hasti-m
06-07-2009, 06:53 PM
مقدمه
در بررسي آثار معماري در ادوار مختلف تاريخ ميتوان به رابطهي مستقيم وعميق بين نحوهي نگرش و ايدئولوژي بشر نسبت به هستي و اعتقادات او و به طور كلي آنچه را فرهنگ ميناميم و آنچه كه به عنوان اثر معماري عرضه مينمايد پيبرد.
بهاين معني كه نحوه ی تفكر و تفسيرانسان از هستي در شكلگيري معماري او به شدتتأثيرگذار بوده است. به عبارت ديگر آن چه به عنوان كالبد معماري شكل ميگيرد، متأثراز كيفيات روحي است، كه خالق آن اثر مدنظر داشته است درست به مثابهي نقاشي كودكيكه از روي آن ميتوان به نحوه تفكر و حالات رواني كودك در هنگام خلق نقاشياش پيبرد.
مقارن با تحولات عظيمي كه در چند قرن اخير در حوزهي تفكر صورت گرفته است،معماري نيز دستخوش دگرگونيهايي گرديده كه باز خورد آن را ميتوان در تعدد سبكهامشاهده كرد. به اين معني كه، اين معماري است كه آن تفكرات را توصيفميكند.
هر تفكر جديد و يا نظريه ی علمي تازه باعث ايجاد سبكي نو در معماري شدهاست.
مطالعه حاضر، كه به عنوان تحقيق درس «آشنايي با معماري معاصر» صورت گرفتهاست در نهايت چنين نتيجهي كلي را استنباط نمودهاست.
دراين مطالعه، ابتدا مقدمات فلسفي مرتبط با موضوع بررسي شده، آنگاه در بخش دوم و سومبه تعريف سبكهاي ديكانستراكشن و فولدينگ در معماري پرداخته شده و بخش چهارم بهمقايسهي اين دو سبك اختصاص يافته است.
در بخش پنجم نيز نتيجهگيري و جمعبنديموضوعات مورد بحث درج گرديده و نهايت آن كه فهرست منابع مورد استفاده در پايانآورده شده است.
بايد توجه كرد كه در جاي جاي اين تحقيق به ويژه در بخشهاي مقايسه ونتيجهگيري از برداشتهاي فردي استفاده شده است.
به اين معنا كه پس از مطالعه منابع،آنچه به عنوان برداشت فهميده شده درج گرديده است.
«هرچند كه در بعضي از موارد از نقلقولهاي مستقيم نيز استفاده شده است»
بخش اول – مقدمات فلسفي
قبل از بررسي ويژگيهاي معماري ديكانستراكشن (Deconstruction) وفولدينگ (folding) ابتدا بايدبه فلسفهاي كه اين دو نوع معماري از آن ملهم گرديده اشارهكنيم.
فلسفه ی هر دو نوع سبك شباهتهاي بسيار زيادي دارد و اندك تفاوت بين فلسفه یآنها در بخش چهارم (به عنوان تفاوت دو سبك) آورده شدهاست.
مكتب ساختارگرايي (ساختگرايي – structuralism) كه درنقطهي مقابل با ديكانستراكشن قرار دارد، به عنوان يك روش تجزيه و تحليل، در ابتداتوسط فرديناند سوسور (F. Desaussure – 1857 – 1913) درزبان شناسي وارد و گسترش پيدا كرد.
ساخت گرايي ريشههاي خودش را به طورمستقيم در هرمنوتيك دارد.
هرمنوتيك كه در آن به بررسي شناخت و فهم و تفسير متنميپردازد، ابتدا در زبان شناسي مطرح بود، اما در فلسفه، روانشناسي، جامعهشناسينيز گسترش يافت. در اينجا متن ديگر متن موردنظر زبان شناسان نيست بلكه متن بهمثابهي هستي و پديدههاي عالم است.
ساختگرايان در هر پديده، عناصري مرتبطبا يكديگر مشاهده ميكنند و در پي بررسي قوانين حاكم بر اين روابطهستند.
پيدا كردن ساختها در مواردي مانند قواعد خويشاوندي، اساطير، مناسك اجتماعي،هنرها، تغذيه و... هدف اصلي ساختگرايان است.
