alamatesoall
05-08-2013, 05:56 PM
رابرت گانیه روانشناس مشهور آمریکایی،یکی از نخستین کسانی است که از پژوهشیهای یادگیری در آموزشگاه دست کشید و به کاربردهای آموزشی در کلاسهای درس رویآورد.
به نظر گانیه،آنچه که اهمیت دارد،این است که یادگیرنده بداند چه میخواهد، چه کاری باید انجام بدهد و با چه موقعیتهایی روبهرو خواهد شد و معلم باید جوابگوی این خواستهای فراگیرنده باشد. برای تحقق این منظور،گانیه پیشنهاد کرد که یادگیری همیشه و در هر مورد، نمیتواند وضع یکسانی داشته باشد.بلکه انواع گوناگون دارد و بدینسبب،او یادگیری را به هشت گونه یا دسته،به صورت سلسله مراتب تقسیم کرد که به طور اختصار از نظر خوانندگان عزیز میگذرد.
تشریح گونههای یادگیری در سلسله مراتب گانیه و وظیفه معلم در هریک از مراتب
گونهء اول:یادگیری علامتی یا نشانهای
در اینگونه یادگیری،که سادهترین نوع یادگیری است.از این طریق شرطی شدن کلاسیک صورت میگیرد.یعنی جانشینی عامل بیاثر به جای عامل مؤثر در اثر مجاورت یا همراهی-مثلا با شنیدن کلمهء آبلیمو،بزاق دهان شما تراوش میکند. در این حالت،کلمهء آبلیمو،جانشین خود آبلیمو میشود و باعث ترشح بزاق میگردد.
کاشف نظریهء یادگیری شرطی کلاسیک یا بازتاب شرطی،ایوان پترویچ پاولف فیزیولوژیست شهیر روسی است که در سال 1903 میلادی با آزمایش با سگها، موفق به کشف بازتاب شرطی شد.این نظریه خود سبب پیدا شدن نظریهء رفتاری در روانشناسی گردید که در سال 1921 میلادی،جان برادوس واتسون آمریکایی،مؤسس مکتب رفتاری در روانشناسی و واضع نظریه یادگیری رفتاری و هیجانها،صورت گرفت.
وظیفهء معلم در مورد اینگونه یادگیری این است که چون یادگیری به صورت بازتاب شرطی صورت میگیرد،ملعم باید با آگاهی کامل از نظریات پاولف روسی و واتسون آمریکایی،کودکان را در موقعیتی قرار دهد که آنان عکس العملهای مناسب و شایستهای از خود نشان دهند و عادات نیکو کسب کنند و نیز عواطف سالمی داشته باشند.
گونهء دوم:یادگیری محرک-پاسخ
یادگیری محرک-پاسخ،از نوع یادگیری شرطی فعال یا شرطی عامل است.واضع این نظریهء بی.اف.اسکینر، روانشناس مشهور آمریکایی و آخرین سردمدار رفتارگرایان جهان است.در این نوع یادگیری،هر محرکی پاسخ مشخصی طلب میکند.مثلا با مشاهدهء چراغ قرمز در سر چهار راه،راننده ترمز میکند.
تفاوت این نوع یادگیری،با یادگیری علامتی یا نشانهای در آن است که در یادگیری علامتی،یک حرکت انعکاسی یا غیر ارادی شرطی میشود(مثل بسته شدن پلکهای چشم در مقابل تابش نور)؛در صورتی که در یادگیری محرک-پاسخ، یک عمل ارادی شرطی میگردد(مثل قیام شاگردان در هنگام ورود معلم به کلاس).
نظریه سلسله مراتب گانیه
وظیفهء معلم در قبال یادگیری محرک- پاسخ
چون در مقابل محرکی خاص،پاسخ مشخصی داده میشود،معلم باید که فراگیرندگان را در مقابل انگیزهء خاص یا محرک ویژهای قرار دهد تا آنان انگیزش یابند و پاسخ مشخص و مطلوبی بدهند.
