O M I D
04-13-2013, 07:36 PM
يک روز انتظار
ارنست همينگوي
هنوز از تخت بيرون نيامده بوديم که به اتاق آمد تا پنجرهها را ببندد. احساس کردم
مريض حال است. ميلرزيد و رنگش پريده بود، و طوري قدم برميداشت که انگار راه رفتن
برايش سخت است.
- چيزي شده، بابا جون؟
- يک کمي سرم درد ميکنه.
- پس بهتره بري و بخوابي.
- لازم نيست. حالم خوبه.
- گفتم برو بخواب. لباسهام رو که پوشيدم، ميآم ميبينمت."
ولي پايين که رفتم، ديدم لباسهايش را عوض کرده و کنار شومينه نشسته است. پسرکِ نُه
ساله خيلي بيحال و مريض به نظرم آمد. دستم را روي پيشانيش گذاشتم و ديدم که تب
دارد.
گفتم: "بهتره بري بالا و استراحت کني. انگار مريض شدي."
گفت: "هيچ چيزيم نيست."
دکتر که آمد، تبش را اندازه گرفت.
پرسيدم: "تبش چقدره؟"
"صد و دو درجه."
پايين که آمديم دکتر سه جور کپسول و طرز مصرف آنها را به من داد. يکي تببُر بود،
يکي ديگر مُسهل بود، و سومي هم اسيد خون را پايين ميآورد. دکتر گفت ميکروب
آنفولانزا فقط در محيط اسيدي زنده ميماند. ظاهراً چيزي نبود که در مورد آنفولانزا
نداند، و گفت اگر تبش از صدو چهار درجه بالاتر نرود، اصلاً نبايد نگران سلامتياش
باشيم. اخيراً آنفولانزاي خفيفي شيوع پيدا کرده بود، و اگر بچه سينهپهلو نميکرد،
خطري نداشت.
به اتاق که برگشتم درجه تبش را با زمان مصرف کپسولها روي تکه کاغذي نوشتم.
- دوست داري برات چيزي بخونم؟
پسرک گفت: "اگر خودت ميخواي، اشکالي نداره."
رنگش پريده بود و زير چشمهايش گود افتاده بود. آرام روي تختش دراز کشيده بود و
انگار حواسش جاي ديگري بود.
بلند بلند داستان دزدان درياييِ هاوارد پلاي را برايش خواندم، ولي معلوم بود که
حواسش به داستان نيست.
پرسيدم: "بهتري، باباجون؟"
گفت: "تا حالا که فرقي نکردم."
لبة تخت نشستم و براي خودم کتاب خواندم تا وقت دادنِ کپسول بعدي برسد. بايد خوابش
ميبرد، ولي نگاهش که کردم، ديدم با نگاهي عجيب به پايين تخت زل زده بود.
- چرا نميخوابي؟ وقت خوردن داروها که شد بيدارت ميکنم.
- دلم ميخواد بيدار باشم."
چند دقيقه بعد، رو کرد به من و گفت: "بابا جون، اگر اذيت ميشي، لازم نيست پيش من
بماني."
- اذيت نميشم.
- نه، منظورم اين است که اگر اذيت ميشي، مجبور نيستي پهلوم بموني.
احساس کردم هذيان ميگويد. ساعت يازده که شد کپسولهايش را دادم و از خانه بيرون
رفتم.
هواي صاف و سردي بود، و برفي که روي زمين نشسته بود چنان يخ زده بود که انگار تمام
درختان بيشاخ و برگ، بوتهها، شاخههاي هرس شده، چمن و زمين لخت، همه و همه را با
يخ لعاب داده بودند. سگ شکاريِ کم سن و سالمان را هم با خودم بردم تا قدري بالاي
جاده در کنار نهرِ يخزده گشت بزنيم، ولي ايستادن و يا راه رفتن روي يخها خيلي سخت
بود و سگِ قرمزي چند بار ليز خورد ولي به زحمت خودش را نگه داشت، من هم دو بار
زمين خوردم، يکبارش آنقدر محکم بود که تفنگ از دستم افتاد و روي يخها سُر خوردم.
