غریب آشنا
04-29-2013, 12:03 PM
هزار سال دعای خیر
نویسنده: یییون لی
مترجم: آرزو مختاریان
وقتی مردم، شغلِ آقای شی را در چین میپرسند، میگوید: "دانشمندِ موشکی". بعد در برابرِ ابراز شگفتیِ آنها از سرِ تواضع اضافه میکند؛ بازنشسته. این اصطلاح را موقعی که در دترویت توقف کرده بودند، یاد گرفت. تلاش میکرد به زنی شغلاش را بفهماند ولی چون انگلیسیاش را بلد نبود شروع کرد به کشیدنِ عکس که زن جیغ زد "دانشمندِ موشکی! " و با صدای بلند خندید.
آدمهایی که در آمریکا بهشان برمیخورد، رفتارشان دوستانه است و البته به محض اینکه شغلاش را میفهمند، رفتارشان دوستانهتر هم میشود. برای همین دلش میخواهد هر وقت بشود این دو کلمه را تکرار کند. این پنج روزی که پیش دخترش در میدوست بوده، با چند نفر آشنا شده است. مادرها و بچه¬ها¬شان از میانِ وسایلِ بازی برایش دست تکان میدهند. یک زن و شوهر پیر، با کت و شلوار و پیراهن، هر روز صبح ساعت نه، سر و کلهشان توی پارک پیدا میشود. همانجور که زن دستاش را روی بازوی مرد گذاشته، میایستند و با او احوالپرسی میکنند. همیشه مرد صحبت میکند و زن لبخند میزند. یک زن از مجموعهی آن طرفی میآید با او حرف بزند؛ از خانهی بازنشستگان. هفتاد و هفت ساله، دو سال مسنتر از او و ایرانی. با این که خیلی کم انگلیسی حرف میزنند مشکلی در فهمیدنِ هم ندارند و فوری رفیق میشوند.
زن اغلب میگوید: «آمریکا کشورِ خوب. پسرها ثروت درمیآورند.»
راستی که این آمریکا کشورِ خوبیست. دخترِ آقای شی در کتابخانهی دانشکده، کتابدارِ بخشِ آسیای شرقیست، پولی که برای یک سال دریافت میکند از کلِ درآمدِ بیست سالهی آقای شی بیشتر است.
«دخترِ من هم خیلی پول در میآورد.»
«من عاشقِ آمریکا هستم. کشورِ خوب برای همه.
«بله، بله. من در چین دانشمندِ موشکی هستم، ولی دانشمندِ موشکیِ فقیر. میدانی؟» آقای شی با دستهایش قله میسازد.
زن میگوید: «من عاشقِ چین هستم. چین، کشورِ خوب. خیلی پیر.»
«آمریکا کشورِ جوانی است، مثلِ جوانها.»
«آمریکا کشورِ شاد.»
«جوانها از پیرها شادتر هستند.» آقای شی این را میگوید و بعد میفهمد نتیجهگیری عجولانه¬ایست. خودِ او الان از هر وقتِ دیگری در زندگیاش شادتر است. زنِ روبرویش هم که با دلیل یا بیدلیل عاشقِ همه چیز است، بهنظر آدمِ شادی میآید.
گاهی انگلیسیشان ته میکشد. زن میرود سراغِ فارسی و چند کلمه انگلیسی قاطیاش میکند. آقای شی سختاش است با او چینی حرف بزند. زن، ده بیست دقیقه بهتنهایی حرف میزند. آقای شی با علاقه سر میجنباند و لبخند میزند. هرچند از حرفهایش خیلی سر در نمیآورد ولی شوقی را که زن برای صحبت با او دارد، حس میکند؛ همان قدر که او شوقِ شنیدنِ حرفهای زن را دارد.
آقای شی صبحها به انتظارِ دیدنِ او در پارک مینشیند. صدایش میزند: «مادام»؛ چون هیچوقت اسماش را نپرسیده است. مادام رنگهایی میپوشد که آقای شی تصور نمیکند زنی به این سن یا زنی اهلِ چنان کشوری این رنگها را بپوشد: قرمز و زرد و نارنجی و بنفش. یک جفت شانهی فلزی با نقشِ فیلِ سفید و طاووسِ سبز و آبی به موهایش زده است. آن جور که شانهها روی موهای نازک زن، لق نشستهاند، آقای شی را به یادِ دخترش میاندازند که وقتی بچهی کوچکی بود و موهایش هنوز درست درنیامده بود، یک پروانهی پلاستیکی روی پیشانیاش تکان تکان میخورد. یک لحظه آقای شی هوس میکند به مادام بگوید چقدر دلاش برای آن روزها که دخترش کوچک بود و زندگی رنگِ امید داشت، تنگ شده است. ولی نگفته هم میداند انگلیسیاش را بلد نیست. در ضمن اصلن عادت ندارد از گذشتهها حرف بزند.
