PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سیمرغ



tania
01-29-2013, 01:08 PM
http://up.pnu-club.com/images/484ii0oywlgc8b1t8xu.jpg

نویسنده: سروان قضائی فرزادفر


بازپرس نظامی قلم را روی میز گذاشته به صندلی تکیه داد لبخندی بر لب داشت که تعبیر آن کمی مشکل بود.


- آقای بازپرس ممکن است این حرفها برای شما نوعی سرگرمی‌ فراهم کند ولی من میل دارم شما قلم خود را از روی میز بردارید و آنچه را که میگویم در برگ بازجوئی بنویسید اگر هم چنین‌ کاری نکنید به ناچار بعد از خاتمه صحبتم دوباره باید شروع کنم‌ زیرا آنوقت ناگزیر بنوشتن مطالب من خواهید بود.


او مردی بود در حدود چهل و پنج تا پنجاه ساله با اندامی‌ متناسب و نسبتا ورزیده و موهائی تقریبا سفید و پیشیانی پرچین. کلمات را بآرامی و کاملا شمرده ادا میکرد پس از اینکه صحبتش‌ تمام شد به چشمان بازپرس خیره شد.


- ولی آقای پژند من هیچگونه ایرادی بصحبت شما ندارم‌ خواهش میکنم ادامه بدهید. بعدا در مورد تنظیم برگ بازجوئی‌ صحبت خواهیم کرد،میفرمودید که شما قاتل فرزند خودتان بنام‌ شهباز هستید.

- بله من او را یک ماه قبل کشتم و اکنون حاضرم همه چیز را اعتراف کنم،آیا این برای شما کافی نیست،بسیار خوب پس ماجرا را از ابتدا بازگو میکنم ولی مستلزم آنست که حوصله شنیدن‌ حرفهایم را داشته باشید.


