غریب آشنا
04-24-2013, 10:57 PM
عشق در بازار
نویسنده: یییون لی (Yiyun li)
مترجم: گیتا حجتی
درباره نویسنده:
یییون لی در سال 1972 در پکن به دنیا آمد و در سال 1996 به امریکا مهاجرت کرد. او که به رشته پزشکی علاقه داشت در دانشگاه آیوا ثبت نام کرد و به ادبیات خلاقه و نوشتن رو آورد. در کارگاه نویسندگان آیوا شرکت کرد و در رشته نگارش خلاقه غیر داستانی فوق لیسانس گرفت. مقالات و سپس داستانهایش در مجلههای معتبری مثل پاریس ریویو و نیویورکر چاپ شد. نخستین مجموعه داستانی او به نام هزار سال دعای خیر جایزه بینالمللی فرانک اکانر را در رشته داستاننویسی برد و جوایز دیگر آن شامل جایزه پن / همینگوی، جایزه روزنامه گاردین برای نخستین اثر داستانی و جایزه کتاب کالیفرنیا برای اولین اثر داستانی است. یی یون لی در اوکلند کالیفرنیا همراه با همسر و دو پسرش زندگی میکند و در دانشگاه میلز درس ادبیات خلاقه میدهد.
درباره مترجم:
گیتا حجتی تا قبل از سال 1380 در زمینه ترجمه مقالات فرهنگی – هنری با مطبوعات همکاری میکرد. او بعد از آن سال به فعالیت حرفهای در زمینه ترجمههای علمی و آموزشی برای نوجوانان پرداخت و تاکنون 7 جلد کتاب با ترجمه او به چاپ رسیده است و تعداد دیگری هم در شرف چاپ است
سانسان در میان شاگردانش به خانم کازابلانکا معروف است. لقبی زیبا، که وقتی بیان میشود او ترجیح میدهد کسی متوجه لبخندهای خشک و تقریبا بدبینانهاش نشود. سانسان 32 ساله، همسر، معشوقه و دوست صمیمی ندارد. او از زمان فارغالتحصیلی در مدرسه تربیت معلم شهر کوچکی که در آنجا بزرگ شده به تدریس انگلیسی مشغول بوده، شغل موقتی که به شغل دائمی تبدیل شده است. او به مدت ده سال، هر ترم، پنج یا شش بار فیلم کازابلانکا را برای هر کلاس نمایش داده است. جوابهای دانشآموزان برای او آشنا و قابل تحمل است. آنها ابتدا با تعجب فیلم را تماشا میکنند، این اولین فیلم امریکاییالاصل دوبله نشده یا بدون زیرنویس چینی است که میبینند. سانسان متوجه کلنجار رفتن آنها برای فهمیدن فیلم میشود و فقط هر از گاهی آنها متوجه یکی دو عبارت از آن میشوند، با این حال به نظر میرسد مشکلی در فهمیدن کل فیلم ندارند و همیشه در پایان کلاس چند دختر با چشمهای گریان بیرون میروند. اما آنها به سرعت علاقه خود را از دست میدهند. آنها وقتی زنی در فیلم گریه میکند، میخندند و زمانی که مردی زنی را میبوسد، در گوشی حرف میزنند. در آخر هم سانسان با صدای پچ پچ شاگردان، فیلم را فقط خودش تماشا میکند. این کاری است که سانسان همیشه سر کلاس صبح خود انجام میدهد تا اینکه یک روز کسی در میزند. او فقط در صورت کار ضروری، لحظهای نوار را قطع میکند. وقتی سانسان در را باز میکند سرایدار میگوید: «مادرتون بیرون منتظر شما هستند و میخواهند شما رو ببینند.»
«برای چی؟»
«چیزی نگفتند.»
«نمیبینید من کار دارم؟»
سرایدار در حالیکه یک پایش را مصرانه داخل کلاس میگذارد، میگوید: «این مادرتون هستند که دم در منتظرند.» سانسان به سرایدار خیره نگاه میکند. لحظهای بعد آهی میکشد و میگوید: «باشه، بگید میام.» دانشآموزان همه غرق تماشای آنها هستند. او به آنها میگوید به دیدن فیلم ادامه دهند، با اینکه میداند چنین نمیکنند. بیرون در مدرسه، سانسان مادرش را میبیند که به چرخدستی چوبی تکیه داده که هر روز آن را به بازار میبرد. داخل چرخ دستی، اجاق ذغالی، یک قابلمه بزرگ آلومینیومی، بستههای تخم مرغ، شیشههای ادویه و یک چهارپایه چوبی کوچک قرار دارد. چهل سال است مادر سانسان در بازار مجاور ایستگاه قطار، تخم مرغ آبپز، بهمسافران فروخته است. نشستن روی این چهارپایه در تمام دوران بزرگسالی از او زنی لاغر و قوزی ساخته است. سانسان مادرش را یکسال است ندیده، از زمان تشیعجنازه پدرش. موهای مادرش کم پشتتر و سفیدتر شده اما چند سال دیگر موهای سانسان هم سفید خواهد شد و او در این مورد احساساتی نمیشود.
سانسان میگوید: «مادر، شنیدم دنبال من میگشتی؟»
«من چطوری بفهمم که تو زندهای؟»
«چطور؟ من فکر کردم مردم همیشه در بارهی من با شماحرف میزنند.»
«اونها میتونن به من دروغ بگن.» سانسان با خنده میگوید: «خوب البته.»
«وقتی تو کاری میکنی که مردم در بارهات حرف بزنند اونوقت مشکلات کیه؟»
«مشکل اونها.»
«تو هیچوقت معنی کلمه خجالت رو نفهمیدی.»
