PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آسیب شناسی طلاق و تیین جامعه شناختی آن!!!



alamatesoall
04-20-2013, 04:08 PM
1 - طلاق
آسيب شناسي يا پاتولوژي (Pathologie) از جمله اصطلاحات زيست شناسي و پزشكي مي باشد كه در جامعه شناسي بكار گرفته شده است. اين اصطلاح حاصل تشبيه جامعه به يك كالبد زيستي و بررسي موضوعات اجتماعي همانند موضوعات زيستي مي باشد. آسيب شناسي اجتماعي به مطالعه بي نظمي ها و نابساماني هاي اجتماعي و اعمال و رفتاري مي پردازد كه در اجتماع غير طبيعي تلقي مي گردد و نيز شرايطي را مورد بررسي قرار مي دهد كه اصول و هنجارهاي ارزشمند جامعه مورد بي توجهي و يا تخطي قرار مي گيرد و اهداف متعالي زندگي فردي و اجتماعي انسان تحقق نمي يابد.

اكثر جوامع كنوني با مشكلات و معضلات متعدد اجتماعي دست به گريبانند كه حيات جوامع بشري را با تهديد مواجه مي كند. از ديدگاه جامعه شناسان، مسائل اجتماعي شرايط يا وضعيتي است كه جامعه آنها را به منزله خطري براي راه و رسم زندگي مي داند و ناگزير درصدد رفع يا تعديل آنها برمي آيد. از نظر رابرت مرتن وقتي ميان معيارها و واقعيات اجتماعي فاصله و اختلاف بوجود مي آيد ـ خواه نيروهاي ايجاد كننده اين شرايط، انسان يا طبيعت باشد ـ مشكلات اجتماعي ايجاد مي شود و نهايتاً اعضاي جامعه نسبت به چنين وضعيتي واكنش نشان مي دهند. اهميت اين واكنش بر طبق اصول جامعه شناختي، عمدتاً تحت تأثير ساخت جامعه، نهادها و ارزشهاي آن مي باشد.
در يك تقسيم بندي كلي مشكلات اجتماعي داراي جنبه ذهني و عيني مي باشد. جنبه ذهني آن در ادراكات و ارزشگذاري مردم جامعه در ردّ يا تأييد اينكه چه چيز مشكل اجتماعي مي باشد، ظاهر مي شود و جنبه عيني آن شرايط واقعي است كه در آن مشكلات ارزيابي مي شود. از نظر ميلز (Mills) مطرح كردن موضوعي مانند طلاق به عنوان مسئله اجتماعي مستلزم تبديل آن از گرفتاريهاي خصوصي به مسائل عام ساخت اجتماعي است، زيرا گرفتاريهاي خصوصي ناشي از شخصيت فرد و رابطه نزديك با آن است، اما مسائل اجتماعي اموري است كه از سويي بر شرايط خاص و زندگي خصوصي افراد حاكم است و از سوي ديگر به شرايط و سازمان جامعه و چگونگي ساخت وسيع اجتماعي وابسته مي باشد. در واقع وقتي مردم احساس كنند كه ارزشهاي اجتماعي آنها ناديده گرفته مي شود و يا تهديد مي گردد و بين مطلوب اجتماعي و واقعيات اجتماعي اختلاف وجود دارد، بحران اجتماعي يا مسأله اجتماعي ايجاد مي شود.

برخي صاحبنظران معتقدند: طلاق زماني به صورت آفت يا بلاي اجتماعي تجلي مي يابد كه از حدود معيني خارج شده و فراواني آن غير متعارف گردد. جهت تشخيص اين وضعيت، مي توان آمار طلاق را با آمار ازدواج مقايسه نمود. در شرايط كنوني جامعه ايران، آمار رو به گسترش طلاق، آن را به سمت يك معضل اجتماعي سوق مي دهد.
مطابق آمار منتشره، در طي سه ماهه نخست سال 79، حدود 110494 فقره طلاق به وقوع پيوسته است كه در مقايسه با سه ماهه نخست سال 78 حدود 13 درصد رشد نشان داده است. در حالي كه در طي سه ماهه نخست سال 79 تنها 114195 مورد ازدواج ثبت شده است كه در مقايسه با سال گذشته نرخ ازدواج 3 درصد افت داشته است.


تبيين جامعه شناختي طلاق
وضعيت خانواده، چگونگي روابط بين اعضاي خانواده و انحلال و فروپاشي آن از يكسو بازتاب شرايط اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي است و خانواده به عنوان يكي از اجزاي نظام اجتماعي و دارا بودن ويژگيهاي يك نهاد اجتماعي، از تأثير پذيري متقابل برخوردار است و از سوي ديگر معلول عوامل دروني در خانواده (سطح خرد) و كيفيت و چگونگي آن مي باشد. بدين لحاظ جهت تبيين جامعه شناختي پديده طلاق از نظريات خرد و كلان استفاده شده است تا چرايي و چگونگي اين مسئله تبيين گردد.

alamatesoall
04-20-2013, 04:10 PM
1-1) بحران ارزشها
در جوامعي كه در حال انتقال از وضع اجتماعي و اقتصادي خاص به وضع و شرايط ديگري هستند، مشكلاتي پديد مي آيد كه نتيجه تصادم نوگرايي و پايبندي به سنتهاي ديرين و تشديد جنگ بين نسلهاست. در اين مرحله برزخي و حساس، عناصر اخلاقي و ارزشهاي اجتماعي بيش از هر چيز ديگر تغيير وضع و موضع مي دهند. بسياري از موضوعات بي ارزش ديروز، در محدوده عناصر نوين و مقبول امروزي پاي مي نهند و بسياري از عناصر مطلوب اجتماعي از قلمرو ارزشهاي اجتماعي خارج مي شوند. هر چقدر اين تحول سريع باشد، تضاد و جابجايي ارزشها چشمگيرتر خواهد بود. در چنين شرايطي نيروهاي حاكم بر جامعه جاي خود را به نيروهاي تازه مي سپارند و نظام ارزشهاي جامعه دستخوش آشوب مي گردد، بازتاب اين وضعيت را مي توان در نظام ارزشهاي خانواده مشاهده نمود. ولي از آنجا كه سرعت حركت هر فرهنگ با حركت اقتصادي و نوآوريهاي تكنولوژي يكسان نيست، نسل هايي كه در معرض چنين تحولات سريع اجتماعي قرار مي گيرند، نمي توانند معيارهاي همه پسندي براي وظيفه، فداكاري و ارزشهاي همانند آن داشته باشند، در اين احوال كشمكش درون خانواده ايجاد مي شود و نابساماني خانواده و طلاق افزايش مي يابد.