آقای شی عصرها که دخترش میآید خانه، شام را آماده کرده است. چند سال پیش، بعد از اینکه زناش مُرد، رفت کلاسِ آشپزی و از آن موقع با همان شور و حرارتی که زمانِ تحصیلاش فیزیک و ریاضیات میخواند، هنرِ طباخی را هم دنبال میکند. سرِ شام میگوید: «استعدادهای هر آدمی آن قدر زیاد است که خودش خبر ندارد. فکرش را هم نمیکردم آشپزی کنم ولی حالا ببین! به این خوبی!»
دخترش میگوید: «بله، چقدر جالب.»
«در ضمن...» آقای شی نگاهی به دخترش میاندازد «... آدم از خوشیهای فردایش خبر ندارد. باید بلد باشیم چطور دنبالشان بگردیم.»
دخترش جواب نمیدهد. با وجودِ اینکه از دستپختِ آقای شی که حسابی خودش را قبول دارد، تعریف میکند، خیلی کم غذا میخورد؛ آن هم فقط از سرِ تکلیف. آقای شی نگران است دخترش آنجور که باید میلی به زندگی نداشته باشد. البته دخترش حق دارد؛ بعد از هفت سال زندگیِ مشترک طلاق گرفته است. داماد سابقاش هم برگشته است پکن. آقای شی سر در نمیآورد چرا این بلا به سرِ خانه و زندگیِ آنها آمده؛ ولی هرچه بوده، دخترِ او مقصر نیست. دخترِ او ساخته شده که همسرِ خوبی باشد، مهربان و آرام و زیبا؛ درست مثلِ جوانیهای مادرش. وقتی تلفن کرد و خبرِ طلاق را داد، آقای شی از تصورِ اندوهِ بیپایانِ دخترش، تصمیم گرفت برود آمریکا و مراقبِ او باشد. دخترش قبول نکرد. آقای شی آنقدر هر روز زنگ زد و لابه کرد تا حقوقِ یک ماهاش تمام و کمال خرجِ قبضِ تلفنِ راهِ دور شد. دستِ آخر وقتی گفت برای هفتاد و پنجمین سالِ تولدش آرزو دارد آمریکا را ببیند، دخترش موافقت کرد. دروغ بود ولی بهانهی خوبی از آب درآمد. آمریکا ارزشِ دیدن را دارد، حتی بیشتر از آن؛ آمریکا از او آدمِ جدیدی درست میکند؛ یک دانشمندِ موشکی، یک آدمِ خوشصحبت، یک پدرِ پرمحبت، یک مردِ شاد.
بعد از شام، دخترِ آقای شی یا برمیگردد به اتاق خواباش که کتاب بخواند یا با ماشین بیرون میرود و دیر وقت بر میگردد. آقای شی میخواهد همراهاش برود؛ میخواهد به جای اینکه دخترش تنها سینما برود، با هم بروند. دخترش قبول نمیکند. برای یک زن؛ آنهم زنِ درونگرایی مثلِ دخترِ او، خوب نیست زیاد تنها بماند. تصمیم میگیرد بیشتر حرف بزند تا او را از تنهایی درآورد. میپرسد کارِ امروز چطور بود؟ با خستگی میگوید خوب. آقای شی از این جواب، دلسرد نمیشود و به سوالهایش ادامه میدهد. دربارهی همکارهایش میپرسد؛ زنها از مردها بیشترند؟ چند سالشان است؟ ازدواج کردهاند؟ بچه هم دارند؟ ناهار چه میخورد؟ تنها ناهار میخورد؟ با چه کامپیوتری کار میکند؟ چه کتابی میخواند؟ سراغِ دوستانِ زمانِ مدرسهاش را میگیرد. به نظرِ آقای شی دخترش به خاطرِ طلاق، دیگر رویاش نمیشود با آنها رفت و آمد کند. برای آیندهاش برنامهای دارد؟ آقای شی امیدوار است دخترش متوجهِ موقعیتِ اضطراریِ خودش باشد. زنها از بیست و چند سالگی تا اوایلِ سی سالگی مثل هلوهای رسیده و آبدارند، از آن به بعد هر روز که بگذرد، تازگی و طراوتشان کم میشود؛ چشم باز کنی، میبینی نرخشان پایین آمده و مجبوری حراجشان کنی.
آقای شی آنقدر حواساش هست که به حراج اشارهای نکند. ولی نمیتواند در موردِ ثمره¬ی زندگی، دادِ سخن ندهد. هر چه بیشتر حرف میزند، بیشتر از صبرِ خودش حظ میبرد. ولی دخترش هیچ بهتر نمیشود. روز به روز کمتر غذا میخورد و کمحرفتر میشود. به دخترش خاطرنشان میکند آنجور که باید از زندگیاش لذت نمیبرد. دخترش میگوید: «چطور به این نتیجه رسیدی؟ من دارم از زندگیام لذت میبرم.»
