O M I D
04-15-2013, 06:12 PM
ممنون، خانم
لنگستن هيوز
زن درشتي بود که توي کيف گندهاش همه چيز پيدا ميشد، از شير مرغ گرفته تا جان
آدميزاد، و آن را از بندِ درازش روي شانه ميانداخت. حدوداً ساعت يازده شب، تک و
تنها در تاريکي راهيِ خانهاش بود که پسرکي دوان دوان از پشتِ سرش سر رسيد و خواست
کيفش را بقاپد. ولي همين که بندش را گرفت و کشيد، بند پاره شد. وزن پسرک و سنگيني
کيف باعث شد پسرک تلوتلو بخورد و به جاي اينکه بتواند همانطور که سر رسيده بود،
فرار کند، به پشت روي پيادهرو بيفتد و لِنگهايش به هوا برود. زن بدون دستپاچگي
برگشت و لگد محکمي نثار نشمينگاه پسرک که شلوار جين پوشيده بود، کرد. بعد دولّا شد
و يقه لباسش را گرفت و آنقدر تکانش داد که دندانهايش داشت خُرد ميشد.
بعد گفت: "آي پسر، کيفمو بردار، بده دستم."
هنوز يقهاش را سفت چسبيده بود. ولي آنقدر خم شد که پسرک بتواند کيفش را از روي
زمين بردارد. بعد گفت: "از خودت خجالت نميکشي؟"
پسرک که زن هنوز يقهاش را سفت چسبيده بود، گفت: "چرا، خانم."
زن گفت: "چرا اينکار رو کردي؟"
پسر گفت: "غلط کردم."
همان موقع دو يا سه نفر از کنارشان رد شدند، قدري ايستادند، برگشتند و به آنها نگاه
کردند، و عدهاي هم همانجا ايستادند و تماشايشان کردند.
زن گفت: "اگه ولِت کنم در ميري؟"
پسر گفت: "آره، خانم."
زن گفت: "پس ولِت نميکنم." و ولش نکرد.
پسرک خيلي آهسته گفت: "غلط کردم، خانم."
- اوووم! صورتتم که کثيفه. انگار مجبورم صورتتو بشورم. مگر کسي رو نداري که بهت بگه
صورتت را بشوري؟"
پسر گفت: "نه خانم."
زن گنده گفت: "با اين حساب، امشب خودم صورتت رو برات ميشورم." و راه افتاد و پسرک
را که از ترس رنگش پريده بود، دنبال خودش کشيد.
پسر چهارده يا پانزده ساله به نظر ميرسيد، لاغر و ترکهاي بود و کفشهاي کتاني و
شلوار جين پوشيده بود.
زن گفت: "اگه بچة من بودي، حسابي ادبت ميکردم. فعلاً بايد صورتتو بشورم. گرسنه
که نيستي؟"
پسر که پشت سرِ زن تلو تلو ميخورد، گفت: "نه خير، خانم. تو را به خدا ولم کنيد."
زن پرسيد: "وقتي سرِ خيابان پيچيدم، دردت آمد؟"
- نه، خانم.
زن گفت: "خودت خواستي. اگر فکر ميکني به اين راحتيها ولت ميکنم، کور خوندي. خوب
که حسابتو رسيدم، آقا کوچولو، تا عمر داري اسم خانم لولا بيتز واشنگتن جونزو فراموش
نميکني."
عرق روي پيشاني پسرک جمع شده بود. تقلا کرد فرار کند. خانم جونز ايستاد، پسرک را
جلوي خودش کشيد، پسِ گردنش را گرفت و دوباره راه افتاد. به درِ خانهاش که رسيد،
پسرک را داخل خانه کشيد. از هال گذشتند و در انتهاي خانه داخل يک اتاق بزرگ مبله
شدند که آشپزخانه کوچکي داشت. زن برق را روشن کرد و درِ اتاق را باز گذاشت. پسرک
صداي خنده و صحبت ديگران را از اتاقهاي مجاور ميشنيد. درِ بعضي از اتاقها هم
باز بود، پس در خانه تنها نبودند. به وسط اتاق که رسيدند، زن هنوز پسِ گردن پسرک را
سفت گرفته بود.
