توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار خاقانی
غریب آشنا
02-19-2013, 01:11 AM
دیوان اشعار
۱. غزلیات
۲. قصاید
۳. قطعات
۴. ترجیعات
۵. ترکیبات
۶. رباعیات
۷. قصاید و قطعات عربی
غزلیات
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها
در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها
ای در سر عشاق ز شور تو شغبها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها
آلوده به خونابهی هجر تو روانها
پالوده ز اندیشهی وصل تو جگرها
وی مهرهی امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها
غریب آشنا
02-19-2013, 01:11 AM
طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را
طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را
خوی تو یاریگر است یار بدآموز را
دستخوش تو منم دست جفا برگشای
بر دل من برگمار تیر جگردوز را
از پی آن را که شب پردهی راز من است
خواهم کز دود دل پرده کنم روز را
لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان
راه برون بستهام آه درون سوز را
دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو
قدر تو چه داند صدف در شبافروز را
گر اثر روی تو سوی گلستان رسد
باد صبا رد کند تحفهی نوروز را
تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد
بو که درآرد به مهر آن دل کین توز ر
غریب آشنا
02-19-2013, 01:12 AM
خوش خوش خرامان میروی، ای شاه خوبان تا کجا
خوش خوش خرامان میروی، ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا؟
ز انصاف خو واکردهای، ظلم آشکارا کردهای
خونریز دلها کردهای، خون کرده پنهان تا کجا؟
غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته
صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟
بر دل چو آتش میروی تیز آمدی کش میروی
درجوی جان خوش میروی ای آب حیوان تا کجا؟
طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده
بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟
دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب
تو شمع پیکر نیمشب دل دزدی اینسان تا کجا؟
هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی
نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟
گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را
حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟
خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو
ای گوشهی دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟
غریب آشنا
02-19-2013, 01:12 AM
رفتم به راه صفت دیدم به کوی صفا
رفتم به راه صفت دیدم به کوی صفا
چشم و چراغ مرا جائی ئشگرف و چه جا
جائی که هست فزون از کل کون و مکان
جائی که هست برون از وهم ما و شما
صحن سراچهی او صحرای عشق شده
جانهای خلق در او رسته به جای گیا
از اشک دلشدگان گوهر نثار زمین
وز آه سوختگان عنبر بخار هوا
دارندگان جمال از حسن او به حسد
بینندگان خیال از نور او به نوا
رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقیب
آمد رقیب و سبک در ره گرفت مرا
گفتا به حضرت ما گر حاجت است بگو
گفتم که هست بلی اما الیک فلا
هم خود ز روی کرم برداشت پرده و گفت
ای پاسبان تو برو، خاقانیا تو درا
غریب آشنا
02-19-2013, 01:13 AM
ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا
برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم
به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا
ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریختهام
ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا
فلک موافقت من کبود درپوشید
چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا
از آن زمان که ز تو لاف دوستی زدهام
بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا
به دام عشق تو درماندهام چو خاقانی
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا
غریب آشنا
02-19-2013, 01:13 AM
به زبان چرب جانا بنواز جان ما را
به زبان چرب جانا بنواز جان ما را
به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را
ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو
به کران برد زمانه غم بیکران ما را
