O M I D
04-18-2013, 05:39 PM
ریكاردو نفتالی ریس باسوآلتو(پابلو نرودا) در دوازدهم ژوئیه سال 1904 در پارال شیلی به دنیاآمد. در اوت همان سال مادرش را ازدست داد. پدرش کارمند راه آهن ومادرش معلم بود. تحصیلات ابتدایی ودبیرستان اش را در رشته علوم انسانی به پایان برد. نرودا از 15 سالگی وارد عرصه ادبیات شد وازاین تاریخ به بعد بود که بی وقفه شعر سرود وزندگی پراز حادثه خود راپی گرفت.در همین سال بود که نام مستعار "پابلو نرودا" را به پاس یاد شاعر چک "یان نرودا" برای خود برگزید.
بدون شک نرودا یکی از برجسته ترین چهره های ادبیات جهان است.هرچند اوسراسر زندگی خود را در مبارزه سیاسی، بازداشت وتبعیدگذراند، ولی خلاقیت هنری وبیان شاعرانه اش بی تردید درعرصه تحول ساختارشعر اسپانیایی، به ویژه کاستیانا، تاثیر به سزای داشت.
نرودا درسال 1917 نخستین اثر خود را در روزنامه ی" لامان یانا" منتشر کرد.
درسال 1921 به سانتیاگو، پایتخت شیلی رفت ودر دانشسرای عالی آن شهر به تحصیل ادبیات فرانسه پرداخت.
پابلو بیست سال بیشتر نداشت که یکی از ارزنده ترین آثار شعری ادبیات جهان (بیست غزل عاشقانه وترانه ناامید) راسرود وبا انتشار آن راه نوینی راپیش روینهضت مدرنیسم در شعر جهان که با بحران روبه رو بود، بازگشود تا انجا که منتقد ومحقق مشهور(بالیرده) درکتاب خود(تاریخ ادبیات جهانی) مطالعه این کتاب را برای رسیدن به بلوغ تغزلی همه شاعران معاصر دنیا لازم می داند.
از 1927 تاسال1945 کنسول شیلی در کشورهای مختلف آمریکای جنوبی بود. نرودا به خوبی ضرورت بکارگیری شعر درعرصه مبارزه سیاسی مردم آمریکای لاتینرا دریافته بود. او به ویژه می دانست که سخن گفتن ازعشق به دوران تاریک سرکوب واختناق، آنگاه که شعله های جنگ زبانه می کشد، کارآسانی نیست.
در سال1945 به نمایندگی سنای شیلی انتخاب شد ورسما به حزب کمونیست شیلی پیوست. اودرهمین سال جایزه ملی ادبیات شیلی را دریافت کرد.
در ژانویه ی 1948 زیر عنوان "من متهم می کنم" در مجلس سنا سخنرانی کرد ودر سوم فوریه ی همان سال ازمقام سناتوری عزل وحکم بازداشتش صادر شد.
در24 فوریه ی1949 ازطریق کوه های آند ازشیلی خارج شد واز آن پس تمام تلاشش را درپیش برد صلح جهانی گذاشت.
در سال 1952 دولت شیلی حکم بازداشت اورا لغو کرد واو به سانتیاگو بازگشت وآثار جدید وقدیمش را در شیلی وچندین کشور دیگر چاپ کرد
او که همواره یک فعال سیاسی – ادبی بود درسال 1969 نامزد حزب کمونیست شیلی برای ریاست جمهوری شد که بعدها به نفع دکتر سالوادرآلنده ازاین نامزدی استعفا داد وتمام تلاشش راصرف حمایت از آلنده کرد.
پس از انتخاب آلنده به ریاست جمهوری توسط مردم شیلی ، نرودا به عنوان سفیر کشورش راهی پاریس شد و درسال1971 موفق به دریافت جایزه نوبل ادبی شد.
نرودا سال 1973 به شیلی بازگشت وهمزمان با مرگ آزادی در جریان کودتای نظامی پینوشه، در بیمارستانی واقع در سانتیاگو، کمی دورتر از کاخ ریاست جمهوری شیلی که توسط تانک های کودتاگران گلوله باران می شد، در حالی که به دستور مستقیم دیکتاتور آینده شیلی تحت نظربود، در 23 سپتامبر 1973 چشم در جهان فروبست.
شعر نرودا نگاهی است به خلاء درونی انسان، آنچه کمترقلم وزبانی توان به تصویر کشیدنش را دارد.هم از این رو، نرودا را باید شاعر همه ی اعصار نامید، هم این که شعرش امروز به آخرین سنت های شعری زمان معاصر پیوسته است.