پرسيد: "اسمت چيه؟"
پسر گفت: "راجر."
زن گفت: "خُب، راجر، برو صورتتو توي اون ظرفشويي بشور!" و بالاخره ولش کرد. راجر يک
نگاه به درِ اتاق و يک نگاه به زن انداخت، و رفت طرفِ ظرفشويي.
زن گفت: "بزار آب يک کمي بره تا گرم شه. اين هم يک حوله تميز."
پسر که روي ظرفشويي خم شده بود، پرسيد: "ميخواي بندازيم زندون؟"
زن گفت: "نه با اين ريخت و قيافه! منو بگو که تو فکر يه لقمه بخور و نمير بودم، آون
وقت آقا سر ميرسه و ميخواد کيفم و بدزده! حتماً تا اين وقتِ شب، شام هم نخوردي.
خوردي؟"
پسر گفت: "هيچ کسي رو خونه ندارم که برام شام درست کنه."
زن گفت: "با اين حساب، امشبو با هم شام ميخوريم. شايد شکمت خالي بود که
ميخواستي کيفمو بدزدي!"
پسر گفت: "نه، يک جفت کفش کتاني آبي ميخواستم."
خانم لولا بيتز واشنگتن جونز گفت: "خُب، مجبور نبودي به خاطرش کيفو بدزدي. کافي
بود بهم بگي."
پسرک که آب داشت از صورتش ميچکيد به زن نگاه کرد. خشکش زده بود. همانطور به زن زُل
زد. صورتش را که خشک کرد، مانده بود چکار کند، پس باز هم صورتش را خشک کرد. بعد
نگاهي به اتاق انداخت و نميدانست چه اتفاقي قرار است بيفتد. درِ اتاق باز بود.
ميتوانست خيز بردارد و از اتاق بزند بيرون و بدود، و بدود و بدود.
زن روي کاناپة تختخترجمه Thank You, Ma’m (http://skills.blogfa.com/post-7.aspx)وابشو نشسته بود. بعد از قدري تأمل گفت: "من هم مثل تو يک روزي
جوون بودم، و خيلي چيزها دلم ميخواست که پولشو نداشتم."
يک بار ديگر مکث کرد. پسرک دهانش را باز کرد، ولي بعدش اخم کرد و حتي نفهميد که اخم
کرده است.
زن گفت: "هان! فکر کردي ميخوام بگم ولي، مگه نه؟ فکر کردي ميخوام بگم ولي من کيف
مردمو نقاپيدم. ولي نميخواستم اينو بگم." مکث. سکوت. "من هم کارهايي کردم که روم
نميشه به تو بگم، پسرم، حتي اگه خدا هم نميدونست، به اون هم نميگفتم. همه ما يه
جورايي مثل هم هستيم. خب، حالا بشين تا يه چيزي براي خوردن جور کنم. اگه موهاتو
شونه کني، ريختت بيشتر به آدميزاد ميآيد."
گوشه اتاق، پشت يک حفاظ شيشهاي يک گاز روميزي و يخدان بود. خانم جونز از جايش بلند
شد و رفت پشت حفاظ. حالا ديگر حواسش به پسرک نبود که مبادا فرار کند، حواسش به کيفش
هم نبود که روي کاناپه گذاشته بود. ولي پسرک عمداً گوشه اتاق، دور از کيف، جايي
نشست که زن بتواند از گوشه چشم ببيندش. مطمئن نبود که خانم جونز به او اعتماد کند،
و نميخواست که به او اعتماد نکند، و حالا که به او اعتماد کرده بود، نميخواست به
او شک کند.
پسر پرسيد: "ميخواي برم مغازه چيزي بخرم، مثلاً شير يا يه چيز ديگه؟"
زن گفت: "فکر نميکنم، مگر اينکه خودت شير بخواي. ميخواستم با اين قوطي شير برات
شيرکاکائو درست کنم."