گونهء سوم:یادگیری زنجیرهای
یادگیری زنجیرهای که آن را مهارت آموزی نیز مینامند،در واقع تعدادی از یادگیریهای محرک-پاسخ است که باهم ارتباط پیدا میکنند و یک مهارت پیچیدهای را به وجود میآورند.مثلا با دیدن چراغ قرمز،راننده پای چپ خود را روی کلاج میگذارد،با دست خود دنده را خلاص میکند و نیز پای راست خود را از روی پدال گاز برمیدارد و روی ترمز فشار میدهد.مجموعهء این اعمال به متوقف شدن اتومبیل منجر میگردد.
وظیفهء معلم در یادگیری زنجیرهای
در این نوع یادگیری،شرط لازم وجود معلمی است که با انواعی از انگیزهها و محرکات مفید آشنایی کافی داشته باشد و بتواند پیشبینی کند که چه نوع پاسخهایی از شاگردان سرخواهدزد.همچنین مهارت لازم را در زنجیره کردن محرکها و پاسخها،برای آموختن مهارتهای خاص به دانشآموزان داشته باشد.باید دانست که اصولا همهء رفتارهای مربوط به آموزشگاه، از زنجیرههای رفتاری تشکیل یافته است.
گونهء چهارم:یادگیری تداعیکلامی
یادگیری تداعیکلامی،که در واقع زنجیره کردن مهارتهای کلامی است،برای مهارت یافتن در بیان یا آموختن زبانهای خارجی به کار میرود.مثلا کودک با زنجیره کردن درست کلمات،یک جملهء صحیح میسازد مثل،(بابا انار دارد)یا برای زبانآموزی،واژهها را در کنار هم قرار میدهد(مثل (Father -پدر)و Teacher) -معلم).
وظیفهء معلم در یادگیری تداعی کلامی
معلم باید علاوه بر احاطه بر یادگیری زنجیرهای،از قواعد دستور زبان و مهارتهای کلامی نیز آگاه باشد تا شاگردان را یاری دهد که کلمات را بهطور صحیح در کنار هم قرار دهند یا با همراه کردن واژههای همگن،زنجیرههای درست کلامی را به وجود آورند.یعنی بتوانند با ترکیب چند واژه،جملهء صحیحی بسازند.
گونهء پنجم:یادگیری تمییزی یا تشخیص محرکات
در یادگیری تمییزی،یادگیرنده باید بتواند پاسخهای محرکهای شبیه به هم را تشخیص دهد و به آنها به درستی پاسخ گوید.برای مثال،وقتی که با گونههای متفاوت حبوبات روبهرو میشود،آنها را از هم تمییز دهد و نام صحیح هریک را بر زبان بیاورد(نخود،لوبیا،باقلا،ع س و ...)پس زمانی که با گونهای از آنها مواجه میشود و فقط نام آن را به زبان میآورد، (مثلا عدس)،یادگیری او تداعیکلامی است.ولی وقتی که گونهها و نامهای متفاوت در کار باشد،ارتباط نامگذاری آنها،حاکی از تمییز چندگانه است ویادگیری تمیزی یا تشخیص محرکات خواهد بود.
وظیفهء معلم در یادگیری تشخیصی
معلم باید اجزایی را که دانشآموز درست تشخیص داده است و به آنها به طور صحیح پاسخ میدهد،تقویت کند و در مقابل،جزءهایی را که غلط تشخیص میدهد و در پاسخ او در این زمینه درست نیست،تقویت نکند یا آنها را پس براند تا یادگیرنده بتواند در تشخیص محرکها و پاسخ به آن راه درستی را بپیماید.مانند تشخیص گربه در بین چند حیوان مانند سگ،گربه،برّه و بزغاله یا برعکس به زبان آوردن کلمهء گربه و نه کلمهء دیگر در زمانی که گربه را میبیند.
مرحلهء ششم:یادگیری مفهومسازی
مفهومسازی زمانی صورت میپذیرد که دانشآموز بتواند یک دسته از موجودات یا رویدادهای همگن را با یک نام مشخص بشناسد و از دیگر موجودات یا رویدادها تمییز و تفکیک دهد(مثل تشخیص مهرهداران پستاندار از دیگر مهرهداران).