به بيان ديگر در هنگامه بحران ارزشها، ارزشهاي اساسي يك جامعه بر لذت طلبي Hedonism))،تمتع آني، مصلحت گرايي فردي، سودگرايي(Utilitarianism) ، ماده گرايي Materialism)) و ابزار گرايي استوارند و انسانها صرفاً به تمتع مي انديشند و فقط مصالح خويشتن را در نظر مي آورند و همه چيز در چارچوب امور مادي، ملموس و حتي جسماني خلاصه مي شود، ارتباطات انساني نيز از اين شرايط تأثير مي پذيرند. روابط انسانها از بعد معنوي تهي مي شود و صرفاً در راه التذاذ آني است. اين نوع روابط بسيار سست و آسيب پذير و شكننده اند و به محض آنكه مصلحت ديگري روي نمايد يا بر اثر مرور زمان يا عوامل ديگر، رابطه ها از درون تهي شده و به بهانه هاي مختلف مي شكند، در اين شرايط روابط زوجيت نيز از اين قاعده مستثني نبوده و آمار طلاق روز به روز افزايش خواهد يافت.

بروس كوئن معتقد است اين يك واقعيت است كه ميزان طلاق در جوامع نوين زياد شده است. اين وضعيت از جامعه و ارزشهاي متغير ما سرچشمه مي گيرد تا از گسيختگي و تباهي خانواده به عنوان يك نهاد اجتماعي. امروزه از انواع كاركردهاي خانواده در گذشته كاسته شده است و زن و شوهر براي تأمين نيازمنديها و خدمات خود به خانواده متكي نيستند و گسست پيوند زناشويي آن هم در يك محيط زناشويي ننگ نيست.

از منظر پيتريم سوروكين جوامع سه مرحله را طي مي كنند:

1 – جامعه ايدئولوژيك (Ideological)
در چنين جامعه اي اولويت با پديده هاي مادي نيست، بلكه ستون جامعه را معنويت مي سازد و توجه انسانها به امور آسماني است.

2 – جامعه معنوي مآب (Idealistic)
در اين جامعه، ارزشهاي معنوي به طور رسمي وجود دارد، اما عمل نمي شود، زيرا در درون رسوخ نكرده است. انسانها به ظاهر پديده هاي معنوي اولويت مي دهند و آن را مقدس مي شمارند ولي در عمل و در رويارويي با واقعيت به آنچه كه گفته اند عمل نمي كنند، بين امور و مظاهر صوري (Formalistic)و واقعي تفاوت پديد مي آيد. همچنانكه بين گفتار و عمل و زبان و قلب انسانها تفاوت ايجاد شده است. (http://www.zibaweb.com/)

3 – جامعه حسي
در اين جامعه، تنها امور مادي، جسماني و ملموس ارزشمند است. در اينجا كالاها و اشياء ارزشگذاري مي شوند و بها و ارزش انسانها به ميزان دارايي هاي آنان تعيين مي شود،‌ و انسانها از جوهر و ذات خود بيگانه مي شوند، در چنين زمينه اجتماعي، طلاق بسط و تعدد مي يابد و اخلاق انساني سقوط مي كند و امنيت در روابط انساني كاهش مي يابد. در چنين جامعه اي ازدواج ديگر پيوند مقدسي نيست، بلكه رابطه اي است كه مانند ساير روابط اجتماعي كه مي تواند به سادگي قطع شود. در واقع در اين جامعه فردگرايي مفرط (Rugged Individualism) پيوندهاي اجتماعي را متزلزل نموده است و آنچه كه براي جمع ضرورت دارد، در برابر منافع فردي خرد شمرده مي شود. در حالي كه حيات جمع (اعم از خانواده يا جامعه) موجد حيات يك يك اعضا و افراد است.

اودري (Udry) كاهش پايبندي به ارزشهاي مذهبي و ديني را در افزايش طلاق مؤثر مي داند و به نقش دين به عنوان عاملي در راه جلوگيري از طلاق اشاره مي كند. به نظر او افرادي كه ايمان مذهبي دارند، كمتر به طلاق روي مي آورند تا آنانكه چنين ايماني ندارند. با تضعيف ايمان و عدم پايبنديهاي مذهبي در اكثريت افراد و تغيير ارزشها ميزان طلاق در جامعه افزايش مي يابد.متأسفانه امروزه در كشورهاي اسلامي نيز با تحولات اجتماعي و اقتصادي سده اخير، ايمان مذهبي به سستي گرائيده است و مردمان با ناديده گرفتن موانعي كه از لحاظ شرعي براي افزايش طلاق وجود دارد، از اختيار خود سوء استفاده مي نمايند و آمار طلاق رو به فزوني است.

2-1) تئوري آنومي (Anomy)
از ديدگاه جامعه شناسان، آنومي به مفهوم فقدان اجماع در مورد اهداف اجتماعي، انتظارات جمعي و الگوي رفتار براي اعضا جامعه است. اين حالت منجر به محو و غيبت تدريجي آتوريته و ضابطه اخلاقي مي شود و جامعه كنترل اجتماعي خود را از دست مي دهد. هنگامي كه جامعه در حال گذار و دگرگوني است، بسياري از انسانها دچار سرگرداني مي شوند و قواعد و ارزشهاي جامعه، براي آنها بي اهميت و كم ارزش مي شود. از سوي ديگر ارزشهاي جديد و منطبق با شرايط نيز، هنوز در جامعه جا نيفتاده است. در واقع جامعه دو ساخت دارد. در اين جامعه برخي از ساخت كهن و برخي از ساخت نوين تبعيت مي كنند. از هم پاشيدگي هنجارها و آنومي، وضعيتي را ايجاد مي كند كه آرزوهاي بي حد و حصر ايجاد مي شود و از آنجا كه طبعاً اين آرزوهاي بي حد نمي توانند ارضا شوند، در نتيجه وضعيت نارضايتي اجتماعي پديد مي آيد كه در جريان اقدامات منفي اجتماعي نظير طلاق، خودكشي و غيره ظاهر مي شود، كه از نظر آماري قابل سنجش است.

3-1) بحران وجدان جمعي
وجدان جمعي يكي از مهمترين ضمانتهاي تحقق اهداف و ارزشهاي جامعه است. شخص يا اشخاص مي توانند هنجارهاي جامعه را تحقير كنند، اما در برابر وجدان جمعي جز اطاعت راهي ندارند. به اعتقاد دوركيم هر چقدر وجدان جمعي قوي باشد،‌ خشم عمومي در مقابل هنجارشكني حادتر است. با ضعيف شدن وجدان جمعي، ارزشهاي منفي منتسب به طلاق كاهش مي يابد و جامعه مطلقه ها را به عنوان مطرودين اجتماعي تلقي نمي كند و بدين ترتيب بر ميزان طلاق افزوده مي شود. به عبارت ديگر جامعه اي كه طلاق را پديده اي عادي و طبيعي مي داند، رواج آن را نيز موجب خواهد شد، بر عكس آنجا كه طلاق منفور، زشت و ضد ارزش محسوب مي شود، خواه ناخواه از كميت آن كاسته مي شود. طلاق و تعدد آن در جامعه كنوني نوعي تساهل را نسبت به آن ايجاد مي كند كه از قبح آن مي كاهد و به تبع آن، انسانها در برخورد با اولين مشكل به طلاق مي انديشند.[ از سوي ديگر در قرن حاضر اين گرايش وجود دارد كه طلاق را بيش از آنكه پديده اي اجتماعي بدانند، آن را امري حقوقي تلقي كنند، اين نگرش مي تواند موجب افزايش آمار طلاق شود.