شهباز 21 سال بیشتر نداشت که مادرش بعلت بیماری‌ ناگهانی درگذشت و مرا با او تنها گذاشت. آرزو داشتم که پسرم‌ را فردی لایق و مفید تربیت کنم و در این راه نیز کوتاهی نکردم. وقتی دیپلمه شد سرازپا نمی شناختم. ولی این پایان کار نبود من‌ برای او هدف بلندتری را در نظر گرفته بودم. خود او نیز میخواست‌ تحصیلات خود را ادامه دهد. بدبختانه در همین اوان ماموریتی‌ از طرف اداره بمن داده شد که همراه گروهی به سراسر جنوب کشور مسافرت کرده و گزارشاتی در زمینه های مختلف تهیه و تسلیم نمائیم‌ که این ماموریت متجاوز از دو سال طول کشید. ولی چون من‌ نمیتوانستم گروه را برای آمدن به تهران ترک کنم هرچند وقت یکبار به شهرستانهای بزرگ که میرسیدیم نامه مینوشتم که پسرم بدیدنم‌ بیاید و او هم همین کار را میکرد و اشتیاق زیادی باین سفرها نشان‌ میداد. راستی فراموش کردم بگویم که در اولین نامه ای که برایم‌ فرستاد، نوشته بود تا فرا رسیدن تاریخ کنگور ورودی به دانشگاه‌ بطور موقت شغلی گرفته و بعد در یکی از سفرهایش بمن گفت که در کنکور موفق نشده و فعلا در همان شغل هست تا سال دیگر بدون‌ کار نماند و سال بعد هم درست همین کلمات را بمن گفت و من خیلی‌ ناراحت شدم وقتیکه احساس کردم در مقابل اصرار من به ادامه‌ تحصیل اغلب طفره میرود و جواب صحیحی میدهد و فقط در این‌ مورد بخصوص بود که من خود خوری میکردم و کاری از دستم‌ ساخته نبود. بهر تقدیر ماموریت پایان یافت و به تهران باز گشتم. اولین موضوعی که پس از بازگشت توجه مرا جلب کرد وضع‌ نابسامان شهباز بود. او اوقات زیادی را در خارج از منزل میگذرانید. حتی بعضی اوقات تا دیروقت منتظر او میشدم پس از ورودش بخانه‌ بدون اینکه توضیحی از او بشنوم با افکاری ناراحت کننده به رختخواب میرفتم. با وجود این بخودم دلخوشی میدادم که هرچه‌ باشد دیگر او برای خودش مردی شده و این سربه هوائیها دیری نخواهد پاید. بخصوص که هیچوقت او را بحال غیر طبیعی نمیدیدم. تا این‌ که پس از مدتی شب بخانه مراجعت نکرد و همچنین روز بعد و شب‌ دوم پس از اینکه با نگرانی کامل به چند کلانتری و بخش تصادفات‌ تلفن کرده و هیچگونه خبری از او نگرفتم، با وضعی پریشان به صبح‌ رسید. در حالیکه نگاه من حتی لحظه‌ای از در برداشته نشد. هوا کاملا روشن بود که صدای چرخش کلید را حس کردم. او وارد شد اما با حالتی که از فرط خستگی کوچکترین رمقی برایش‌ نمانده بود. برای من هم دیگر نیروئی باقی نبود. با دیدن پسرم با آن وضع یأس بر وجودم حکمفرما شد. ولی تازه تیره روزیهای‌ من شروع شده بود. آنروز او خوابید. من هم بخواب رفتم. چه خوابی! همه کابوس،پرتگاه،تاریکی و وحشت! وقتی بیدار شدم او هنوز خواب بود. ساعتی بعد که بیدار شد با او به گفتگو نشستم. ولی بدون‌ اینکه بتوانم نتیجه ای بگیرم. اون با سماجت در مورد شغل خویش‌ پرده پوشی میکرد و هنگامیکه از شدت عصبانیت از حال عادی‌ خارج شدم فقط بمن گفت«پدر باور کن شغل من حرفه شرافتمندی‌ است و بالاخره خود بخود این موضوع بر تو روشن میشود. ولی‌ الان چیزی نمیتوانم بگویم»چند روز دیگر هم گذشت. رفته رفته‌ با وضع جدید خود میگرفتم زیرا شعله آرزوهایم نسبت باو آهسته‌ آهسته فروکش میکرد. تا آنکه شبی در حدود ساعت 10 زنگ‌ تلفن صدا کرد. با اینکه تلفن نزدیکم بود عجله ای در برداشتن‌ گوشی نداشتم. زیرا دیگر حتی ارتعاشات زنگ تلفن هم در من‌ ایجاد هیجان نمیکرد. بهر حال باید جواب میدادم.


-آلو،بفرمائید


-آقای پژند.


صدا آن جنان جدی بود که به یک باره رخوت را از بدنم‌ بیرون کشید.


-خودم هستم،جنابعالی


-برای شما مهم نیست که من کی هستم،فرض کنید فیروز، شهباز پهلوی ما است یعنی چطوری بگم گروگان ما است.


-من نمیدانم شما کی هستید و شهباز را از کجا میشناسید ولی مسلما از اینکه فکر میکنید با نمک هستید در اشتباهید.ولی‌ این من بودم که اشتباه میکردم بلافاصله صدای شهباز را از پشت‌ تلفن شناختم.


-پدر،همه حرفهائی که شنیدی صحیح است. من در دست اینها اسیرم،البته نگران نباش سالمم ولی شما سعی کنید به حرفهایشان‌ گوش کنید.صدایش قطع شد صدای اولی دوباره شنیده شد.


-حالا مطمئن شدید!


-ولی شما کی هستید از او چه میخواهید،من الان به پلیس...

- خوب به حرفهای من گوش کن ، بعد پیش پلیس یا هر کس دیگری خواستی برو. شهباز پهلوی ما صحیح و سالم است البته‌ تا وقتیکه کارهائی که بوسیله تلفن بشما میگویم انجام بشود. ما هم‌ در عوض قول میدهم مثل تخم چشمانم از او نگهداری کنیم. ولی‌ اگر دست از پا خطا کنی مثلا بخیالت برسد که با پلیس تماس‌ بگیری، زنده پسرت که سهله مرده‌اش را هم پیدا نمیکنی.