در یادگیری مفهومسازی،رفتار فرد تحت تأثیر و کنترل ویژگیهای انتزاعی محرکات است و فیزیکی نیست. مفهومسازی نتیجهء دو عمل تجرید و تعمیم ذهنی است.یعنی ذهن ویژگیهای اشیا و رویدادها را تجرید یا انتزاع میکند و سپس وجوه مشترک آنها را به یک مفهوم کلی تعمیم میدهد.مثل کلمهء شتر که بر تمام انواع شترهای جهان مصداق پیدا میکند.
باید دانست که یادگیری تشخیصی یا تمییز دادن محرکها،پیشنیاز حتمی برای مفهومسازی است.زیرا در یادگیری مفهومسازی،فراگیرنده باید بتواند وجوه اشتراک و افتراق محرکها را تشخیص دهد.
در تعریف مفهوم،میتوان گفت که مفهوم عبارت است از طبقهای از محرکها، با ویژگیهای مشترک،ممکن است محرکها،اشیا،رویدادها یا اشخاص باشند.مثل میز،خاک،انقلاب،انسان و ...ولی چنانچه محرکی بر طبقه یا دستهای از اشیا یا رویدادها صدق نکند،مفهوم به حساب نمیآید.مانند میز مدیر،خاک رس،انقلاب کبیر فرانسه،نادرشاه... با مفاهیم میتوان طبقات محرکهای گوناگون یا رویدادهای جهان را نامگذاری کرد و از به کار بردن اصطلاحات گوناگون و واژههای فراوان در امان بود.
وظیفهء معلم در یادگیری مفهومسازی
معلم باید با استفاده از تمام حواس شاگردان،به آشکار ساختن و مورد توجه قرار دادن صفات و ویژگیهایی که کموبیش آشکارند و برای یادگیری درست مفهوم سازی ضرورت دارند،بپردازد.برای تحقق این امر،باید از همهگونه تدابیر آموزشی و فنون تدریس؛ازجمله توضیحات کلامی،حرکات دست و تنه، تصاویر،رسم شکل و نقشه روی تخته یا روش نمایش و نشان دادن اشیای واقعی و غیر واقعی،فیلم و...استفاده کند.در غیر این صورت،ممکن است دانشآموزان به یادگیری معدودی از ویژگیها و صفات یک مفهوم بپردازند و صفات مهم دیگر آن را نادیده بگیرند و یادگیری آنها به طور سطحی صورت بگیرد.
مرحلهء هفتم:یادگیری اصل یا قاعده آموزی
باید دانست که از ارتباط دادن صحیح چند مفهوم باهم،میتوان اصل یا قاعدهای را استنباط کرد.بنابراین،مفهوم آموزی مقدمه و پیشنیاز قاعدهآموزی محسوب میشود و بدون مفهومسازی و ترکیب صحیح آن،نمیتوان به اصلی رسید.برای مثال،«فلزات در اثر حرارت منبسط میشوند.»،یک اصل یا قاعده است و از ارتباط سه مفهوم فلز،حرارت و انبساط به دست میآید که بهطور صحیح با هم ترکیب میشوند و اصلی را به وجود میآورند.
وظیفهء معلم برای آموختن اصول
دی.چکو1و کرافورد برای یاد دادن اصل،شش مرحلهء جداگانه را توصیه میکنند که به ترتیب زیر عبارت است:
1-عملکردی را که انتظار دارید پس از آموزش،یاگیرنده از خود نشان دهد،در آغاز درس بیان کنید.
2-روشن کنید که برای یادگیری هر اصل،دانستن کدام مفاهیم یا اصول دیگر ضرورت دارد.
3-دانشآموزان خود را برای یادآوری مفاهیم تشکیلدهندهء یک اصل یاری دهید.
4-فراگیرندگان را راهنمایی کنید تا مفاهیم را به ترتیب صحیح دنبال هم قرار دهند.
5-به شاگردان خود فرصت دهید تا تمرین لازم را انجام دهند و پاسخهای صحیح آنها را تقویت کنید.
