی

ز شوق او سخن چون زبور گشته ما؟


چه بودی آنکه چو حوری در آمدی هر دم

به خانه‌ی چو سرای سرور گشته‌ی ما؟


چه بودی ار خبر او همی رسانیدند

به گوش خاطر از خود نفور گشته ما؟


ز حافظان وفا نیست مشفقی که کند

ملامت دل از کار دور گشته‌ی ما


حدیث ما تو بگوی، اوحدی که مشغولست

به یاد دوست دل با حضور گشته‌ی ما

غریب آشنا
06-24-2013, 11:15 PM
پرده بر انداخت ز رخ یار نهان گشته‌ی ما


پرده بر انداخت ز رخ یار نهان گشته‌ی ما

نوبت اقبال برد بخت جوان گشته‌ی ما


تن همه جان گشت چو او باز به دل کرد نظر

باخته شد در نظری آن تن جان گشته‌ی ما


گرچه گران بار شدیم از غم آن ماه ولی

هم سبک انداخته شد بار گران گشته‌ی ما


دیده‌ی گریان به دلم فاش همی گفت خود این:

کاتش غم زود کشد اشک روان گشته‌ی ما


پیر خرد گرد جهان گشت بسی در طلبش

هم به کف آورد غرض پیر جهان گشته‌ی ما


نفس بفرمود بسی، من ننشستم نفسی

تا همگی سود نشد سود زیان گشته‌ی ما


ضامن ما در غم او اوحدی شیفته بود

این نفس از غم برهد مرد ضمان گشته‌ی ما

غریب آشنا
06-27-2013, 12:30 AM
حلوای نباتست لبت، پسته دهانا


حلوای نباتست لبت، پسته دهانا

در باغ گلی نیست به رخسار تو مانا


زیر لبت ازوسمه نقطهاست، چه روشن؟

گرد رخت از مشک زقمهاست چه خوانا؟


گفتم: نتوانی دل شهری بربودن

نی، چون نتوانی، که شگرفی و توانا؟


بس گوشه نشینی که ز هجر تو بنالد

این ناله به گوشت نرسیدست همانا


مردم نه عجب صورت عشقم که بدانند

بی‌عشق نشستن عجب از مردم دانا


هر لحظه زبان فاش کند سر دل من

پیوسته ز دست تو برنجیم، زبانا


دلسوخته‌ی عشق تو گردید به صد جان

غافل مشو از اوحدی سوخته، جانا

غریب آشنا
06-27-2013, 12:33 AM
ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها


ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها

زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها


حوران جنت ار به کمالت نگه کنند

در رو کشند جمله ز شرمت نقابها


دست قضا چو نسخه‌ی خوبان همی نبشت

روی تو اصل بود و دگر انتخابها


گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد

سر بر کند ز هر طرفی آفتابها


آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟

منعت که می‌کند که نکردی ثوابها؟


فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر

کامروز در فراق تو دیدم عذابها


من می‌کنم دعا و تو دشنام می‌دهی

آری، بر تو کم نبود این جوابها


از اشک دیده بر ورق روی چون زرم

گویی مگر به سیم کشیدند بابها


امشب چنان گریسته‌ام کاشک چشم من

همسایه را به خانه در افکند آبها


برخوان سینه از دل بریان نهاده‌ام

در رهگذار خیل خیالت کبابها


غیری در اشتیاق تو گر نامه‌ای نوشت

شاید که اوحدی بنویسد کتابها

غریب آشنا
06-27-2013, 12:34 AM
رخ خوب خویشتن را بچه پوشی از نظرها؟


رخ خوب خویشتن را بچه پوشی از نظرها؟

که به حسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها


برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی

چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها


تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد

که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها


عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم

مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟


نتوانم از خجالت که: بر تو آورم جان

که شنیدم: التفاتی نکنی به مختصرها


ز لبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی

بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها


بر آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟

که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها

غریب آشنا
06-27-2013, 12:35 AM
باد سهند بین که : برین مرغزارها


باد سهند بین که : برین مرغزارها

چون می‌کند ز نرگس و لاله نگارها؟


در باغ رو، که دست بهار از سر درخت

بر فرقت از شکوفه بریزد نثارها


ساقی، میان ببند که هنگام عشرتست

می در پیالها کن و گل در کنارها


نتوان شکایت ستم روزگار کرد

گر من درین حدیث کنم روزگارها


وقتی من اختیار دلی داشتم به دست

عشق آمد و ز دست ببرد اختیار ها


گر بر دل تو هست غباری ز داغ غم

بنشین، که جام می بنشاند غبارها


تا این بهار نامه بود، هیچ مجلسی

بی‌یاد اوحدی نبود در بهارها

غریب آشنا
06-27-2013, 12:35 AM
ای سفر کرده، دلم بی‌تو بفرسود،بیا


ای سفر کرده، دلم بی‌تو بفرسود،بیا

غمت از خاک درت بیشترم سود، بیا


سود من جمله ز هجر تو زیان خواهد شد

گر زیانست درین آمدن از سود، بیا


مایه‌ی راحت و آسایش دل بودی تو

تا برفتی تو دلم هیچ نیاسود بیا


ز اشتیاق تو در افتاد به جانم آتش

وز فراق تو در آمد به سرم دود، بیا


ریختم در طلبت هر چه دلم داشت، مرو

باختم در هوست هر چه مرا بود، بیا


گر ز بهر دل دشمن نکنی چاره‌ی من

دشمنم بر دل بیچاره ببخشود، بیا


زود برگشتی و دیر آمده بودی به کفم

دیر گشت آمدنت، دیر مکش، زود بیا


کم شود مهر ز دوری دگران را لیکن

کم نشد مهر من از دوری و افزود، بیا


گر بپالودن خون دل من داری میل

اوحدی خون دل از دیده بپالود، بیا

غریب آشنا
06-27-2013, 12:35 AM
سخت به حالم از تو من، ای مدد حال بیا


سخت به حالم از تو من، ای مدد حال بیا

فال به نام تو زدم، ای تو مرا فال بیا


عهد من از یاد مهل، تا نشوم خوار و خجل

نامه فرستادم و دل، بنگر و در حال بیا


عاشق دیوانه شدم، وز همه بیگانه شدم

بر در می‌خانه شدم، خیز و به دنبال بیا


دور شدی، دیر مکش،بر مچشان زهر و مچش

ای همه شغلی بتو خوش، با همه اشغال بیا


تا به رخت عید کنم، روی به توحید کنم

آخر شعبان چو شدی، اول شوال بیا


پر می و نقلست سرا، با همه پیکار چرا؟

شاهد مجلس، بنشین، زاهد بطال، بیا


می‌روم از دست دگر، واقعه‌ای هست دگر

شد دل من مست دگر، ای تن حمال، بیا


بهمن غم کرد درون، دست به دستان و فسون

رستم جان گشت زبون، ای خرد زال، بیا


عقل بینداخت قلم، شخص هنر ساخت به غم

کفر برانداخت علم، مهدی دجال بیا


این بصر و طرف بهل، وین نظر ژرف بهل