«ولی دروغ میگویی. آدمِ شاد که اینقدر ساکت نیست!»
دخترش سرش را از روی کاسهی برنج برمیدارد و نگاهش میکند «بابا تو آدمِ خیلی ساکتی بودی. یادت میآید؟ یعنی شاد نبودی؟»
آقای شی آمادگیِ چنین صراحتی را ندارد. نمیتواند جواب بدهد. منتظر است دخترش عذرخواهی کند و صحبت را تغییر بدهد؛ درست مثلِ آدمهای بانزاکت که میفهمند با سوالها¬شان طرفِ مقابل را دستپاچه کردهاند. ولی دخترش دستبردار نیست. چشمهایش از پشتِ عینک، درشت و پُرسان¬اند. این چشمها آقای شی را یادِ کودکیِ دخترش میاندازند. چهار پنج ساله که بود مدام سروقتِ پدرش میرفت و سوالپیچش میکرد و جواب میخواست. این چشمها آقای شی را یادِ همسرش هم میاندازند. یک بار با همین نگاهِ پرسان به او خیره شده بود و جواب میخواست و او جوابی نداشت.
آه میکشد و میگوید: «البته که شاد بودم.»
«همین است بابا. هم میشود ساکت بود هم شاد. نه؟»
آقای شی میگوید: «چرا از این شادی به من چیزی نمیگویی؟ دربارهی کارَت بیشتر حرف بزن.»
«تو هم دربارهی کارَت حرف نمیزدی، یادت میآید؟ حتی وقتی من سوال میکردم.»
«خودت خوب میدانی دانشمندِ موشکی بودن یعنی چه. شغلِ من محرمانه بود.»
دخترش میگوید: «تو دربارهی هیچ چیز حرف نمیزدی.»
آقای شی دهاناش را باز میکند ولی حرفی برای گفتن ندارد. بعد از چند لحظه میگوید: «حالا بیشتر حرف میزنم. دارم پیشرفت میکنم. نه؟»
دخترش میگوید: «قطعن»
آقای شی میگوید: «تو هم باید همین کار را انجام بدهی. باید بیشتر حرف بزنی. از همین الان شروع کن.»
ولی او رغبتی به این کار نشان نمیدهد. بی یک کلمه حرف غذایش را تند میخورد و قبل از اینکه آقای شی غذایش را تمام کند، از آپارتمان بیرون میرود.
صبح روزِ بعد، آقای شی نزدِ مادام اعتراف میکند که «دختر، شاد نیست.»
مادام میگوید: «داشتنِ دختر چیزِ شادی است.»
«طلاق گرفته است.»
مادام سر میجنباند و شروع میکند به فارسی حرف زدن. آقای شی خیال نمیکند مادام از طلاق سر در بیاورد. زنی که این جور بیهوا عاشقِ زندگی باشد، لابد در پناهِ شوهر یا پسرهایش از گزندِ روزگار در امان مانده. آقای شی به مادام که صورتاش از حرف زدن و خندیدن برافروخته شده، نگاه میکند. به او غبطه می¬خورد؛ دخترش 40 سال جوانتر است و این انرژی را ندارد. مادام برای روز، یک بلوزِ نارنجی روشن میپوشد که میمونهای رقصان و خندان رویش چاپ شده. یک روسری با همان طرح هم سرش میکند؛ آواره ولی آوارهی شاد و سرحال. ْآقای شی سعی میکند هر چه در موردِ ایران و تاریخِ چند سالِ اخیرِ این کشور میداند، به یاد بیاورد. با معلوماتِ ناقصاش به این نتیجه میرسد که مادام، زنِ خوش اقبالیست. او هم با وجود همهی کمبودهای کوچک و بزرگِ زندگیاش مردِ خوش اقبالیست. آقای شی فکر میکند چقدر خارقالعاده است که دو آدم با دو دنیای متفاوت و دو زبانِ متفاوت در آفتابِ پاییزی بنشینند و با هم حرف بزنند.
وقتی مادام از حرف زدن میایستد، آقای شی میگوید: «ما در چین میگوییم زی بای شی کِ تونگ زوو.»
سیصد سال دعا لازم است تا بشود با یک نفر در همان قایق از رودخانه رد شد. فکر میکند به انگلیسی برای مادام توضیح بدهد، ولی مگر چه فرقی دارد؟ مادام با ترجمه یا بیترجمه منظورِ او را میفهمد. به چینی به مادام میگوید: «باید دعاهای خیرِ زیادی شده باشد که ما الان اینجا هستیم و هم را میبینم و صحبت میکنیم.»
مادام به موافقت لبخند میزند.