«شما آمدید اینجا به من بگید از خودم خجالت بکشم؟ من اینها رو از حفظم.»
«خدایا من چه خلافی کردم که مستحق داشتن چنین دختریام؟» مادر صدایش را بالا میبرد. چند عابر قدمهایشان را کند میکنند و با لبخندهای رضایتبخشی به آنها نگاه میکنند.
«مادر،حرفی داری بگو. من کار دارم.»
«طولی نمی کشه که تو یتیم بشی، سانسان. یک روز این حرفها منو غرق میکنه.»
«حرفهای مردم کسی رو نمیکشه.»
«پس باباتو چی کشت؟»
«من تنها سرخوردگی بابا نبودم.» او سعی میکند خشک برخورد کند اما غمی ناگهانی گلوی او را فشار میدهد. پدر سانسان قبل از مرگش مامور خواندن کنتورهای آب و گاز بود، او همیشه وقت شام در خانهها را میزد و مقدار مصرفی آب و گاز آنها را کنترل میکرد، حس مسئولیت او برای بالا رفتن میزان مصرف، مردم را عصبانی میکرد. یک شب بعد از کار او ناپدید شد. مدتی بعد چند بچه در برکهای بیرون شهر جسد او را وارونه داخل آب پیدا کردند. برکه کمعمق و نهایتا تا کمر بود. او خود را در گلها غرق کرده بود، شاید با فشار پریدن، اما کسی با اطمینان نمیتوانست بگوید او چگونه و چرا این کار را انجام داده بود. مادرسانسان معتقد بود غصه شکست سانسان در ازدواجش، اورا کشت.
«فکرشو بکن موقعی که تو به دانشکده رفتی، من و پدرت فکر کردیم موفقترین پدر و مادر دنیا هستیم.» مادر این را میگوید، به یاد گذشتهها میافتد و گریه میکند. «مادر، ما خیلی وقته اینجا هستیم. دیگه راجع به این چیزها حرف نزن.»
«چرا؟ تو فکر میکنی من این همه سال، خوندل خوردم دختر بزرگ کنم که منو خفه کنه؟»
«متاسفم مادر، من باید برم.» مادر سانسان تقریبا با التماس میگوید: «بیشتر بمون.» سانسان سعی میکند لحنش را ملایمتر کند و میگوید: «مادر، وسط کلاس درسمه.»
«پس شب بیا خونه یک چیز مهمی رو بهت بگم.»
«چرا الآن نمیگی؟ من پنج دقیقه دیگه وقت دارم.»
«پنج دقیقه کافی نیست، در بارهی "توو"ست. مادر سانسان نزدیکتر میآید و در گوشی میگوید: «توو طلاق گرفته.» سانسان لحظهای خیره به مادرش نگاه میکند. مادر سری تکان میدهد و میگوید: «آره، توو الان آزاده.» «من نمیدونم راجع به چی حرف میزنی.»
«پدر مادر توو دلشون میخواد تو پیش اون برگردی.»
«مادر من نمیفهمم.»
«برای همین میگم بیا خونه تا با هم حرف بزنیم. حالا هم برو سر کلاس.» قبل از اینکه سانسان جوابی بدهد مادر چرخدستی را به جلو هل میدهد و میرود.
سالی که توو نامه کوتاه و عذرخواهانهای از امریکا برای سانسان نوشت و از تصمیمش در مورد عدم ازدواج با او گفت، سانسان کازابلانکا را کشف کرد. قبل از رسیدن این نامه، او فیلم «نوای موسیقی» را برای دانشآموزان نمایش میداد و با هر آواز آن زمزمه میکرد و هر دقیقه آماده ترکدانش آموزان برای رفتن به امریکا بود. بعد از این نامه او دیگر هرگز آواز نخواند. کازابلانکا آنچه را که او میخواهد در باره زندگی به دانشآموزان بیاموزد، بیان میکند. سانسان به کلاس برمیگردد و سر جای خود کنار پنجره مینشیند، پاهایش را تاب میدهد و به یاد معلمهای امریکاییاش میافتد که در دانشکده همین کار را میکردند. در پایان صحنه پاریس موقعی که "ریک" در ایستگاه زیر باران خیس میشود و بعد سوار قطار میشود، پسری میگوید: چه مسخره، کت او مثل پشم شتر خشک است. سانسان از اینکه به جزییات توجه نکرده است غافلگیر میشود. او تیزبینی پسر را در ذهن خود تحسین میکند ،اما در باره آن فکر نمیکند. او صدایش را بالا میبرد و میگوید: «یکی از رازهای زندگی پیچیدگی آن است.» دانشآموزان قاه قاه خندیدند. حتما این وضعیت به کلاس دیگر هم سرایت میکند اما سانسان اهمیت نمیدهد. دانشآموزان فارغالتحصیل شده از مدرسه راهنمایی بعد از دو سال تحصیل در مدرسه تربیت معلم میتوانند به دانشآموزان دبستانی درس بدهند. اغلب آنها روستایی هستند و این مدرسه تنها فرصت فرار از کار سنگین مزرعه برای آنهاست. آموزش انگلیسی تحت نظارت قوانین وزارت آموزش و پرورش است. آنها هرگز متوجه منظور سانسان نمیشوند، این بچهها با خواستههای زیبایشان زندگی میکنند.
سانسان بعد از دو کلاس تصمیم به تعطیل کردن میگیرد و به همکاران خود میگوید، سردرد دارد. او میداند هیچکس بهانهاش را باور نمیکند اما کسی هم با او مخالفت نمیکند. آنها به میل او رفتار میکنند، درست مثل رفتاری که با افراد کمی خل وضع در پیش میگیرند، تا شاید این رفتارهای عجیب و غریب او رنگی به زندگی بیروح آنها بدهد. در میان چند نفری که در شهر مدرک دانشگاهی دارند، سانسان بهترین آنهاست. او یکی از دو کودک این شهر بود که تا بحال به معتبرترین دانشگاه پکن راه یافته و تنها کسی که به شهر خود برگشته است. دیگری، "توو"ست که زمانی دوست دوران کودکی، همکلاسی، دوست پسر و نامزد سانسان بود که فعلا در امریکاست و با زنی زیباتر از سانسان ازدواج کرده است.
