javad jan
06-20-2013, 02:01 PM
http://pnu-club.com/imported/2013/06/468.jpg (http://www.beytoote.com/images/stories/religious/hhr273.jpg)
گزارشی خواندنی از یک عروسی در قرآن
با کمی تأمل داستان بسیار زیبایی از یک ازدواج سالم را در قرآن کریم مشاهده خواهیم کرد که مطالعه آن می تواند برای زندگی همه جوانان و حتی بزرگترها راهگشا و الگو باشد.
سال ها از دوران زندگی او می گذشت و هر روز با شروع یك ماجرای بزرگ ، زندگی او با تحولی شگرف روبرو می شد، اما او با نیرو و قدرتی كه داشت ، هرگز در مبارزه با مشكلات ،میدان را خالی نمی كرد و با تلاش و استقامت به مبارزه با آنها می پرداخت.
هنوز متولد نشده بود كه در معرض خطری بزرگ قرار گرفت ، خطری كه به قیمت از دست دادن جان او و مادرش تمام می شد اما به خاطر دلائلی برای او اتفاقی نیفتاد .هنوز چند روزی از تولد او نگذشته بود كه مجبور شد برای مدتی از مادر خود جدا شود :
(... فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ وَلَا تَخَافِی وَلَا تَحْزَنِی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ : «... و چون بر او بیمناك شدى او را در نیل بینداز، و مترس و اندوه مدار كه ما او را به تو بازمىگردانیم و از [زمره] پیمبرانش قرار مىدهیم.»(القصص :7)
و چه چیزی سخت تر از اینكه در روزهای نخستین ولادت كه مادر و فرزند به یكدیگر نیاز دارند آنها در كنار هم نباشند.او مجبور بود تا بهترین سال های زندگی خود را در كنار افرادی سپری كند كه غرق در منجلاب فساد و ظلم و خیانت بودند و به همین جهت با وجود امكانات فراوان زندگی برای جوان طاقت فرسا بود، تا اینكه روزها سپری و سال های سال گذشت.
او اكنون تبدیل به جوانی زیبا و رعنا شده بود تا اینكه روزی در حال قدم زدن بود كه متوجه دعوای دو نفر شد كه یكی از آنها از افراد حكومت بود ،با توسل به قدرتی كه در بازو داشت ،قصد داشت تا از این مشاجره جلوگیری كند، اما باز به دلائلی مشت محكمی به آن فرد زد و با مشت جوان ،آن فرد دار فانی را وداع كرد.او در آینده ماموریت های بزرگی بر عهده داشت و به همین جهت برای اینكه جانش در امان باشد، فرار را بر قرار ترجیح داد و به شهر دیگری مهاجرت كرد:
(فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا یَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ : موسى ترسان و نگران از آنجا بیرون رفت [در حالى كه مى] گفت: «پروردگارا، مرا از گروه ستمكاران نجات بخش.»)( القصص :21)
هنوز چند روزی از تولد او نگذشته بود كه مجبور شد برای مدتی از مادر خود جدا شود:
(فَإِذا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقیهِ فِی الْیَمِّ وَ لا تَخافی وَ لا تَحْزَنی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلینَ: او را شیر ده، و چون بر او بیمناك شدى او را در نیل بینداز، و مترس و اندوه مدار كه ما او را به تو بازمىگردانیم و از [زمره] پیمبرانش قرار مىدهیم
قسمت اول : یك اتفاق ساده
در عنفوان جوانی بود و مانند هر جوان دیگری قصد داشت تا برای خود خانواده ای تشكیل دهد ،تا اینكه در آن شهر متوجه دو دختری شد كه برای انجام دادن كاری منتظر بودند.جوان به آن دو نفر كمك كرد تا بتوانند كار خود را به سرانجام برسانند و بعد از آن به زیر سایه ای رفت تا كمی استراحت كند و در آنجا دست به دعا برداشته و با خدای خود مناجات كرد:
(فَسَقَى لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ : پس براى آن دو، [گوسفندان را] آب داد، آن گاه به سوى سایه برگشت و گفت: «پروردگارا، من به هر خیرى كه سویم بفرستى سخت نیازمندم.»)( القصص : 24)
از این جا بود كه مقدمات ازدواج این جوان كم كم در حال مهیا شدن بود، هنوز در زیر سایه درخت نشسته بود كه متوجه دختری شد ،كمی خود را مرتب كرد و با پیشنهاد دختر مبنی بر درخواست پدر آنها، برای ملاقات با جوان روبرو شد و بدون معطلی این پیشنهاد را پذیرفت .