به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون
همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را
ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب
چو رکیب تو روان شد چه محل روان ما را
به سرا و مجلس خود مطلب نشانی ما
چو تو بر نشان کاری چه کنی نشان ما را
گلهی فراق گفتم که نه نیک رفت با
به کرشمه مهر برنه پس از این زبان ما را
به تو درگریخت خاقانی و جان فشاند بر تو
اگرش مزید خواهی بپذیر جچان ما را
غریب آشنا
02-19-2013, 01:13 AM
بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را
بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را
به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را
به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد
گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را
به بهانهی حدیثی بگشای لعل نوشین
به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را
به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما
ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را
ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما
ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را
مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد
ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را
به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو
اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را
غریب آشنا
02-19-2013, 01:14 AM
گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا
گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا
از بلای عشق او روزی امانستی مرا
گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی
کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا
گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من
زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا
بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم
وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا
آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم
گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا
مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من
گر به کوی او محل پاسبانستی مرا
غریب آشنا
02-19-2013, 01:14 AM
ای پار دوست بوده و امسال آشنا
ای پار دوست بوده و امسال آشنا
وی از سزا بریده و بگزیده ناسزا
ای سفته در وصل تو الماس ناکسان
تا کی کنی قبول، خسان را چو کهربا
چند آوری چو شمس فلک هر شبانگهی
سر بر زمین خدمت یاران بیوفا
آن را که خصم ماست شدی یار و همنفس
با آنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا
الحق سزا گزیدی و حقا که در خور است
پیش مسیح مائده و پیش خر گیا
بودیم گوهری به تو افتاده رایگان
نشناختی تو قیمت ما از سر جفا
بیدیده کی شناسد خورشید را هنر
یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها
ما را قضای بد به هوای تو درفکند
آری که هم قضای بلا باد بر قضا
ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی
نه حسن تو گذاشتی و نه هوای ما
حکم قضای بود و گرنه چنین بدی
خاقانی از کجا و هوای تو از کجا
غریب آشنا
02-19-2013, 01:15 AM
اری فیالنوم ما طالت نواها
اری فیالنوم ما طالت نواها
زمانا طاب عیشی فی هواها
به جامی کز می وصلش چشیدم
همی دارد خمارم در بلاها
عرانی السحر ویحک ما عرانی
رعاها الصبر ویلی ما رعاها
به بوسه مهر نوش او شکستم
شکست اندر دلم نیش جفاها
بدت من حبها فی القلب نار
کان صلی جهتم من لظاها
خطا کردم که دادم دل به دستش
پشیمان باد عقلم زین خطاها
غریب آشنا
02-19-2013, 01:16 AM
جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا
جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا
باز هم در خط بغداد فکن بار مرا
باجگه دیدم و طیار ز آراستگی
عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا
رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم
هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا
سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت
سفر کوی مغان است دگر بار مرا