و حالا ده سال بعد طلاق گرفته است. سانسان به اتاق اجارهایاش برمیگردد، روی تخت مینشیند و تخمه آفتابگردان میشکند. پوست تخمهها روی ملحفه و زمین میریزد و روی هم تلنبار میشود. او مشتاق شنیدن این صدا در کاسه سرش و چشیدن چنین مزهای در دهانش است. این تخمههای آفتابگردان شیرین، شور و کمی تلختر از تخمههای فروشگاه خشکبار گانگ است (که برای عمل آوردن آن از ادویههای بی نام استفاده میکنند) به همراه یک قفسه پر از رمانهای انگلیسی که او در کالج خرید(هر یک از این کتابها ارزش مادامالعمر مطالعه را میرساند) که زندگی را برای او قابل تحمل ساخته است. اما امروز مزهی این تخمه جور دیگری است؛ طلاق توو عین یک تیغ ماهی در گلویش گیر کرده و او را آشفته میکند.
توو هرگز تصوری از نشستن سانسان در میان پوست تخمهها و تعمقش در باره طلاق خود، ندارد، اما سانسان هنوز میتواند او را با برنامههای روزانهاش تصور کند. تعجبی ندارد، چون او در مراسم نامزدی به توو قول داد که: من تا روزی که همه دریاهای دنیا خشک شوند به تو فکر میکنم. توو هم باید چیزی شبیه این گفته باشد، و "مین" تنها شاهد این مراسم و زن فعلی و قانونی توو هر دو آنها را در آغوش کشید. در بازنگری ماجرا، عجیب این بود که مین قولی نداد. با این وجود، نامزدی سانسان و توو دقیقا مانند ازدواج مین و توو، پیمانی میان سه نفر آنها بود.
مین زیباترین دختری بود که سانسان در دانشکده دیده بود و ده سال بعد او هنوز زیباترین زن در ذهن سانسان است. آنها در دانشکده با چهار دختر دیگر در یک خوابگاه بودند اما طی سال اول با هم صمیمی نبودند. مین دختری شهری، جذاب، معاشرتی و یکی از دخترهایی بود که چشمش هر چیزی را می دید، میخواست و البته چشمش بهترینها را میدید. سانسان دختری از شهری کوچک با لهجه غلیظ و صورتی پهن که برای دوستی و محرم اسرار مین بودن دور از انتظار به نظر میرسید. حوالی پایان سال اول دانشگاه، تظاهرات میدان تیانامن سبب وقفه در تحصیلشان شد. مین یکی از اعتراضکنندگان فعال میدان شد. پسرها خانم تیانامن را تایید میکردند؛ او مثل مجسمه آزادی لباس پوشید و با علامت پیروزی جلوی دوربین گزارشگران غربی رفت. بعد از اینکه سرو صداها خوابید، او مدام کنترل میشد و دوران سختی را تجربه کرد؛ سرانجام جزو کسانی شد که به زندان نمیرفتند اما بعد از اتمام تحصیلات، محروم از داشتن شغل قانونی بودند. وقتی مین به دانشکده برگشت هنوز زیبا اما نگران و درمانده بود، سانسان اولین و تنها کسی در خوابگاه بود که جرات اظهار همدردی و دوستی به مین را داشت. سانسان از معدود کسانی بود که در هیچ تظاهراتی شرکت نکرد. سانسان و توو تنها دانشجویانی بودند که سر کلاس پیدایشان میشد چون همکلاسیهایشان به تظاهرات می رفتند؛ بعدها وقتی اساتیدشان به کلاس نیامدند آنها فهمیدند با توجه به علاقهای که به خانواده و شهر شان دارند بهتر است به خانه برگردند.
سانسان هرگز در فکر ابراز دوستی به مین به منظور از خود گذشتگی یا شجاعت نبود؛ خوب رفتار کردن با کسی که شایسته واکنش بهتری از جانب زندگی بود آرزوی سادهای نبود. وقتی مین تصمیم گرفت حسن نیت داشته باشد و بهترین دوست سانسان باشد، سانسان غرق در شادی و قدر شناسی شد. سانسان کمی معذب بود انگار که او از بدبیاری مین سوءاستفاده کرده بود؛ دوستی آنها تحت شرایط عادی شکل نگرفته بود، اما حالا اگر تقدیر این بود، زندگی با این مورد استثنایی چه اشکالی داشت؟
در پایان سال دوم دانشگاه، بخش تحصیلات عالیه دانشگاه سیاست جدیدی را اعلام کرد مبنی بر اینکه به دانشجویانی که بستگان امریکایی دارند، برای تحصیلات خارج از کشور پاسپورت داده میشود، چیزی که در کل معقول نبود اما در آن زمان تمام آرزوی آنها شد، زندگی با همه قوانین مسخرهاش مسیر زندگی آنها را خواهی نخواهی تغییر داد. تنها امید مین برای آینده اش – رفتن به امریکا بعد از اتمام تحصیلاتش- شعلهای بود که در او زبانه میکشید و سانسان تاب دیدن چهره زیبای ناامید او را نداشت و در فکر چاره افتاد.