برخی از آثار نرودا: بلندی های ماچو پیچو، سرود همگانی ، صدغزل عاشقانه، انگیزه ی نیکسون کشی، جشن انقلاب شیلی ، ناآرام در آرامش
نرودا در خاطراتش می نویسد که در دوران جوانی و کمی پس ازآنکه مجموعه شفق را منتشر کرده بود همراه دوستانش به کلوپی در پایین شهر وارد می شود و اتفاقا ورودشان مصادف می شود با درگیری دو تن از اوباش برجسته محل ! ...کلوپ به هم می ریزد و نرودای جوان – شاید به واسطه همان سر پر باد جوانی !- فریادکشان برسر آن دو مرد تنومند، آنها را به ترک محل امر می کند ! ...یکی از این دو – که به قول نرودا قبل از چاقوکشی ،بکس باز حرفه ای بوده – به نرودا هجوم می آورد که مشت سنگین رقیب اوباشش او را نقش بر زمین می کند ! ...کلوپ دو باره آرام می شود و رقیب ازپا افتاده را بیرون می برند و رقیب پیروز به شادمانی جمع باز می گردد که نرودا او را نیز چنین خطاب می کند : «همه تان گم شوید !...شما هم دست کمی از او ندارید ! »...ساعتی بعد به وقت ترک محل در آستانه در خروجی مرد قوی هیکل مست را می بیند که در انتظار او ایستاده است !...دوستان آماده گریختنند و نرودای – به قول خودش پر وزن ! – بی دفاع در برابر حریفی نابرابر !...باقی را از زبان خود نرودا بشنوید با کمی تلخیص :
...و من فکر کردم چه بی فایده است در برابر این هیولا عرض اندام کردن .درست مثل ببری که با بچه گوزنی رو به رو شود ... همانطور که شاخ به شاخ بودیم ، ناگهان دیدم که سرش را به عقب کشید و چشمانش را از هم گشود و آن حالت سبعیت از دیدگانش محو شد و با شگفتی پرسید : شما پابلو نرودا هستید ؟!
« بله من خودم هستم »
بعد سر بزرگش را بین دو دست گرفت و گفت : من چه آدم احمقی هستم .اینجا با شاعری که او را ستایش می کنم روبه رو شده ام ، آنوقت باید از من عملی ناشایست سر بزند » و سرش را بین دو دست گرفت و خود را ملامت کرد : من چه آدم رذلی هستم ! ...درسته که ما همه از یک قماشیم ...ما تفاله های اجتماعیم ...اما به از شما نباشد ، در دنیا اگر یک آدم سالم باشد ، نامزد من است . ... نگاه کن دون پابلو ! این عکس اوست ...درست به قیافه اش نگاه کن ! ...من روز ی به او خواهم گفت که عکس تو در دست دون پابلو بوده است ...این او را خوشحال خواهد کرد ... »
و او عکس دخترکی خنده رو را که تبسمی کودکانه به لب داشت ، به دستم داد « نگاه کن دون پابلو ! ...شعر تو بود که واسطه عشق ما شد .... او مرا به خاطر شعر تو دوست دارد ، به خاطر شعر تو ، که هر دو با هم آنرا می خوانیم و از حفظ داریم »
و یکباره شروع کرد با صدای بلند به خواندن :« در آستانه قلب تو / پسرکی افسرده حال چونان من زانو زده است / با دیدکانی دوخته به نرگس شهلای تو /....»
درست در همین زمان در باز شد و دوستانم با تجدید قوا باز گشتند : با قیافه های بر افروخته ، با مشتهای گره کرده و مهیا برای مقابله !
من با آرامی از در خارج شدم و ان مرد همچنان در جای خود ترانه ام را مترنم بود و در جذبه سکر سرود ...
نان را از من بگیر ، اگر میخواهی ،
هوا را از من بگیر ، اما ؛
خنده ات را نه .
گل سرخ را از من مگیر
سوسنی را كه میكاری ،
آبی را كه به ناگاه
در شادی تو سر ریز میكند ،
موجی ناگهانی از نقره را
كه در تو میزاید .
از پس ِ نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
كه دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی ،
اما خنده ات كه رها میشود
و پرواز كنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم میگشاید .
عشق من ، خنده ی تو
در تاریكترین لحظه ها می شكفد
و اگر دیدی ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری است ،
بخند ، زیرا خنده ی تو
برای دستان من
شمشیری است آخته .
خنده ی تو ، در پاییز
در كناره ی دریا
موج كف آلوده اش را
باید برافروزد،
و در بهاران ، عشق من ،
خنده ات را میخواهم
چون گلی كه در انتظارش بودم .