-ولی من نمیدانم شما کی هستید و چی از ما میخواهید.


-حرف نزن،گوش کن.


آقای بازپرس من اصولا آدمی جدی هستم.چه در کارهای‌ اداری و چه در امور خصوصی و معاشرتهایم.شاید نداشتن دوست‌ و معاشر زیاد هم بهمین دلیل باشد. البته دارای موقعیت شغلی و اجتماعی‌ مخصوصی هستم(باید گفت؛ بودم)که حتما بوسیله نشریات و غیره‌ با اسمم آشنا هستید. بعدها فکر کردم همین موضوع باعث شده که‌ قاچاقچیان مرا برای اجرای مقاصدشان انتخاب کرده‌اند.اکنون‌ متوجه میشوم که حدسم درست بوده ولی افسوس که این تمام‌ قضیه نبوده است.


-بله آنها قاچاقچی مواد مخدر بودند و با درفشار قرار دادن‌ من از این موقعیت استفاده کردند. از جمله چندین بار برای حفظ جان پسرم ناچار شدم با گرفتن مرخصی از اداره بعنوان بیماری‌ (که البته زیاد هم دروغ نبود)مسافرتهائی کرده و بقول آنها جنس را از محلهائی برداشته با اتومبیل به شهرهای دور و به نقاطی که‌ معین میکردند ببرم. در این ماموریتها هیچوقت من شخصی را ندیدم‌ و با کسی ملاقات نمیکردم. چندین بار تصمیم گرفتم به مراجع مربوطه‌ موضوع را اطلاع بدهم. زیرا خود از عملی که میکردم آگاه‌ بودم و میدانستم که دانسته و بطور عمد کارهایم باعث انحطاط صدها جوان و خانواده میگردد. ولی در غیر اینصورت موجب قتل پسرم‌ میشدم که این دیگر از قدرت و شهامتم بیشتر بود.

6 ماه تمام‌ به همین منوال بین مرگ و زندگی بسر بردم. ولی هفته‌ای یک بار بدون انقطاع البته نه در ساعت بخصوص به پسرم اجازه میدادند در حضور خودشان با من تلفنی صحبت کند.جنس‌ها را همیشه‌ در یک محل بخصوص نمیگداشتند. یکبار اتفاق افتاد که بمن‌ اطلاع دادند آنرا به خواربار فروش محله که مرا کاملا میشناخت‌ داده بودند و گفتند بروم و تحویل بگیرم. مرد فروشنده فقط توانست مختصری از مشخصات سپارنده امانت را برایم بگوید که‌ برایم کوچکترین ثمری نداشت. بخصوص که سفارش کرده بودند زیاد در اینمورد کنجکاوی نکنم و سئوال کردن زیاد از فروشنده‌ هم صلاح نبود. بویژه که نتیجه‌ای هم برایم نداشت. بعد دوبار پی‌ در پی جنس را(باور کنید الان هم از بردن نام آن مشمئز میشوم) در محلی خارج از شهر،زیر یک پل در یک جاده نیمه متروک گذاشتند. اعصابم بشدت ناراحت بود. دیگر تحمل خواری و ذلت بیش از این‌ را نداشتم. تصمیم گرفتم هر طوری شده آنها را به بینم و تعقیب کنم‌. روزی در داخل اتومبیلم تا حدود سیصد متری همان پل کشیک دادم‌ شاید 10 ساعت طول کشید اما چیزی ندیدم و مراجعت کردم. هنوز بدرستی بمنزل وارد نشده بودم که زنگ تلفن صدا کرد و پس از از اینکه گوشی را برداشتم از آن طرف سیم مردی بدون مقدمه‌ گفت:


-خسته نباشی،فکر نمیکردم آنقدر بی فکر باشی،بهر حال‌ سعی کن دیگر از این حماقتها نکنی.