6-اصول و قواعدی را که یاگیرنده کشف کرده است،مورد ارزشیابی قرار دهید.برای این کار،دانشآموز را با موقعیتهای گوناگونی مواجه کنید.و از او بخواهید تا اصل بهدستآمده را در موارد دیگر هم به کار گیرد.اگر چنانچه در انجام دادن این آزمایش موفق گردید،مطمئن باشید که به هدف آموزشی موردنظر رسیده است و کار شما نیز موفقیتآمیز بوده است.
مرحلهء هشتم:یادگیری حل مسئله یا مشکلگشایی
محل مسئله،به آنگونه یادگیری اطلاق میگردد که فرد یادگیرنده بتواند با ترکیب صحیح قواعد و اصول آموختهشده، روابط تازهای به وجود بیاوردو مسایل دشوار و پیچیده را حل کند.
باید دانست که حل مسئله و آفرینندگی در بالاترین سطح فعالیتهای شناختی قرار دارد و از ارزشمندترین غایتهای پرورشی و هدفهای آموزشی محسوب میشود. بنابراین،هدف عمدهء تمام نهادهای پرورشی و همه فعالیتهای آموزشی،ایجاد توانایی برای حل مسئله و آفرینندگی است. زیرا تنها از طریق حل مسئله است که میتوان افراد را برای مقابله با شرایط گوناگون و متغیر زندگی آماده کرد.روی این اصل،میتوان گفت که سایر هدفهای آموزشی مدارس،پیشنیازهایی به حساب میآیند که به منظور آماده کردن فراگیرندگان،برای کسب مهارتهای حل مسئله و آفرینندگی،به آنها داده میشود.
از سوی دیگر،حل مسئله و آفرینندگی،دو فرآیند اصلی تفکر یا اندیشیدن است.مورگان و همکاران، رابطهء تفکر را با حل مسئله و آفرینندگی،به شرح زیر بیان داشتهاند:
«تفکر عبارت است از بازآرایی و دستکاری اطلاعات بهدستآمده از محیط که در حافظه درازمدت فرد ذخیره شده است.»
حل مسئله هم مستلزم استفاده از دانشها و اصول آموختهشدهء پیشین در ترکیبی تازه است.خودگانیه،حل مسئله را نوعی اصل در سطح بالاتر به حساب میآورد که از ترکیب چند اصل ازقبلیادگرفتهشده حاصل میشود.مثلا برای حل این مسئله جبری
?- X2+X3
دانشآموز باید دو اصل زیر را یاد گرفته باشد:ضرب یک عدد در n یعنی آن عدد x بار با خودش جمع میشود و دیگری هر عدد به قوهء 2،یعنی آن عدد در خودش ضرب میشود.ترکیب این دو اصل،به حل کردن مسئله و ایجاد این اصل منجر میشود:
برای ضرب دو عدد مشابه با نمادهای متفاوت درهم،آن دو عدد به تعداد حاصل جمع نمادهای آنها درهم ضرب میشوند.
یعنی: X2.X3-X2+3-X5
تفکر آفرینشی و تفکر بازآفرینشی
مالتزمن2،بین دو نوع تفکر(آفرینشی و بازآفرینشی)،تمایز قایل است.برای مثال،حل مسایل جبر،که عملیات مشاهبی در آنها به کار میرود(مثل مسئله ریاضی بالا)،نمونهای از تفکر بازآفرینشی است.در اینگونه حل مسایل،چنانچه اصل یا قاعدهای فراموش شود یا به اندازهء کافی بارز نباشد،مسئله حل نمیشود و به نتیجهء قطعی نمیرسد.نوع دیگر،که تفکر آفرینشی یا خلاّق نامیده میشود،اولا پیچیدهتر و دشوارتر از تفکر بازآفرینشی است،ثانیا به اصل و قاعدهء قبلی نیاز ندارد،به عبارت دیگر،تفکر بازآفرینشی، مستلزم رعایت سلسلهء مراتب است و با تنظیم صحیح اصول و قوانین به راحتی به نتیجه میرسد.ولی تفکر آفرینشی، مستلزم رقابت پاسخها بین چند سلسله مراتب است و شخص آفریننده باید روشهای جدید و ابتکاری را برای رسیدن به نتیجه درپیش گیرد که جز را راه سنتشکنی در اصول و قوانین امکانپذیر نیست.
