O M I D
04-06-2013, 08:28 PM
نويسنده: حسين بصيرت
مانهايم برخلاف مارکس، عامل تعيين کننده فکر را اقتصاد و حتي مشخص تر طبقه نديد بلکه مجموعه عوامل زيستي را دخيل دانست. از نظر او، مسائلي که پيش روي ذهن قرار مي گيرند و راه حل هايي که به ذهن مي رسند، به صورت اجتماعي ساخته شده اند؛ بدين ترتيب همه افکار و عقايد و ايده ها (حتي، حقايق)، “ديدگاهي” يا “پرسپکتيوي” اند و ناشي از يک وضعيت تاريخي و وابسته به يک محل و موقعيت در ساختار اجتماعي و فرآيند تاريخي
از آنجا که نظريات شلر از سويي بيشتر جنبه فلسفي داشت و دشوار فهم تر بود و از سوي ديگر، به زبان آلماني منتشر مي شد، نتوانست در کشورهاي آنگلوساکسون بخت مناسبي براي رشد و توسعه پيدا کند. در طرف مقابل، افکار مانهايم که بيشتر جنبه اجتماعي و چپ داشت و به زبان انگليسي هم منتشر مي شد، توانست در کشورهاي انگليسي زبان نفوذ بيشتري پيدا کند و در اين کشورها، جامعه شناسي معرفت، بيشتر از همه با نام مانهايم شناخته مي شود. اگرچه مانهايم واضع اصطلاح جامعه شناسي معرفت نبود، شايد بيش از هر فرد ديگري تلاش کرد، تا اين رشته را به دانش طلبان معرفي کند؛ لذا اکثرا او را بنيانگذار اين رشته قلمداد مي کنند. او جامعه شناسي معرفت را علمي تعريف مي کند که رابطه ميان معرفت و هستي را مورد بررسي قرار مي دهد. اين شاخه از دانش، به عنوان يک پژوهش تاريخي - جامعه شناسانه، در پي يافتن قالب هايي است که اين رابطه در سير عقلاني بشر به خود گرفته است.
مانهايم، از شلر تندتر گام بر مي دارد و براي خرد و شناخت ما کارکردي بيشتر اجتماعي قائل مي شود و از اين رو نظريه مشارکت شلر را به يک سو مي نهد و از عامل هاي واقعي اجتماعي فکر سخن مي راند. به عنوان مثال، او مي کوشد تا در بررسي خود راجع به طرز تفکر محافظه کارانه و در جهت اثبات مفروضات و شرايط اجتماعي پيدايش اين گونه سبک فکر، نه تنها به نشان دادن ميزان تاثير وضع و مناسبات زندگاني يک فرد محافظه کار بر روي زبان (کلمات، جملات و اصطلاحات) او بپردازد بلکه حتي مقولات فکري و نظام انديشه اي محافظه کارانه را معلول وضع اجتماعي - تاريخي آن مي داند.