بخند بر شب
بر روز ، بر ماه ،
بخند بر پیچاپیچ خیابان های جزیره ، بر این پسر بچه ی كمرو
كه دوستت دارد ،
اما آنگاه كه چشم میگشایم و میبندم،
آنگاه كه پاهایم میروند ، و باز میگردند
نان را ، هوا را ،
روشنی را ، بهار را ،
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز !
تا چشم از دنیا نبندم
بدون شک نرودا یکی از برجسته ترین چهره های ادبیات جهان است.هرچند اوسراسر زندگی خود را در مبارزه سیاسی، بازداشت وتبعیدگذراند، ولی خلاقیت هنری وبیان شاعرانه اش بی تردید درعرصه تحول ساختارشعر اسپانیایی، به ویژه کاستیانا، تاثیر به سزای داشت.
نرودا درسال 1917 نخستین اثر خود را در روزنامه ی" لامان یانا" منتشر کرد.
درسال 1921 به سانتیاگو، پایتخت شیلی رفت ودر دانشسرای عالی آن شهر به تحصیل ادبیات فرانسه پرداخت.
پابلو بیست سال بیشتر نداشت که یکی از ارزنده ترین آثار شعری ادبیات جهان (بیست غزل عاشقانه وترانه ناامید) راسرود وبا انتشار آن راه نوینی راپیش روینهضت مدرنیسم در شعر جهان که با بحران روبه رو بود، بازگشود تا انجا که منتقد ومحقق مشهور(بالیرده) درکتاب خود(تاریخ ادبیات جهانی) مطالعه این کتاب را برای رسیدن به بلوغ تغزلی همه شاعران معاصر دنیا لازم می داند.
از 1927 تاسال1945 کنسول شیلی در کشورهای مختلف آمریکای جنوبی بود. نرودا به خوبی ضرورت بکارگیری شعر درعرصه مبارزه سیاسی مردم آمریکای لاتینرا دریافته بود. او به ویژه می دانست که سخن گفتن ازعشق به دوران تاریک سرکوب واختناق، آنگاه که شعله های جنگ زبانه می کشد، کارآسانی نیست.
در سال1945 به نمایندگی سنای شیلی انتخاب شد ورسما به حزب کمونیست شیلی پیوست. اودرهمین سال جایزه ملی ادبیات شیلی را دریافت کرد.
در ژانویه ی 1948 زیر عنوان "من متهم می کنم" در مجلس سنا سخنرانی کرد ودر سوم فوریه ی همان سال ازمقام سناتوری عزل وحکم بازداشتش صادر شد.
در24 فوریه ی1949 ازطریق کوه های آند ازشیلی خارج شد واز آن پس تمام تلاشش را درپیش برد صلح جهانی گذاشت.
در سال 1952 دولت شیلی حکم بازداشت اورا لغو کرد واو به سانتیاگو بازگشت وآثار جدید وقدیمش را در شیلی وچندین کشور دیگر چاپ کرد
او که همواره یک فعال سیاسی – ادبی بود درسال 1969 نامزد حزب کمونیست شیلی برای ریاست جمهوری شد که بعدها به نفع دکتر سالوادرآلنده ازاین نامزدی استعفا داد وتمام تلاشش راصرف حمایت از آلنده کرد.
پس از انتخاب آلنده به ریاست جمهوری توسط مردم شیلی ، نرودا به عنوان سفیر کشورش راهی پاریس شد و درسال1971 موفق به دریافت جایزه نوبل ادبی شد.
نرودا سال 1973 به شیلی بازگشت وهمزمان با مرگ آزادی در جریان کودتای نظامی پینوشه، در بیمارستانی واقع در سانتیاگو، کمی دورتر از کاخ ریاست جمهوری شیلی که توسط تانک های کودتاگران گلوله باران می شد، در حالی که به دستور مستقیم دیکتاتور آینده شیلی تحت نظربود، در 23 سپتامبر 1973 چشم در جهان فروبست.
شعر نرودا نگاهی است به خلاء درونی انسان، آنچه کمترقلم وزبانی توان به تصویر کشیدنش را دارد.هم از این رو، نرودا را باید شاعر همه ی اعصار نامید، هم این که شعرش امروز به آخرین سنت های شعری زمان معاصر پیوسته است.