يکبار هم يک دسته بلدرچين را از زير بوتههايي که از بالاي يک طرفِ نهر آويزان بود
پَر داديم، و وقتي که داشتند بالاي نهر ميپريدند و دور ميشدند، دوتايشان را با
تفنگ زدم. چندتايشان لاي درختها رفتند، ولي بيشترشان لاي بوتههاي انبوه پنهان
شدند و اگر ميخواستم آنها را پَر بدهم، بايد چند بار روي بوتههاي يخزده
ميپريدم. تازه، بلدرچينها که بيرون ميپريدند، روي بوتههاي يخزده و فنرمانند
تعادل نداشتم و خيلي مشکل ميتوانستم آنها را شکار کنم، به خاطر همين فقط توانستم
دو تايشان را بزنم، و پنجبار هم تيرم خطا رفت. ولي خوشحال از اينکه يک دسته
بلدرچين نزديک خانه پيدا کردهام و يک روز ديگر هم ميتوانم به شکار بيايم، راهي
خانه شدم.
به خانه که رسيدم، گفتند پسرک کسي را به اتاقش راه نميدهد.
ميگفت: "حق نداريد به اتاقم بياييد. نبايد مريضيِ من را بگيريد."
به اتاقش رفتم و ديدم درست همانطور که قبلاً پهلويش بودم، روي تخت دراز کشيده است،
رنگپريده و بيحال؛ ولي گونههايش از تب گل انداخته بود، و هنوز مثل قبل به پايين
تخت زُل زده بود.
تبش را گرفتم.
- چقدر است؟
گفتم: "نزديک صد درجه." ولي تبش دقيقاً صد و دو درجه و چهار دهم بود.
گفت: "تبم صد و دو درجه بود."
- کي گفته؟
-دکتر.
- تبَتْ زياد نيست، نبايد نگران باشي.
- نگران نيستم، ولي دستِ خودم نيست.
- فکرش را نکن. زود خوب ميشوي.
گفت: "فکرش را نميکنم." و دوباره به پايين تخت زُل زد. معلوم بود دارد در ذهنش با
چيزي کلنجار ميرود.
- اين کپسول رو با آب بخور.
- فکر ميکني اصلاً فايدهاي داشته باشد؟
- معلومه که فايده داره.
گوشه تخت نشستم و کتاب دزدان دريايي را باز کردم و شروع کردم به خواندن، ولي ديدم
حواسش به داستان نيست، براي همين ساکت شدم.
- فکر ميکني چند وقت ديگر ميميرم؟
- چي؟
- يعني چقدر به مردنم مانده؟
- قرار نيست بميري، تو حالت خوبه؟
- چرا، قراره بميرم. خودم شنيدم گفت تبش صد و دو درجه است.
- آدم که از تب صد و دو درجه نميميره، اين حرفها چيه که ميزني؟
- من که ميدونم ميميره. فرانسه که به مدرسه ميرفتم، بچهها ميگفتند آدم با تب
چهل و چهار درجه ميميره، ولي الان من صد و دو درجه تب دارم.
پس پسرک يک روز تمام، يعني از ساعت نُه صبح، منتظر بود که بميرد.
گفتم: "حيوونکي شاتز! طفلکي! اين اندازهها مثل مايل و کيلومتره. براي همين قرار
نيست بميري. اندازة دماسنجها با هم فرق ميکنه. مثلاً دماي عادي با اون دماسنج سي
و هفت و با اين دماسنج نود و هشته."
- تو مطمئني؟
- معلومه که مطمئنم. دقيقاً مثل فرق مايل و کيلومتره. اگه با سرعت هفتاد مايل در
ساعت رانندگي کنيم، يعني سرعتمون چند کيلومتر در ساعته؟
- که اينطور!
ولي نگاهش که به پايين تخت دوخته بود، آرام شد. اخمهايش هم از هم باز شد، و
بالاخره، فرداي همان روز هر چند قدري بيحال بود، ولي بيخيال بازي ميکرد و خيلي
راحت بر سر چيزهايي به گريه ميافتاد که اصلاً اهميتي نداشت.