وقتی سانسان نقشه خود – که توو از یک دانشگاه امریکایی درخواست مجوز تحصیلی کند و مشکل مین را از طریق یک ازدواج جعلی حل کند– را برای توو مطرح کرد، توو گفت: «عقلت رو از دست دادی؟ من قوم و خویش امریکایی ندارم.»
«مگر عموی پدرت بعد از جنگ رهاییبخش به تایوان نرفت؟چرا نتونسته باشه بعدها به امریکا بره؟ گوش کن، هیچکس به امریکا نمیره تا تاریخچه فامیلی تو را بررسی کنه. همین که ما بگیم او در امریکاست و گواهینامه رو بگیریم...»
«اما کی به ما گواهینامه میده؟»
«من برای همین نگرانم. تو فعلا در مورد درخواست دانشگاهی فکر کن.» سانسان دودلی را در چشمهای توو دید اما روزنه امیدی وجود داشت و او قبل از اینکه این امید از بین برود آن را زنده کرد.
«مگر تو هم نمیخوای به امریکا بری؟ما بعد از فارغالتحصیلی نباید به شهرمون برگردیم و با کارهای کسل کننده مشغول بشیم فقط به این دلیل که اجازه اقامت نداریم. تو وقتی در امریکا باشی برای هیچکس مهم نیست که تو از یک شهر کوچک آمدی.»
«اما ازدواج با مین؟»
«چرا که نه؟ ما همدیگر رو داریم اما او کسی رو نداره. پسرهای شهری وقتی دیدند او مشکل داره همه مثل لاکپشت سرشون رو توی لاکشون کردند.»
توو موافقت کرد تلاش خود را بکند. این یکی از دلایلی بود که سانسان به او عشق میورزید- توو علیرغم دودلیاش به او اعتماد کرد؛ توو تصمیم سانسان را دنبال کرد. راضی کردن مین آسان به نظر میرسید هرچند که او هم سوالاتی در این مورد داشت. سانسان خود به تنهایی توو و مین را برای یک جمع سه نفره امریکایی ترغیب میکرد؛ او به شهر خود برگشت و با رشوه دادن و خواهش و تمنا توانست یک گواهی جعلی در مورد عموی بزرگ امریکایی توو تهیه کند. این نقشه شاید غلط بود اما در هر مرحله درست جلو رفت. توو توسط دانشکدهای در پنسیلوانیا پذیرفته شد، مین با گواهی ازدواج کارهای اداری خود را برای ترک کشور به عنوان همسر توو انجام داد. این تمهیدات فقط برای این سه نفر رازی آشکار بود و توضیح آن برای دیگران بسیار پیچیده بود، اما هیچکدام از آنها شکی در این مورد نداشتند. یک سال بعد هم وقتی مین راهی برای حمایت و ضمانت خود پیدا کرد نقشه تمام و کمال انجام شده و توو با یک ازدواج و طلاق زیر بغلش به خانه برمیگردد و با سانسان ازدواج میکند.
قبل از رفتن توو هیچ رابطه جنسی میان سانسان و توو وجود نداشت. در واقع توو خواست اما سانسان امتناع کرد. سانسان کتاب زنان عاشق را بیاد آورد که در دوره دانشکده خوانده بود و مطلبی از آن در ذهن او مانده بود. یکی از خواهران قبل از رفتن معشوقه اش به جنگ از داشتن رابطهی جنسی با او پرهیز کرد چون میترسید در جایی که آنها فقط با جنگ روبرو بودند او تشنه و حریص زنان شود. اما توو که به جنگ نمیرفت بلکه میرفت تا زندگی زناشویی را با زنی دیگر شروع کند. یک مرد چطور میتوانست عاشق زنی زیبا نشود که در همان آپارتمان به فاصله یک در باریک خوابیده است؟ سانسان بعد از دریافت نامهای کوتاه از آنها مبنی بر قصدشان در تداوم ازدواج، شرو ع بهتصویرکردن معاشقه میان توو و مین کرد، هیچکدام از آنها دیگر به او نامه ننوشت. او آنها را در ذهن خود برهنه کرد، در تختخواب گذاشت و اندام جنسی آنها را وارسی کرد انگار که جوابی دریافت میکرد. موهای بلند ابریشمی مین روی اندام چون ساقه کرفس توو میریزد و او را به طرف خود میکشد؛ توو کله بزرگ گل کلمیاش را روی سینههای بزرگ مین میگذارد، بچه خوکی زشت و گرسنه در پی غذا. سانسان هر چه بیشتر فکر میکرد آنها مسخرهتر میشدند. این بیانصافی در حق او بود، سانسان میتوانست تصویری مضحک از توو بسازد اما زیبایی مین که مانند الماسی بود مانع ساختن چنین تصویری میشد. سانسان هرگز کوچکترین نگرانی از عاشق شدن آنها نداشت – مین دختری بیش از حد جذاب نسبت به توو بود که سری بزرگ، اندامی لاغر و لبخندی متواضعانه داشت. او به عشق خود و توو وفادار بود و اعتقاد داشت آنها برای حفظ یک دوست، فداکاری کردهاند؛ اما زندگی توجیهناپذیر بود، مین و توو عاشق یکدیگر شدند در حالیکه به نظر سانسان آنها اصلا به یکدیگر نمیآمدند. گاهی اوقات سانسان خود را بجای مین میگذاشت و با خودش ور میرفت، به نظر میرسید او و توو هماهنگی بیشتری از نظر جنسی و گذشته زیبای پر مشقتشان داشته باشند و همین مسئله بعدها او را به گریه میانداخت - از زمانی که سانسان کودکی نوپا بود و کنار اجاق مادرش مینشست و توو پسر بچه کوچک میوه فروش دکه کناری بود، آنها همبازی بودند.