گزارشی خواندنی از یک عروسی در قرآن
با کمی تأمل داستان بسیار زیبایی از یک ازدواج سالم را در قرآن کریم مشاهده خواهیم کرد که مطالعه آن می تواند برای زندگی همه جوانان و حتی بزرگترها راهگشا و الگو باشد.
سال ها از دوران زندگی او می گذشت و هر روز با شروع یك ماجرای بزرگ ، زندگی او با تحولی شگرف روبرو می شد، اما او با نیرو و قدرتی كه داشت ، هرگز در مبارزه با مشكلات ،میدان را خالی نمی كرد و با تلاش و استقامت به مبارزه با آنها می پرداخت.
هنوز متولد نشده بود كه در معرض خطری بزرگ قرار گرفت ، خطری كه به قیمت از دست دادن جان او و مادرش تمام می شد اما به خاطر دلائلی برای او اتفاقی نیفتاد .هنوز چند روزی از تولد او نگذشته بود كه مجبور شد برای مدتی از مادر خود جدا شود :
(... فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ وَلَا تَخَافِی وَلَا تَحْزَنِی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ : «... و چون بر او بیمناك شدى او را در نیل بینداز، و مترس و اندوه مدار كه ما او را به تو بازمىگردانیم و از [زمره] پیمبرانش قرار مىدهیم.»(القصص :7)
و چه چیزی سخت تر از اینكه در روزهای نخستین ولادت كه مادر و فرزند به یكدیگر نیاز دارند آنها در كنار هم نباشند.او مجبور بود تا بهترین سال های زندگی خود را در كنار افرادی سپری كند كه غرق در منجلاب فساد و ظلم و خیانت بودند و به همین جهت با وجود امكانات فراوان زندگی برای جوان طاقت فرسا بود، تا اینكه روزها سپری و سال های سال گذشت.
او اكنون تبدیل به جوانی زیبا و رعنا شده بود تا اینكه روزی در حال قدم زدن بود كه متوجه دعوای دو نفر شد كه یكی از آنها از افراد حكومت بود ،با توسل به قدرتی كه در بازو داشت ،قصد داشت تا از این مشاجره جلوگیری كند، اما باز به دلائلی مشت محكمی به آن فرد زد و با مشت جوان ،آن فرد دار فانی را وداع كرد.او در آینده ماموریت های بزرگی بر عهده داشت و به همین جهت برای اینكه جانش در امان باشد، فرار را بر قرار ترجیح داد و به شهر دیگری مهاجرت كرد:
(فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا یَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ : موسى ترسان و نگران از آنجا بیرون رفت [در حالى كه مى] گفت: «پروردگارا، مرا از گروه ستمكاران نجات بخش.»)( القصص :21)
هنوز چند روزی از تولد او نگذشته بود كه مجبور شد برای مدتی از مادر خود جدا شود:
(فَإِذا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقیهِ فِی الْیَمِّ وَ لا تَخافی وَ لا تَحْزَنی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلینَ: او را شیر ده، و چون بر او بیمناك شدى او را در نیل بینداز، و مترس و اندوه مدار كه ما او را به تو بازمىگردانیم و از [زمره] پیمبرانش قرار مىدهیم
قسمت اول : یك اتفاق ساده
در عنفوان جوانی بود و مانند هر جوان دیگری قصد داشت تا برای خود خانواده ای تشكیل دهد ،تا اینكه در آن شهر متوجه دو دختری شد كه برای انجام دادن كاری منتظر بودند.جوان به آن دو نفر كمك كرد تا بتوانند كار خود را به سرانجام برسانند و بعد از آن به زیر سایه ای رفت تا كمی استراحت كند و در آنجا دست به دعا برداشته و با خدای خود مناجات كرد:
(فَسَقَى لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ : پس براى آن دو، [گوسفندان را] آب داد، آن گاه به سوى سایه برگشت و گفت: «پروردگارا، من به هر خیرى كه سویم بفرستى سخت نیازمندم.»)( القصص : 24)
از این جا بود كه مقدمات ازدواج این جوان كم كم در حال مهیا شدن بود، هنوز در زیر سایه درخت نشسته بود كه متوجه دختری شد ،كمی خود را مرتب كرد و با پیشنهاد دختر مبنی بر درخواست پدر آنها، برای ملاقات با جوان روبرو شد و بدون معطلی این پیشنهاد را پذیرفت .