4 –1) مشكلات اقتصادي
به نظر كانگر (Conger) دوران هاي سخت اقتصادي در جامعه نتايج زيانباري بر خانواده ها دارد، از جمله آنها، احتمال وقوع گسيختگي خانواده و بي ساماني آن است. محروميت اقتصادي تعاملات مثبت زوجين را كاهش مي دهد و آنها را به سوي طلاق سوق مي دهد. مشكلات اقتصادي در بين زوجيني كه منافع خانوادگي آنها براي بقاي زندگي در سطح استاندارد مناسب نمي باشد، زندگي زناشويي آنها را بي ثبات مي كند و مردان در اين خانواده ها بيشتر تعامل منفي دارند.
كاهش درآمدها و تورم در ايران، موجب افزايش تنشها و ستيز در داخل خانواده شده است و عليرغم آنكه هنوز نگرش منفي نسبت به طلاق در جامعه وجود دارد، اما ميزان آن رو به افزايش است. طلاق، نتيجه جامعه اي است كه هيچ رابطه نرمالي بين درآمد و هزينه برقرار نكرده است. از سوئي مانور تجمل در جامعه سرداده مي شود و از سوي ديگر برنامه تعديل اقتصادي ارائه مي شود كه موجب شكاف بين مطالبات و امكانات گرديده و معضلات اقتصادي منجر به افزايش طلاق شده است. به نظر مي رسد برنامه تعديل ساختاري از طريق تورم فزاينده و گسترش و تعميق فقر، علاوه بر اينكه در كوتاه مدت، اثر از هم گسيختگي و طلاق را بر جاي مي گذارد، در بلند مدت آثاري بر نهاد خانواده مي گذارد كه بسيار عميق تر است و بيشتر مترتب بر فرزندان مي باشد.

alamatesoall
04-20-2013, 04:17 PM
1 – 2) تئوري توزيع قدرت
گاه بين زن و شوهر تضادي ايجاد مي شود و هر يك براي احراز منزلت خود و رسيدن به اهداف خويش، از طريق توسل به امكانات مالي، فرهنگي و …. قصد تسلط بر ديگري را دارد. تداوم اين وضعيت، تنش و كشمكش بين زوجين را افزايش داده و در نهايت منجر به جدايي و طلاق آنها مي شود. در چند دهه اخير با تغييرات اجتماعي و تقابل سنت و مدرنيته، درخواست نفوذ و كنترل هر يك از زوجين بر سرنوشت خود و خانواده افزايش يافته و اين وضعيت، يكي از عوامل مؤثر در ايجاد اختلاف و جدل در خانواده بوده است. از يكسو آشنايي بانوان با جايگاه حقوقي خويش، كسب استقلال اقتصادي، درخواست دخالت در امور خانواده و توزيع مساوي قدرت (البته در برخي موارد جهت تغيير قدرت به سمت قدرت زنانه بوده است) و از سوي ديگر عدم پذيرش و درك مردان از شرايط جديد و ناآگاهي آنها از حقوق و تكاليف متقابل زوجين، موجب اختلافات و تعارضات شديد در خانواده شده است. همچنين با پيشرفت اقتصادي ـ اجتماعي،گسترش رسانه ها و آموزش بيشتر، زنان از فرهنگ سنتي فاصله گرفته اند و اين امر باعث شده است تا آنها كمتر نقشهاي سنتي را بپذيرند و يا در صورت پذيرش آنها ارزيابي منفي نسبت به نقش خود داشته باشند و اين باعث نارضايتي از زندگي مي شود.

2-2)تئوري نياز ـ انتظار
هر موقعيتي هنجارهايي دارد كه صاحب آن موقعيت، بايد بر اساس آن عمل كند و افرادي كه با وي در كنش متقابل هستند، از او انتظار دارند بر اساس هنجارهاي آن موقعيت عمل كند.«انتظار» معياري براي ارزيابي فردي است كه داراي موقعيت معيني مي باشد. در واقع فرد بايد در آن موقعيت وظايفي را انجام دهد تا مناسب موقعيت مورد نظر باشد. عدم تحقق انتظارات، عدم تعادل بين خواسته ها مي باشد. هر كدام از زن و شوهر با تصورات خاصي در باره زندگي زناشويي اقدام به ازدواج مي كنند و زندگي را با انتظارات مشخصي در مورد اينكه همسرشان چگونه با او رفتار خواهد كرد، آغاز مي نمايند. اگر اين انتظارات برآورده نشود، ناراضي و پشيمان خواهند شد. ازكمپ معتقد است كه احساس رضايت با نحوه انطباق كامل اميدها و انتظارات با پيشرفتهاي فرد تعيين مي شود، در حالي كه نارضايتي معلول ناكامي در رسيدن به انتظارات است.
در برخي جوامع، جوان درك رمانتيك از ازدواج دارد و بعد از پيوند زناشويي در بهترين صورت آن را خسته كننده و يكنواخت و در بدترين شرايط آن را رنجي روانيPerceptual ache) )مي يابد. در اكثر جوامع جوانان مي آموزند كه از همسر خود فقط انتظار احترام و انجام وظايف همسري داشته باشند نه الزاماً خوشبختي.

3-2) تئوري تسري(Spill – over theory)
گرونبرگ بيان مي كند كه رضايت و عدم رضايت از يك بخش از زندگي بر روي رضايت و عدم رضايت از بخشهاي ديگر زندگي تأثير دارد. بطور مثال نارضايتي فرد از زندگي اجتماعي مي تواند موجب نارضايتي او از زندگي خانوادگي شود.

4 -2) تئوري خود ميان بيني(Anthropomor phism theory)
هر گاه انسان يا انسانهايي، ديگري يا ديگران را با خود و ارزشهاي خود ارزيابي نمايند، دچار خود ميان بيني گرديده اند، اين وضعيت جلوه ايي از خود گرايي ( Egocentrism) است. اين حالت بر روابط انسان با ديگران تأثير منفي مي گذارد و به سستي ارتباط، عدم امنيت، انزواي اجتماعي در سطح زندگي خانوادگي و اجتماعي منجر مي شود. از همين روست كه امروزه سخن از بسط انسان گرايي نوين و ديگردوستي و تقويت همدلي مي شود.گسترش اخلاق خودگرايي و عدم توجه به خواسته ها و نيازهاي فرد مقابل در زندگي زناشويي مي تواند موجب اختلاف و ستيزه در كانون خانواده گردد. امروزه با اصالت قرار گرفتن «خود»، ارقام طلاق روبه فزوني است.

alamatesoall
04-20-2013, 04:27 PM
در دين مبين اسلام، ازدواج پيوند مقدسي مي باشد كه اثرات فردي و اجتماعي قابل توجهي بر آن مترتب است و بدين سبب از فروپاشي و برهم زدن چنين ميثاق غليظي اظهار نگراني شده و طلاق به عنوان نهايي ترين راهكار در اختلافات خانوادگي محسوب مي شود. در اسلام مكانيزمهاي متفاوتي اعم از مقررات، احكام و ممانعت از تصميم گيريهاي آني و احساسي و . . . . جهت كاهش نرخ طلاق وجود دارد تا از اثرات زيانبار طلاق جلوگيري شود. بخشي از آثار طلاق در سطح فردي، خانوادگي و اجتماعي به اختصار عبارتند از:
1 – بعد فردي