قریب نیم ساعت با اعصاب متشنج در اطاق قدم زدم حتی اسلحه‌ کمری قدیمی را که از عهد پدر بزرگم در منزلمان بود و چند فشنگ مخصوص آنرا برداشته و آماده خود کشی بودم. ولی این یک‌ خیال بچه گانه بود و خیلی زود از آن منصرف شدم.من شخصی‌ نبودم که حتی با این وضع از میدان بدر بروم.


آقای بازپرس من به وجود حس ششم اعتقادی ندارم ولی عملا خلاف آن برایم ثابت شد. فردای آن روز دوباره به محل معهود رفتم‌. همان وضع روز قبل تکرار شد. یعنی هیچکس به طرف پل نرفت‌. بناچار به منزل مراجعت کردم. درست مانند روز قبل به مجرد ورود تلفن صدا کرد بدون دلیل خاصی بجای جواب به تلفن بطرف پنجره‌ اطاق رفته به بیرون خیره شدم. منزل ما تقریبا در قسمت شمالی‌ شهر تهران واقع است. در یک خیابان 10 متری فرعی که تا خیابان‌ اصلی قریب 100 متر فاصله دارد و از داخل اطاق خواب من که در طبقه دوم منزل واقع است ابتدای خیابان و از جمله همان مغازه‌ خواربار فروشی که قبلا گفتم و کیوسک تلفن عمومی مقابل آن کاملا دیده میشد. زنگ تلفن هنوز صدا میکرد و من از پشت پنجره به‌ دکه تلفن که نور چراغ خیابان قسمتی از داخل آنرا روشن نموده‌ بود، نگاه میکردم. مردی داخل آن بود. بالاخره به تلفن جواب دادم‌. یعنی بهتر است بگویم بآن گوش کردم. چون همان جمله شب قبل‌ را تکرار کرد، بدون اینکه بمن مهلت جواب بدهد. فقط اضافه کرد که جنس را فردا از همان محل بردارم و به محلی که گفت ببرم‌. گویا بعد از مراجعت من ترتیب این کار را داده بود.بدون هیچگونه‌ نقشه‌ای اسلحه را از روی میز کنار رختخواب که هنوز آنجا بود برداشته در بغلم گذاشتم بسرعت بیرون آمدم. بله غریزه یا حس ششم‌ و یا نتیجه گیری‌های ناخودآگاه خلاصه اسمش را هرچه میگذارید بمن میگفت که این همان مرد است که خودم و زندگی پسرم را به بازی گرفته با احتیاط سرخیابان رفتم مردی که تلفن میکرد تازه‌ در اتومبیل خود را باز کرده و میخواست وارد آن شود. شروع‌ بدویدن کردم نه بجانب او بلکه بطرف اتومبیل خودم که جلوی‌ منزل متوقف بود. سوار اتومبیل شده با فاصله‌ای که شناخته نشوم‌ تعقیبش کردم. بعد از عبور از چند خیابان و بلوار وارد خیابان‌ امیر آباد شد. میترسیدم که مبادا اتومبیل مرا از داخل آئینه اش‌ به بیند و بشناسد. در یکی از ماموریتهائی که بمن محول کرده بودند ناچار شده بودم از یک اتومبیل کرایه ای که در خیابان امیر آباد زیاد وجود دارد استفاده کنم. فرصت زیادی نبود. بلافاصله اتومبیلم‌ را در کنار خیابان پارک کرده و اتومبیلی کرایه کردم و در میدان‌ 24 اسفند باو رسیدم. ساعت 8 بعد از ظهر بود که در کرج هنگامیکه‌ آن مرد وارد اغذیه فروشی شد، از فرصت استفاده کرده و باک‌ اتومبیل را پر از بنزین کردم احساس میکردم که سفر درازی را در پیش دارم.