«این ضربالمثل یعنی برای هر رابطهای دلیلی وجود دارد؛ رابطهی بینِ زن و شوهر، مادر و پدر و بچهها، دوست و دشمن، غریبههایی که توی خیابان بهشان برمیخوری. برای اینکه سرت را کنارِ سرِ کسی که عاشقاش هستی روی متکا بگذاری، سه هزار سال دعای خیر لازم است. برای پدر و دختر؟ شاید هزار سال. مردم که به طورِ تصادفی، پدر و دختر از آب در نمیآیند. ولی دخترم اینرا نمیفهمد. فکر میکند من مزاحمام. ترجیح میدهد دهانام بسته باشد؛ خب مرا همیشه همینجور میدیده. نمیفهمد چون یک دانشمندِ موشکی بودم نمیتوانستم با او و مادرش زیاد حرف بزنم. همه چیز محرمانه بود. تمامِ روز کار می¬کردیم، بعد مامورانِ امنیتی میآمدند و دفترچههای یادداشت و کاغذهای چرکنویسِ ما را جمع میکردند و میبردند و ما روی پروندههای بایگانی، زیرِ اسممان را امضا میکردیم. این میشد روزِ کاریِ ما. هیچوقت اجازه نداشتیم به خانوادهمان بگوییم چه کاری انجام میدهیم. یادمان داده بودند که حرف نزنیم.»
مادام همانجور که دو دستاش را روی سینهاش گذاشته، گوش میدهد. آقای شی از وقتی زناش مُرد تا بهحال این¬قدر نزدیکِ زنی همسن و سالِ خودش ننشسته بود. با زناش حتی وقتی زنده بود اینقدر حرف نمیزد. پلکهایش سنگین میشوند. فکرش را بکن؛ از آن سرِ دنیا آمده دخترش را ببیند، تا همهی حرفهای نزده را جبران کند، ولی دخترش دیگر علاقهای به شنیدن ندارد. فکرش را بکن؛ مادام که غریبه است و حتی زبانِ او را نمیداند، حرفهایش را بیشتر میفهمد. آقای شی با دو انگشتِ شست چشمهایش را میمالد. مردی به سن و سالِ او نباید خودش را دستِ احساساتِ تند بدهد. چند نفسِ عمیق میکشد و آرام میخندد. «البته که برای رابطهی بد هم دلیل وجود دارد – حتمن من برای دخترم با حواسپرتی هزار سال دعا می¬کردهام.»
مادام موقرانه سر میجنباند. مادام او را درک میکند. میداند، ولی نمیخواهد مصیبتاش باری بر دوشِ مادام باشد. دستهایش را بههم میزند انگار که بخواهد از گرد و خاکِ خاطرات خلاص شود. به سلیسترین انگلیسیای که میتواند میگوید «داستانهای کهنه... داستانهای کهنه، هیجانانگیز نیستند.»
مادام میگوید: «من عاشقِ داستان هستم.» و شروع میکند به حرف زدن. آقای شی گوش میدهد و مادام یکریز لبخند میزند. آقای شی به میمونهای خندانِ بالای سرش نگاه میکند که وقتی به قهقه میافتد بالا و پایین میپرند.
وقتی حرفهایش تمام میشود، آقای شی میگوید: «آدمهای خوشاقبالی ما هستیم. از همه چیز میشود حرف زد در آمریکا.»
مادام سر میجنباند «آمریکا کشور خوب. من عاشقِ آمریکا هستم.»
عصر، آقای شی به دخترش میگوید:«توی پارک یک خانمِ ایرانی هست. تاحالا بهش برخوردی؟»
«نه.»
«بد نیست گاهی با او حرف بزنی. با وضعیتی که تو داری شاید این آدم به دردت بخورد. خیلی به زندگی خوشبین است.»
دختر بیاین که سرش را از روی غذایش بلند کند، میپرسد «چه وضعیتی دارم؟»
آقای شی میگوید: «خودت بگو.» ولی وقتی میبیند دخترش قدمی در این جهت برنمیدارد، میگوید: «داری بد روزهایی را میگذرانی.»
«از کجا میدانی این زن بتواند زندگیام را بهتر کند؟»
آقای شی دهاناش را باز میکند ولی پاسخی ندارد. میترسد اگر توضیح بدهد که او و مادام به دو زبانِ مختلف با هم حرف میزنند، دخترش خیال کند دیوانهی پیری بیش نیست. بعضی چیزها که زمانی برای انسان معنی دارند، یکباره به نظر بیمعنی میرسند. از دخترش مایوس میشود؛ زبانشان مشترک است ولی دیگر لحظهی مشترکی در کار نیست. بعد از یک مکثِ طولانی میگوید: «خوب میدانی که درست نیست زن اینجور صریح سوال بپرسد. زنِ خوب اینطور رفتار نمیکند، بلد است چطور با مردم حرف بزند.»