قدري لوبيا و گوشت که توي يخدان داشت، گرم کرد و شيرکاکائو را درست کرد و شام را
حاضر کرد. از پسرک هيچ چيزي در مورد خانهاش، پدر و مادرش و هر چيز ديگري که ممکن
بود خجالتزدهاش کند، نپرسيد. در عوض، مشغول شام خوردن که شدند، در مورد کارش در
يک آرايشگاه زنانه که تا دير وقت باز بود، کاري که آنجا ميکرد، زنهايي که آنجا
ميآمدند و ميرفتند، با آن موهاي بلوند و قرمز و مشکيشان حرف زد. بعد نصفي از کيک
۱۰ سنتياش را براي پسرک بريد.
گفت: "باز هم بخور، پسرم."
شام که تمام شد، از سر ميز بلند شد و گفت: "خب، حالا اين ۱۰ دلارو بگير و برو براي
خودت کفش کتاني بخر، و از اين به بعد ديگر نه به کيف من آويزان شو و نه به کيف هيچ
کس ديگر- چون کفشهايي که از راه خلاف خريده باشي پاهاتو ميسوزونه. حالا ديگه موقع
خوابه. ولي پسرم، از حالا به بعد مواظب باشد ديگه کار بد ازت سر نزه."
از داخل هال گذشتند و رسيدند پشت درِ خانه. آن را براي پسرک باز کرد و گفت: "شب
بخير! مواظب رفتارت باش، پسر." پسرک که داشت از پلهها پايين ميرفت، خانم جونز
نگاهي به خيابان انداخت.
پسرک پايين پلهها رسيد، برگشت و خواست غير از "ممنون، خانم" حرف ديگري هم به خانم
لولا بيتز واشنگتن جونز بزند، ولي با اينکه دهانش را باز کرد، حتي نتوانست همان
تشکر خشک و خالي را هم بکند. همانجا ايستاد و به آن زن درشت نگاه کرد.
و زن در را بست.
لنگستن هيوز
زن درشتي بود که توي کيف گندهاش همه چيز پيدا ميشد، از شير مرغ گرفته تا جان
آدميزاد، و آن را از بندِ درازش روي شانه ميانداخت. حدوداً ساعت يازده شب، تک و
تنها در تاريکي راهيِ خانهاش بود که پسرکي دوان دوان از پشتِ سرش سر رسيد و خواست
کيفش را بقاپد. ولي همين که بندش را گرفت و کشيد، بند پاره شد. وزن پسرک و سنگيني
کيف باعث شد پسرک تلوتلو بخورد و به جاي اينکه بتواند همانطور که سر رسيده بود،
فرار کند، به پشت روي پيادهرو بيفتد و لِنگهايش به هوا برود. زن بدون دستپاچگي
برگشت و لگد محکمي نثار نشمينگاه پسرک که شلوار جين پوشيده بود، کرد. بعد دولّا شد
و يقه لباسش را گرفت و آنقدر تکانش داد که دندانهايش داشت خُرد ميشد.
بعد گفت: "آي پسر، کيفمو بردار، بده دستم."
هنوز يقهاش را سفت چسبيده بود. ولي آنقدر خم شد که پسرک بتواند کيفش را از روي
زمين بردارد. بعد گفت: "از خودت خجالت نميکشي؟"
پسرک که زن هنوز يقهاش را سفت چسبيده بود، گفت: "چرا، خانم."
زن گفت: "چرا اينکار رو کردي؟"
پسر گفت: "غلط کردم."
همان موقع دو يا سه نفر از کنارشان رد شدند، قدري ايستادند، برگشتند و به آنها نگاه
کردند، و عدهاي هم همانجا ايستادند و تماشايشان کردند.
زن گفت: "اگه ولِت کنم در ميري؟"
پسر گفت: "آره، خانم."
زن گفت: "پس ولِت نميکنم." و ولش نکرد.