1 –1) ترس از آينده
تصميم به پايان دادن به يك رابطه نزديك، كار ساده و بي اهميتي نيست، اين تصميم با احساس تأسف و سرزنش خود همراه است. ترس از تنهايي پس از طلاق، احساسي است كه زنان بيش از مردان ابراز مي كنند. اين ترس بيشتر ناشي از اين نگراني است كه آيا شريك زندگي ديگري خواهند داشت؟ ترس و يأس از اينكه نتوانند بدون يك مرد زندگي كنند و فرزندان خويش را به تنهايي اداره كنند و شغلي بيابند و از نظر مالي خود و فرزندانشان را اداره كنند، . . . . اين ترسهاي واقعي ناشي از ترديدهاي واقع بينانه درباره مسائل مالي، بازار كار، مشكلات بزرگ كردن فرزندان به تنهايي و تغيير در زندگي فردي و اجتماعي است.
جدايي از همسر به طور ناگهاني يا پيش بيني شده براي همه اعضاي خانواده، علي الخصوص فرد، يك شوك محسوب مي شود. در اين هنگام بحران عاطفي رخ مي دهد. احساس انسان با عقل منطبق نيست و واكنش هاي فرد غير ارادي است و در اكثر موارد دچار درماندگي مي شود. در اولين مرحله انسان هنوز نمي داند بايد واقعيت جدايي را بپذيرد يا نه؟ آيا تنها خواهد ماند؟ آيا در آينده همسري مناسب پيدا خواهد كرد؟. . ..

2-1) احساس گناه
گاهي زنان مطلقه با احساس گناه زيادي در مورد متلاشي شدن خانواده دست به گريبان هستند. به اعتقاد برخي از صاحبنظران مهمترين احساسي كه پس از طلاق در پدر و مادر متاركه كننده پديد مي آيد، احساس گناه و خيانت نسبت به خوشبختي فرزندان است، به علاوه بيم از آينده اي مبهم براي خود و فرزندان، واكنشهاي گوناگوني را در آنان پديد مي آورد و اين وضعيت، احساس گناه را شدت مي بخشد.

3-1) احساس تنهايي
بعد از مدتي كه از طلاق مي گذرد، فرد احساس تنهايي مي كند، زيرا از محيط امن خانواده كه ديگران عليرغم تمام مسائلشان در آن زندگي مي كنند، جدا شده و بايد با تمام مسائل تنها زيستن و طلاق رو در رو شود. تحقيقات نشان مي دهد زنان بيش از مردان، پس از طلاق احساس تنهايي مي كنند.

4-1) مشكلات روحي و جسمي
فقدان همسر و تنهايي پس از طلاق موجب مي شود كه اكثر زنان پس از جدايي به ناراحتي هاي روحي و جسمي دچار شوند و همچنان نيازهاي عاطفي خود را در شوهر قبلي خود جستجو نمايند. كمبود معاشرت و تفريح به علت مسائل شهرنشيني در كلانشهر، مشكلات عاطفي زن را مي افزايد. البته مشكلات روحي پس از طلاق به مراتب بيش از صدمات جسماني آن مي باشد. بعد عاطفي طلاق علي القاعده براي زن و مرد مساوي است، مگر شرايط ديگري آن را تغيير دهد. لذا احساس خسارت بيشتر توسط زن در مسئله طلاق، به دو گانگي موقعيت اجتماعي و اقتصادي زن و مرد در جامعه باز مي گردد. زن مطلقه به علت عدم استقلال اجتماعي فاقد پايگاه اجتماعي معيني بوده و به خانواده پدر يا برادر وابسته است. تفاوت زن و مرد در ازدواج مجدد پس از طلاق نيز به موقعيت اجتماعي ـ اقتصادي متفاوت آنها باز مي گردد. در واقع طلاق يك تهديد اجتماعي ـ اقتصادي براي زن محسوب مي شود. لذا مشكلات زنان در ابعاد مختلف پس از طلاق، بيش از مردان مي باشد.

5 – 1) مشكل دوگانگي نقش
زنان در ارتباط با فرزندان خود علاوه بر مشكل اقتصادي با دوگانگي نقش مواجه مي شوند و نبود نقش پدر، فرزندان را دچار مشكل مي كند. زن مطلقه براي فرزندانش هم بايد پدر باشد هم مادر و مرد نيز متعاقباً چنانچه كودك با او زندگي كند، بايد هم نقش مادر و هم نقش پدر را بر عهده بگيرد.

6-1) مشكلات اقتصادي
مهمترين مشكل زن پس از طلاق مسئله اقتصادي است. اين موضوع براي زنان كم سواد و فاقد مهارت به صورت حادتري جلوه مي كند. واكنش اعضاي خانواده نسبت به طلاق و جدايي مختلف است. در برخي موارد آنان نگرانند كه فرد متاركه كننده از نظر اقتصادي و مالي به آنها وابسته شود. طلاق مي تواند موقعيت اقتصادي ـ اجتماعي فرد مانند شغل او را تحت تأثير قرار دهد. بسياري از افراد مطلقه (اعم از زن يا مرد) پس از طلاق شغل خود را از دست مي دهند.از ديگر مسائل و مشكلات زنان مطلقه، تهيه مسكن و مكاني براي زندگي است. كمتر كسي حاضر است به يك زن مطلقه اتاقي اجاره دهد.

7-1) انزواي اجتماعي و اختلال در هويت اجتماعي
وضعيت زن و شوهر پس از طلاق روندي از محروميتهاي گوناگون، طرد اجتماعي، اختلال در مناسبات اجتماعي دوران زندگي مشترك در يك دوره كوتاه و يا يك دوره طولاني عدم ارتباط با محيط بيروني، فقدان همدل و همراز و نبودن محل زندگي مستقل براي طرفين است. طلاق شرايطي را ايجاد مي كند كه منجر به از دست دادن حمايت اجتماعي خانواده از فرد مطلقه، كاهش نفوذ اجتماعي وي و حتي گاه تضعيف موقعيت ها و فرصتهاي اجتماعي فرد مي شود. در برخي مواقع رفتار جامعه با زنان مطلقه به گونه اي است كه احساس مي كنند ديگر جايي در جامعه ندارند. فرد مطلقه نه در مقام يك مجرد است و نه در مقام يك متأهل. جامعه تعريف و جايگاه مناسبي را براي وي در نظر نمي گيرد و نگرش منفي نسبت به فرد مطلقه وجود دارد، گوئي آنان افرادي بوده اند كه از تمايلات و خواهشهاي خود پيروي كرده و از برخورد با واقعيات زندگي خودداري كرده اند و منافع خود را بر مصالح خانواده ترجيح داده اند.در واقع ارزيابي بسيار منفي جامعه از طلاق به ارزيابي منفي از شخصيت زن و شوهري كه جدا شده اند، تعميم داده مي شود.