منبع: www.jenopari.com
منبع من:
http://faryad.epage.ir (http://www.pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffaryad.epage.ir%2F )
نویسنده: یییون لی
مترجم: آرزو مختاریان
وقتی مردم، شغلِ آقای شی را در چین میپرسند، میگوید: "دانشمندِ موشکی". بعد در برابرِ ابراز شگفتیِ آنها از سرِ تواضع اضافه میکند؛ بازنشسته. این اصطلاح را موقعی که در دترویت توقف کرده بودند، یاد گرفت. تلاش میکرد به زنی شغلاش را بفهماند ولی چون انگلیسیاش را بلد نبود شروع کرد به کشیدنِ عکس که زن جیغ زد "دانشمندِ موشکی! " و با صدای بلند خندید.
آدمهایی که در آمریکا بهشان برمیخورد، رفتارشان دوستانه است و البته به محض اینکه شغلاش را میفهمند، رفتارشان دوستانهتر هم میشود. برای همین دلش میخواهد هر وقت بشود این دو کلمه را تکرار کند. این پنج روزی که پیش دخترش در میدوست بوده، با چند نفر آشنا شده است. مادرها و بچه¬ها¬شان از میانِ وسایلِ بازی برایش دست تکان میدهند. یک زن و شوهر پیر، با کت و شلوار و پیراهن، هر روز صبح ساعت نه، سر و کلهشان توی پارک پیدا میشود. همانجور که زن دستاش را روی بازوی مرد گذاشته، میایستند و با او احوالپرسی میکنند. همیشه مرد صحبت میکند و زن لبخند میزند. یک زن از مجموعهی آن طرفی میآید با او حرف بزند؛ از خانهی بازنشستگان. هفتاد و هفت ساله، دو سال مسنتر از او و ایرانی. با این که خیلی کم انگلیسی حرف میزنند مشکلی در فهمیدنِ هم ندارند و فوری رفیق میشوند.
زن اغلب میگوید: «آمریکا کشورِ خوب. پسرها ثروت درمیآورند.»
راستی که این آمریکا کشورِ خوبیست. دخترِ آقای شی در کتابخانهی دانشکده، کتابدارِ بخشِ آسیای شرقیست، پولی که برای یک سال دریافت میکند از کلِ درآمدِ بیست سالهی آقای شی بیشتر است.
«دخترِ من هم خیلی پول در میآورد.»
«من عاشقِ آمریکا هستم. کشورِ خوب برای همه.
«بله، بله. من در چین دانشمندِ موشکی هستم، ولی دانشمندِ موشکیِ فقیر. میدانی؟» آقای شی با دستهایش قله میسازد.
زن میگوید: «من عاشقِ چین هستم. چین، کشورِ خوب. خیلی پیر.»
«آمریکا کشورِ جوانی است، مثلِ جوانها.»
«آمریکا کشورِ شاد.»
«جوانها از پیرها شادتر هستند.» آقای شی این را میگوید و بعد میفهمد نتیجهگیری عجولانه¬ایست. خودِ او الان از هر وقتِ دیگری در زندگیاش شادتر است. زنِ روبرویش هم که با دلیل یا بیدلیل عاشقِ همه چیز است، بهنظر آدمِ شادی میآید.
گاهی انگلیسیشان ته میکشد. زن میرود سراغِ فارسی و چند کلمه انگلیسی قاطیاش میکند. آقای شی سختاش است با او چینی حرف بزند. زن، ده بیست دقیقه بهتنهایی حرف میزند. آقای شی با علاقه سر میجنباند و لبخند میزند. هرچند از حرفهایش خیلی سر در نمیآورد ولی شوقی را که زن برای صحبت با او دارد، حس میکند؛ همان قدر که او شوقِ شنیدنِ حرفهای زن را دارد.
آقای شی صبحها به انتظارِ دیدنِ او در پارک مینشیند. صدایش میزند: «مادام»؛ چون هیچوقت اسماش را نپرسیده است. مادام رنگهایی میپوشد که آقای شی تصور نمیکند زنی به این سن یا زنی اهلِ چنان کشوری این رنگها را بپوشد: قرمز و زرد و نارنجی و بنفش. یک جفت شانهی فلزی با نقشِ فیلِ سفید و طاووسِ سبز و آبی به موهایش زده است. آن جور که شانهها روی موهای نازک زن، لق نشستهاند، آقای شی را به یادِ دخترش میاندازند که وقتی بچهی کوچکی بود و موهایش هنوز درست درنیامده بود، یک پروانهی پلاستیکی روی پیشانیاش تکان تکان میخورد. یک لحظه آقای شی هوس میکند به مادام بگوید چقدر دلاش برای آن روزها که دخترش کوچک بود و زندگی رنگِ امید داشت، تنگ شده است. ولی نگفته هم میداند انگلیسیاش را بلد نیست. در ضمن اصلن عادت ندارد از گذشتهها حرف بزند.