از ديدگاه ساختگرايان پديدههاي انسانيدر حكم مجموعه عناصري هستند كه تحت تأثير قوانين حاكم بر آن پديدهها، با يكديگر دررابطه هستند.
به عبارت ديگر وقوع پديدهها (پديدههاي انساني) از ساحت ناخودآگاه انسان( رويدادهايي كه به ظاهر فراموش شدهاند اما ناخودآگاه در ذهن باقي ميمانند و زندگيفرد را تحت تأثير قرار ميدهند، علتهايي كه وجود دارند، اما آشكار نيستند.) نشئتميگيرد و چون انسان در انجام اين امور آگاهانه عمل نمي كند با بررسي اين پديدهها (و حالت تكراري حاكم بر آنها) ميتوان قوانيني استخراج كرد كه در موارد مشابه همصادق باشند. (استدلال استقرايي) به طور خلاصه ساختگرايي يك نظريهي روش شناختي استكه در آن ميتوان هر مسألهاي را مورد بررسي قرار داد و قوانين حاكم بر آن مسائل رااستخراج و از آن قوانين در جهت پيشبيني مسائل بهره جست.ساختار گرایان معتقدند ،بخش بزرگی از آگاهی های ذهن بشر به صورت نا خوداگاه است ، به دیگر سخن مفاهیمی درزندگی اقوام گذشته وجود داشته ، که در زندگی انسان معاصرهم وجود دارد وما از اینمفاهیم بعنوان ((کهن الگوها )) یاد می کنیم .
ساختگرايي، نقدي بر فلسفه و انديشهمدرن بود كه در آن تمامي پديدههاي انساني از ديدگاه عقل بشر مورد بررسي قرارميگرفت و نقش عوامل ناخودآگاه (مانند تأثيرات فرهنگ، قوميت و..) در بررسي آنپديدهها ناديده گرفته ميشد.
از سوسور زبان شناس سويسي و استراوس (claude levistrauss – 1908- ) مردم شناس فرانسوي ميتوان بهعنوان نظريه پردازان اين مكتب نام برد.
در نيمهي اول قرن بيستم، از سوي ژان پلسارتر (1980 – 1905) فيلسوف فرانسوي فلسفهي( اصالت وجود) (اگزيستانسياليسم) مطرحگرديد.
سارتر معتقد بود هر فرد ماهيت خويش را شكل ميدهد، هيچ دو فرد يا پديدهيمشابهي وجود ندارد و بنابراين تجزيه و تحليل ساختي كه مبتني به روش استدلالاستقرايي (كشف قوانين و نظم موجود در پديده از طريق مشاهده و بررسي تكرار آنها) است مردود است.
به اين ترتيب فلسفه اصالت وجود (به مثابهي پايه مكتب ديكانستراكشن) نيزريشه در هرمنوتيك و نحوهي تفسير پديدهها دارد با اين تفاوت كه پيروان ساختارگراييمعمولاً متن مداراند، يعني به متن توجه ميكنند تا مؤلف آن ولي پيروان مكتبديكانستراكشن مفسرمداراند، به اين مفهوم كه بيان ميدارند هر فردي (مفسري) ميتواندتفسيري متفاوت از يك متن واحد داشته باشد. يعني به تعداد افراد (مفسران) از يك متن،تفسير وجود دارد (كثرت معاني).
مكتب فكري ديكانستراكشن كه اساس خود را از فلسفهياصالت وجود دارد توسط ژاك دريدا ( -(Jaceques Derrida -1930 فيلسوف معاصر فرانسوي پايهگذاري شد .
دريدا با ساختارگراها مخالف است و معتقداست چون فرهنگ و شيوههاي قومي هر لحظه تغيير ميكنند، پس روش ساختارگراها كه مبتنيبر مطالعه ی تكرارها است صحيح نيست.