زنان مطلقه از گزند طعنه ها و نگاههاي كنجكاوانه دوستان، اطرافيان و آشنايان در امان نيستند، به طور مثال بعضي معتقدند كه وجود زن مطلقه در اتاق عقد خوش يمن نمي باشد .. . . مذموم بودن طلاق در جامعه و مقصر شمردن زن در طلاق، منجر به تنگي روابط اجتماعي زن مطلقه مي شود و بدين ترتيب ارزشهاي حاكم بر جامعه بيش از مشخصات فردي بر مشكلات زنان مطلقه مي افزايد.

از سوي ديگر روحيه جامعه ايراني به گونه اي است كه شخصيت زن را درچارچوب خانواده مي بيند، لذا با شكستن اين كانون شخصيت و هويت خانوادگي زن دستخوش اختلال مي شود.

8-1) كاهش فرصتهاي ازدواج
زنان مطلقه معمولاً نسبت به مرداني كه متاركه نموده اند، كمتر ازدواج مجدد مي كنند. از جمله علل اجتماعي اين وضعيت، وجود فرزندان، سن زن و عدم پذيرش مردان جهت ازدواج با زن مطلقه مي باشد. البته اين امر به علل عاطفي مانند شكست در ازدواج قبلي و عدم تمايل براي ازدواج و نيز عدم اعتماد مردان به موفقيت زنان مطلقه در زندگي زناشويي و عدم روحيه مناسب جهت آغاز زندگي جديد باز مي گردد.در فرهنگ ايراني زنان مطلقه براي ازدواج، از اعتبار كمتري برخوردارند و مردي كه ازدواج نكرده كمتر به سراغ آنها مي رود و در اغلب موارد مرداني كه زنان خود را از دست داده اند يا همسر خود را طلاق داده اند، به خواستگاري آنها مي آيند، در اين شرايط زن مطلقه ديگر نمي تواند آزادانه حق انتخاب داشته باشد و سطح توقعات او از طرف متقابل، بسيار تنزل مي كند و بسياري از شرايط ناگوار را به اجبار پذيرا مي شود، زيرا در غير اينصورت براي هميشه تنها خواهد ماند.

9-1) ارتكاب به جرم و بزهكاري
از آنجا كه يكي از كاركردهاي خانواده، ارضاء تمايلات جنسي بوده است، با فروپاشي خانواده، فرد با فقدان ارضاء جنسي مواجه مي شود.چنانچه فرصت ازدواج و تمتع جنسي از طريق مشروع ميسر نشود و فرد چنين نيازي را به دليل تجربه جنسي قبلي شديدتر از گذشته احساس نمايد، به سوي انحرافات جنسي و فساد اخلاقي (روسپيگري) كشيده مي شود. احتمال وقوع اين شرايط علي الخصوص زماني كه فرد با مشكلات اقتصادي و تأمين معاش دست به گريبان باشد، شدت مي يابد و فرد مطلقه را به سوي مفاسد مالي و اخلاقي سوق مي دهد.

10-1) كاهش رضايت از زندگي
كمبل و همكاران وي اثر متغيرهايي چون وضع ازدواج و سن را بر رضايت از زندگي مطالعه كرده اند. يكي از قوي ترين همبستگي هاي آماري، ميان رضايت از زندگي و وضع ازدواج بوده است. افراد مطلقه، كمترين ميزان رضايت را ابراز كرده اند. كمبل اظهار مي كند كه سه نوع رضايت قابل تفكيك است. رضايت ناشي از برخورداري و درآمد مناسب( Having )دوم رضايت ناشي از بودن و اين كه ما چه كسي هستيم(Being ) و سوم رضايت ناشي از ارتباط( Relating ) كه به رابطه اجتماع از حيث شدت و درگيري عاطفي برمي گردد. به اعتقاد وي رضايت ناشي از بودن با احساس كنترل بر زندگي خود در مقابل اين احساس كه زندگي توسط نيروهاي بيرون از ما كنترل مي شود، مرتبط است. رضايت از رابطه نيز از دو جهت بر رضايت از زندگي اثر دارد. از يكسو با تأمين نيازهاي عاطفي ـ شناختي و حتي مالي و از سوي ديگر از طريق مهار تمايلات افراد، از آرزوهاي بي پايان و ارضاء نشدني آنان جلوگيري مي كند.

alamatesoall
04-20-2013, 04:37 PM
1-2) تأثير بر فرزندان

1-1-2) ارتكاب به جرم و بزهكاري
طلاق واژه اي است كه ذهن بسياري از كودكان و نوجوانان را به خود مشغول مي كند. آنان خود را نخستين قربانيان اين عفريت عصيانگر مي دانند. به بيان ديگر طلاق آثار مخرب معنوي و مادي زيانباري در پي دارد كه بارزترين نتيجه آن از نظر كمي و كيفي بر روي كودكان است.
بي گمان بعضي از بزهكاران جوان متعلق به خانواده هايي مي باشند كه دچار تعارض و كشمكشهاي خانوادگي و اختلالات رواني و عاطفي هستند، وجود تنشهايي رواني و اختلالات عاطفي در خانواده كودك مي تواند او را وادار به فرار از خانه نمايد تا با گروه بزهكاران همكاري و تشريك مساعي نمايد. در روانشناسي جنايي، بروز انحرافات اجتماعي يا جامعه زدگي و تشكيل گروه آسيب ديدگان اجتماعي، ثمره جراحت عاطفي كودكان در خانواده هاي طلاق تشخيص داده مي شود.
آمارها مؤيد اين نكته است كه بيشتر جرم و بزهكاريهاي كودكان و نوجوانان ريشه در مسائل و مشكلات خانوادگي، طلاق و از هم پاشيدگي كانون گرم خانواده دارد. ميزان جرائم و خودكشي در اطفال باقي مانده از طلاق به نحوي بارز افزايش مي يابد. اين اطفال خيلي بيشتر از ديگر همسالان خود مورد سوء استفاده جنسي قرار مي گيرند و بي بند و باري و اعتياد نيز در ميان آنان شيوع بيشتري دارد. تحقيقات انجام شده در باره علل بزهكاري كودكان نشان مي دهد كه كودكان طلاق از امنيت رواني و عاطفي برخوردار نبوده و وجود جانشين مادر در محيط خانواده منجر به ناسازگاري، انحراف و فرار كودك از محيط خانواده مي شود.
بر اساس مطالعات انجام شده در ايران، 95% نوجوانان و جواناني كه به اتهام دزدي در مراكز بازپروري بسر مي برند، فرزندان خانواده هايي هستند كه پدر و مادرشان از هم جدا شده و يا يكي از والدين اقدام به ازدواج مجدد كرده اند.

2-1-2) مشكلات روحي و جسمي
طلاق علاوه بر ناراحتي هاي رواني و گرفتاريهاي زندگي، فرزنداني را برجاي مي گذارد كه به علت پرورش در شرايط نامساعد از نظر رواني و جسماني وضع طبيعي ندارند. طلاق موجب افسردگي نوجوانان مي شود، به نحوي كه كمتر از زندگي لذت مي برند، بي اشتهايي بر آنان چيره مي گردد و خسته به نظر مي رسند. همچنين روحيه وسواسي و اضطراب، پرخاشگري و عصيان، بي قراري، حسادت، سوء ظن و سماجت از ديگر حالاتي است كه در بچه هاي طلاق ديده مي شود.