آقای شی عصرها که دخترش میآید خانه، شام را آماده کرده است. چند سال پیش، بعد از اینکه زناش مُرد، رفت کلاسِ آشپزی و از آن موقع با همان شور و حرارتی که زمانِ تحصیلاش فیزیک و ریاضیات میخواند، هنرِ طباخی را هم دنبال میکند. سرِ شام میگوید: «استعدادهای هر آدمی آن قدر زیاد است که خودش خبر ندارد. فکرش را هم نمیکردم آشپزی کنم ولی حالا ببین! به این خوبی!»
دخترش میگوید: «بله، چقدر جالب.»
«در ضمن...» آقای شی نگاهی به دخترش میاندازد «... آدم از خوشیهای فردایش خبر ندارد. باید بلد باشیم چطور دنبالشان بگردیم.»
دخترش جواب نمیدهد. با وجودِ اینکه از دستپختِ آقای شی که حسابی خودش را قبول دارد، تعریف میکند، خیلی کم غذا میخورد؛ آن هم فقط از سرِ تکلیف. آقای شی نگران است دخترش آنجور که باید میلی به زندگی نداشته باشد. البته دخترش حق دارد؛ بعد از هفت سال زندگیِ مشترک طلاق گرفته است. داماد سابقاش هم برگشته است پکن. آقای شی سر در نمیآورد چرا این بلا به سرِ خانه و زندگیِ آنها آمده؛ ولی هرچه بوده، دخترِ او مقصر نیست. دخترِ او ساخته شده که همسرِ خوبی باشد، مهربان و آرام و زیبا؛ درست مثلِ جوانیهای مادرش. وقتی تلفن کرد و خبرِ طلاق را داد، آقای شی از تصورِ اندوهِ بیپایانِ دخترش، تصمیم گرفت برود آمریکا و مراقبِ او باشد. دخترش قبول نکرد. آقای شی آنقدر هر روز زنگ زد و لابه کرد تا حقوقِ یک ماهاش تمام و کمال خرجِ قبضِ تلفنِ راهِ دور شد. دستِ آخر وقتی گفت برای هفتاد و پنجمین سالِ تولدش آرزو دارد آمریکا را ببیند، دخترش موافقت کرد. دروغ بود ولی بهانهی خوبی از آب درآمد. آمریکا ارزشِ دیدن را دارد، حتی بیشتر از آن؛ آمریکا از او آدمِ جدیدی درست میکند؛ یک دانشمندِ موشکی، یک آدمِ خوشصحبت، یک پدرِ پرمحبت، یک مردِ شاد.
بعد از شام، دخترِ آقای شی یا برمیگردد به اتاق خواباش که کتاب بخواند یا با ماشین بیرون میرود و دیر وقت بر میگردد. آقای شی میخواهد همراهاش برود؛ میخواهد به جای اینکه دخترش تنها سینما برود، با هم بروند. دخترش قبول نمیکند. برای یک زن؛ آنهم زنِ درونگرایی مثلِ دخترِ او، خوب نیست زیاد تنها بماند. تصمیم میگیرد بیشتر حرف بزند تا او را از تنهایی درآورد. میپرسد کارِ امروز چطور بود؟ با خستگی میگوید خوب. آقای شی از این جواب، دلسرد نمیشود و به سوالهایش ادامه میدهد. دربارهی همکارهایش میپرسد؛ زنها از مردها بیشترند؟ چند سالشان است؟ ازدواج کردهاند؟ بچه هم دارند؟ ناهار چه میخورد؟ تنها ناهار میخورد؟ با چه کامپیوتری کار میکند؟ چه کتابی میخواند؟ سراغِ دوستانِ زمانِ مدرسهاش را میگیرد. به نظرِ آقای شی دخترش به خاطرِ طلاق، دیگر رویاش نمیشود با آنها رفت و آمد کند. برای آیندهاش برنامهای دارد؟ آقای شی امیدوار است دخترش متوجهِ موقعیتِ اضطراریِ خودش باشد. زنها از بیست و چند سالگی تا اوایلِ سی سالگی مثل هلوهای رسیده و آبدارند، از آن به بعد هر روز که بگذرد، تازگی و طراوتشان کم میشود؛ چشم باز کنی، میبینی نرخشان پایین آمده و مجبوری حراجشان کنی.
آقای شی آنقدر حواساش هست که به حراج اشارهای نکند. ولی نمیتواند در موردِ ثمره¬ی زندگی، دادِ سخن ندهد. هر چه بیشتر حرف میزند، بیشتر از صبرِ خودش حظ میبرد. ولی دخترش هیچ بهتر نمیشود. روز به روز کمتر غذا میخورد و کمحرفتر میشود. به دخترش خاطرنشان میکند آنجور که باید از زندگیاش لذت نمیبرد. دخترش میگوید: «چطور به این نتیجه رسیدی؟ من دارم از زندگیام لذت میبرم.»