به عقيده دريدا يك متن هرگز مفهوم واقعيخودش را آشكار نميكند و هر خواننده و يا هركس آن را قرائت ميكند (در اينجا مفسر)،ميتواند دريافت متفاوتي از قصد و هدف مؤلف آن داشته باشد. به عبارت ديگر يك متنمعني واحدي ندارد و كثرت معاني (به تعداد مفسران) در مورد آن درست است پس چون تكرارو مشابهت در كليه متون وجود ندارد روش استقرايي ساختارگرايان مورد سوال است، بههمين دليل در بينش ديكانستراكشن ما در يك دنياي چند معنايي زندگيميكنيم.
از نظر دريدا در تقابلهاي دوتايي چون روز و شب، زن و مرد، تقارن و عدمتقارن و... يكي بر ديگري ارجحيت ندارد. چون هر فرد ميتواند برداشتي متفاوت ازمعناي اين تقابلها داشته باشد.
به طور كلي در اين مكتب بيان ميشود كه هيچ تفسير نهايي ازپديدهها وجود ندارد.
نكتهي حائز اهميت آن است كه تعريف مشخصي از ديكانستراكشنوجود ندارد، زيرا هر تعريفي از آن ميتواند مغاير با خود ديكانستراكشن تفسير شود،چون هر فردي به طور مجزا ميتواند تفسيرهاي خودش را از يك تعريف داشتهباشد.
چون عدهاي از خود ساختارگرايان با عقايد ساختارگرايانه به مخالفت برخاستند،و به ديكانستراكشن متمايل گرديدند از اين رو به مكتب ديكانستراكشن «پساساختارگرايي» نيز گفته ميشود.
به طور خلاصهساختارگرايان معتقدند :
با استفاده از استدلال استقرايي و بررسينظم پديدههاي مشابه و تكراري ميتوان روابط پديدهها را كشف كرد و چون همهي اعمالانسان از ضمير ناخودآگاه او شكل ميگيرد اين تكرار و نظم در پديدههاي انساني وجوددارد.
ديكانستراكشنها معتقدند:
هر پديده و هر متني، ماهيت مستقل خود را دارد و هيچ دو فرديا پديدهي مشابه و تكراري وجود ندارد. پس به تعداد مفسران يك متن، تفسير از آن متنوجود دارد و معاني يك متن متكثرند و در تقابلهاي دوتايي يك معني بر معني ديگرارجحيت ندارد.
در بررسي آثار معماري در ادوار مختلف تاريخ ميتوان به رابطهي مستقيم وعميق بين نحوهي نگرش و ايدئولوژي بشر نسبت به هستي و اعتقادات او و به طور كلي آنچه را فرهنگ ميناميم و آنچه كه به عنوان اثر معماري عرضه مينمايد پيبرد.
بهاين معني كه نحوه ی تفكر و تفسيرانسان از هستي در شكلگيري معماري او به شدتتأثيرگذار بوده است. به عبارت ديگر آن چه به عنوان كالبد معماري شكل ميگيرد، متأثراز كيفيات روحي است، كه خالق آن اثر مدنظر داشته است درست به مثابهي نقاشي كودكيكه از روي آن ميتوان به نحوه تفكر و حالات رواني كودك در هنگام خلق نقاشياش پيبرد.
مقارن با تحولات عظيمي كه در چند قرن اخير در حوزهي تفكر صورت گرفته است،معماري نيز دستخوش دگرگونيهايي گرديده كه باز خورد آن را ميتوان در تعدد سبكهامشاهده كرد. به اين معني كه، اين معماري است كه آن تفكرات را توصيفميكند.
هر تفكر جديد و يا نظريه ی علمي تازه باعث ايجاد سبكي نو در معماري شدهاست.
مطالعه حاضر، كه به عنوان تحقيق درس «آشنايي با معماري معاصر» صورت گرفتهاست در نهايت چنين نتيجهي كلي را استنباط نمودهاست.
دراين مطالعه، ابتدا مقدمات فلسفي مرتبط با موضوع بررسي شده، آنگاه در بخش دوم و سومبه تعريف سبكهاي ديكانستراكشن و فولدينگ در معماري پرداخته شده و بخش چهارم بهمقايسهي اين دو سبك اختصاص يافته است.
در بخش پنجم نيز نتيجهگيري و جمعبنديموضوعات مورد بحث درج گرديده و نهايت آن كه فهرست منابع مورد استفاده در پايانآورده شده است.