ارنست همينگوي
هنوز از تخت بيرون نيامده بوديم که به اتاق آمد تا پنجرهها را ببندد. احساس کردم
مريض حال است. ميلرزيد و رنگش پريده بود، و طوري قدم برميداشت که انگار راه رفتن
برايش سخت است.
- چيزي شده، بابا جون؟
- يک کمي سرم درد ميکنه.
- پس بهتره بري و بخوابي.
- لازم نيست. حالم خوبه.
- گفتم برو بخواب. لباسهام رو که پوشيدم، ميآم ميبينمت."
ولي پايين که رفتم، ديدم لباسهايش را عوض کرده و کنار شومينه نشسته است. پسرکِ نُه
ساله خيلي بيحال و مريض به نظرم آمد. دستم را روي پيشانيش گذاشتم و ديدم که تب
دارد.
گفتم: "بهتره بري بالا و استراحت کني. انگار مريض شدي."
گفت: "هيچ چيزيم نيست."
دکتر که آمد، تبش را اندازه گرفت.
پرسيدم: "تبش چقدره؟"
"صد و دو درجه."
پايين که آمديم دکتر سه جور کپسول و طرز مصرف آنها را به من داد. يکي تببُر بود،
يکي ديگر مُسهل بود، و سومي هم اسيد خون را پايين ميآورد. دکتر گفت ميکروب
آنفولانزا فقط در محيط اسيدي زنده ميماند. ظاهراً چيزي نبود که در مورد آنفولانزا
نداند، و گفت اگر تبش از صدو چهار درجه بالاتر نرود، اصلاً نبايد نگران سلامتياش
باشيم. اخيراً آنفولانزاي خفيفي شيوع پيدا کرده بود، و اگر بچه سينهپهلو نميکرد،
خطري نداشت.
به اتاق که برگشتم درجه تبش را با زمان مصرف کپسولها روي تکه کاغذي نوشتم.
- دوست داري برات چيزي بخونم؟
پسرک گفت: "اگر خودت ميخواي، اشکالي نداره."
رنگش پريده بود و زير چشمهايش گود افتاده بود. آرام روي تختش دراز کشيده بود و
انگار حواسش جاي ديگري بود.
بلند بلند داستان دزدان درياييِ هاوارد پلاي را برايش خواندم، ولي معلوم بود که
حواسش به داستان نيست.
پرسيدم: "بهتري، باباجون؟"
گفت: "تا حالا که فرقي نکردم."
لبة تخت نشستم و براي خودم کتاب خواندم تا وقت دادنِ کپسول بعدي برسد. بايد خوابش
ميبرد، ولي نگاهش که کردم، ديدم با نگاهي عجيب به پايين تخت زل زده بود.
- چرا نميخوابي؟ وقت خوردن داروها که شد بيدارت ميکنم.
- دلم ميخواد بيدار باشم."
چند دقيقه بعد، رو کرد به من و گفت: "بابا جون، اگر اذيت ميشي، لازم نيست پيش من
بماني."
- اذيت نميشم.
- نه، منظورم اين است که اگر اذيت ميشي، مجبور نيستي پهلوم بموني.
احساس کردم هذيان ميگويد. ساعت يازده که شد کپسولهايش را دادم و از خانه بيرون
رفتم.
هواي صاف و سردي بود، و برفي که روي زمين نشسته بود چنان يخ زده بود که انگار تمام
درختان بيشاخ و برگ، بوتهها، شاخههاي هرس شده، چمن و زمين لخت، همه و همه را با
يخ لعاب داده بودند. سگ شکاريِ کم سن و سالمان را هم با خودم بردم تا قدري بالاي
جاده در کنار نهرِ يخزده گشت بزنيم، ولي ايستادن و يا راه رفتن روي يخها خيلي سخت
بود و سگِ قرمزي چند بار ليز خورد ولي به زحمت خودش را نگه داشت، من هم دو بار
زمين خوردم، يکبارش آنقدر محکم بود که تفنگ از دستم افتاد و روي يخها سُر خوردم.