پسرک خيلي آهسته گفت: "غلط کردم، خانم."
- اوووم! صورتتم که کثيفه. انگار مجبورم صورتتو بشورم. مگر کسي رو نداري که بهت بگه
صورتت را بشوري؟"
پسر گفت: "نه خانم."
زن گنده گفت: "با اين حساب، امشب خودم صورتت رو برات ميشورم." و راه افتاد و پسرک
را که از ترس رنگش پريده بود، دنبال خودش کشيد.
پسر چهارده يا پانزده ساله به نظر ميرسيد، لاغر و ترکهاي بود و کفشهاي کتاني و
شلوار جين پوشيده بود.
زن گفت: "اگه بچة من بودي، حسابي ادبت ميکردم. فعلاً بايد صورتتو بشورم. گرسنه
که نيستي؟"
پسر که پشت سرِ زن تلو تلو ميخورد، گفت: "نه خير، خانم. تو را به خدا ولم کنيد."
زن پرسيد: "وقتي سرِ خيابان پيچيدم، دردت آمد؟"
- نه، خانم.
زن گفت: "خودت خواستي. اگر فکر ميکني به اين راحتيها ولت ميکنم، کور خوندي. خوب
که حسابتو رسيدم، آقا کوچولو، تا عمر داري اسم خانم لولا بيتز واشنگتن جونزو فراموش
نميکني."
عرق روي پيشاني پسرک جمع شده بود. تقلا کرد فرار کند. خانم جونز ايستاد، پسرک را
جلوي خودش کشيد، پسِ گردنش را گرفت و دوباره راه افتاد. به درِ خانهاش که رسيد،
پسرک را داخل خانه کشيد. از هال گذشتند و در انتهاي خانه داخل يک اتاق بزرگ مبله
شدند که آشپزخانه کوچکي داشت. زن برق را روشن کرد و درِ اتاق را باز گذاشت. پسرک
صداي خنده و صحبت ديگران را از اتاقهاي مجاور ميشنيد. درِ بعضي از اتاقها هم
باز بود، پس در خانه تنها نبودند. به وسط اتاق که رسيدند، زن هنوز پسِ گردن پسرک را
سفت گرفته بود.
پرسيد: "اسمت چيه؟"
پسر گفت: "راجر."
زن گفت: "خُب، راجر، برو صورتتو توي اون ظرفشويي بشور!" و بالاخره ولش کرد. راجر يک
نگاه به درِ اتاق و يک نگاه به زن انداخت، و رفت طرفِ ظرفشويي.
زن گفت: "بزار آب يک کمي بره تا گرم شه. اين هم يک حوله تميز."
پسر که روي ظرفشويي خم شده بود، پرسيد: "ميخواي بندازيم زندون؟"
زن گفت: "نه با اين ريخت و قيافه! منو بگو که تو فکر يه لقمه بخور و نمير بودم، آون
وقت آقا سر ميرسه و ميخواد کيفم و بدزده! حتماً تا اين وقتِ شب، شام هم نخوردي.
خوردي؟"
پسر گفت: "هيچ کسي رو خونه ندارم که برام شام درست کنه."
زن گفت: "با اين حساب، امشبو با هم شام ميخوريم. شايد شکمت خالي بود که
ميخواستي کيفمو بدزدي!"
پسر گفت: "نه، يک جفت کفش کتاني آبي ميخواستم."
خانم لولا بيتز واشنگتن جونز گفت: "خُب، مجبور نبودي به خاطرش کيفو بدزدي. کافي
بود بهم بگي."
پسرک که آب داشت از صورتش ميچکيد به زن نگاه کرد. خشکش زده بود. همانطور به زن زُل
زد. صورتش را که خشک کرد، مانده بود چکار کند، پس باز هم صورتش را خشک کرد. بعد
نگاهي به اتاق انداخت و نميدانست چه اتفاقي قرار است بيفتد. درِ اتاق باز بود.
ميتوانست خيز بردارد و از اتاق بزند بيرون و بدود، و بدود و بدود.