بايد توجه كرد كه در جاي جاي اين تحقيق به ويژه در بخشهاي مقايسه ونتيجهگيري از برداشتهاي فردي استفاده شده است.
به اين معنا كه پس از مطالعه منابع،آنچه به عنوان برداشت فهميده شده درج گرديده است.
«هرچند كه در بعضي از موارد از نقلقولهاي مستقيم نيز استفاده شده است»
بخش اول – مقدمات فلسفي
قبل از بررسي ويژگيهاي معماري ديكانستراكشن (Deconstruction) وفولدينگ (folding) ابتدا بايدبه فلسفهاي كه اين دو نوع معماري از آن ملهم گرديده اشارهكنيم.
فلسفه ی هر دو نوع سبك شباهتهاي بسيار زيادي دارد و اندك تفاوت بين فلسفه یآنها در بخش چهارم (به عنوان تفاوت دو سبك) آورده شدهاست.
مكتب ساختارگرايي (ساختگرايي – structuralism) كه درنقطهي مقابل با ديكانستراكشن قرار دارد، به عنوان يك روش تجزيه و تحليل، در ابتداتوسط فرديناند سوسور (F. Desaussure – 1857 – 1913) درزبان شناسي وارد و گسترش پيدا كرد.
ساخت گرايي ريشههاي خودش را به طورمستقيم در هرمنوتيك دارد.
هرمنوتيك كه در آن به بررسي شناخت و فهم و تفسير متنميپردازد، ابتدا در زبان شناسي مطرح بود، اما در فلسفه، روانشناسي، جامعهشناسينيز گسترش يافت. در اينجا متن ديگر متن موردنظر زبان شناسان نيست بلكه متن بهمثابهي هستي و پديدههاي عالم است.
ساختگرايان در هر پديده، عناصري مرتبطبا يكديگر مشاهده ميكنند و در پي بررسي قوانين حاكم بر اين روابطهستند.
پيدا كردن ساختها در مواردي مانند قواعد خويشاوندي، اساطير، مناسك اجتماعي،هنرها، تغذيه و... هدف اصلي ساختگرايان است.
از ديدگاه ساختگرايان پديدههاي انسانيدر حكم مجموعه عناصري هستند كه تحت تأثير قوانين حاكم بر آن پديدهها، با يكديگر دررابطه هستند.
به عبارت ديگر وقوع پديدهها (پديدههاي انساني) از ساحت ناخودآگاه انسان( رويدادهايي كه به ظاهر فراموش شدهاند اما ناخودآگاه در ذهن باقي ميمانند و زندگيفرد را تحت تأثير قرار ميدهند، علتهايي كه وجود دارند، اما آشكار نيستند.) نشئتميگيرد و چون انسان در انجام اين امور آگاهانه عمل نمي كند با بررسي اين پديدهها (و حالت تكراري حاكم بر آنها) ميتوان قوانيني استخراج كرد كه در موارد مشابه همصادق باشند. (استدلال استقرايي) به طور خلاصه ساختگرايي يك نظريهي روش شناختي استكه در آن ميتوان هر مسألهاي را مورد بررسي قرار داد و قوانين حاكم بر آن مسائل رااستخراج و از آن قوانين در جهت پيشبيني مسائل بهره جست.ساختار گرایان معتقدند ،بخش بزرگی از آگاهی های ذهن بشر به صورت نا خوداگاه است ، به دیگر سخن مفاهیمی درزندگی اقوام گذشته وجود داشته ، که در زندگی انسان معاصرهم وجود دارد وما از اینمفاهیم بعنوان ((کهن الگوها )) یاد می کنیم .
ساختگرايي، نقدي بر فلسفه و انديشهمدرن بود كه در آن تمامي پديدههاي انساني از ديدگاه عقل بشر مورد بررسي قرارميگرفت و نقش عوامل ناخودآگاه (مانند تأثيرات فرهنگ، قوميت و..) در بررسي آنپديدهها ناديده گرفته ميشد.
از سوسور زبان شناس سويسي و استراوس (claude levistrauss – 1908- ) مردم شناس فرانسوي ميتوان بهعنوان نظريه پردازان اين مكتب نام برد.