پیش من لاف ز شونیزیه شونیز مزن
دست من گیر و به خاتونیه بسپار مرا
گوئیم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال
این چنین تحفه مکن تعبیه در بار مرا
گوئیم کعبه ز بالای سرت کرد طواف
این چنین بیهده پندار مپندار مرا
من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا
دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت
درنگیرد چون نبیند دم کردارد مرا
شیرمردان در کعبه مرا نپذیرند
که سگان در دیرند خریدار مرا
مغکده دید که من رد شدهی کعبه شدم
کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا
سوخته بید منم زنگ زدای می خام
ساقی میکده به داند مقدار مرا
حجرالاسود نقد همگان را محک است
کم عیارم من از آن کرد محکخوار مرا
زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من
زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا
خانقه جای تو و خانهی می جای من است
پیر سجاده تو را داده و زنار مرا
باریا دین به بهشتت نبرد وز سر صدق
برهاند همه زنار من از نار مرا
نیست در زهد ریائیت به جو سنگ نیاز
واندرین فسق نیاز است به خروار مرا
اندران شیوه که هستی تو، تو را یار بسی است
و اندرین ره که منم، نیست کسی یار مرا
لاله می خورد که از پوست برون رفت تو نیز
لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا
می خوری به که روی طاعت بیدرد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا
گل به نیل تو ندارم من و گلگون قدحی
میخورم تا ز گل گور دمد خار مرا
میخورم می که مرا دایه بر این ناف زده است
نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا
چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلیوار مرا
از تو منت نپذیرم که ملکوار چو شمع
تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا
منتی دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ
بنشانی خوش و آنگه بکشی زار مرا
کس به عیار فرستادی و گفتی که به سر
خون بریزد به سر خنجر خونخوار مرا
وز پی آنکه ز سر تو خبردار شوم
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا
تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من
هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا
تو نکوتر کشی ایرا تو سبک دست تری
خیز و برهان ز گراندستی اغیار مرا
کافر و مست همی خوانی خاقانی مرا
کس مبیناد چو او ممن و هشیار مرا
غریب آشنا
02-19-2013, 01:17 AM
درد زده است جان من میوهی جان من کجا
درد زده است جان من میوهی جان من کجا
درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا
دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم
این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا
او ز من خراب دل کرد چو گنج پی نهان
من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا
یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون
بند روان گسستهام انس روان من کجا
گه گهی آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدی
گرم جگر شدم ز تب سرکهفشان من کجا
روز به روز بر فلک بخشش عافیت بود
آن همه را رسیده بخش ای فلک آن من کجا
نالهی خاقانی اگر دادستان شد از فلک
نالهی من نبست غم دادستان من کجا
غریب آشنا
02-19-2013, 01:17 AM
سر به عدم درنه و یاران طلب
سر به عدم درنه و یاران طلب
بوی وفا خواهی ازیشان طلب
بر سر عالم شو و هم جنس جوی
در تک دریا رو و مرجان طلب
مرکز خاکی نبود جای تو
مرتبهی گنبد گردان طلب
مائدهی جان چو نهی در میان
جان به میانجی نه و مهمان طلب
روی زمین خیل شیاطین گرفت
شمع برافروز و سلیمان طلب
ای دل خاقانی مجروح خیز
اهل به دست آور و درمان طلب
زهر سفر نوش کن اول چو خضر
پس برو و چشمهی حیوان طلب
خطهی شروان نشود خیروان
خیر برون از خط شروان طلب
سنگ به قرابهی خویشان فکن
خویش و قرابات دگرسان طلب
یوسف دیدی که ز اخوة چه دید
پشت بر اخوة کن و اخوان طلب
مشرب شروان ز نهنگان پر است
آبخور آسان به خراسان طلب
روی به دریا نه و چون بگذری
در طبرستان طربستان طلب
مقصد آمال ز آمل شناس
یوسف گم کرده به گرگان طلب
غریب آشنا
03-07-2013, 04:35 PM
گر مدعی نهای غم جانان به جان طلب
گر مدعی نهای غم جانان به جان طلب
جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب
خون خرد بریز و دیت بر عدم نویس
برگ هوا بساز و نثار از روان طلب
دی یاسجی ز ترکش جانانت گم شده است
دل و اشکاف و یاسح او در میان طلب
گر نیست گشتی از خود و با تو توئی نماند
از نیستی در آینهی دل نشان طلب
تا از طلب به یافت رسی سالهاست راه
بس کن حدیث یافت طلب را به جان طلب
خاقانیا پیاده شو از جان که دل توراست
بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب
اقطاع این سوار ورای خرد شناس
میدان این براق برون از جهان طلب
غریب آشنا
03-07-2013, 04:35 PM
مست تمام آمده است بر در من نیم شب
مست تمام آمده است بر در من نیم شب
آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب
کوفت به آواز نرم حلقهی در کای غلام
گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب
گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع
گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب
او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من
کانیت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب
کردم برجان رقم شکر شب و مدح می
کامدن دوست را بود ز هر دو سبب
گرنه شبستی رخش کی شودی بینقاب
ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب
گفتم اگرچه مرا توبه درست است لیک
درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب
گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من
عارض سیمین تو این رخ زرین سلب
گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست
گفتم معذور دار زر ننماید به شب
غریب آشنا
03-26-2013, 03:19 PM
به یکی نامهی خودم دریاب
به یکی نامهی خودم دریاب
به دو انگشت کاغذم دریاب
به فراقی که سوزدم کشتی
به پیامی که سازدم دریاب
درد من بر طبیب عرض مکن
تو مسیح منی خودم دریاب
کارم از دست شد ز دست فراق
دست در دامنت زدم دریاب
من از خیرهکش فراق هنوز
دیت وصل نستدم دریاب
الله الله که از عذاب سفر
به علیالله درآمدم دریاب
دردمندم ز نقل خانهی آب
به گلاب و طبرزدم دریاب
من که در یک دو نه سه چار یکی
بستهی ششدر آمدم دریاب
من که خاقانیم به دست عنا
چون خیال مشعبدم دریاب
غریب آشنا
03-26-2013, 03:20 PM
ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب
ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب
خاطر آسوده ازین گردش ایام بخسب
به ریا خواب چو زاهد نبود بیداری
چند جامی بکش از بادهی گلفام بخسب
در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال
شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب
گر به خورشید رخی گرم شود آغوشی
تا دم صبح قیامت ز سر شام بخسب
بالش از خم کن و بستر بکن از لای شراب
بگذر از ننگ مبرا بشو از نام بخسب
همچو محمل برو آفات به غفلت بگذار
در جهان بیخبر از کف وز اسلام بخسب
نغمهی من بشنو باده بکش مست بشو
شب ماه است به جانان به لب بام بخسب
غریب آشنا
03-26-2013, 03:20 PM
رویم ز گریه بین چو گلین کاه زیر آب
رویم ز گریه بین چو گلین کاه زیر آب
از شرم روی توست رخ ماه زیر آب
ماهی تنی و میکنی از اشک من گریز
نه ماهیان کنند وطن گاه زیر آب
نی نی توراست عذر که مشک و میی بهم
نی مشک و می شود آنگاه زیر آب
تخم وفاست دانهی دل چون به دست توس
خواهی به زیر خاک بنه خواه زیر آب
در اشک گرم غرقم و آنگاه سوخته
کس دید غرق سوخته به نگاه زیر آب
دریا کشم ز چاه غمت گر برآرم آه
سوزد نهنگ را طپش آه زیر اب
همسایگان ز تف دلم برکنند شمع
چون شد چراغ روز شبانگاه زیر آب
گریم چنان که از دم دریای چشم من
هر گوش ماهیی شود آگاه زیر اب
آبم برفت و گر شنود سنگ آه من
از سنگ بشنوند علیالله زیر آب
ای در آبدار جوانی ز پیچ و خم
در آب شد ز شرم تو صد راه زیر آب
حال من و تو از من و تو دور نیست زانک
تو آب زیر کاهی و من کاه زیر آب
خاقانیا به چاه فرو گوی راز دل
کز دوست رازدارتر آن چاه زیر آب
غریب آشنا
03-26-2013, 03:21 PM
کار عشق از وصل و هجران درگذشت
کار عشق از وصل و هجران درگذشت
درد ما از دست درمان درگذشت
کار، صعب آمد به همت برفزود
گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت
در زمانه کار کار عشق توست
از سر این کار نتواند درگذشت
کی رسم در تو که رخش وصل تو
از زمانه بیست میدان درگذشت