با اين وجود، مانهايم تحت تاثير ديلتاي و در تفارق با مارکس، بين شناخت و جامعه رابطه اي بيانگر و معرف معتقد است، حال آنکه مارکس، اين رابطه را از نوع رابطه علي و معلولي مي شمارد. از نظر مانهايم، نگاهي به روابط بين يک گروه و گروه ديگر نشان مي دهد که مهمترين مشخصه آنها اين است که پيوسته در حال تضاد و تعارض با يکديگرند. هر گروهي براي کسب سلطه مبارزه مي کند و همين امر بر نوع عقايد و انديشه هايي که اين گروه ترويج مي کند، تاثير مي گذارد. از نظر مانهايم، رقابت بين گروه ها به خلق آرمان هايي مي انجامد که از موقعيت حاضر هر گروه فراتر مي روند و از دايره اعتقادات بسته آنها خارج مي شوند. اين انديشه ها بر دو گونه اند. از يک سو ايدئولوژي ها قرار دارند و گونه دوم نيز اتوپياست. هر اتوپيا مجموعه اي از انديشه ها و عقايدي است که چشم اندازي بديل براي آينده مطلوب جامعه به دست مي دهد و هرگروه اجتماعي در پي تحقق بخشيدن به آن است. به عبارت ديگر اتوپيا، نوع خاصي از تفکر آرزومندانه است. اما در طرف مقابل ايدئولوژي ها، با واقعيت اجتماعي همگام نيستند زيرا شامل انديشه هاي از مد افتاده اي هستند که از آنها حمايت مي شود تا مانعي در برابر تغييراتي که عملادر جامعه روي مي دهند، ايجاد کنند.هنگامي مي توان يک ذهنيت را اتوپيايي قلمداد کرد که با شرايط و موقعيت واقعي که پيرامون آن انديشه وجود دارد، منطبق نباشد و اين عدم انطباق، از آنجا آشکار مي شود که موضوعات مطرح شده در آن انديشه، در زمينه اجتماعي موجود، وجود ندارد. انديشيدن، همواره بر بنياد آرزو در امور انساني خودنمايي کرده است. مانهايم به چنين انديشه هايي، اتوپيا مي گويد. گاهي ايدئولوژي با اتوپيا خلط مي شود؛ چرا که هر دوره از تاريخ، حاوي عقايدي فراتر از نظام موجود بوده که نقش عقايد اتوپيايي را برعهده نداشته است. تفاوت انديشه هاي اتوپيايي با انديشه هاي ايدئولوژيکي آن است که انديشه هاي اتوپيايي برخلاف انديشه هاي ايدئولوژيکي درصدد تغيير و انقلابند. (با کمی تسامح میتوانیم بگوییم این اتوپیا در اندیشه مارکس و لوکاچ تحت عنوان آگاهی طبقاتی عنوان شده است) از طرفي، هميشه گروه مسلط که در همنوايي کامل با نظام موجود است، تعيين کننده آن چيزي است که اتوپيايي تلقي مي شود در حالي که گروه رو به اوج که با چيزهاي موجود سر ستيز دارد، گروهي است که آنچه را ايدئولوژيکي ناميده مي شود، تعيين مي کند.ميان اصطلاح ايدئولوژي و اصطلاحي که بيکن اشاره به سرچشمه هاي خطا به کار برده است، پيوندي وجود دارد. ايدئولوژي، به سپهري از خطاهاي طبيعتا روانشناسانه اشاره مي کند که برخلاف فريبکاري عمدي، از روي قصد و نيت صورت نمي گيرد، بلکه به نحوي اجتناب ناپذير، بر اثر برخي عوامل تعيين کننده علي به طور ناآگاهانه و نسنجيده سر مي زند. مطابق اين تفسير، تئوري بت هاي بيکن را بايد تا اندازه اي، پيش زاد مفهوم جديد ايدئولوژي دانست. بت ها عبارتند از پندارها يا پيش دريابي ها که چنانکه مي دانيم، انواعي دارند: طايفه اي، شخصي، بازاري و نمايشي. همه اين بت ها سرچشمه هاي خطايند که گاه از خود طبيعت بشر بر مي آيند و گاه ناشي از افرادند. همچنين مي توان آنها را به جامعه و يا به سنت نسبت داد. بسيار محتمل است که تجربه روزافزون انسان از امور سياسي، او را نخست، از عنصر ايدئولوژيکي در انديشيدنش آگاه ساخته و نسبت به آن ديدي انتقادي به او بخشيده باشد.
مانهايم در اين مسئله که چه چيزي در وهله اول، گروه هاي اجتماعي را وادار به کشمکش مي کند، خيلي روشن سخن نمي گويد، او گاهي اوقات به ذکر عوامل اقتصادي خاصي چون پيدايش سرمايه داري مي پردازد و در ديگر موارد، اشاره هاي مبهمي به نيازهاي برآورده نشده و تحقق نيافته زمانه مي کند و حتي در پاره اي موارد اين تعارض را محصول برانگيختگي نيروهاي عاطفي ريشه داري توصيف مي کند که جامعه به نحوي سرکوبشان کرده است. اين ابهامات در نوشته هاي مانهايم هيچ گاه برطرف نمي شوند.
