PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ترجمه داستان The Third Level



O M I D
04-18-2013, 05:20 PM
طبقه سوّم

- رؤساي راه آهن مركزی نيويورك و نيويورك يعني نيوهون و هارتفورد[1]. بالاي يك مشت
جدول زماني حرکت قطار قسم مي خوردند كه تنها دو طبقه وجود دارد . امّا من مي گويم
سه تا است ،‌ چون من در طبقه سوّم ايستگاه بزرگ مركزي بودم . بله ،‌راه حل هاي
مشخصي را امتحان كردم، مثلاً با يكي از دوستان روانشناسم صحبت كردم. در مورد طبقه
سوّم ايستگاه مركز به او گفتم و او گفت كه اين اتفاق يك رؤيا در بيداري و براي
ارضاء خواسته ام بوده . او گفت كه من خوشبخت نيستم . اين حرف همسرم را خيلي عصباني
كرد . امّا دوستم گفت منظورش اين است كه دنياي مدرن ،‌پر از ناامني، ترس ، جنگ ،‌
نگراني و تمام اين چيزهاست و اينكه من فقط مي خوام فرار كنم . خوب كسي نمي خواد؟ مي
دانم هر كسي دوست دارد فرار كند ، امّا آنها توضيح طبقه سوّمي در ايستگاه بزرگ
مركزي مركزي پدرت نشوند.
- دوست روانشناسم گفت :‌امّا دليلش همين است و دوستانم هم موافق بودند . آنها
گفتند: همه چيز اين را نشان مي دهد . مثلاً كلكسيون تمبرهايم ، امّا پدربزرگ من
نياز به هيچ پناهگاهي براي رهايي از واقعيت نداشت. با توجه به همه چيزهايي كه شنيدم
، زماني كه او زندگي مي كرد همه چيز خوب و زيبا بوده و اين پدربزرگم بود كه جمع
آوري كلكسيون تمبر من را شروع كرد . يك كلكسيون زيبا دسته هاي چهار تايي تقريباً از
همه تمبرهايي كه در آمريكا، اعم از پست[2] يك روزه و غيره ، چاپ شده بود . مي دانيد
كه رئيس جمهور روزولت[3] هم تمبر جمع مي كرد .
- به هر حال داستان ايستگاه بزرگ مركزي از اين قرار بود كه آخرهاي تابستان تا
ديروقت در اداره كار مي كردم . عجله داشتم تا زودتر به آپارتمانم برسم ، بنابراين
تصميم گرفتم سوار مترو شوم ،‌ چون مترو و سريعتر از اتوبوس بود .
- حالا نمي دانم چرا اين اتفاق بايد براي من مي افتاد . من يك آدم معمولي به نام
چارلي[4] باسي و يك سال سن هستم و آن شب يك كت و شلوار گاباردين قهوه اي روشن و يك
كلاه حصيري با ربان تزئيني پوشيده بودم و هيچ فرقي بين من و آدمهاي ديگر اين شهر
نبود و اصلاً هم سعي نمي كردم از چيزي فرار كنم ، فقط مي خواستم به خانه بروم و پيش
همسرم لوئيزا[5] باشم .
- از خيابان واندبيلت[6] به ايستگاه مركزي رفتم . از پله ها پايين رفتم و به طبقه
اوّل رسيدم ،‌جايي كه سوار ترن هاي شبيه قرن بيستم مي شوي . بعد از يك رديف پله
ديگر پايين رفتم تا به طبقه دوّم رسيدم جايي كه ترنهاي حومه شهر به ورودي قوسي شكل
مي روند ،‌ به سوي راه هاي زيرزميني حركت كرده و گم مي شوند كار آساني است . من
بارها داخل و خارج ايستگاه مركزي بودم. امّا هميشه به طور تصادفي با وروديها، پله
ها و راهرورهاي جديد برخورد مي كردم . يكبار در يك تونل طولاني در حدود يك مايل راه
رفتم و از لابي هتل رزولت سردرآوردم. يكبار ديگر از سه تا ساختمان آن طرفت و از يك
ساختمان اداري در خيابان چهل و شش بيرون آمدم .
- بعضي اوقات فكر مي كنم ايستگاه مركزي مثل يك درخت در حال رشد است و مثل ريشه ،
راه روها و پلكان هاي جديد توليد مي كند . احتمالاً يك تونل دراز در زير شهر وجود
دارد كه كسي چيزي در مورد آن نمي داند. تونلي كه از يك طرف به ميدان تايفرد و شايد
از طرف ديگر به پارك مركزي مي رود . و شايد تونلي كه من واردش شدم همينطوري باشد
... . چون ايستگاه مركزي در طول سالها براي افراد زيادي يك خروجي و يا يك راه فرار
بوده است ... . امّا من هيچوقت در اين مورد چيزي به روانشاسم نگفتم .