فتنهی عشق تو پردازد جهان
خاصه میداند که سلطان درگذشت
جوی خون دامان خاقانی گرفت
دامنش چه، کز گریبان درگذشت
غریب آشنا
03-26-2013, 03:22 PM
انصاف در جبلت عالم نیامده است
انصاف در جبلت عالم نیامده است
راحت نصیب گوهر آدم نیامده است
از مادر زمانه نزاده است هیچکس
کوهم ز دهر نامزد غم نیامده است
از موج غم نجات کسی راست کو هنوز
بر شط کون و فرضهی عالم نیامده است
از ساغر زمانه که نوشید شربتی
کان نوش جانگزایتر از سم نیامده است
گیتی تو را ز حادثه ایمن کجا کند؟
کورا ز حادثات امان هم نیامده است
دزدی است چرخ نقبزن اندر سرای عمر
آری به هرزه قامت او خم نیامده است
آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ
اسباب این مراد فراهم نیامده است
با خستگی بساز که ما را ز روزگار
زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است
در جامهی کبود فلک بنگر و بدان
کاین چرخ جز سراچهی ماتم نیامده است
خاقانیا فریب جهان را مدار گوش
کورا ز ده، دو قاعده محکم نیامده است
غریب آشنا
03-26-2013, 03:22 PM
پای گریز نیست که گردون کمانکش است
پای گریز نیست که گردون کمانکش است
جای فزاع نیست که گیتی مشوش است
ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است
برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است
چون مار ارقم است جهان گاه آزمون
کاندر درون کشنده و بیرون منقش است
با خویشتن بساز و ز کس مردمی مجوی
کان کو فرشته بود کنون اهرمنوش است
با هر که انس گیری از او سوخته شوی
بنگر که انس چیست مصحف ز آتش است
عالم نگشت و ما و تو گردندهایک از آنک
گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است
در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است
در زیر ران دهر هم ادهم، هم ابرش است
خاقانیا منال که این نالههای تو
برساز روزگار نه بس زخمهی خوش است
غریب آشنا
03-26-2013, 03:23 PM
تا جهان است از جهان اهل وفائی برنخاست
تا جهان است از جهان اهل وفائی برنخاست
نیک عهدی برنیامد، آشنائی برنخاست
گوئی اندر کشور ما بر نمیخیزد وفا
یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست
خون به خون میشوی کز راحت نشانی مانده نیست
خود به خود می ساز کز همدم وفائی برنخاست
از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک
هرگز از کاشانهی کرکس همائی برنخاست
باورم کن کز نخستین تخم آدم تاکنون
از زمین مردمی مردم گیائی برنخاست
وحشتی داری برو با وحش صحرا انس گیر
کز میان انس و جان وحشت زدائی برنخاست
کوس وحدت زن درین پیروزه گنبد کاندراو
از نوای کوس وحدت به نوائی برنخاست
درنورد از آه سرد این تخت نرد سبز را
کاندر او تا اوست خصل بیدغائی برنخاست
میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان
کز جهان تاریکتر زندان سرائی برنخاست
از امل بیمار دل را هیچ نگشاید از آنک
هرگز از گوگرد تنها کیمیائی برنخاست
از کس و ناکس ببر خاقانی آسا کز جهان
هیچ صاحب درد را صاحب دوائی برنخاست
غریب آشنا
03-26-2013, 03:23 PM
دل پیشکش تو جان نهاده است
دل پیشکش تو جان نهاده است
عشقت به دل جهان نهاده است
جان گر همه با همه دلی داشت
با عشق تو در میان نهاده است
تا نام تو بر زبان بیفتاد
دل مهر تو بر زبان نهاده است
اندک سخنی زبانت را عذر
از نیستی دهان نهاده است
نظاره قندز هلالت
موئی به هزار جان نهاده است
از نالهی من رقیب در گوش
انگشت خدای خوان نهاده است
غریب آشنا
03-26-2013, 03:24 PM
کار گیتی را نوائی مانده نیست
کار گیتی را نوائی مانده نیست
روز راحت را بقایی مانده نیست
زان بهار عافیت کایام داشت
یادگار اکنون گیایی مانده نیست
وحشتی دارم تمام از هرکه هست
روشنم شد کشنایی مانده نیست
دل ازین و آن گریزان میشود
زانکه داند با وفایی مانده نیست
زنگ انده گوهر عمرم بخورد
چون کنم کانده زدایی مانده نیست
کوه آهن شد غمم وز بخت من
در جهان آهن ربایی مانده نیست
با عنا میساز خاقانی از آنک
خوش دلی امروز جایی مانده نیست
غریب آشنا
03-27-2013, 10:09 PM
به یکی نامهی خودم دریاب
به یکی نامهی خودم دریاب
به دو انگشت کاغذم دریاب
به فراقی که سوزدم کشتی
به پیامی که سازدم دریاب
درد من بر طبیب عرض مکن
تو مسیح منی خودم دریاب
کارم از دست شد ز دست فراق
دست در دامنت زدم دریاب
من از خیرهکش فراق هنوز