او برخلاف مارکس، عامل تعيين کننده فکر را اقتصاد و حتي مشخص تر طبقه نديد بلکه مجموعه عوامل زيستي را دخيل دانست. از نظر او، مسائلي که پيش روي ذهن قرار مي گيرند و راه حل هايي که به ذهن مي رسند، به صورت اجتماعي ساخته شده اند؛ بدين ترتيب همه افکار و عقايد و ايده ها (حتي، حقايق)، “ديدگاهي” يا “پرسپکتيوي” اند و ناشي از يک وضعيت تاريخي و وابسته به يک محل و موقعيت در ساختار اجتماعي و فرآيند تاريخي. حاصل چنين ديدگاهي طبيعتا بروز يک نسبيت گرايي عام مي شود. اين درحالي بود که مارکسيست ها مي انديشيدند که تفکرات غالب، نتيجه طبقه غالب هستند، با اين حال، نظام فکري مارکس را صحيح و مصون از تاثيرات اجتماعي مي دانستند. در مقابل، مانهايم اين احتمال را مي داد که همه نظريات، حتي “صادق ” ها هم مرتبط با - و در نتيجه متاثر از - شرايط اجتماعي و تاريخي آنهاست. دين حقيقت که هم متعلق به گروهي از جامعه است و اينکه او جاي خاصي را در گروه دارد و نقش خاصي را ايفا مي کند - منظر عقلي او را شکل مي دهد. بدين ترتيب او به يک نسبيت جهاني قائل بود. از نظر او، در زمان هاي خاصي، گروه خاصي، به فهم بهتري از يک پديده اجتماعي ديگر نسبت به ديگر گروه ها برخوردار است ولي هيچ گروهي دسترسي کاملي به آن ندارد. همين نسبيت جهاني، انتقادات بسياري را براي تفکرات مانهايم به همراه داشت. اين انتقادها مي گفتند که همين مفهوم نسبيت، خود - متناقض است، چرا که بايد مطلق بودن خود را مفروض گيرد. اگر فرض بر آن است که همه انديشه ها از شرايط خارجي تاثير مي پذيرند و نسبي هستند، بنابراين تفکر خود مانهايم نمي تواند ادعاي استثنا کند.
خود مانهايم - مخصوصا در آثار اوليه اش - اين انتقادات را مي پذيرفت ولي علوم دقيق را در مقابل علوم فرهنگي قرار مي داد و برخلاف علوم فرهنگي، براي علوم دقيق در برابر شرايط اجتماعي مصونيت قائل مي شد. چنانکه معلوم است، مانهايم در قبال پرسش هاي مطرح شده، پاسخ قابل قبولي مطرح نکرده است و سرانجام معلوم نيست که قصد او از معرفت هاي تاثيرپذير از عوامل اجتماعي و معرفت هاي تاثيرناپذير، کدام معارف اند. اين ناکامي مانهايم در تفکيک عملي انواع گوناگون معرفت که او بر وابستگي وجودي شان تاکيد دارد، بسيار چشمگير است. مانهايم در مقابل شلر، الگوي انديشه ها و ارزش ها را نيز متاثر از اجتماع مي داند. به اعتقاد او، رقابت و گزينش است که تعيين مي کند کدام نوع انسان، چه استانداردي و چه الگوي انديشه اي بر يک جامعه معين، مسلط خواهد شد. او خاطر نشان مي کند که در پرتو يک تحليل عيني، سخن گفتن از ارزش ها به عنوان اموري غيروابسته به گروهي که اين ارزش ها براي آن معتبرند، بي معنا خواهد بود. به عقيده مانهايم، ناچاريم بپذيريم که ارزش ها به لحاظ اجتماعي خلق شده اند.