منبع: www.jenopari.com (http://www.jenopari.com/)
منبع من:http://faryad.epage.ir (http://faryad.epage.ir/)
نویسنده: یییون لی (Yiyun li)
مترجم: گیتا حجتی
درباره نویسنده:
یییون لی در سال 1972 در پکن به دنیا آمد و در سال 1996 به امریکا مهاجرت کرد. او که به رشته پزشکی علاقه داشت در دانشگاه آیوا ثبت نام کرد و به ادبیات خلاقه و نوشتن رو آورد. در کارگاه نویسندگان آیوا شرکت کرد و در رشته نگارش خلاقه غیر داستانی فوق لیسانس گرفت. مقالات و سپس داستانهایش در مجلههای معتبری مثل پاریس ریویو و نیویورکر چاپ شد. نخستین مجموعه داستانی او به نام هزار سال دعای خیر جایزه بینالمللی فرانک اکانر را در رشته داستاننویسی برد و جوایز دیگر آن شامل جایزه پن / همینگوی، جایزه روزنامه گاردین برای نخستین اثر داستانی و جایزه کتاب کالیفرنیا برای اولین اثر داستانی است. یی یون لی در اوکلند کالیفرنیا همراه با همسر و دو پسرش زندگی میکند و در دانشگاه میلز درس ادبیات خلاقه میدهد.
درباره مترجم:
گیتا حجتی تا قبل از سال 1380 در زمینه ترجمه مقالات فرهنگی – هنری با مطبوعات همکاری میکرد. او بعد از آن سال به فعالیت حرفهای در زمینه ترجمههای علمی و آموزشی برای نوجوانان پرداخت و تاکنون 7 جلد کتاب با ترجمه او به چاپ رسیده است و تعداد دیگری هم در شرف چاپ است
سانسان در میان شاگردانش به خانم کازابلانکا معروف است. لقبی زیبا، که وقتی بیان میشود او ترجیح میدهد کسی متوجه لبخندهای خشک و تقریبا بدبینانهاش نشود. سانسان 32 ساله، همسر، معشوقه و دوست صمیمی ندارد. او از زمان فارغالتحصیلی در مدرسه تربیت معلم شهر کوچکی که در آنجا بزرگ شده به تدریس انگلیسی مشغول بوده، شغل موقتی که به شغل دائمی تبدیل شده است. او به مدت ده سال، هر ترم، پنج یا شش بار فیلم کازابلانکا را برای هر کلاس نمایش داده است. جوابهای دانشآموزان برای او آشنا و قابل تحمل است. آنها ابتدا با تعجب فیلم را تماشا میکنند، این اولین فیلم امریکاییالاصل دوبله نشده یا بدون زیرنویس چینی است که میبینند. سانسان متوجه کلنجار رفتن آنها برای فهمیدن فیلم میشود و فقط هر از گاهی آنها متوجه یکی دو عبارت از آن میشوند، با این حال به نظر میرسد مشکلی در فهمیدن کل فیلم ندارند و همیشه در پایان کلاس چند دختر با چشمهای گریان بیرون میروند. اما آنها به سرعت علاقه خود را از دست میدهند. آنها وقتی زنی در فیلم گریه میکند، میخندند و زمانی که مردی زنی را میبوسد، در گوشی حرف میزنند. در آخر هم سانسان با صدای پچ پچ شاگردان، فیلم را فقط خودش تماشا میکند. این کاری است که سانسان همیشه سر کلاس صبح خود انجام میدهد تا اینکه یک روز کسی در میزند. او فقط در صورت کار ضروری، لحظهای نوار را قطع میکند. وقتی سانسان در را باز میکند سرایدار میگوید: «مادرتون بیرون منتظر شما هستند و میخواهند شما رو ببینند.»
«برای چی؟»
«چیزی نگفتند.»
«نمیبینید من کار دارم؟»
سرایدار در حالیکه یک پایش را مصرانه داخل کلاس میگذارد، میگوید: «این مادرتون هستند که دم در منتظرند.» سانسان به سرایدار خیره نگاه میکند. لحظهای بعد آهی میکشد و میگوید: «باشه، بگید میام.» دانشآموزان همه غرق تماشای آنها هستند. او به آنها میگوید به دیدن فیلم ادامه دهند، با اینکه میداند چنین نمیکنند. بیرون در مدرسه، سانسان مادرش را میبیند که به چرخدستی چوبی تکیه داده که هر روز آن را به بازار میبرد. داخل چرخ دستی، اجاق ذغالی، یک قابلمه بزرگ آلومینیومی، بستههای تخم مرغ، شیشههای ادویه و یک چهارپایه چوبی کوچک قرار دارد. چهل سال است مادر سانسان در بازار مجاور ایستگاه قطار، تخم مرغ آبپز، بهمسافران فروخته است. نشستن روی این چهارپایه در تمام دوران بزرگسالی از او زنی لاغر و قوزی ساخته است. سانسان مادرش را یکسال است ندیده، از زمان تشیعجنازه پدرش. موهای مادرش کم پشتتر و سفیدتر شده اما چند سال دیگر موهای سانسان هم سفید خواهد شد و او در این مورد احساساتی نمیشود.
سانسان میگوید: «مادر، شنیدم دنبال من میگشتی؟»
«من چطوری بفهمم که تو زندهای؟»
«چطور؟ من فکر کردم مردم همیشه در بارهی من با شماحرف میزنند.»
«اونها میتونن به من دروغ بگن.» سانسان با خنده میگوید: «خوب البته.»
«وقتی تو کاری میکنی که مردم در بارهات حرف بزنند اونوقت مشکلات کیه؟»
«مشکل اونها.»
«تو هیچوقت معنی کلمه خجالت رو نفهمیدی.»
«شما آمدید اینجا به من بگید از خودم خجالت بکشم؟ من اینها رو از حفظم.»