- راهرويي كه من در آن بودم به طرف چپ و رو به پائين كج شد با اينكه مي دانستم غير
عادي است امّا به راهم ادامه دادم . به تنها چيزي كه
مي شنيدم صداي نامفهوم قدمهاي خودم بود و هيچ موجودي به جز من در آنجا نبود . بعد
روبروي خودم نوعي صداي همهمه ي مبهم شنيدم كه نشان دهنده‌ي فضاي باز و مردمي بود كه
در حال صحبت بودند . تونل پيچش تندي به سمت چپ كرد . از پله هاي يك پلكان كوچك
پايين رفتم و از طبقه سوّم ايستگاه بزرگ مركزي سند درآوردم . براي يك لحظه فكر كردم
كه به طبقه دوّم برگشتم،‌ امّا اين اتاق كوچكتر بود و باجه هاي بليط كمتري داشت،
تير راه بند بند قطار و باجه‌ي اطلاعات از جنس چوب بود و بسيار كهنه به نظر
مي آمد . مرد داخل باجه يك آفتابگير سبز و يك روكش آستين بلند پوشيده بود . چراغ‌ها
كم نور بودند و سوسو مي زدند. دليلش را بعداً فهميدم ، آنها چراغ هاي گازي با شعله
ي باز بودند.
- سلف‌دان‌هاي برنجي روي زمين بود و در آن سوي ايستگاه درخشش يك نور توجهم را جلب
كرد . مردي را ديدم كه در حال بيرون آوردن ساعت طلايي از جيب جليقه اش بود . او در
ساعتش را باز كرد ،‌ نگاهي به آن انداخت، سپس اخم كرد ، مرد كلاه ورزشي به سر داشت
و كت شلوار چهار دكمه‌با يقه كوچك پوشيده بود ، و سبيل هاي چخماقي بزرگ و مشكي داشت
. بعد به اطرافم نگاه كردم و ديدم كه همه در آن ايستگاه مثل مردم سالهاي 1890 يا
اين‌حدودلباس پوشيدند: من هيچ وقت اين همه ريش و سبيل چكمه اي و فانتزي تو عمرم
نديده بودم . يك زن در طول ورودي قطار قدم مي زد ،‌ او يك پيراهن با آستين هايي از
جنس پوست گوسفند پوشيده بود ،‌دامن پيراهن تا بالاي آخرين دكمه كفش آمده بود . پشت
آن ،‌بيرون روي ريل ها ،‌چشمم به يك لكوميتو افتاد ، يك لوكوميتوه كاربر و آيوز[7]
بسيار كوچك با دودكشي قيفي شكل ، آن وقت بود كه فهميدم .
- براي اينكه مطمئن شوم ،‌از بالاي سر يك پسر روزنامه فروش رد شدم و به كپه روزنامه
هاي روي پايش نگاه انداختم . روزنامه وُرد[8] بود ؛ اين روزنامه سال هاست كه منتشر
نمي شود . در تيتر اوّل مطلبي درباره رئيس جمهور لكوبند[9] نوشته شده بود . من آن
صفحه‌ي اوّل روزنامه را در كشوهاي كتابخانه‌ي مركزي پيدا كرده بودم ، آن روزنامه در
يازدهم ژوئن 1894 چاپ شده بود .
- به طرف باجه ي بليط فروشي برگشتم . مي دانستم در اينجا – تو طبقه سوّم ايستگاه
مركزي – مي توانم بليط هايي بخرم كه مي توانند من و لوئيزا را در سال 1894 به هر جا
در ايالات متحده كه بخواهيم ببرند و من دو تا بليط براي كاسبرگ ،‌الينويد[10]
خواستم .
- تا حالا آنجا بودين ؟ آنجا هنوز هم يك شهر فوق العاده است . با خانه هاي چوبي
بزرگ و قديمي ،‌چمن زارهاي پهناور و درختان غول پيكر كه
شاخه هاي آنها در بالا به هم مي رسند و آسمان خيابان را مي پوشانند . و در سال 1894
، بعد از ظهرهاي تابستان دو برابر طولاني تر بوده ، و مردم بيرون خانه ها روي چمن
زارهايشان مي نشستند ، مردها سيگار مي كشيدند و به آرامي صحبت مي كردند و زنها در
دنيايي آرام و پر از كرمهاي شب تا بدر اطرافشان ،‌با بادبزن هايي از جنس ليف خرما،
خودشان را باد مي زدند . براي اينكه به آن دوران يعني زماني كه 20 سال از جنگ جهاني
اوّل گذشته و تا جنگ جهاني دوّم چهل سال باقي مانده بود برگردم ، به 2 بليط احتياج
داشتم .
- بليط فروش پول بليط ها را گرفت و سپس نگاهي به زبان تزئيني كلاهم انداخت امّا
كرايه را حساب كرد و فن به اندازة دو تا بليط يك طرفه كالسكه پول داشتم . امّا وقتي
پول ها را شمردم و سرم را بالا آورم بليط فروش به من خيره شده بود ، با سر به پول
ها اشاره كرد و گفت : «فستر اينا پول نيستن ، اگه بخواي سرم كلاه بذاري من مي دونم
و تو » و نگاهي به كشوی پول هاي كنارش انداخت .