تا شهر همدان تعقیب ادامه داشت و در تمام این مدت طوری‌ رفتار کردم که آن شخص ابدا از این موضوع بوئی نبرد. در همدان‌ وارد منزلی شد و در حدود نیمساعت بعد با مرد دیگری که کاملا موفق به دیدن قیافه او نشدم ولی ریش انبوهی داشت از آنجا خارج‌ شده، سوار اتومبیل شدند و پنج دقیقه بعد در خارج از شهر همدان‌ در جاده ای فرعی که بطرف جنوب غربی امتداد داشت، بدنبال آنها حرکت میکردم. جاده کاملا خلوت بود و بیم آن میرفت که متوجه‌ بشوند که من در تعقیبشان هستم. خوشبختانه آن شب گویا اواسط ماه بود. چون مهتاب کاملا بیابان و جاده را روشن میکرد. چراغ‌ اتومبیل را خاموش کردم و با سابقه زیادی که در سفر و رانندگی‌های‌ شبابه داشتم این وضع رانندگی برایم مشکل نبود و مستقیم بودن‌ جاده هم کمکم میکرد بخصوص که از چراغ عقب اتومبیل آنها جهت را کاملا تشخیص میدادم. البته با وجود همه اینها چند بار نزدیک‌ بود از جاده منحرف بشوم ولی موضوع به خیر گذشت. متجاوز از پنجاه کیلومتر از شهر همدان دور شده بودیم، ولی آنها هنوز ادامه می دادند. سر راه از کنار چند آبادی بدون توقف گذشتیم. در تمام عمرم هیچ وقت به اندازه آن شب تمرکز حواس نداشتم. زیرا برایم محرز بود که همه چیز به نتیجه کارم بستگی دارد. شاید ماهرترین کارآگاههای دنیا نمی توانست مانند من در آن شب با آن دقت این وظیفه را انجام دهد. گرد و خاکی که در اثر حرکت اتومبیل آنها جاده را می پوشاند، ناگهان قطع شد و من فکر کردم که توقف کرده اند. مقداری به آهستگی نزدیک شدم ولی آنها این بار وارد دهی شده بودن که در خاموشی مطلق فرو رفته بود. مردد ماندم که وارد ده بشوم یا خیر؟! جاده اصلی از کنار روستا عبور می کرد. به این نتیجه رسیدم ،چنانچه آنها در این محل نمی خواستند توقف کنند از همان جاده به راه خود ادامه می دادند. تردید جایز نبود. اتومبیل را دور از جاده به طوری که دیده نشود، متوقف کرده ، از آن خارج شدم. به ناگاه یک نوع سر و صدائی به گوشم خورد. ولی اطراف چیزی دیده نمی شد. دچار اوهام شده بودم. باد نسبتاً شدیدی می وزید. ماه اول پائیز سال 48 هنوز تمام نشده ولی سرمای هوا آزار دهنده بود. بخصوص که من بالاپوشی کافی به تن نداشتم.

tania
01-29-2013, 01:33 PM
به سرعت وارد ده شدم. در کوچه منحصر بفرد آن هیچکس‌ دیده نمیشد. در منتهی‌الیه ده در داخل یکی از خانه‌ها نور ضعیفی دیده شد. بدون شتابزدگی خود را به آن خانه‌ رسانیدم و از پرچین گذشته چند قدم جلو رفتم نزدیک در اتاق‌ سه نفر مرد با هم نجوا میکردند. خیلی با احتیاط خانه را دور زده‌ از دیوار پشت آن بدون زحمت بالا رفتم. قسمت عقب کلبه را انبار تشکیل میداد. از سوراخ وسط سقف که گویا هواکش بود داخل انبار را نگاه کردم. مملو از کاه بود. با یک خیز بدون سروصدا به داخل کاه‌ها پریدم. اشتباه بزرگی بود. بین اطاق و انبار در قسمت‌ بالا دیواری وجود نداشت. اگر کمترین صدائی ایجاد کرده بودم‌، از داخل اطاق شنیده میشد. چند لحظه روی کاهها بدون حرکت‌ ماندم و بعد رفته‌رفته خود را کاملا میان آنها فرو بردم. انگشتان‌ دست و پایم که در اثر سرما قادر بحرکت نبود، پس از دو سه دقیقه‌ در میان کاه جانی گرفت.آهسته‌آهسته سرم را بلند کرده از فراز کاهها داخل اتاق را که با چراغی گردسوز روشن میشد، نگاه‌ کردم. اطاق بزرگی بود. در اولین دید وسائل داخل آن توجهم را جلب کرد. وسائلی که هیچگونه تناسب با آن ده و آن اطاق نداشت‌. یک لابلاتوار کامل بود. با شیشه‌ها و وسائل آزمایشگاهی،سه نفر مردی که خارج از اطاق مشغول صحبت بودند، هنوز وارد نشده‌ بودند. فقط همان مرد ریشو که در همدان سوار اتومبیل شده بود، در انتهای اطاق پشت به در ورودی تقریبا روبروی من با مرد دیگری گفتگو می‌کرد. انبار تاریک بود و احتمال اینکه‌ مرا ببینند وجود نداشت. بجلوتر خزیدم حالا صحبت آنها به وضوح‌ شنیده میشد.مرد ریشو میپرسید:


-همه وسائل همینجاست؟



با شنیدن صدای او خون در رگهایم منجمد شد او پسر من‌ شهباز بود.



-بله.البته نه همه وسائل. ولی قسمت اعظم کار ما در اینجاست. تو با دو نفر دیگر از بچه‌ها اینجا کار میکنی. فردا صبح آنها تو را در جریان همه کارها قرار میدهند و تو باید سعی کنی زودتر به کارها وارد بشی که بآنها کمک کنی.



-باید ترتیبی داده شود که من فردا از همدان با پدرم بوسیله‌ تلفن تماس بگیرم. مدتی است باهم صحبت نکردیم، ممکن است‌ نگران بشود و دست به یک کارهائی بزند. آنوقت همه کارها خراب‌ میشود.



به یک باره همه چیز برایم روشن شد. این توطئه از جانب پسرم‌ شهباز بود. آن هم علیه پدرش که دنیا را در وجود او میخواست. ولی‌ هنوز نمیخواستم باور کنم بازهم گوش کردم.حرفهای مخاطب‌ او برایم توضیح بیشتری بود.



-اما خودمونیم خیلی جالب است پسر جنس را میسازد. آنوقت‌ پدرش آنها را آب میکند. و با این جمله صدای قهقهه هر دو در اطاق طنین افکند. چیزی نمانده بود از شدت عصبانیت فریاد بزنم، این بار واقعا دنیا برایم به پایان رسیده. این پسرم بود که آیرویم را، آسایشم را،و بالاخره زندگیم را به بازی گرفته بود و در سن پیری‌ پس از یک عمر زندگی شرافتمندانه آلت اجرای مقاصد جنایتکارانه‌ خودش و دیگر رفقای شریفش؛! قرار داده بود. شهباز من به کرکسی‌ پلید مبدل شده بود که از لاشه پدرش تغذیه میکرد.بعد از آن، همه چیز بدون ارده من اتفاق افتاد. اسلحه قدیمی را که با خود داشتم از بغلم بیرون آورده و از داخل انبار تاریک مستقیم بطرف‌ قلب شهباز تنها پسرم نشانه گرفته و ماشه را کشیدم چند لحظه‌ بعد که چشمانم را باز کردم.........بازپرس صحبتش را قطع کرد.



ببخشید فرمودید وقتی چشمانتان را باز کردید،آیا منظورتان‌ این است که موقع شلیک و قبل از آن چشمانتان بسته بود؟



-فکر میکنم همینطور باشد،بهرحال وقتی چشمانم را باز کردم منظره اطاق فرق کرده بود سه نفر که بیرون بودند، داخل‌ اطاق ایستاده و به شهباز که به پشت روی زمین افتاده بود خیره شده‌ بودند. پیدا بود که با همان یک گلوله به زندگیش پایان داده، اما مردی که معلوم بود نسبت به دیگران تسلط دارد در حالیکه اسلحه‌ کمری خود را بدست گرفته بود بدیگران نهیب زد.