البته سن كودك در زمان طلاق، در واكنش او نسبت به اين رويداد مهم است. تجربه طلاق براي تمام اعضاي خانواده اضطراب زا مي باشد و رفتار كودكان بعد از طلاق، نشان دهنده اين اضطراب است. پس از جدايي، بلافاصله ميزان اختلالات عاطفي و رفتاري در كودكان بالا مي رود. كودكان تا سن 4 سالگي، استنباطي از طلاق ندارند و به طور كلي نمي فهمند كه چه اتفاقي افتاده است، اما چون طلاق در نهايت منجر به فقدان يكي از والدين مي شود، بر وابستگي كودك تأثير مي گذارد و اثرش در رفتارهاي كودكان نمايان مي باشد. كودكان 6 – 4 ساله مفهوم ساده اي از طلاق را مي دانند و در صورت بروز طلاق، خودشان را مسبب آن مي دانند. كودك پس از 6 سالگي، به خوبي مفهوم طلاق را مي فهمد.

پاسخ فوري اكثريت كودكان در هر سني در خصوص خبر جدايي والدين، اضطراب و پريشاني است، به طوري كه برخي از آنها هيجاني شده يا رفتار واپس گرايي نشان مي دهند. طلاق والدين بر ويژگيهايي چون اضطراب، گوشه نشيني،‌ پرخاشگري، بهانه جويي، انتقام جويي، بي رحمي، غمگين بودن، زود رنجي، نزاع و درگيري، بدخوابي، بي اشتهايي،‌ بيزاري از زندگي،‌ شك و دودلي و احساس بيماري در كودكان اثر فزاينده دارد. اغلب بررسيها نشان مي دهد كه فرزندان طلاق به مشكلات جسمي، عاطفي، تحصيلي (افت تحصيلي، فرار از مدرسه، ترك تحصيل) دچار مي شوند و اين مشكلات در رشد شخصيت و سازگاري آنان اثرات نامطلوبي بجا گذاشته و احتمال ابتلاي آنان را به اختلالات رواني افزايش مي دهد.

- از نظر والرستين، طلاق زنجيره اي از حوادث بهم پيوسته است كه براي هميشه زندگي قربانيان خود را دگرگون مي كند. طلاق والدين نه تنها برقراري روابط عاطفي را براي كودكان دشوار مي كند، بلكه روابط گذشته آنها را با والدينشان مخدوش مي كند.

- پژوهشهاي انجام شده نشان مي دهد آسيب پذيري پسرها در مقابل طلاق به مراتب بيش از دختران است، معمولاً دو سال طول مي كشد تا دختران با محيط جديد سازش پيدا كنند، ولي پسرها زمان بيشتري لازم دارند تا سازگاري جديد بيابند. گاهي كودكان پريشاني خود را با گريه به بزرگترها نشان مي دهند، البته پسران اين ناراحتي را به صورت افت تحصيلي، پرخاشگري وعصيان و دختران با انزوا و غمگين بودن نشان مي دهند. والدين روي بچه هاي همجنس خود كنترل بيشتري اعمال مي كنند، به همين دليل مادران بيش از پدران به دختران سخت مي گيرند و پدران بيش از مادران با پسران جدي هستند. از طرفي پسران و دختران به يك اندازه نيازمند محبت و توجه از طرف والدين خود هستند. اما والدين پس از جدايي، نسبت به دختران محبت بيشتري دارند. لذا عكس العمل پسران شديدتر و سازگاري آنها كندتر از دختران است.
بنا به بررسيهاي انجام شده، كودكان پس از طلاق والدين در سنين گوناگون دچار حالات روحي متفاوتي مي شوند، مثلاً در سال اول جدايي والدين، كودكان دچار احساس خشم، ترس و افسردگي مي گردند و در سنين پيش از دبستان پسران نسبت به دختران معمولاً ناآرامتر و خشن تر مي شوند و به جاي شركت در فعاليت گروهي با كودكان، به حالت پرخاشگري و بي نظمي بيشتر تمايل نشان مي دهند، خواسته هاي آنها افزون تر مي شود و از گريه براي برطرف كردن نيازهايشان بهره مي جويند. جوانان در مقايسه با خردسالان سازش پذيري بيشتري نشان مي دهند، شايد اين حالت به دليل احساس استقلال آنها در اين سنين است. دوري از والدين برايشان چندان رنج آور نيست. واكنش آشكار آنان رفتار خشونت آميز،‌ پرخاشگري، بي نظمي و سرپيچي از قوانين است.

- در زندگي پس از جدايي والدين كه كودك تك والدي است و مادر سرپرست وي مي باشد، به دليل فقدان، پدر مسائل روحي و رواني بسياري براي دختران ايجاد مي شود كه از جمله آنها بدبيني به جنس مرد، بي خبر ماندن از روحيات و ساختار وجودي مردان است كه گاه آسيبهاي آن در ازدواج چنين دختراني آشكار مي گردد. همچنين احساس بي پناهي و ضعف شخصيت در اين دختران بروز مي كند. در صورت فقدان مادر نيز آسيبهاي عاطفي و شخصيتي و اختلال در رشد ذهني، اجتماعي و اخلاقي فرزند پديد مي آيد. يك پدر هر چه تلاش كند و بتواند نقش مادر را با موفقيت بازي كند، نخواهد توانست نياز به عواطف مادرانه را در كودكان ارضا كند، به ويژه اگر محروميت كودك از مادر با ازدواج دوباره پدر، وجود مادر دوم يا نامادري مواجه گردد كه در اين حال فرزندان پدر را از دست مي دهند و بر كمبودهاي آنان افزوده مي شود.

- آسيب طلاق بر نوجوانان كمتر از آسيب اين واقعه بر كودكان نيست، فقط اين دو آسيب، كيفيت متفاوتي دارند. يكي از مسائلي كه هميشه در رابطه با طلاق مدنظر قرار مي گيرد، سطوح رشدي است. مطالعات نشان مي دهند كه واكنش هاي مربوط به طلاق متناسب با سن صورت مي گيرد. تحقيقات والرستين و كلي و كاردك و برگ نشان مي دهد كه نوجوانان تا حدي بهتر از كودكان به طلاق سازگاري مجدد نشان مي دهند، اما با اين وجود بايد با نوجوانان طلاق زده و آسيب ديده از جدايي والدين، احتياط بيشتري را لحاظ نمود.

3-1-2) مشكلات تربيتي
وقتي طلاق اجتناب ناپذير مي شود، مسئله مهم سرپرستي كودكان است. تك والدي مشكلات خاص خود را به همراه خواهد داشت، از جمله اينكه اگر كودك با هر دو والد در ارتباط باشد، يعني يكي از والدين، كودك را سرپرستي نمايد و ديگري هم بتواند با او ديدار كند، ناهماهنگي ميان دو الگو، دو نوع روحيه و شخصيت را به او خواهد آموخت. به ويژه اگر والدين در رفتار و سخنان خود سعي در موجه كردن رفتارهاي خود داشته باشند، كودك قادر نخواهد بود هماهنگي و سازگاري ميان اين دوگونه رفتار را بيابد. از طرفي زندگي با يك والد و بي ارتباط بودن با والد ديگر موجب مي شود كه كودك شناخت صحيحي از جنسيت و صفات روحي و بيولوژيكي والد ديگر پيدا نكند، لذا پسرهايي كه با مادر زندگي مي كنند، ممكن است با بسياري از صفات مردانه بيگانه و بي تجربه بمانند و برعكس دختراني كه تنها با پدر زندگي مي كنند، احتمال دارد از شناخت الگوهاي رفتاري زنان و اصول خانه داري و همسرداري محروم بمانند.دختران نوجوان نيازهاي ديگري دارند،‌ آنها فكر مي كنند كه والدين مدلهاي اساسي نقش آموزي هستند و بدون حضور آنها رشد مناسب رفتار بزرگسالي در نوجوان مشكل خواهد بود، علي الخصوص زماني كه اين عدم حضور در اثر طلاق باشد.