البته پول هاي داخل كشو بسيار قديمي بود و به بزرگي پول هايي كه ما استفاده مي كنيم
نبود و ظاهرش هم فرق مي كرد . برگشتم و به سرعت از آنجا خارج شدم . هيچ علاقه اي به
زندان رفتن نداشتم ،‌حتي در سال 1894 .
- و داستان اين بود . فكر كنم از هما راهي كه پايين رفته بودم بالا آمدم . روز بعد
ساعت نهار ،‌ سه هزار دلار يعني تقريباً تمام پولي را كه داشتم ، از بانك گرفتم و
پول هاي قديمي خريدم ( اين قضيه دوست روانپزشكم را واقعاً ناراحت مي كند .) شما مي
توانيد پول هاي قديمي را از هر دلال پولي بخريد ،‌ فقط مجبوريد اضافه پرداخت كنيد.
سه هزار دلار من چيزي كمتر از دو هزار دلار پول قديمي شد، امّا اهميّتي ندادم ؛
دوازده تا تخم مرغ در سال 1894 سيزده سفت مي باشد .
- با اينكه خيلي تلاش كردم امّا ديگه هرگز نتوانستم راهرويي را پيدا كنم كه من را
به طبقه ي سوّم ايستگاه بزرگ مركزي مي برده.
- وقتي تمام اينها را به لوئيز گفتم خيلي ناراحت شد و از من نخواست تا براي پيدا
كردن راهرو بيشتر تلاش كنم . بعد از مدّتي دست از جستجو كشيدم و به سراغ تمبرهايم
رفتم . امّا حالا هردمان آخر هفته به دنبال آن راهرو
مي گرديم، چون حالا ثابت كرديم كه طبقه سوّم هنوز آنجاست . دوستم سم‌وينر[11]
ناپديد شد! هيچكس نمي دانست كجاست ، امّا من يك جورهايي مشكوك شده بودم، چون سم يك
پسر خياباني بود ، و من هميشه در مورد گاند برگ با او صحبت مي كردم – من آنجا مدرسه
مي رفتم – او هميشه مي گفت از آنجا خوشش مي آيد . درست است او همانجاست ، در سال
1894 .
- چون يك شب در حالي كه به كلكسيون تمبرهام نگاه مي كردم فهميدم كه – خوب ، مي
دانيد پست يكروزه چيه؟ وقتي تمبر جديدي چاپ مي شود . در اوّلين روزهاي فروش آن،
كلكسيون داران تمبر تعدادي از آنها را مي خرند و روي پاكت هايي مي زنند و آن را
براي خودشان پست مي كنند و مهر پست نشان دهنده ي تاريخ آن است . به اين پاكت پست
يكروزه مي گويند . اين پاكت هيچوقت باز نمي شود و فقط كاغذهاي سفيد در اين پاكت ها
گذاشته مي شود .
- آن شب بين قديمي ترين پست هاي يكروزه ام ، پاكتي را پيدا كردم كه اصلاً امكان
نداشت آنجا باشد . امّا آنجا بود كه چون كسي از خانه اش در گاسبرگ آن را براي
پدربزرگم پست كرده بود . اين را آدرس روي پاكت نشان مي داد:
باوجود اينكه آن را اصلاً بياد نمي آورم ، امّا مهر پستي روي پاكت نامه نشان مي داد
كه نامه از هجدهم جولاي سال 1894 تا كنون آنجا بوده است . روي نامه يك تمبر شش سنتي
به رنگ قهوه اي كمرنگ زنده شده بود و تصويري از رئيس جمهور گارفيلد[12] روي آن بود
. مسلماً وقتي اين پاكت از طريق پست به دست پدربزرگم رسيده يك راست به كلكسيون او
رفته و آنجا مانده تا زماني كه من آن را برداشتم و باز كردم . - كاغذ داخل پاكت
سفيد نبود . روي آن نوشته بود .
شماره 941 خيابان ويلارد[13]
گاسبرگ ، ايلينويز
18 جولاي 1894
چارلي :

آرزو داشتم كه راست گفته باشي، بعد فهميدم كه راست مي گفتي ، چارلي درست است. من
طبقه سوّم را پيدا كردم . دو هفته اينجا بودم در حال حاضر پايين خيابان داخل كوچه
داليز[14] يك نفر در حال پيانو زدن است ،‌ و همه آنها بيرون روي ايوان جلويي هستند
و شعر «خانه نلي را نگاه كن»[15] را مي خوانند و من را به خوردن ليموناد دعوت كردند
. چارلي و لوئيز زود برگرديد. به جستجوتان ادامه دهيد تا طبقه سوّم را پيدا كنيد،
ارزشش را دارد ،‌باور كنيد!
- نوشته با اسم سم امضاء شده بود .
- از روي مهر و وقتي به مغازه سكه ها رفتم ، فهميدم كه سم هشت هزار دلار پول قديمي
خريده . با اين پول حتماً كار كوچك و خوبي راه انداخته است . سم اغلب مي گفت اين
چيزي است كه هميشه آروز دارد انجامش دهد و واقعاً نمي توانست سر كار قبلي اش برگدد
. نه در گاسبرگ ايلينوز و نه در سال 1894 ) كار قديميش؟ چرا ، سم روانپزشك من بود .

skills