در نيمهي اول قرن بيستم، از سوي ژان پلسارتر (1980 – 1905) فيلسوف فرانسوي فلسفهي( اصالت وجود) (اگزيستانسياليسم) مطرحگرديد.
سارتر معتقد بود هر فرد ماهيت خويش را شكل ميدهد، هيچ دو فرد يا پديدهيمشابهي وجود ندارد و بنابراين تجزيه و تحليل ساختي كه مبتني به روش استدلالاستقرايي (كشف قوانين و نظم موجود در پديده از طريق مشاهده و بررسي تكرار آنها) است مردود است.
به اين ترتيب فلسفه اصالت وجود (به مثابهي پايه مكتب ديكانستراكشن) نيزريشه در هرمنوتيك و نحوهي تفسير پديدهها دارد با اين تفاوت كه پيروان ساختارگراييمعمولاً متن مداراند، يعني به متن توجه ميكنند تا مؤلف آن ولي پيروان مكتبديكانستراكشن مفسرمداراند، به اين مفهوم كه بيان ميدارند هر فردي (مفسري) ميتواندتفسيري متفاوت از يك متن واحد داشته باشد. يعني به تعداد افراد (مفسران) از يك متن،تفسير وجود دارد (كثرت معاني).
مكتب فكري ديكانستراكشن كه اساس خود را از فلسفهياصالت وجود دارد توسط ژاك دريدا ( -(Jaceques Derrida -1930 فيلسوف معاصر فرانسوي پايهگذاري شد .
دريدا با ساختارگراها مخالف است و معتقداست چون فرهنگ و شيوههاي قومي هر لحظه تغيير ميكنند، پس روش ساختارگراها كه مبتنيبر مطالعه ی تكرارها است صحيح نيست.
به عقيده دريدا يك متن هرگز مفهوم واقعيخودش را آشكار نميكند و هر خواننده و يا هركس آن را قرائت ميكند (در اينجا مفسر)،ميتواند دريافت متفاوتي از قصد و هدف مؤلف آن داشته باشد. به عبارت ديگر يك متنمعني واحدي ندارد و كثرت معاني (به تعداد مفسران) در مورد آن درست است پس چون تكرارو مشابهت در كليه متون وجود ندارد روش استقرايي ساختارگرايان مورد سوال است، بههمين دليل در بينش ديكانستراكشن ما در يك دنياي چند معنايي زندگيميكنيم.
از نظر دريدا در تقابلهاي دوتايي چون روز و شب، زن و مرد، تقارن و عدمتقارن و... يكي بر ديگري ارجحيت ندارد. چون هر فرد ميتواند برداشتي متفاوت ازمعناي اين تقابلها داشته باشد.
به طور كلي در اين مكتب بيان ميشود كه هيچ تفسير نهايي ازپديدهها وجود ندارد.
نكتهي حائز اهميت آن است كه تعريف مشخصي از ديكانستراكشنوجود ندارد، زيرا هر تعريفي از آن ميتواند مغاير با خود ديكانستراكشن تفسير شود،چون هر فردي به طور مجزا ميتواند تفسيرهاي خودش را از يك تعريف داشتهباشد.
چون عدهاي از خود ساختارگرايان با عقايد ساختارگرايانه به مخالفت برخاستند،و به ديكانستراكشن متمايل گرديدند از اين رو به مكتب ديكانستراكشن «پساساختارگرايي» نيز گفته ميشود.
به طور خلاصهساختارگرايان معتقدند :
با استفاده از استدلال استقرايي و بررسينظم پديدههاي مشابه و تكراري ميتوان روابط پديدهها را كشف كرد و چون همهي اعمالانسان از ضمير ناخودآگاه او شكل ميگيرد اين تكرار و نظم در پديدههاي انساني وجوددارد.
ديكانستراكشنها معتقدند:
هر پديده و هر متني، ماهيت مستقل خود را دارد و هيچ دو فرديا پديدهي مشابه و تكراري وجود ندارد. پس به تعداد مفسران يك متن، تفسير از آن متنوجود دارد و معاني يك متن متكثرند و در تقابلهاي دوتايي يك معني بر معني ديگرارجحيت ندارد.