veryak.persianblog.ir
احمد شاهمرادی
به نظر گانیه،آنچه که اهمیت دارد،این است که یادگیرنده بداند چه میخواهد، چه کاری باید انجام بدهد و با چه موقعیتهایی روبهرو خواهد شد و معلم باید جوابگوی این خواستهای فراگیرنده باشد. برای تحقق این منظور،گانیه پیشنهاد کرد که یادگیری همیشه و در هر مورد، نمیتواند وضع یکسانی داشته باشد.بلکه انواع گوناگون دارد و بدینسبب،او یادگیری را به هشت گونه یا دسته،به صورت سلسله مراتب تقسیم کرد که به طور اختصار از نظر خوانندگان عزیز میگذرد.
تشریح گونههای یادگیری در سلسله مراتب گانیه و وظیفه معلم در هریک از مراتب
گونهء اول:یادگیری علامتی یا نشانهای
در اینگونه یادگیری،که سادهترین نوع یادگیری است.از این طریق شرطی شدن کلاسیک صورت میگیرد.یعنی جانشینی عامل بیاثر به جای عامل مؤثر در اثر مجاورت یا همراهی-مثلا با شنیدن کلمهء آبلیمو،بزاق دهان شما تراوش میکند. در این حالت،کلمهء آبلیمو،جانشین خود آبلیمو میشود و باعث ترشح بزاق میگردد.
کاشف نظریهء یادگیری شرطی کلاسیک یا بازتاب شرطی،ایوان پترویچ پاولف فیزیولوژیست شهیر روسی است که در سال 1903 میلادی با آزمایش با سگها، موفق به کشف بازتاب شرطی شد.این نظریه خود سبب پیدا شدن نظریهء رفتاری در روانشناسی گردید که در سال 1921 میلادی،جان برادوس واتسون آمریکایی،مؤسس مکتب رفتاری در روانشناسی و واضع نظریه یادگیری رفتاری و هیجانها،صورت گرفت.
وظیفهء معلم در مورد اینگونه یادگیری این است که چون یادگیری به صورت بازتاب شرطی صورت میگیرد،ملعم باید با آگاهی کامل از نظریات پاولف روسی و واتسون آمریکایی،کودکان را در موقعیتی قرار دهد که آنان عکس العملهای مناسب و شایستهای از خود نشان دهند و عادات نیکو کسب کنند و نیز عواطف سالمی داشته باشند.
گونهء دوم:یادگیری محرک-پاسخ
یادگیری محرک-پاسخ،از نوع یادگیری شرطی فعال یا شرطی عامل است.واضع این نظریهء بی.اف.اسکینر، روانشناس مشهور آمریکایی و آخرین سردمدار رفتارگرایان جهان است.در این نوع یادگیری،هر محرکی پاسخ مشخصی طلب میکند.مثلا با مشاهدهء چراغ قرمز در سر چهار راه،راننده ترمز میکند.
تفاوت این نوع یادگیری،با یادگیری علامتی یا نشانهای در آن است که در یادگیری علامتی،یک حرکت انعکاسی یا غیر ارادی شرطی میشود(مثل بسته شدن پلکهای چشم در مقابل تابش نور)؛در صورتی که در یادگیری محرک-پاسخ، یک عمل ارادی شرطی میگردد(مثل قیام شاگردان در هنگام ورود معلم به کلاس).
نظریه سلسله مراتب گانیه
وظیفهء معلم در قبال یادگیری محرک- پاسخ
چون در مقابل محرکی خاص،پاسخ مشخصی داده میشود،معلم باید که فراگیرندگان را در مقابل انگیزهء خاص یا محرک ویژهای قرار دهد تا آنان انگیزش یابند و پاسخ مشخص و مطلوبی بدهند.