«خدایا من چه خلافی کردم که مستحق داشتن چنین دختریام؟» مادر صدایش را بالا میبرد. چند عابر قدمهایشان را کند میکنند و با لبخندهای رضایتبخشی به آنها نگاه میکنند.
«مادر،حرفی داری بگو. من کار دارم.»
«طولی نمی کشه که تو یتیم بشی، سانسان. یک روز این حرفها منو غرق میکنه.»
«حرفهای مردم کسی رو نمیکشه.»
«پس باباتو چی کشت؟»
«من تنها سرخوردگی بابا نبودم.» او سعی میکند خشک برخورد کند اما غمی ناگهانی گلوی او را فشار میدهد. پدر سانسان قبل از مرگش مامور خواندن کنتورهای آب و گاز بود، او همیشه وقت شام در خانهها را میزد و مقدار مصرفی آب و گاز آنها را کنترل میکرد، حس مسئولیت او برای بالا رفتن میزان مصرف، مردم را عصبانی میکرد. یک شب بعد از کار او ناپدید شد. مدتی بعد چند بچه در برکهای بیرون شهر جسد او را وارونه داخل آب پیدا کردند. برکه کمعمق و نهایتا تا کمر بود. او خود را در گلها غرق کرده بود، شاید با فشار پریدن، اما کسی با اطمینان نمیتوانست بگوید او چگونه و چرا این کار را انجام داده بود. مادرسانسان معتقد بود غصه شکست سانسان در ازدواجش، اورا کشت.
«فکرشو بکن موقعی که تو به دانشکده رفتی، من و پدرت فکر کردیم موفقترین پدر و مادر دنیا هستیم.» مادر این را میگوید، به یاد گذشتهها میافتد و گریه میکند. «مادر، ما خیلی وقته اینجا هستیم. دیگه راجع به این چیزها حرف نزن.»
«چرا؟ تو فکر میکنی من این همه سال، خوندل خوردم دختر بزرگ کنم که منو خفه کنه؟»
«متاسفم مادر، من باید برم.» مادر سانسان تقریبا با التماس میگوید: «بیشتر بمون.» سانسان سعی میکند لحنش را ملایمتر کند و میگوید: «مادر، وسط کلاس درسمه.»
«پس شب بیا خونه یک چیز مهمی رو بهت بگم.»
«چرا الآن نمیگی؟ من پنج دقیقه دیگه وقت دارم.»
«پنج دقیقه کافی نیست، در بارهی "توو"ست. مادر سانسان نزدیکتر میآید و در گوشی میگوید: «توو طلاق گرفته.» سانسان لحظهای خیره به مادرش نگاه میکند. مادر سری تکان میدهد و میگوید: «آره، توو الان آزاده.» «من نمیدونم راجع به چی حرف میزنی.»
«پدر مادر توو دلشون میخواد تو پیش اون برگردی.»
«مادر من نمیفهمم.»
«برای همین میگم بیا خونه تا با هم حرف بزنیم. حالا هم برو سر کلاس.» قبل از اینکه سانسان جوابی بدهد مادر چرخدستی را به جلو هل میدهد و میرود.
سالی که توو نامه کوتاه و عذرخواهانهای از امریکا برای سانسان نوشت و از تصمیمش در مورد عدم ازدواج با او گفت، سانسان کازابلانکا را کشف کرد. قبل از رسیدن این نامه، او فیلم «نوای موسیقی» را برای دانشآموزان نمایش میداد و با هر آواز آن زمزمه میکرد و هر دقیقه آماده ترکدانش آموزان برای رفتن به امریکا بود. بعد از این نامه او دیگر هرگز آواز نخواند. کازابلانکا آنچه را که او میخواهد در باره زندگی به دانشآموزان بیاموزد، بیان میکند. سانسان به کلاس برمیگردد و سر جای خود کنار پنجره مینشیند، پاهایش را تاب میدهد و به یاد معلمهای امریکاییاش میافتد که در دانشکده همین کار را میکردند. در پایان صحنه پاریس موقعی که "ریک" در ایستگاه زیر باران خیس میشود و بعد سوار قطار میشود، پسری میگوید: چه مسخره، کت او مثل پشم شتر خشک است. سانسان از اینکه به جزییات توجه نکرده است غافلگیر میشود. او تیزبینی پسر را در ذهن خود تحسین میکند ،اما در باره آن فکر نمیکند. او صدایش را بالا میبرد و میگوید: «یکی از رازهای زندگی پیچیدگی آن است.» دانشآموزان قاه قاه خندیدند. حتما این وضعیت به کلاس دیگر هم سرایت میکند اما سانسان اهمیت نمیدهد. دانشآموزان فارغالتحصیل شده از مدرسه راهنمایی بعد از دو سال تحصیل در مدرسه تربیت معلم میتوانند به دانشآموزان دبستانی درس بدهند. اغلب آنها روستایی هستند و این مدرسه تنها فرصت فرار از کار سنگین مزرعه برای آنهاست. آموزش انگلیسی تحت نظارت قوانین وزارت آموزش و پرورش است. آنها هرگز متوجه منظور سانسان نمیشوند، این بچهها با خواستههای زیبایشان زندگی میکنند.
سانسان بعد از دو کلاس تصمیم به تعطیل کردن میگیرد و به همکاران خود میگوید، سردرد دارد. او میداند هیچکس بهانهاش را باور نمیکند اما کسی هم با او مخالفت نمیکند. آنها به میل او رفتار میکنند، درست مثل رفتاری که با افراد کمی خل وضع در پیش میگیرند، تا شاید این رفتارهای عجیب و غریب او رنگی به زندگی بیروح آنها بدهد. در میان چند نفری که در شهر مدرک دانشگاهی دارند، سانسان بهترین آنهاست. او یکی از دو کودک این شهر بود که تا بحال به معتبرترین دانشگاه پکن راه یافته و تنها کسی که به شهر خود برگشته است. دیگری، "توو"ست که زمانی دوست دوران کودکی، همکلاسی، دوست پسر و نامزد سانسان بود که فعلا در امریکاست و با زنی زیباتر از سانسان ازدواج کرده است.