این ورق و حرف بهل، ای سخن لال بیا


روز وصالست مرا، صبح کمالست مرا

غره‌ی سالست مرا، اوحدی، امسال بیا

غریب آشنا
06-27-2013, 12:36 AM
نوبهارست و دل پر هوس و باده‌ی ناب


نوبهارست و دل پر هوس و باده‌ی ناب

حبذا روی نگار و لب کشت و سر آب


صبح برخیز و بر گل به صبوحی بنشین

چون به آواز خوش مرغ درآیی از خواب


عیش نیکوست کسی را که تواند کردن

ای توانای خردمند، چه داری؟ دریاب


اگر آن زلف تو در بردن عقل از همه روی

وی لب تو در غارت دین از همه باب


کافران روی به محراب نکردند، ولی

بکنند ار خم ابروی تو باشد محراب


اوحدی پیش تو صد نامه فرستاد از شوق

که نه آثار وفا دید و نه ایثار جواب

غریب آشنا
06-27-2013, 12:37 AM
نیست در آبگینه آتش و آب


نیست در آبگینه آتش و آب

باده‌شان رنگ می‌دهد، دریاب


باده نیز اندر اصل خود آبیست

کفتابش فروغ بخشد و تاب


ز آب بی رنگ شد عنب موجود

وز عنب شیره وز شیره شراب


زین منازل نکرده آب گذار

هیچ کس را نکرد مست خراب


باش، تا رنگ و بوی برخیزد

که همان آب صرف بینی، آب


هر کس از باده نسبتی دیدند

جمله بین کس نشد ز روی صواب


چشم ازو رنگ برد و بینی بوی

عاقلش سکر دید و غافل خواب


اگرت چشم دوربین باشد

بر گرفتم ازان جمال نقاب


اوحدی، هرچه غیر او بینی

نیست یک باره جز غرور سراب

غریب آشنا
06-27-2013, 12:38 AM
هر بامداد روی تو دیدن چو آفتاب


هر بامداد روی تو دیدن چو آفتاب

ما را رسد، که بی‌تو ندیدیم روی خواب


ما را دلیست گمشده در چین زلف تو

اکنون که حال با تو بگفتیم، بازیاب


باریک تر ز موی سالیست در دلم

شیرین‌تر از لب تو نگوید کسی جواب


رویت ز روشنی چو بهشتست و من ز درد

در وی به حیرتم که: بهشتست یا عذاب؟


چشمم ز آب گریه به جوشست همچو دیگ

عشق آتشی همی کند آهسته زیر آب


هر دل که دید آب دو چشمم کباب شد

برآب دیده‌ای، که دل کس شود کباب؟


جز یک شراب هر دو نخوردیم، پس چرا

چشم تو مست گشت و دل اوحدی خراب؟

غریب آشنا
06-27-2013, 12:38 AM
یا بپوش آن روی زیبا در نقاب


یا بپوش آن روی زیبا در نقاب

یا دگر بیرون مرو چون آفتاب


بند کن زلف جهان آشوب را

گر نمی‌خواهی جهانی را خراب


رنج من زان چشم خواب‌آلود تست

چون کنم، کندر نمی‌آید ز خواب؟


زلف را وقتی اگر تابی دهی

آن تو دانی، روی را از من متاب


من که خود میمیرم از هجران تو

بر هلاک من چه می‌جویی شتاب؟


تا نرفتی در نیامد تیره شب

تا نیایی بر نیاید آفتاب


حال هجران تو من دانم، که من

سینه‌ای دارم پر از آتش کباب


عاشقم، روزی بر آویزم بتو

تشنه‌ام، خود را در اندازم به آب


اوحدی کامروز هجران تو دید

ایزدش فردا نفرماید عذاب

غریب آشنا
06-27-2013, 12:38 AM
امروز چون گذشتی برما؟ عجب، عجب!


امروز چون گذشتی برما؟ عجب، عجب!

ماه نوی که گشتی پیدا، عجب، عجب!


خوبت رخست و زیبا، بنشین، نکو، نکو

شاد آمدی و خرم، فرما، عجب، عجب!


بخت من و من آسان با تو؟ بیا، بیا

خوی تو و تو ساکن باما، عجب، عجب!


چونت ز دل برآمد، جانا که بی‌رقیب

بر من گذار کردی تنها؟ عجب، عجب!


دری و دور گشته ز دریای چشم ما

ای در باز گشته ز دریا، عجب، عجب


آگاه چون نکردی ما را ز آمدن

ناگاه چون فتادی اینجا؟ عجب، عجب!


زینهاست کاوحدی به تو دادست دل چنین

زان دل چگونه آمد اینها؟ عجب، عجب!

غریب آشنا
06-27-2013, 12:38 AM
زان دوست که غمگینم، غم خوار کنش، یارب


زان دوست که غمگینم، غم خوار کنش، یارب

دشمن که نمی‌خواهد، هم‌خوار کنش، یارب


اندر دل سخت او کین پر شد و مهر اندک

آن مهر که اندک شد، بسیار کنش، یارب


سر گشته و غم‌خوارم، آن کین غم ازو دارم

همچون من سرگشته، بی‌یار کنش، یارب


کردست رقیبان را خار گل روی خود

نازک شکفید آن گل، بی‌خار کنش، یارب


گر زلف چو ز نارش می‌رنجد ازین خرقه

این خرقه که من دارم، زنار کنش، یارب


این سینه که شد سوزان از مهر جگر دوزان

چون مهر بر افروزان، یا نار کنش، یارب


آن کو نکند باور بیماری و درد من

یک چند به درد او، بیمار کنش، یارب


چشمش همه را خواند وز روی مرا راند

مستست و نمی‌داند، هشیار کنش، یارب


هر دم به دل سختم، تاراج کند رختم

در خواب شد این بختم، بیدار کنش، یارب


بی‌کار شد آه من، اندر دل ماه من

منگر به گناه من، پر کار کنش، یارب


دل برد و ز درد دل می‌گریم و می‌گویم:

کان کس که ببرد این دل، دلدار کنش، یارب


آن کش نشد آگاهی از غارت رخت من

یک هفته اسیر این طرار کنش، یارب


گر زانکه بیازارد، سهلست، مرا آن بت

از اوحدی آن آزار، بیزار کنش، یارب

غریب آشنا
06-27-2013, 12:39 AM
بت خورشید رخ من بگذارست امشب


بت خورشید رخ من بگذارست امشب

شب روان را رخ او مشعله دارست امشب


خاک مشکست و زمین عنبر و دیوار عبیر

باد گل بوی و هوا غالیه بارست امشب


دیده‌ی آن که نمی‌خفت و سعادت می‌جست

گو: نگه کن، که سعادت بگذارست امشب


آن بهشتی، که ترا وعده به فردا دادند

همه در حلقه‌ی آن زلف چو مارست امشب


گل این باغچه بی‌خار نباشد فردا

گل بچینید، که بی‌زحمت خارست امشب


عید را قدر نباشد بر شبهای چنین

روز نوروز خود اندر چه شمارست امشب؟


تا قبولت نکند یار نیابی اقبال

مقبل آنست که در صحبت یارست امشب


ماهرویی که ز ما پرده همی کرد و حجاب

پرده از روی بر انداخت که: بارست امشب


دوست حاضر شده ناخوانده و دشمن غایب

اوحدی، پرورش روح چه کارست امشب؟

غریب آشنا
06-27-2013, 12:39 AM
پس از مشقت دوشین که داشت گوش امشب؟


پس از مشقت دوشین که داشت گوش امشب؟

که من به کام رسم زان لب چو نوش امشب


کشیده‌ایم بسی‌بار چرخ، وقت آمد

که چرخ غاشیه‌ی ما کشد به دوش امشب


بیار، ساقی، از آن جام راوقی، تا من

در افگنم به رواق فلک خروش امشب


خیال خوب مبند، ای دل امشبی و مخسب

تو نیز جهد کن، ای دیده و بکوش امشب


ز خانقاه دلم سیر شد، برای خدای

مرا مبر ز سرکوی می‌فروش امشب


شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق

ز من مدار توقع به عقل و هوش امشب


به ترک نام کن، ای اوحدی وخرمن ننگ

بیار باده و بنشین و باده نوش امشب

غریب آشنا
06-27-2013, 12:41 AM
بیار باده، که ما را به هیچ حال امشب


بیار باده، که ما را به هیچ حال امشب

برون نمی‌رود آن صورت از خیال امشب


به حکم آنکه ندارم حضور بی‌رخ دوست

مرا نماز حرامست و می حلال امشب


ز باده خوردن اگر منع می‌کنندم خلق

بدین سخن نتوان رفت در جوال امشب


ز عشرت و طرب و باده هیچ باقی نیست

ولی چه سود؟ که دوریم از آن جمال امشب


گرم نه وعده‌ی دیدار باز دادی دل

بلای هجر نمی‌کردم احتمال امشب


هلال، اگر نه چو ابروی یار من بودی

نکردمی نظر مهر در هلال امشب


شینیده‌ای که: بنالند عاشقان بی‌دوست؟

تو نیز عاشقی، ای اوحدی، بنال امشب

غریب آشنا
06-27-2013, 12:41 AM
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب


مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب

که نمی‌شکیبد از تو دل بی‌قرارم امشب


ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی

چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب


چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن

چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب


به رخم چو بر گشادی در وعدها که دادی

نه شگفت اگر به شادی نفسی برآرم امشب


چو شدم وصال روزی، به توقعم چه سوزی؟

چه شود که بر فروزی دل سوکوارم امشب؟


گل بخت شد شکفته، که شوم چو بخت خفته

که تو داده‌ای نهفته بر خویش بارم امشب


اگر از هزار دستم، بکشند خوار و پستم

چو یکی همی پرستم، چه غم از هزارم امشب


دگر آرزو نجویم، پی آرزو نپویم

همه از تو شکر گویم، که تویی شکارم امشب


دل اوحدی تو داری، چو نمی‌دهی بیاری

نکنم به ترک زاری، که ز عشق زارم امشب

غریب آشنا
06-27-2013, 12:41 AM
مهر گسل گشت یار، عهد شکن شد حبیب


مهر گسل گشت یار، عهد شکن شد حبیب

اصل خطر شد دوا، رای خطا زد صلیب


خوارم و بی‌وصل دوست خوار بود آدمی

زارم و بی‌روی گل زار بود عندلیب


دیر کشید، ای نگار، سوختنم ز انتظار

یا نظری بی‌ستیز، یا گذری بی‌رقیب


ما ز تو مهر و وفا خواسته‌ایم، ای صنم

نی چو کسان دگر عاشق رنگیم و طیب


نیست ز خامان عجب عشق زنخدان و لب

طبع چه جوید؟رطب، طفل چه جوید زبیب


ابروی محراب‌وش گر سوی مسجد بری

نعره برآرد امام، در غلط افتد خطیب


گر بکشم خویش را در طلب وصل تو

سود ندارد، که نیست کار برون از نصیب


چاره بجز صبر نیست، کان رخ چون آفتاب

دل برباید، مگر دیده بدوزد لبیب


دل‌منه، ای اوحدی، زانکه به شهر کسان

جور کشد بی‌سخن عاشق و آنگه غریب

غریب آشنا
06-27-2013, 12:42 AM
اشک ما آبیست روشن در هوات


اشک ما آبیست روشن در هوات

خود به چشم اندر نیامد اشک مات


در طوافت سعی خواهم کرد از آنک

سعی‌ها کردست گردون در صفات


خون من ریزی و دل گیری نوا

بینوایی به دلم را از نوات


ای خط سبزت برات خون من

کم نویس آن خط که مردیم از برات


دی دوایی می نبشتی از قلم

حال من نشنید و دل خون شد دوات


ای به زلف و خال چون لیل دجا

در دل و جانم غم لیلی دوجات


نزد ترکان ما ترا قدر ار چه نیست

نزد ما، ای ترک، یک دم باش مات


دل بلات ار بت پرستان میدهند

بت پرستم من، که دادم دل بلات


گر نجات از عشق جویی، اوحدی

پیش او هم، نه رهت باشد، نه جات

غریب آشنا
06-27-2013, 12:42 AM
تا قلندر نشوی راه نیابی به نجات


تا قلندر نشوی راه نیابی به نجات

در سیاهی شو، اگر می‌طلبی آب حیات


موی بتراش و کفن ساز تنت را از موی

تا درین عرصه نگردی تو بهر مویی مات


به یلک هر دو جهان را یله کن، تا چو یلان

نام مردیت برآید ز میان عرصات


کفش و دستار بینداز و تهی کن سر و پای

تا چو ایشان همه تن گردی اندر حرکات


این گروهند همه ترک عرض کرده و باز

همچو جوهر شده از نور یقین زنده به ذات


زندگی گر صفت روز و شب ایشانست

زندگان دگر، انصاف، رمیم‌اند و رفات


نیست جز صدق دلیل ره ایشان به خدای

گر کسی را به ازین هست دلیلی، قل: هات


اوحدی، رو مددی جوی ز خاک درشان

تا گرفتار نگردی به هوا چون ذرات

غریب آشنا
06-27-2013, 12:43 AM
حسن خود عرضه کن، ای ماه پسندیده صفات


حسن خود عرضه کن، ای ماه پسندیده صفات

تا شود دیده‌ی ما روشن از آثار صفات


لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد

در جهان آب رخ معدن و حیوان و نبات


چشمم از گریه فراتست و رخ از ناخن نیل

تو توانی که به هم جمع کنی نیل و فرات


همچو فرهاد دگر کوه گرفتیم و کمر

در فراق رخت، ای دلبر شیرین حرکات


جز وفاق تو حدیثم نبود وقت نشو

جز وفای تو به یادم نبود روز وفات


سیم اشک من از آن نقد روانست، که گشت

لب لعل تو محصل، خط سبز تو برات


هر چه گویی بتوانم، مگر از روی تو صبر

و آنچه خواهی بکنم، جز به فراق تو ثبات


نیک درویشم و در حسن زکاتی هم همست

بده، ای محتشم حسن، به درویش زکات


کردم اندیشه که آن روز کجا دانم رفت؟

گر بیابم ز کمند سر زلف تو نجات


اوحدی داد تو از شاه بخواهد روزی

که بگردد به فراق رخ زیبای تو مات

غریب آشنا
06-27-2013, 12:43 AM
بگذاشته‌ام، تا چه کند نرگس مستت؟


بگذاشته‌ام، تا چه کند نرگس مستت؟

با یار پسندیده که پیمان نواستت


رای دو دلی کردن و آهنگ جدایی

گفتی که: ندارم من و می‌بینم و هستت


پیوند تو افزون شو و بسیار بگفتند:

عهدش بشکن زود، که پیمان بشکستت


تا جان ندهم جای جراحت ننماید

تیری که کنون بر دلم افتاد ز دستت


از دست برفتم من و بر دست نه ای تو

دیگر چه کنم، گر ندرم جامه ز دستت؟


بی‌یاد تو هرگز ننشینیم بر کس

هر چند بر خویش ندیدیم نشستت


بس دام که در راه تو آهو بره کردند

در دام نرفتی و کس از دام نرستت


گر بر سر ما تیغ زنی روی نپیچیم

آن سست وفا بود که از دام بجستت


ای اوحدی، از عشق ندیدم که گشودی

تا سحر که بود این که چنین دیده ببستت؟