كاملاً بديهي و منطقي است كه اگر الگوئي وجود نداشته باشد، نقش آموزي دچار مشكل مي شود و منطقي تر اينكه اين فقدان در صورتي كه ناشي از يك ضد ارزش باشد، نقش آموزي سخت تر مي گردد. به عبارت ديگر فرزندان باقي مانده از طلاق در همانند سازي مشكلات زيادي خواهند داشت. پسر در همانند سازي از پدر و دختر در الگوپذيري از مادر. از سوي ديگر با فقدان حضور پدر كنترل فرزند پسر توسط مادر به دشواري انجام مي شود. زيرا والدين بر روي كودكان همجنس خود كنترل بيشتري دارند، با فقدان حضور پدر، در واقع پسر، مهمترين منضبط كننده خود را از دست مي دهد، با توجه به اينكه سرپرستي كودكان پس از طلاق غالباً با مادران است.
- زندگي با يكي از والدين نمي تواند شخصيت كامل و متعادلي را در كودك پديد آورد. اينگونه زندگي نمي تواند همه نيازهاي كودك را برآورده سازد. زيرا كودك در اين نوع زندگي براي رفتارهاي خود تنها يك مربي و الگو دارد و از لحاظ محبت و سرپرستي تنها به يكي از والدين تكيه مي كند. از سوي ديگر جامعه هرگز نخواهد توانست نقش پدر و مادر را براي طفل ايفا كند و همه نيازهاي عاطفي و رواني و معنوي او را تأمين نمايد.

4-1-2) مشكلات زندگي آتي
مشاهده تعارض والدين و روابط زناشويي ضعيف آنان، احتمالاً تأثير نامطلوبي بر موفقيت ازدواج فرزندان مي گذارد. بيشتر بچه هايي كه با خانواده هاي طلاق و يا با سرپرستي يكي از والدين زندگي مي كنند علاوه بر اينكه دچار انحرافات جنسي و اخلاقي مي شوند، ازدواجشان نيز به طلاق ختم مي شود و درصد طلاق در اين گروه كه پيشينه طلاق والدين را دارند، در مقايسه با ديگران بيشتر است.طلاق و جدايي موجب مي شود فرزندان نسبت به زندگي، دلسرد و غمگين شوند و در زندگي اجتماعي و خانوادگي ناسازگاري داشته باشند و اين به زندگي آتي آنها لطمه وارد خواهد ساخت. از سوي ديگر افراد جامعه به دليل تقبيح طلاق و نگرش منفي نسبت به آن، تمايل چنداني به وصلت و انتخاب همسر از خانواده هاي طلاق گرفته و فرزندان طلاق ندارد، لذا احتمال ازدواج اين فرزندان نيز نسبتاً پايين است.

5-1-2) اختلال در هويت فردي و خانوادگي
هنگامي كه طلاق زنجيره خانواده را از هم پاره مي كند، پدر و مادر هويت جداگانه اي دارند، ولي آن كسي كه ديگر نامي ندارد و بي پناه و متزلزل در اجتماع رها شده است، فرزند مي باشد، حتي اگر زير چتر حمايتي يكي از والدين هم باشد، باز جامعه به ديده يك فرزند درمانده به او مي نگرد كه وليّ و سرپرستي ندارد. جدايي پدر و مادر يك اثر آني و زودگذر نيست و در تمام مراحل زندگي فرزندان اثر منفي خواهد داشت. پراكنده شدن اعضاء خانواده و محروميت فرزندان از سرپرستي مشترك والدين پس از فروپاشي و انحلال خانواده، آنها را از داشتن مواهب و مزاياي زندگي خانوادگي محروم كرده و هويت فردي و خانوادگي خود را مختل مي نمايد.
برداشتي كه كودكان از مسئله طلاق دارند با برداشت والدين آنها متفاوت است. كودكان مي خواهند از محبت و همراهي والدين خود برخوردار باشند و مطمئن باشند كه هر دو آنان در كنارشان هستند، با طلاق و جدايي، تعلق و دلبستگي فرد به خانواده كاهش مي يابد و هويت خانوادگي او مخدوش مي شود.

6-1-2) احساس گناه و سردرگمي
ويژگيهاي مشترك فرزندان پس از طلاق، احساس گناه است از اينكه آيا آنان در جدايي ميان والدين خويش نقشي داشته اند؟ آيا آنان نسبت به ادامه زندگي پدر و مادر خود دچار قصور و كوتاهي گشته اند؟ احساس ديگري كه در رفتار اين كودكان آشكار مي گردد شگفتي و نگراني از گزينش يكي از والدين است، به دليل اينكه پدر و مادر هر دو نزد فرزند به يك اندازه محبوب و دوست داشتني هستند، كودكان از پذيرش يكي از آنان و دوري از ديگري دچار ترس و اضطراب مي گردند، بنابراين رؤيايي كه همواره در ذهن آنان وجود دارد، اميد به بازگشت پدر و مادر و زندگي دوباره در كنار آنان است و حتي گاه كوششي را هم براي سازش و ايجاد پيوند ميان والدين به عمل مي آورند كه معمولاً به شكست منجر مي شود. بحران عاطفي در صورت توجيه و نااميدي از زندگي دوباره با والدين، سازگاري فرد را با زندگي پس از طلاق بيشتر مي كند. اثرات درازمدت طلاق بر كودكان بسيار زياد و گاه جبران ناپذير است.

7-1-2) ايجاد خانواده هاي ناتني
از ديگر آثار طلاق، خانواده هاي ناتني هستند، اين خانواده ها كودكاني را دربرمي گيرند كه داراي زمينه هاي خانوادگي متفاوتي هستند و ممكن است انتظارات مختلفي در مورد رفتار مناسب در خانواده داشته باشند و از آنجا كه اكثر فرزندان ناتني به دو خانواده متفاوت تعلق دارند، احتمال برخورد در عادات و شيوه نگرش قابل ملاحظه است.ازدواج مجدد والدين موجب مي شود كه فرزندان طلاق، خود را در حال تجربه مشكلات جديدي بيابند. قرار گرفتن در خانواده نامادري يا ناپدري كه روابط آنها براي كودك ناآشنا و مشكل است و ممكن است نامادري يا ناپدري همچون ميهمان ناخوانده اي به نظر آيد كه والد واقعي را از ميدان به در كرده است. ناپدري يا نامادري ممكن است از نظر اعمال نظارت و انضباط مشابه والدين واقعي كودكان نباشد.

alamatesoall
04-20-2013, 04:39 PM
1-2-2) ايجاد خانواده اضطراري
از جمله آثار طلاق ايجاد خانواده هاي اضطراري است. يعني يكي از زوجين (اكثراً زن) بعد از جدايي در خانه پدري حيات مي گذراند و هر شرايطي را تحمل مي كند. زيرا جامعه هيچ جايي را براي زنان مطلقه در نظر نگرفته است و امكان امرار معاش و گذران زندگي به هيچ وجه برايش وجود ندارد، هر چند اكنون اكثر زنان مطلقه باسواد هستند و مي توانند شغلي داشته باشند، ولي وابستگي و احساس سربار بودن هنوز براي زنان مطلقه وجود دارد.