«ولی دروغ میگویی. آدمِ شاد که اینقدر ساکت نیست!»
دخترش سرش را از روی کاسهی برنج برمیدارد و نگاهش میکند «بابا تو آدمِ خیلی ساکتی بودی. یادت میآید؟ یعنی شاد نبودی؟»
آقای شی آمادگیِ چنین صراحتی را ندارد. نمیتواند جواب بدهد. منتظر است دخترش عذرخواهی کند و صحبت را تغییر بدهد؛ درست مثلِ آدمهای بانزاکت که میفهمند با سوالها¬شان طرفِ مقابل را دستپاچه کردهاند. ولی دخترش دستبردار نیست. چشمهایش از پشتِ عینک، درشت و پُرسان¬اند. این چشمها آقای شی را یادِ کودکیِ دخترش میاندازند. چهار پنج ساله که بود مدام سروقتِ پدرش میرفت و سوالپیچش میکرد و جواب میخواست. این چشمها آقای شی را یادِ همسرش هم میاندازند. یک بار با همین نگاهِ پرسان به او خیره شده بود و جواب میخواست و او جوابی نداشت.
آه میکشد و میگوید: «البته که شاد بودم.»
«همین است بابا. هم میشود ساکت بود هم شاد. نه؟»
آقای شی میگوید: «چرا از این شادی به من چیزی نمیگویی؟ دربارهی کارَت بیشتر حرف بزن.»
«تو هم دربارهی کارَت حرف نمیزدی، یادت میآید؟ حتی وقتی من سوال میکردم.»
«خودت خوب میدانی دانشمندِ موشکی بودن یعنی چه. شغلِ من محرمانه بود.»
دخترش میگوید: «تو دربارهی هیچ چیز حرف نمیزدی.»
آقای شی دهاناش را باز میکند ولی حرفی برای گفتن ندارد. بعد از چند لحظه میگوید: «حالا بیشتر حرف میزنم. دارم پیشرفت میکنم. نه؟»
دخترش میگوید: «قطعن»
آقای شی میگوید: «تو هم باید همین کار را انجام بدهی. باید بیشتر حرف بزنی. از همین الان شروع کن.»
ولی او رغبتی به این کار نشان نمیدهد. بی یک کلمه حرف غذایش را تند میخورد و قبل از اینکه آقای شی غذایش را تمام کند، از آپارتمان بیرون میرود.
صبح روزِ بعد، آقای شی نزدِ مادام اعتراف میکند که «دختر، شاد نیست.»
مادام میگوید: «داشتنِ دختر چیزِ شادی است.»
«طلاق گرفته است.»
مادام سر میجنباند و شروع میکند به فارسی حرف زدن. آقای شی خیال نمیکند مادام از طلاق سر در بیاورد. زنی که این جور بیهوا عاشقِ زندگی باشد، لابد در پناهِ شوهر یا پسرهایش از گزندِ روزگار در امان مانده. آقای شی به مادام که صورتاش از حرف زدن و خندیدن برافروخته شده، نگاه میکند. به او غبطه می¬خورد؛ دخترش 40 سال جوانتر است و این انرژی را ندارد. مادام برای روز، یک بلوزِ نارنجی روشن میپوشد که میمونهای رقصان و خندان رویش چاپ شده. یک روسری با همان طرح هم سرش میکند؛ آواره ولی آوارهی شاد و سرحال. ْآقای شی سعی میکند هر چه در موردِ ایران و تاریخِ چند سالِ اخیرِ این کشور میداند، به یاد بیاورد. با معلوماتِ ناقصاش به این نتیجه میرسد که مادام، زنِ خوش اقبالیست. او هم با وجود همهی کمبودهای کوچک و بزرگِ زندگیاش مردِ خوش اقبالیست. آقای شی فکر میکند چقدر خارقالعاده است که دو آدم با دو دنیای متفاوت و دو زبانِ متفاوت در آفتابِ پاییزی بنشینند و با هم حرف بزنند.
وقتی مادام از حرف زدن میایستد، آقای شی میگوید: «ما در چین میگوییم زی بای شی کِ تونگ زوو.»
سیصد سال دعا لازم است تا بشود با یک نفر در همان قایق از رودخانه رد شد. فکر میکند به انگلیسی برای مادام توضیح بدهد، ولی مگر چه فرقی دارد؟ مادام با ترجمه یا بیترجمه منظورِ او را میفهمد. به چینی به مادام میگوید: «باید دعاهای خیرِ زیادی شده باشد که ما الان اینجا هستیم و هم را میبینم و صحبت میکنیم.»
مادام به موافقت لبخند میزند.