sociologicaltheorie
مانهايم برخلاف مارکس، عامل تعيين کننده فکر را اقتصاد و حتي مشخص تر طبقه نديد بلکه مجموعه عوامل زيستي را دخيل دانست. از نظر او، مسائلي که پيش روي ذهن قرار مي گيرند و راه حل هايي که به ذهن مي رسند، به صورت اجتماعي ساخته شده اند؛ بدين ترتيب همه افکار و عقايد و ايده ها (حتي، حقايق)، “ديدگاهي” يا “پرسپکتيوي” اند و ناشي از يک وضعيت تاريخي و وابسته به يک محل و موقعيت در ساختار اجتماعي و فرآيند تاريخي
از آنجا که نظريات شلر از سويي بيشتر جنبه فلسفي داشت و دشوار فهم تر بود و از سوي ديگر، به زبان آلماني منتشر مي شد، نتوانست در کشورهاي آنگلوساکسون بخت مناسبي براي رشد و توسعه پيدا کند. در طرف مقابل، افکار مانهايم که بيشتر جنبه اجتماعي و چپ داشت و به زبان انگليسي هم منتشر مي شد، توانست در کشورهاي انگليسي زبان نفوذ بيشتري پيدا کند و در اين کشورها، جامعه شناسي معرفت، بيشتر از همه با نام مانهايم شناخته مي شود. اگرچه مانهايم واضع اصطلاح جامعه شناسي معرفت نبود، شايد بيش از هر فرد ديگري تلاش کرد، تا اين رشته را به دانش طلبان معرفي کند؛ لذا اکثرا او را بنيانگذار اين رشته قلمداد مي کنند. او جامعه شناسي معرفت را علمي تعريف مي کند که رابطه ميان معرفت و هستي را مورد بررسي قرار مي دهد. اين شاخه از دانش، به عنوان يک پژوهش تاريخي - جامعه شناسانه، در پي يافتن قالب هايي است که اين رابطه در سير عقلاني بشر به خود گرفته است.
مانهايم، از شلر تندتر گام بر مي دارد و براي خرد و شناخت ما کارکردي بيشتر اجتماعي قائل مي شود و از اين رو نظريه مشارکت شلر را به يک سو مي نهد و از عامل هاي واقعي اجتماعي فکر سخن مي راند. به عنوان مثال، او مي کوشد تا در بررسي خود راجع به طرز تفکر محافظه کارانه و در جهت اثبات مفروضات و شرايط اجتماعي پيدايش اين گونه سبک فکر، نه تنها به نشان دادن ميزان تاثير وضع و مناسبات زندگاني يک فرد محافظه کار بر روي زبان (کلمات، جملات و اصطلاحات) او بپردازد بلکه حتي مقولات فکري و نظام انديشه اي محافظه کارانه را معلول وضع اجتماعي - تاريخي آن مي داند.