2-2-2) برهم خوردن تعادل روحي و رواني اعضا خانواده
طلاق، تعادل روحي اعضاي خانواده، فرزندان، وابستگان و نزديكان را بر هم مي زند. «هولمز» و «راهه» ليست حوادث مهم زندگي را كه تغييرات عمده اي را در جريان زندگي ايجاد مي كند، ارائه كرده اند كه از جمله اين حوادث «طلاق» است. طلاق يكي از فقدانهاي عمده زندگي است. اين فقدان نه تنها براي افراد مطلقه بحران ايجاد مي كند، بلكه آسيبي شبيه مرگ والدين بر فرزندان و اعضاي خانواده وارد مي كند. در مقياس دگرگوني زندگي، بعد از حادثه مرگ همسر، طلاق بيش از ساير رخدادهاي زندگي، مقتضي سازگاري مجدد افراد مبتلاست.
در تحقيقي كه جي هبر در سال 1990 انجام داده است مشخص گرديد كه طلاق منجر به كاهش اعتماد به نفس اعضاي خانواده مي شود، چنين كمبودي مي تواند ماهيتي اجتماعي، رفتاري يا جسمي داشته باشد. كاهش اعتماد به نفس پس از طلاق، مي تواند منشاء ايجاد آشفتگي در بين اعضاي خانواده شود.

3-2-2) تقسيم كار مجدد در خانواده
اكثر خانواده هاي گسسته با مشكل تقسيم كار دوباره در خانواده مواجه هستند. به دليل فقدان حضور مادر، انجام امور منزل بين فرزندان و پدر تقسيم مي شود. يا با حضور فرد طلاق گرفته در خانواده پدري، مجدداً تقسيم كار بين اعضاي خانواده پدري انجام مي شود.

4-2-2) مشكلات ازدواج ساير اعضاء خانواده
شكست در ازدواج يكي از اعضاء خانواده مي تواند احساس عدم موفقيت در ازدواج را در ميان ساير اعضا خانواده ايجاد كند. از سوي ديگر چون انسانها به نحو آشكاري تمايل دارند كه يافته هاي خود را تعميم دهند و قاعده سازند، بدين سبب با طلاق يكي از دختران خانواده، ناخودآگاه اين موضوع به عدم موفقيت در زندگي زناشويي و قدرت سازگاري ساير اعضا خانواده تعميم داده مي شود، به نحوي كه فرصتهاي انتخاب همسر را براي ساير اعضا خانواده كاهش داده و شرايط ناگواري را براي آنها فراهم مي آورد.

5-2-2) طرد اجتماعي اعضا خانواده
به اعتقاد صاحبنظران هر چقدر كه يك رفتار در فرهنگي، هنجار يا گرامر اجتماعي باشد، عدم رعايت آن (هنجار شكني) با مجازات بيشتري همراه است. ازدواج و حفظ بنيان آن در فرهنگ سنتي ايرانيان اهميت خاصي داشته و نقض آن با طرد و انزواي اجتماعي افراد جدا شده و خانواده هاي آنان همراه بوده است.

alamatesoall
04-20-2013, 04:43 PM
طلاق در زمره غم انگيزترين پديده هاي اجتماعي است. طلاق، تعادل انسانها را برهم زده و آثار شومي را در جامعه بر جاي مي گذارد و منجر به كاهش انسجام و يكپارچگي اجتماعي (Solidarity) مي شود وسنگ بناي اجتماع را از هم مي گسلد. طلاق پديده اي است به تمام معني اجتماعي و همانند نهاد اجتماعي عمل مي كند. زماني كه جامعه در معرض آسيبهاي بنيادي است، روابط اجتماعي بيمار مي باشد و فساد گوشه گوشه جامعه را دربرگرفته است. طلاق يك معلول است، از آن رو كه تابع شبكه پيچيده و به هم پيوسته اي از عوامل اجتماعي است.

هر چند ازدواج امري مربوط به دو فرد است، ليكن طلاق امري اجتماعي مي باشد كه صدمه و زيان آن دامان جامعه را نيز فرا مي گيرد و جامعه را از حركت باز داشته و آن را عقيم و سترون مي كند. طلاق روح پويايي را مي كشد و علاقه و اشتياق جوانان را به تشكيل خانواده سست مي كند و اعتماد اجتماعي را سلب و مخدوش مي نمايد.
طلاق همچنين پديده اي جمعيتي است كه به لحاظ كميّ و كيفي بر ساخت جمعيت اثر مي نهد زيرا تنها واحد مشروع و اساسي توليد مثل، خانواده مي باشد كه با وقوع طلاق از هم مي پاشد. از سوي ديگر طلاق بر كيفيت جمعيت تأثير دارد، چون فرزندان و نسلي كه از نعمت خانواده محروم هستند، به احتمال زياد فاقد شرايط لازم در احراز مقام شهروند مسئول خواهند بود.
طلاق اثرات اقتصادي نيز براي جامعه دربرخواهد داشت، زيرا تعادل روحي نيروي انساني توليد و خدمات را در جامعه برهم مي زند و منجر به بروز اثرات سهمگيني در حيات اقتصادي جامعه خواهد شد.

طلاق نماد يك مشكل ارتباطي سالم و صحيح بين افراد است، اين مشكل ارتباطي در سطح كوچك (خانواده) مي تواند در بعد وسيعتر (جامعه) نيز شيوع و گسترش يابد و ارتباطات انساني را مختل نمايد.

هيچگاه مطالعه آسيب شناسي اجتماعي و انحرافات اجتماعي بدون توجه به طلاق امكان پذير نيست. وقتي بنيان نهاد خانواده دستخوش ضعف و عدم استواري مي گردد، بنيانهاي اخلاقي و اجتماعي كل نظام اجتماعي متزلزل شده و آن جامعه به سوي جرائم گوناگون سوق داده مي شود. طلاق مي تواند موجب افزايش آسيبهاي اجتماعي از قبيل اعتياد، الكليسم و انحرافات جنسي شود، از سوي ديگر طلاق يكي از عوامل مؤثر در افزايش نرخ خودكشي مي باشد. طلاق در يك جامعه به مثابه تزلزل اجتماعي و عدم ثبات جامعه است كه مي تواند منجر به كم بها شدن خانواده و ارزشهاي خانوادگي در آن جامعه شود.


www.zibaweb.com
www.delvaransari.blogfa.com/post/8