و حالا ده سال بعد طلاق گرفته است. سانسان به اتاق اجارهایاش برمیگردد، روی تخت مینشیند و تخمه آفتابگردان میشکند. پوست تخمهها روی ملحفه و زمین میریزد و روی هم تلنبار میشود. او مشتاق شنیدن این صدا در کاسه سرش و چشیدن چنین مزهای در دهانش است. این تخمههای آفتابگردان شیرین، شور و کمی تلختر از تخمههای فروشگاه خشکبار گانگ است (که برای عمل آوردن آن از ادویههای بی نام استفاده میکنند) به همراه یک قفسه پر از رمانهای انگلیسی که او در کالج خرید(هر یک از این کتابها ارزش مادامالعمر مطالعه را میرساند) که زندگی را برای او قابل تحمل ساخته است. اما امروز مزهی این تخمه جور دیگری است؛ طلاق توو عین یک تیغ ماهی در گلویش گیر کرده و او را آشفته میکند.
توو هرگز تصوری از نشستن سانسان در میان پوست تخمهها و تعمقش در باره طلاق خود، ندارد، اما سانسان هنوز میتواند او را با برنامههای روزانهاش تصور کند. تعجبی ندارد، چون او در مراسم نامزدی به توو قول داد که: من تا روزی که همه دریاهای دنیا خشک شوند به تو فکر میکنم. توو هم باید چیزی شبیه این گفته باشد، و "مین" تنها شاهد این مراسم و زن فعلی و قانونی توو هر دو آنها را در آغوش کشید. در بازنگری ماجرا، عجیب این بود که مین قولی نداد. با این وجود، نامزدی سانسان و توو دقیقا مانند ازدواج مین و توو، پیمانی میان سه نفر آنها بود.
مین زیباترین دختری بود که سانسان در دانشکده دیده بود و ده سال بعد او هنوز زیباترین زن در ذهن سانسان است. آنها در دانشکده با چهار دختر دیگر در یک خوابگاه بودند اما طی سال اول با هم صمیمی نبودند. مین دختری شهری، جذاب، معاشرتی و یکی از دخترهایی بود که چشمش هر چیزی را می دید، میخواست و البته چشمش بهترینها را میدید. سانسان دختری از شهری کوچک با لهجه غلیظ و صورتی پهن که برای دوستی و محرم اسرار مین بودن دور از انتظار به نظر میرسید. حوالی پایان سال اول دانشگاه، تظاهرات میدان تیانامن سبب وقفه در تحصیلشان شد. مین یکی از اعتراضکنندگان فعال میدان شد. پسرها خانم تیانامن را تایید میکردند؛ او مثل مجسمه آزادی لباس پوشید و با علامت پیروزی جلوی دوربین گزارشگران غربی رفت. بعد از اینکه سرو صداها خوابید، او مدام کنترل میشد و دوران سختی را تجربه کرد؛ سرانجام جزو کسانی شد که به زندان نمیرفتند اما بعد از اتمام تحصیلات، محروم از داشتن شغل قانونی بودند. وقتی مین به دانشکده برگشت هنوز زیبا اما نگران و درمانده بود، سانسان اولین و تنها کسی در خوابگاه بود که جرات اظهار همدردی و دوستی به مین را داشت. سانسان از معدود کسانی بود که در هیچ تظاهراتی شرکت نکرد. سانسان و توو تنها دانشجویانی بودند که سر کلاس پیدایشان میشد چون همکلاسیهایشان به تظاهرات می رفتند؛ بعدها وقتی اساتیدشان به کلاس نیامدند آنها فهمیدند با توجه به علاقهای که به خانواده و شهر شان دارند بهتر است به خانه برگردند.
سانسان هرگز در فکر ابراز دوستی به مین به منظور از خود گذشتگی یا شجاعت نبود؛ خوب رفتار کردن با کسی که شایسته واکنش بهتری از جانب زندگی بود آرزوی سادهای نبود. وقتی مین تصمیم گرفت حسن نیت داشته باشد و بهترین دوست سانسان باشد، سانسان غرق در شادی و قدر شناسی شد. سانسان کمی معذب بود انگار که او از بدبیاری مین سوءاستفاده کرده بود؛ دوستی آنها تحت شرایط عادی شکل نگرفته بود، اما حالا اگر تقدیر این بود، زندگی با این مورد استثنایی چه اشکالی داشت؟
در پایان سال دوم دانشگاه، بخش تحصیلات عالیه دانشگاه سیاست جدیدی را اعلام کرد مبنی بر اینکه به دانشجویانی که بستگان امریکایی دارند، برای تحصیلات خارج از کشور پاسپورت داده میشود، چیزی که در کل معقول نبود اما در آن زمان تمام آرزوی آنها شد، زندگی با همه قوانین مسخرهاش مسیر زندگی آنها را خواهی نخواهی تغییر داد. تنها امید مین برای آینده اش – رفتن به امریکا بعد از اتمام تحصیلاتش- شعلهای بود که در او زبانه میکشید و سانسان تاب دیدن چهره زیبای ناامید او را نداشت و در فکر چاره افتاد.
وقتی سانسان نقشه خود – که توو از یک دانشگاه امریکایی درخواست مجوز تحصیلی کند و مشکل مین را از طریق یک ازدواج جعلی حل کند– را برای توو مطرح کرد، توو گفت: «عقلت رو از دست دادی؟ من قوم و خویش امریکایی ندارم.»