دیت وصل نستدم دریاب
الله الله که از عذاب سفر
به علیالله درآمدم دریاب
دردمندم ز نقل خانهی آب
به گلاب و طبرزدم دریاب
من که در یک دو نه سه چار یکی
بستهی ششدر آمدم دریاب
من که خاقانیم به دست عنا
چون خیال مشعبدم دریاب
غریب آشنا
03-27-2013, 10:10 PM
ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب
ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب
خاطر آسوده ازین گردش ایام بخسب
به ریا خواب چو زاهد نبود بیداری
چند جامی بکش از بادهی گلفام بخسب
در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال
شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب
گر به خورشید رخی گرم شود آغوشی
تا دم صبح قیامت ز سر شام بخسب
بالش از خم کن و بستر بکن از لای شراب
بگذر از ننگ مبرا بشو از نام بخسب
همچو محمل برو آفات به غفلت بگذار
در جهان بیخبر از کف وز اسلام بخسب
نغمهی من بشنو باده بکش مست بشو
شب ماه است به جانان به لب بام بخسب
غریب آشنا
03-27-2013, 10:10 PM
رویم ز گریه بین چو گلین کاه زیر آب
رویم ز گریه بین چو گلین کاه زیر آب
از شرم روی توست رخ ماه زیر آب
ماهی تنی و میکنی از اشک من گریز
نه ماهیان کنند وطن گاه زیر آب
نی نی توراست عذر که مشک و میی بهم
نی مشک و می شود آنگاه زیر آب
تخم وفاست دانهی دل چون به دست توس
خواهی به زیر خاک بنه خواه زیر آب
در اشک گرم غرقم و آنگاه سوخته
کس دید غرق سوخته به نگاه زیر آب
دریا کشم ز چاه غمت گر برآرم آه
سوزد نهنگ را طپش آه زیر اب
همسایگان ز تف دلم برکنند شمع
چون شد چراغ روز شبانگاه زیر آب
گریم چنان که از دم دریای چشم من
هر گوش ماهیی شود آگاه زیر اب
آبم برفت و گر شنود سنگ آه من
از سنگ بشنوند علیالله زیر آب
ای در آبدار جوانی ز پیچ و خم
در آب شد ز شرم تو صد راه زیر آب
حال من و تو از من و تو دور نیست زانک
تو آب زیر کاهی و من کاه زیر آب
خاقانیا به چاه فرو گوی راز دل
کز دوست رازدارتر آن چاه زیر آب
غریب آشنا
03-27-2013, 10:11 PM
کار عشق از وصل و هجران درگذشت
کار عشق از وصل و هجران درگذشت
درد ما از دست درمان درگذشت
کار، صعب آمد به همت برفزود
گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت
در زمانه کار کار عشق توست
از سر این کار نتواند درگذشت
کی رسم در تو که رخش وصل تو
از زمانه بیست میدان درگذشت
فتنهی عشق تو پردازد جهان
خاصه میداند که سلطان درگذشت
جوی خون دامان خاقانی گرفت
دامنش چه، کز گریبان درگذشت
غریب آشنا
04-01-2013, 12:06 PM
انصاف در جبلت عالم نیامده است
انصاف در جبلت عالم نیامده است
راحت نصیب گوهر آدم نیامده است
از مادر زمانه نزاده است هیچکس
کوهم ز دهر نامزد غم نیامده است
از موج غم نجات کسی راست کو هنوز
بر شط کون و فرضهی عالم نیامده است
از ساغر زمانه که نوشید شربتی
کان نوش جانگزایتر از سم نیامده است
گیتی تو را ز حادثه ایمن کجا کند؟
کورا ز حادثات امان هم نیامده است
دزدی است چرخ نقبزن اندر سرای عمر
آری به هرزه قامت او خم نیامده است
آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ
اسباب این مراد فراهم نیامده است
با خستگی بساز که ما را ز روزگار
زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است
در جامهی کبود فلک بنگر و بدان
کاین چرخ جز سراچهی ماتم نیامده است
خاقانیا فریب جهان را مدار گوش
کورا ز ده، دو قاعده محکم نیامده است
غریب آشنا
04-03-2013, 01:16 PM
پای گریز نیست که گردون کمانکش است
پای گریز نیست که گردون کمانکش است
جای فزاع نیست که گیتی مشوش است
ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است
برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است
چون مار ارقم است جهان گاه آزمون
کاندر درون کشنده و بیرون منقش است
با خویشتن بساز و ز کس مردمی مجوی
کان کو فرشته بود کنون اهرمنوش است
با هر که انس گیری از او سوخته شوی
بنگر که انس چیست مصحف ز آتش است
عالم نگشت و ما و تو گردندهایک از آنک
گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است
در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است
در زیر ران دهر هم ادهم، هم ابرش است
خاقانیا منال که این نالههای تو
برساز روزگار نه بس زخمهی خوش است
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.