گونهء سوم:یادگیری زنجیرهای
یادگیری زنجیرهای که آن را مهارت آموزی نیز مینامند،در واقع تعدادی از یادگیریهای محرک-پاسخ است که باهم ارتباط پیدا میکنند و یک مهارت پیچیدهای را به وجود میآورند.مثلا با دیدن چراغ قرمز،راننده پای چپ خود را روی کلاج میگذارد،با دست خود دنده را خلاص میکند و نیز پای راست خود را از روی پدال گاز برمیدارد و روی ترمز فشار میدهد.مجموعهء این اعمال به متوقف شدن اتومبیل منجر میگردد.
وظیفهء معلم در یادگیری زنجیرهای
در این نوع یادگیری،شرط لازم وجود معلمی است که با انواعی از انگیزهها و محرکات مفید آشنایی کافی داشته باشد و بتواند پیشبینی کند که چه نوع پاسخهایی از شاگردان سرخواهدزد.همچنین مهارت لازم را در زنجیره کردن محرکها و پاسخها،برای آموختن مهارتهای خاص به دانشآموزان داشته باشد.باید دانست که اصولا همهء رفتارهای مربوط به آموزشگاه، از زنجیرههای رفتاری تشکیل یافته است.
گونهء چهارم:یادگیری تداعیکلامی
یادگیری تداعیکلامی،که در واقع زنجیره کردن مهارتهای کلامی است،برای مهارت یافتن در بیان یا آموختن زبانهای خارجی به کار میرود.مثلا کودک با زنجیره کردن درست کلمات،یک جملهء صحیح میسازد مثل،(بابا انار دارد)یا برای زبانآموزی،واژهها را در کنار هم قرار میدهد(مثل (Father -پدر)و Teacher) -معلم).
وظیفهء معلم در یادگیری تداعی کلامی
معلم باید علاوه بر احاطه بر یادگیری زنجیرهای،از قواعد دستور زبان و مهارتهای کلامی نیز آگاه باشد تا شاگردان را یاری دهد که کلمات را بهطور صحیح در کنار هم قرار دهند یا با همراه کردن واژههای همگن،زنجیرههای درست کلامی را به وجود آورند.یعنی بتوانند با ترکیب چند واژه،جملهء صحیحی بسازند.
گونهء پنجم:یادگیری تمییزی یا تشخیص محرکات
در یادگیری تمییزی،یادگیرنده باید بتواند پاسخهای محرکهای شبیه به هم را تشخیص دهد و به آنها به درستی پاسخ گوید.برای مثال،وقتی که با گونههای متفاوت حبوبات روبهرو میشود،آنها را از هم تمییز دهد و نام صحیح هریک را بر زبان بیاورد(نخود،لوبیا،باقلا،ع س و ...)پس زمانی که با گونهای از آنها مواجه میشود و فقط نام آن را به زبان میآورد، (مثلا عدس)،یادگیری او تداعیکلامی است.ولی وقتی که گونهها و نامهای متفاوت در کار باشد،ارتباط نامگذاری آنها،حاکی از تمییز چندگانه است ویادگیری تمیزی یا تشخیص محرکات خواهد بود.
وظیفهء معلم در یادگیری تشخیصی
معلم باید اجزایی را که دانشآموز درست تشخیص داده است و به آنها به طور صحیح پاسخ میدهد،تقویت کند و در مقابل،جزءهایی را که غلط تشخیص میدهد و در پاسخ او در این زمینه درست نیست،تقویت نکند یا آنها را پس براند تا یادگیرنده بتواند در تشخیص محرکها و پاسخ به آن راه درستی را بپیماید.مانند تشخیص گربه در بین چند حیوان مانند سگ،گربه،برّه و بزغاله یا برعکس به زبان آوردن کلمهء گربه و نه کلمهء دیگر در زمانی که گربه را میبیند.
مرحلهء ششم:یادگیری مفهومسازی
مفهومسازی زمانی صورت میپذیرد که دانشآموز بتواند یک دسته از موجودات یا رویدادهای همگن را با یک نام مشخص بشناسد و از دیگر موجودات یا رویدادها تمییز و تفکیک دهد(مثل تشخیص مهرهداران پستاندار از دیگر مهرهداران).