«مگر عموی پدرت بعد از جنگ رهاییبخش به تایوان نرفت؟چرا نتونسته باشه بعدها به امریکا بره؟ گوش کن، هیچکس به امریکا نمیره تا تاریخچه فامیلی تو را بررسی کنه. همین که ما بگیم او در امریکاست و گواهینامه رو بگیریم...»
«اما کی به ما گواهینامه میده؟»
«من برای همین نگرانم. تو فعلا در مورد درخواست دانشگاهی فکر کن.» سانسان دودلی را در چشمهای توو دید اما روزنه امیدی وجود داشت و او قبل از اینکه این امید از بین برود آن را زنده کرد.
«مگر تو هم نمیخوای به امریکا بری؟ما بعد از فارغالتحصیلی نباید به شهرمون برگردیم و با کارهای کسل کننده مشغول بشیم فقط به این دلیل که اجازه اقامت نداریم. تو وقتی در امریکا باشی برای هیچکس مهم نیست که تو از یک شهر کوچک آمدی.»
«اما ازدواج با مین؟»
«چرا که نه؟ ما همدیگر رو داریم اما او کسی رو نداره. پسرهای شهری وقتی دیدند او مشکل داره همه مثل لاکپشت سرشون رو توی لاکشون کردند.»
توو موافقت کرد تلاش خود را بکند. این یکی از دلایلی بود که سانسان به او عشق میورزید- توو علیرغم دودلیاش به او اعتماد کرد؛ توو تصمیم سانسان را دنبال کرد. راضی کردن مین آسان به نظر میرسید هرچند که او هم سوالاتی در این مورد داشت. سانسان خود به تنهایی توو و مین را برای یک جمع سه نفره امریکایی ترغیب میکرد؛ او به شهر خود برگشت و با رشوه دادن و خواهش و تمنا توانست یک گواهی جعلی در مورد عموی بزرگ امریکایی توو تهیه کند. این نقشه شاید غلط بود اما در هر مرحله درست جلو رفت. توو توسط دانشکدهای در پنسیلوانیا پذیرفته شد، مین با گواهی ازدواج کارهای اداری خود را برای ترک کشور به عنوان همسر توو انجام داد. این تمهیدات فقط برای این سه نفر رازی آشکار بود و توضیح آن برای دیگران بسیار پیچیده بود، اما هیچکدام از آنها شکی در این مورد نداشتند. یک سال بعد هم وقتی مین راهی برای حمایت و ضمانت خود پیدا کرد نقشه تمام و کمال انجام شده و توو با یک ازدواج و طلاق زیر بغلش به خانه برمیگردد و با سانسان ازدواج میکند.
قبل از رفتن توو هیچ رابطه جنسی میان سانسان و توو وجود نداشت. در واقع توو خواست اما سانسان امتناع کرد. سانسان کتاب زنان عاشق را بیاد آورد که در دوره دانشکده خوانده بود و مطلبی از آن در ذهن او مانده بود. یکی از خواهران قبل از رفتن معشوقه اش به جنگ از داشتن رابطهی جنسی با او پرهیز کرد چون میترسید در جایی که آنها فقط با جنگ روبرو بودند او تشنه و حریص زنان شود. اما توو که به جنگ نمیرفت بلکه میرفت تا زندگی زناشویی را با زنی دیگر شروع کند. یک مرد چطور میتوانست عاشق زنی زیبا نشود که در همان آپارتمان به فاصله یک در باریک خوابیده است؟ سانسان بعد از دریافت نامهای کوتاه از آنها مبنی بر قصدشان در تداوم ازدواج، شرو ع بهتصویرکردن معاشقه میان توو و مین کرد، هیچکدام از آنها دیگر به او نامه ننوشت. او آنها را در ذهن خود برهنه کرد، در تختخواب گذاشت و اندام جنسی آنها را وارسی کرد انگار که جوابی دریافت میکرد. موهای بلند ابریشمی مین روی اندام چون ساقه کرفس توو میریزد و او را به طرف خود میکشد؛ توو کله بزرگ گل کلمیاش را روی سینههای بزرگ مین میگذارد، بچه خوکی زشت و گرسنه در پی غذا. سانسان هر چه بیشتر فکر میکرد آنها مسخرهتر میشدند. این بیانصافی در حق او بود، سانسان میتوانست تصویری مضحک از توو بسازد اما زیبایی مین که مانند الماسی بود مانع ساختن چنین تصویری میشد. سانسان هرگز کوچکترین نگرانی از عاشق شدن آنها نداشت – مین دختری بیش از حد جذاب نسبت به توو بود که سری بزرگ، اندامی لاغر و لبخندی متواضعانه داشت. او به عشق خود و توو وفادار بود و اعتقاد داشت آنها برای حفظ یک دوست، فداکاری کردهاند؛ اما زندگی توجیهناپذیر بود، مین و توو عاشق یکدیگر شدند در حالیکه به نظر سانسان آنها اصلا به یکدیگر نمیآمدند. گاهی اوقات سانسان خود را بجای مین میگذاشت و با خودش ور میرفت، به نظر میرسید او و توو هماهنگی بیشتری از نظر جنسی و گذشته زیبای پر مشقتشان داشته باشند و همین مسئله بعدها او را به گریه میانداخت - از زمانی که سانسان کودکی نوپا بود و کنار اجاق مادرش مینشست و توو پسر بچه کوچک میوه فروش دکه کناری بود، آنها همبازی بودند.
منبع: www.jenopari.com (http://www.jenopari.com/)
منبع من:http://faryad.epage.ir (http://faryad.epage.ir/)