«این ضربالمثل یعنی برای هر رابطهای دلیلی وجود دارد؛ رابطهی بینِ زن و شوهر، مادر و پدر و بچهها، دوست و دشمن، غریبههایی که توی خیابان بهشان برمیخوری. برای اینکه سرت را کنارِ سرِ کسی که عاشقاش هستی روی متکا بگذاری، سه هزار سال دعای خیر لازم است. برای پدر و دختر؟ شاید هزار سال. مردم که به طورِ تصادفی، پدر و دختر از آب در نمیآیند. ولی دخترم اینرا نمیفهمد. فکر میکند من مزاحمام. ترجیح میدهد دهانام بسته باشد؛ خب مرا همیشه همینجور میدیده. نمیفهمد چون یک دانشمندِ موشکی بودم نمیتوانستم با او و مادرش زیاد حرف بزنم. همه چیز محرمانه بود. تمامِ روز کار می¬کردیم، بعد مامورانِ امنیتی میآمدند و دفترچههای یادداشت و کاغذهای چرکنویسِ ما را جمع میکردند و میبردند و ما روی پروندههای بایگانی، زیرِ اسممان را امضا میکردیم. این میشد روزِ کاریِ ما. هیچوقت اجازه نداشتیم به خانوادهمان بگوییم چه کاری انجام میدهیم. یادمان داده بودند که حرف نزنیم.»
مادام همانجور که دو دستاش را روی سینهاش گذاشته، گوش میدهد. آقای شی از وقتی زناش مُرد تا بهحال این¬قدر نزدیکِ زنی همسن و سالِ خودش ننشسته بود. با زناش حتی وقتی زنده بود اینقدر حرف نمیزد. پلکهایش سنگین میشوند. فکرش را بکن؛ از آن سرِ دنیا آمده دخترش را ببیند، تا همهی حرفهای نزده را جبران کند، ولی دخترش دیگر علاقهای به شنیدن ندارد. فکرش را بکن؛ مادام که غریبه است و حتی زبانِ او را نمیداند، حرفهایش را بیشتر میفهمد. آقای شی با دو انگشتِ شست چشمهایش را میمالد. مردی به سن و سالِ او نباید خودش را دستِ احساساتِ تند بدهد. چند نفسِ عمیق میکشد و آرام میخندد. «البته که برای رابطهی بد هم دلیل وجود دارد – حتمن من برای دخترم با حواسپرتی هزار سال دعا می¬کردهام.»
مادام موقرانه سر میجنباند. مادام او را درک میکند. میداند، ولی نمیخواهد مصیبتاش باری بر دوشِ مادام باشد. دستهایش را بههم میزند انگار که بخواهد از گرد و خاکِ خاطرات خلاص شود. به سلیسترین انگلیسیای که میتواند میگوید «داستانهای کهنه... داستانهای کهنه، هیجانانگیز نیستند.»
مادام میگوید: «من عاشقِ داستان هستم.» و شروع میکند به حرف زدن. آقای شی گوش میدهد و مادام یکریز لبخند میزند. آقای شی به میمونهای خندانِ بالای سرش نگاه میکند که وقتی به قهقه میافتد بالا و پایین میپرند.
وقتی حرفهایش تمام میشود، آقای شی میگوید: «آدمهای خوشاقبالی ما هستیم. از همه چیز میشود حرف زد در آمریکا.»
مادام سر میجنباند «آمریکا کشور خوب. من عاشقِ آمریکا هستم.»
عصر، آقای شی به دخترش میگوید:«توی پارک یک خانمِ ایرانی هست. تاحالا بهش برخوردی؟»
«نه.»
«بد نیست گاهی با او حرف بزنی. با وضعیتی که تو داری شاید این آدم به دردت بخورد. خیلی به زندگی خوشبین است.»
دختر بیاین که سرش را از روی غذایش بلند کند، میپرسد «چه وضعیتی دارم؟»
آقای شی میگوید: «خودت بگو.» ولی وقتی میبیند دخترش قدمی در این جهت برنمیدارد، میگوید: «داری بد روزهایی را میگذرانی.»
«از کجا میدانی این زن بتواند زندگیام را بهتر کند؟»
آقای شی دهاناش را باز میکند ولی پاسخی ندارد. میترسد اگر توضیح بدهد که او و مادام به دو زبانِ مختلف با هم حرف میزنند، دخترش خیال کند دیوانهی پیری بیش نیست. بعضی چیزها که زمانی برای انسان معنی دارند، یکباره به نظر بیمعنی میرسند. از دخترش مایوس میشود؛ زبانشان مشترک است ولی دیگر لحظهی مشترکی در کار نیست. بعد از یک مکثِ طولانی میگوید: «خوب میدانی که درست نیست زن اینجور صریح سوال بپرسد. زنِ خوب اینطور رفتار نمیکند، بلد است چطور با مردم حرف بزند.»
منبع: www.jenopari.com
منبع من:
http://faryad.epage.ir (http://www.pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffaryad.epage.ir%2F )