در یادگیری مفهومسازی،رفتار فرد تحت تأثیر و کنترل ویژگیهای انتزاعی محرکات است و فیزیکی نیست. مفهومسازی نتیجهء دو عمل تجرید و تعمیم ذهنی است.یعنی ذهن ویژگیهای اشیا و رویدادها را تجرید یا انتزاع میکند و سپس وجوه مشترک آنها را به یک مفهوم کلی تعمیم میدهد.مثل کلمهء شتر که بر تمام انواع شترهای جهان مصداق پیدا میکند.
باید دانست که یادگیری تشخیصی یا تمییز دادن محرکها،پیشنیاز حتمی برای مفهومسازی است.زیرا در یادگیری مفهومسازی،فراگیرنده باید بتواند وجوه اشتراک و افتراق محرکها را تشخیص دهد.
در تعریف مفهوم،میتوان گفت که مفهوم عبارت است از طبقهای از محرکها، با ویژگیهای مشترک،ممکن است محرکها،اشیا،رویدادها یا اشخاص باشند.مثل میز،خاک،انقلاب،انسان و ...ولی چنانچه محرکی بر طبقه یا دستهای از اشیا یا رویدادها صدق نکند،مفهوم به حساب نمیآید.مانند میز مدیر،خاک رس،انقلاب کبیر فرانسه،نادرشاه... با مفاهیم میتوان طبقات محرکهای گوناگون یا رویدادهای جهان را نامگذاری کرد و از به کار بردن اصطلاحات گوناگون و واژههای فراوان در امان بود.
وظیفهء معلم در یادگیری مفهومسازی
معلم باید با استفاده از تمام حواس شاگردان،به آشکار ساختن و مورد توجه قرار دادن صفات و ویژگیهایی که کموبیش آشکارند و برای یادگیری درست مفهوم سازی ضرورت دارند،بپردازد.برای تحقق این امر،باید از همهگونه تدابیر آموزشی و فنون تدریس؛ازجمله توضیحات کلامی،حرکات دست و تنه، تصاویر،رسم شکل و نقشه روی تخته یا روش نمایش و نشان دادن اشیای واقعی و غیر واقعی،فیلم و...استفاده کند.در غیر این صورت،ممکن است دانشآموزان به یادگیری معدودی از ویژگیها و صفات یک مفهوم بپردازند و صفات مهم دیگر آن را نادیده بگیرند و یادگیری آنها به طور سطحی صورت بگیرد.
مرحلهء هفتم:یادگیری اصل یا قاعده آموزی
باید دانست که از ارتباط دادن صحیح چند مفهوم باهم،میتوان اصل یا قاعدهای را استنباط کرد.بنابراین،مفهوم آموزی مقدمه و پیشنیاز قاعدهآموزی محسوب میشود و بدون مفهومسازی و ترکیب صحیح آن،نمیتوان به اصلی رسید.برای مثال،«فلزات در اثر حرارت منبسط میشوند.»،یک اصل یا قاعده است و از ارتباط سه مفهوم فلز،حرارت و انبساط به دست میآید که بهطور صحیح با هم ترکیب میشوند و اصلی را به وجود میآورند.
وظیفهء معلم برای آموختن اصول
دی.چکو1و کرافورد برای یاد دادن اصل،شش مرحلهء جداگانه را توصیه میکنند که به ترتیب زیر عبارت است:
1-عملکردی را که انتظار دارید پس از آموزش،یاگیرنده از خود نشان دهد،در آغاز درس بیان کنید.
2-روشن کنید که برای یادگیری هر اصل،دانستن کدام مفاهیم یا اصول دیگر ضرورت دارد.
3-دانشآموزان خود را برای یادآوری مفاهیم تشکیلدهندهء یک اصل یاری دهید.
4-فراگیرندگان را راهنمایی کنید تا مفاهیم را به ترتیب صحیح دنبال هم قرار دهند.
5-به شاگردان خود فرصت دهید تا تمرین لازم را انجام دهند و پاسخهای صحیح آنها را تقویت کنید.
6-اصول و قواعدی را که یاگیرنده کشف کرده است،مورد ارزشیابی قرار دهید.برای این کار،دانشآموز را با موقعیتهای گوناگونی مواجه کنید.و از او بخواهید تا اصل بهدستآمده را در موارد دیگر هم به کار گیرد.اگر چنانچه در انجام دادن این آزمایش موفق گردید،مطمئن باشید که به هدف آموزشی موردنظر رسیده است و کار شما نیز موفقیتآمیز بوده است.