با اين وجود، مانهايم تحت تاثير ديلتاي و در تفارق با مارکس، بين شناخت و جامعه رابطه اي بيانگر و معرف معتقد است، حال آنکه مارکس، اين رابطه را از نوع رابطه علي و معلولي مي شمارد. از نظر مانهايم، نگاهي به روابط بين يک گروه و گروه ديگر نشان مي دهد که مهمترين مشخصه آنها اين است که پيوسته در حال تضاد و تعارض با يکديگرند. هر گروهي براي کسب سلطه مبارزه مي کند و همين امر بر نوع عقايد و انديشه هايي که اين گروه ترويج مي کند، تاثير مي گذارد. از نظر مانهايم، رقابت بين گروه ها به خلق آرمان هايي مي انجامد که از موقعيت حاضر هر گروه فراتر مي روند و از دايره اعتقادات بسته آنها خارج مي شوند. اين انديشه ها بر دو گونه اند. از يک سو ايدئولوژي ها قرار دارند و گونه دوم نيز اتوپياست. هر اتوپيا مجموعه اي از انديشه ها و عقايدي است که چشم اندازي بديل براي آينده مطلوب جامعه به دست مي دهد و هرگروه اجتماعي در پي تحقق بخشيدن به آن است. به عبارت ديگر اتوپيا، نوع خاصي از تفکر آرزومندانه است. اما در طرف مقابل ايدئولوژي ها، با واقعيت اجتماعي همگام نيستند زيرا شامل انديشه هاي از مد افتاده اي هستند که از آنها حمايت مي شود تا مانعي در برابر تغييراتي که عملادر جامعه روي مي دهند، ايجاد کنند.هنگامي مي توان يک ذهنيت را اتوپيايي قلمداد کرد که با شرايط و موقعيت واقعي که پيرامون آن انديشه وجود دارد، منطبق نباشد و اين عدم انطباق، از آنجا آشکار مي شود که موضوعات مطرح شده در آن انديشه، در زمينه اجتماعي موجود، وجود ندارد. انديشيدن، همواره بر بنياد آرزو در امور انساني خودنمايي کرده است. مانهايم به چنين انديشه هايي، اتوپيا مي گويد. گاهي ايدئولوژي با اتوپيا خلط مي شود؛ چرا که هر دوره از تاريخ، حاوي عقايدي فراتر از نظام موجود بوده که نقش عقايد اتوپيايي را برعهده نداشته است. تفاوت انديشه هاي اتوپيايي با انديشه هاي ايدئولوژيکي آن است که انديشه هاي اتوپيايي برخلاف انديشه هاي ايدئولوژيکي درصدد تغيير و انقلابند. (با کمی تسامح میتوانیم بگوییم این اتوپیا در اندیشه مارکس و لوکاچ تحت عنوان آگاهی طبقاتی عنوان شده است) از طرفي، هميشه گروه مسلط که در همنوايي کامل با نظام موجود است، تعيين کننده آن چيزي است که اتوپيايي تلقي مي شود در حالي که گروه رو به اوج که با چيزهاي موجود سر ستيز دارد، گروهي است که آنچه را ايدئولوژيکي ناميده مي شود، تعيين مي کند.ميان اصطلاح ايدئولوژي و اصطلاحي که بيکن اشاره به سرچشمه هاي خطا به کار برده است، پيوندي وجود دارد. ايدئولوژي، به سپهري از خطاهاي طبيعتا روانشناسانه اشاره مي کند که برخلاف فريبکاري عمدي، از روي قصد و نيت صورت نمي گيرد، بلکه به نحوي اجتناب ناپذير، بر اثر برخي عوامل تعيين کننده علي به طور ناآگاهانه و نسنجيده سر مي زند. مطابق اين تفسير، تئوري بت هاي بيکن را بايد تا اندازه اي، پيش زاد مفهوم جديد ايدئولوژي دانست. بت ها عبارتند از پندارها يا پيش دريابي ها که چنانکه مي دانيم، انواعي دارند: طايفه اي، شخصي، بازاري و نمايشي. همه اين بت ها سرچشمه هاي خطايند که گاه از خود طبيعت بشر بر مي آيند و گاه ناشي از افرادند. همچنين مي توان آنها را به جامعه و يا به سنت نسبت داد. بسيار محتمل است که تجربه روزافزون انسان از امور سياسي، او را نخست، از عنصر ايدئولوژيکي در انديشيدنش آگاه ساخته و نسبت به آن ديدي انتقادي به او بخشيده باشد.
مانهايم در اين مسئله که چه چيزي در وهله اول، گروه هاي اجتماعي را وادار به کشمکش مي کند، خيلي روشن سخن نمي گويد، او گاهي اوقات به ذکر عوامل اقتصادي خاصي چون پيدايش سرمايه داري مي پردازد و در ديگر موارد، اشاره هاي مبهمي به نيازهاي برآورده نشده و تحقق نيافته زمانه مي کند و حتي در پاره اي موارد اين تعارض را محصول برانگيختگي نيروهاي عاطفي ريشه داري توصيف مي کند که جامعه به نحوي سرکوبشان کرده است. اين ابهامات در نوشته هاي مانهايم هيچ گاه برطرف نمي شوند.