يکبار هم يک دسته بلدرچين را از زير بوتههايي که از بالاي يک طرفِ نهر آويزان بود
پَر داديم، و وقتي که داشتند بالاي نهر ميپريدند و دور ميشدند، دوتايشان را با
تفنگ زدم. چندتايشان لاي درختها رفتند، ولي بيشترشان لاي بوتههاي انبوه پنهان
شدند و اگر ميخواستم آنها را پَر بدهم، بايد چند بار روي بوتههاي يخزده
ميپريدم. تازه، بلدرچينها که بيرون ميپريدند، روي بوتههاي يخزده و فنرمانند
تعادل نداشتم و خيلي مشکل ميتوانستم آنها را شکار کنم، به خاطر همين فقط توانستم
دو تايشان را بزنم، و پنجبار هم تيرم خطا رفت. ولي خوشحال از اينکه يک دسته
بلدرچين نزديک خانه پيدا کردهام و يک روز ديگر هم ميتوانم به شکار بيايم، راهي
خانه شدم.
به خانه که رسيدم، گفتند پسرک کسي را به اتاقش راه نميدهد.
ميگفت: "حق نداريد به اتاقم بياييد. نبايد مريضيِ من را بگيريد."
به اتاقش رفتم و ديدم درست همانطور که قبلاً پهلويش بودم، روي تخت دراز کشيده است،
رنگپريده و بيحال؛ ولي گونههايش از تب گل انداخته بود، و هنوز مثل قبل به پايين
تخت زُل زده بود.
تبش را گرفتم.
- چقدر است؟
گفتم: "نزديک صد درجه." ولي تبش دقيقاً صد و دو درجه و چهار دهم بود.
گفت: "تبم صد و دو درجه بود."
- کي گفته؟
-دکتر.
- تبَتْ زياد نيست، نبايد نگران باشي.
- نگران نيستم، ولي دستِ خودم نيست.
- فکرش را نکن. زود خوب ميشوي.
گفت: "فکرش را نميکنم." و دوباره به پايين تخت زُل زد. معلوم بود دارد در ذهنش با
چيزي کلنجار ميرود.
- اين کپسول رو با آب بخور.
- فکر ميکني اصلاً فايدهاي داشته باشد؟
- معلومه که فايده داره.
گوشه تخت نشستم و کتاب دزدان دريايي را باز کردم و شروع کردم به خواندن، ولي ديدم
حواسش به داستان نيست، براي همين ساکت شدم.
- فکر ميکني چند وقت ديگر ميميرم؟
- چي؟
- يعني چقدر به مردنم مانده؟
- قرار نيست بميري، تو حالت خوبه؟
- چرا، قراره بميرم. خودم شنيدم گفت تبش صد و دو درجه است.
- آدم که از تب صد و دو درجه نميميره، اين حرفها چيه که ميزني؟
- من که ميدونم ميميره. فرانسه که به مدرسه ميرفتم، بچهها ميگفتند آدم با تب
چهل و چهار درجه ميميره، ولي الان من صد و دو درجه تب دارم.
پس پسرک يک روز تمام، يعني از ساعت نُه صبح، منتظر بود که بميرد.
گفتم: "حيوونکي شاتز! طفلکي! اين اندازهها مثل مايل و کيلومتره. براي همين قرار
نيست بميري. اندازة دماسنجها با هم فرق ميکنه. مثلاً دماي عادي با اون دماسنج سي
و هفت و با اين دماسنج نود و هشته."
- تو مطمئني؟
- معلومه که مطمئنم. دقيقاً مثل فرق مايل و کيلومتره. اگه با سرعت هفتاد مايل در
ساعت رانندگي کنيم، يعني سرعتمون چند کيلومتر در ساعته؟
- که اينطور!
ولي نگاهش که به پايين تخت دوخته بود، آرام شد. اخمهايش هم از هم باز شد، و
بالاخره، فرداي همان روز هر چند قدري بيحال بود، ولي بيخيال بازي ميکرد و خيلي
راحت بر سر چيزهايي به گريه ميافتاد که اصلاً اهميتي نداشت.