زن روي کاناپة تختخترجمه Thank You, Ma’m (http://skills.blogfa.com/post-7.aspx)وابشو نشسته بود. بعد از قدري تأمل گفت: "من هم مثل تو يک روزي
جوون بودم، و خيلي چيزها دلم ميخواست که پولشو نداشتم."
يک بار ديگر مکث کرد. پسرک دهانش را باز کرد، ولي بعدش اخم کرد و حتي نفهميد که اخم
کرده است.
زن گفت: "هان! فکر کردي ميخوام بگم ولي، مگه نه؟ فکر کردي ميخوام بگم ولي من کيف
مردمو نقاپيدم. ولي نميخواستم اينو بگم." مکث. سکوت. "من هم کارهايي کردم که روم
نميشه به تو بگم، پسرم، حتي اگه خدا هم نميدونست، به اون هم نميگفتم. همه ما يه
جورايي مثل هم هستيم. خب، حالا بشين تا يه چيزي براي خوردن جور کنم. اگه موهاتو
شونه کني، ريختت بيشتر به آدميزاد ميآيد."
گوشه اتاق، پشت يک حفاظ شيشهاي يک گاز روميزي و يخدان بود. خانم جونز از جايش بلند
شد و رفت پشت حفاظ. حالا ديگر حواسش به پسرک نبود که مبادا فرار کند، حواسش به کيفش
هم نبود که روي کاناپه گذاشته بود. ولي پسرک عمداً گوشه اتاق، دور از کيف، جايي
نشست که زن بتواند از گوشه چشم ببيندش. مطمئن نبود که خانم جونز به او اعتماد کند،
و نميخواست که به او اعتماد نکند، و حالا که به او اعتماد کرده بود، نميخواست به
او شک کند.
پسر پرسيد: "ميخواي برم مغازه چيزي بخرم، مثلاً شير يا يه چيز ديگه؟"
زن گفت: "فکر نميکنم، مگر اينکه خودت شير بخواي. ميخواستم با اين قوطي شير برات
شيرکاکائو درست کنم."
قدري لوبيا و گوشت که توي يخدان داشت، گرم کرد و شيرکاکائو را درست کرد و شام را
حاضر کرد. از پسرک هيچ چيزي در مورد خانهاش، پدر و مادرش و هر چيز ديگري که ممکن
بود خجالتزدهاش کند، نپرسيد. در عوض، مشغول شام خوردن که شدند، در مورد کارش در
يک آرايشگاه زنانه که تا دير وقت باز بود، کاري که آنجا ميکرد، زنهايي که آنجا
ميآمدند و ميرفتند، با آن موهاي بلوند و قرمز و مشکيشان حرف زد. بعد نصفي از کيک
۱۰ سنتياش را براي پسرک بريد.
گفت: "باز هم بخور، پسرم."
شام که تمام شد، از سر ميز بلند شد و گفت: "خب، حالا اين ۱۰ دلارو بگير و برو براي
خودت کفش کتاني بخر، و از اين به بعد ديگر نه به کيف من آويزان شو و نه به کيف هيچ
کس ديگر- چون کفشهايي که از راه خلاف خريده باشي پاهاتو ميسوزونه. حالا ديگه موقع
خوابه. ولي پسرم، از حالا به بعد مواظب باشد ديگه کار بد ازت سر نزه."
از داخل هال گذشتند و رسيدند پشت درِ خانه. آن را براي پسرک باز کرد و گفت: "شب
بخير! مواظب رفتارت باش، پسر." پسرک که داشت از پلهها پايين ميرفت، خانم جونز
نگاهي به خيابان انداخت.
پسرک پايين پلهها رسيد، برگشت و خواست غير از "ممنون، خانم" حرف ديگري هم به خانم
لولا بيتز واشنگتن جونز بزند، ولي با اينکه دهانش را باز کرد، حتي نتوانست همان
تشکر خشک و خالي را هم بکند. همانجا ايستاد و به آن زن درشت نگاه کرد.
و زن در را بست.