او برخلاف مارکس، عامل تعيين کننده فکر را اقتصاد و حتي مشخص تر طبقه نديد بلکه مجموعه عوامل زيستي را دخيل دانست. از نظر او، مسائلي که پيش روي ذهن قرار مي گيرند و راه حل هايي که به ذهن مي رسند، به صورت اجتماعي ساخته شده اند؛ بدين ترتيب همه افکار و عقايد و ايده ها (حتي، حقايق)، “ديدگاهي” يا “پرسپکتيوي” اند و ناشي از يک وضعيت تاريخي و وابسته به يک محل و موقعيت در ساختار اجتماعي و فرآيند تاريخي. حاصل چنين ديدگاهي طبيعتا بروز يک نسبيت گرايي عام مي شود. اين درحالي بود که مارکسيست ها مي انديشيدند که تفکرات غالب، نتيجه طبقه غالب هستند، با اين حال، نظام فکري مارکس را صحيح و مصون از تاثيرات اجتماعي مي دانستند. در مقابل، مانهايم اين احتمال را مي داد که همه نظريات، حتي “صادق ” ها هم مرتبط با - و در نتيجه متاثر از - شرايط اجتماعي و تاريخي آنهاست. دين حقيقت که هم متعلق به گروهي از جامعه است و اينکه او جاي خاصي را در گروه دارد و نقش خاصي را ايفا مي کند - منظر عقلي او را شکل مي دهد. بدين ترتيب او به يک نسبيت جهاني قائل بود. از نظر او، در زمان هاي خاصي، گروه خاصي، به فهم بهتري از يک پديده اجتماعي ديگر نسبت به ديگر گروه ها برخوردار است ولي هيچ گروهي دسترسي کاملي به آن ندارد. همين نسبيت جهاني، انتقادات بسياري را براي تفکرات مانهايم به همراه داشت. اين انتقادها مي گفتند که همين مفهوم نسبيت، خود - متناقض است، چرا که بايد مطلق بودن خود را مفروض گيرد. اگر فرض بر آن است که همه انديشه ها از شرايط خارجي تاثير مي پذيرند و نسبي هستند، بنابراين تفکر خود مانهايم نمي تواند ادعاي استثنا کند.
خود مانهايم - مخصوصا در آثار اوليه اش - اين انتقادات را مي پذيرفت ولي علوم دقيق را در مقابل علوم فرهنگي قرار مي داد و برخلاف علوم فرهنگي، براي علوم دقيق در برابر شرايط اجتماعي مصونيت قائل مي شد. چنانکه معلوم است، مانهايم در قبال پرسش هاي مطرح شده، پاسخ قابل قبولي مطرح نکرده است و سرانجام معلوم نيست که قصد او از معرفت هاي تاثيرپذير از عوامل اجتماعي و معرفت هاي تاثيرناپذير، کدام معارف اند. اين ناکامي مانهايم در تفکيک عملي انواع گوناگون معرفت که او بر وابستگي وجودي شان تاکيد دارد، بسيار چشمگير است. مانهايم در مقابل شلر، الگوي انديشه ها و ارزش ها را نيز متاثر از اجتماع مي داند. به اعتقاد او، رقابت و گزينش است که تعيين مي کند کدام نوع انسان، چه استانداردي و چه الگوي انديشه اي بر يک جامعه معين، مسلط خواهد شد. او خاطر نشان مي کند که در پرتو يک تحليل عيني، سخن گفتن از ارزش ها به عنوان اموري غيروابسته به گروهي که اين ارزش ها براي آن معتبرند، بي معنا خواهد بود. به عقيده مانهايم، ناچاريم بپذيريم که ارزش ها به لحاظ اجتماعي خلق شده اند.
sociologicaltheorie