مرحلهء هشتم:یادگیری حل مسئله یا مشکلگشایی
محل مسئله،به آنگونه یادگیری اطلاق میگردد که فرد یادگیرنده بتواند با ترکیب صحیح قواعد و اصول آموختهشده، روابط تازهای به وجود بیاوردو مسایل دشوار و پیچیده را حل کند.
باید دانست که حل مسئله و آفرینندگی در بالاترین سطح فعالیتهای شناختی قرار دارد و از ارزشمندترین غایتهای پرورشی و هدفهای آموزشی محسوب میشود. بنابراین،هدف عمدهء تمام نهادهای پرورشی و همه فعالیتهای آموزشی،ایجاد توانایی برای حل مسئله و آفرینندگی است. زیرا تنها از طریق حل مسئله است که میتوان افراد را برای مقابله با شرایط گوناگون و متغیر زندگی آماده کرد.روی این اصل،میتوان گفت که سایر هدفهای آموزشی مدارس،پیشنیازهایی به حساب میآیند که به منظور آماده کردن فراگیرندگان،برای کسب مهارتهای حل مسئله و آفرینندگی،به آنها داده میشود.
از سوی دیگر،حل مسئله و آفرینندگی،دو فرآیند اصلی تفکر یا اندیشیدن است.مورگان و همکاران، رابطهء تفکر را با حل مسئله و آفرینندگی،به شرح زیر بیان داشتهاند:
«تفکر عبارت است از بازآرایی و دستکاری اطلاعات بهدستآمده از محیط که در حافظه درازمدت فرد ذخیره شده است.»
حل مسئله هم مستلزم استفاده از دانشها و اصول آموختهشدهء پیشین در ترکیبی تازه است.خودگانیه،حل مسئله را نوعی اصل در سطح بالاتر به حساب میآورد که از ترکیب چند اصل ازقبلیادگرفتهشده حاصل میشود.مثلا برای حل این مسئله جبری
?- X2+X3
دانشآموز باید دو اصل زیر را یاد گرفته باشد:ضرب یک عدد در n یعنی آن عدد x بار با خودش جمع میشود و دیگری هر عدد به قوهء 2،یعنی آن عدد در خودش ضرب میشود.ترکیب این دو اصل،به حل کردن مسئله و ایجاد این اصل منجر میشود:
برای ضرب دو عدد مشابه با نمادهای متفاوت درهم،آن دو عدد به تعداد حاصل جمع نمادهای آنها درهم ضرب میشوند.
یعنی: X2.X3-X2+3-X5
تفکر آفرینشی و تفکر بازآفرینشی
مالتزمن2،بین دو نوع تفکر(آفرینشی و بازآفرینشی)،تمایز قایل است.برای مثال،حل مسایل جبر،که عملیات مشاهبی در آنها به کار میرود(مثل مسئله ریاضی بالا)،نمونهای از تفکر بازآفرینشی است.در اینگونه حل مسایل،چنانچه اصل یا قاعدهای فراموش شود یا به اندازهء کافی بارز نباشد،مسئله حل نمیشود و به نتیجهء قطعی نمیرسد.نوع دیگر،که تفکر آفرینشی یا خلاّق نامیده میشود،اولا پیچیدهتر و دشوارتر از تفکر بازآفرینشی است،ثانیا به اصل و قاعدهء قبلی نیاز ندارد،به عبارت دیگر،تفکر بازآفرینشی، مستلزم رعایت سلسلهء مراتب است و با تنظیم صحیح اصول و قوانین به راحتی به نتیجه میرسد.ولی تفکر آفرینشی، مستلزم رقابت پاسخها بین چند سلسله مراتب است و شخص آفریننده باید روشهای جدید و ابتکاری را برای رسیدن به نتیجه درپیش گیرد که جز را راه سنتشکنی در اصول و قوانین امکانپذیر نیست.
veryak.persianblog.ir
احمد شاهمرادی