برخی از آثار نرودا: بلندی های ماچو پیچو، سرود همگانی ، صدغزل عاشقانه، انگیزه ی نیکسون کشی، جشن انقلاب شیلی ، ناآرام در آرامش
نرودا در خاطراتش می نویسد که در دوران جوانی و کمی پس ازآنکه مجموعه شفق را منتشر کرده بود همراه دوستانش به کلوپی در پایین شهر وارد می شود و اتفاقا ورودشان مصادف می شود با درگیری دو تن از اوباش برجسته محل ! ...کلوپ به هم می ریزد و نرودای جوان – شاید به واسطه همان سر پر باد جوانی !- فریادکشان برسر آن دو مرد تنومند، آنها را به ترک محل امر می کند ! ...یکی از این دو – که به قول نرودا قبل از چاقوکشی ،بکس باز حرفه ای بوده – به نرودا هجوم می آورد که مشت سنگین رقیب اوباشش او را نقش بر زمین می کند ! ...کلوپ دو باره آرام می شود و رقیب ازپا افتاده را بیرون می برند و رقیب پیروز به شادمانی جمع باز می گردد که نرودا او را نیز چنین خطاب می کند : «همه تان گم شوید !...شما هم دست کمی از او ندارید ! »...ساعتی بعد به وقت ترک محل در آستانه در خروجی مرد قوی هیکل مست را می بیند که در انتظار او ایستاده است !...دوستان آماده گریختنند و نرودای – به قول خودش پر وزن ! – بی دفاع در برابر حریفی نابرابر !...باقی را از زبان خود نرودا بشنوید با کمی تلخیص :
...و من فکر کردم چه بی فایده است در برابر این هیولا عرض اندام کردن .درست مثل ببری که با بچه گوزنی رو به رو شود ... همانطور که شاخ به شاخ بودیم ، ناگهان دیدم که سرش را به عقب کشید و چشمانش را از هم گشود و آن حالت سبعیت از دیدگانش محو شد و با شگفتی پرسید : شما پابلو نرودا هستید ؟!
« بله من خودم هستم »
بعد سر بزرگش را بین دو دست گرفت و گفت : من چه آدم احمقی هستم .اینجا با شاعری که او را ستایش می کنم روبه رو شده ام ، آنوقت باید از من عملی ناشایست سر بزند » و سرش را بین دو دست گرفت و خود را ملامت کرد : من چه آدم رذلی هستم ! ...درسته که ما همه از یک قماشیم ...ما تفاله های اجتماعیم ...اما به از شما نباشد ، در دنیا اگر یک آدم سالم باشد ، نامزد من است . ... نگاه کن دون پابلو ! این عکس اوست ...درست به قیافه اش نگاه کن ! ...من روز ی به او خواهم گفت که عکس تو در دست دون پابلو بوده است ...این او را خوشحال خواهد کرد ... »
و او عکس دخترکی خنده رو را که تبسمی کودکانه به لب داشت ، به دستم داد « نگاه کن دون پابلو ! ...شعر تو بود که واسطه عشق ما شد .... او مرا به خاطر شعر تو دوست دارد ، به خاطر شعر تو ، که هر دو با هم آنرا می خوانیم و از حفظ داریم »
و یکباره شروع کرد با صدای بلند به خواندن :« در آستانه قلب تو / پسرکی افسرده حال چونان من زانو زده است / با دیدکانی دوخته به نرگس شهلای تو /....»
درست در همین زمان در باز شد و دوستانم با تجدید قوا باز گشتند : با قیافه های بر افروخته ، با مشتهای گره کرده و مهیا برای مقابله !
من با آرامی از در خارج شدم و ان مرد همچنان در جای خود ترانه ام را مترنم بود و در جذبه سکر سرود ...
نان را از من بگیر ، اگر میخواهی ،
هوا را از من بگیر ، اما ؛
خنده ات را نه .
گل سرخ را از من مگیر
سوسنی را كه میكاری ،
آبی را كه به ناگاه
در شادی تو سر ریز میكند ،
موجی ناگهانی از نقره را
كه در تو میزاید .
از پس ِ نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
كه دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی ،
اما خنده ات كه رها میشود
و پرواز كنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم میگشاید .
عشق من ، خنده ی تو
در تاریكترین لحظه ها می شكفد
و اگر دیدی ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری است ،
بخند ، زیرا خنده ی تو
برای دستان من
شمشیری است آخته .
خنده ی تو ، در پاییز
در كناره ی دریا
موج كف آلوده اش را
باید برافروزد،
و در بهاران ، عشق من ،
خنده ات را میخواهم
چون گلی كه در انتظارش بودم .
بخند بر شب
بر روز ، بر ماه ،
بخند بر پیچاپیچ خیابان های جزیره ، بر این پسر بچه ی كمرو
كه دوستت دارد ،
اما آنگاه كه چشم میگشایم و میبندم،
آنگاه كه پاهایم میروند ، و باز میگردند
نان را ، هوا را ،
روشنی را ، بهار را ،
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز !
تا چشم از دنیا نبندم