-معطل چی هستید منتظرید مأمورین همینجا دستگیرتان‌ کنند.



عجب اینکه آنها فکر میکردند از بیرون به شهباز تیراندازی‌ شده. آنهم بوسیله مأمورین.همگی با سرعت بطرف خارج دویدند در اطاق پشت سر آنها باز ماند. باد شدیدی چراغ داخل اطاق را خاموش کرد. احساس کردم که همه چیز در داخل اطاق مرده بود. حتی خود من که صدای ضربان قلبم بوضوح بگوشم میرسید درام‌ زندگی من هم در همان لحظه پایان یافته بود. نمایش به انتها رسیده‌ و پرده افتاده بود و من آخرین نفری بودم که صحنه را ترک میکردم‌. مشاعرم را به کلی از دست داده بودم. آنگاه که سرم را از روی فرمان‌ اتومبیل برداشتم و بخارج نگاه کردم با بررسی اطرافم تا اندازه‌ای‌ جریانات شب قبل بیادم آمد. آفتاب همه‌جا را گرفته بود. از آن‌ لحظه تا موقعی که به خانه رسیدم چیزی بخاطر ندارم و بعد از آن هم‌ تا روزهای بعد که برای تشخیص هویت پسرم احضار شدم به یک نوع‌ حالت گیجی دچار بودم. درمورد علت مرگ او چیزی بمن نگفتند و من هم چیزی نپرسیدم. آنها خیال میکردند از دیدن جنازه پسرم‌ شوکه شده‌ام. تا امروز که یک ماه از آن روز میگذرد دراین مورد با هیچکس حرفی نزدم. اصولا در را بر روی خود بسته‌ام و دیگر با کسی مراوده ندارم. تنها روزنامه‌فروش است که هرروز روزنامه های یومیه را بدر منزل آورده و بدستم میدهد. در همین روزنامه‌ها بود که عکس همان شخص که از مقابل منزل تا آن ده تعقیب‌ کرده و هیچگاه نیز قیافه‌اش از خاطرم نمیرود، چاپ شده بود. آنها دستگیر شده و در دادرسی ارتش میبایست محاکمه شوند. در روزنامه موضوعی نوشته شده بود که خیلی بیشتر جلب توجهم‌ را کرد یکی از قاچاقچیان به قتل شخص ناشناسی متهم شده بود که‌ روزنامه قول داده بود در شماره‌های بعد دراین مورد اطلاعات‌ بیشتری در اختیار خوانندگان بگذارد. ولی هیچوقت به وعده خود عمل نکرده، ابتدا خوشحال شدم که از پسرم بعنوان یک قاچاقچی‌ اسم برده نشده. ولی بعد متوجه شدم که نمیتوانم ساکت بمانم. همه چیز برای من تمام شده،چرا من بقتل پسرم اعتراف نکنم! آقای بازپرس اشتباه نکنید. این اعتراف نه بخاطر سبک‌کردن بار گناه قاچاقچیان است زیرا که آنها خود میدانند که مجازات‌ سنگینی در انتظارشان است. بلکه بخاطر اینست که شما و همه‌ بدانید این یک انتقام شخصی است. با دلایلی که ذکر کردم و حالا فکر میکنم چیزی را ناگفته نگذاشته باشم.



-آقای پژند متأسفانه و یا بهتر بگویم خوشبختانه شما اشتباه‌ میکنید،خواهش میکنم تا صحبتهایم تمام نشده حرفم را قطع‌ نکنید اول بگوئید این همان سلاح نیست که بطرف پسر خودتان‌ تیراندازی کردید.



با ادای این جمله اسلحه قدیمی را روی میز مقابل چشمان‌ از حدقه بیرون آمده مخاطبش قرار داد.



-بله....کاملا همان است،از کجا پیدا کردید.



-پس گوش کنید این اسلحه در نزدیک همان خانه پیدا شده‌ و از لوله آن شاید سالها است که گلوله‌ای خارج نشده.



-منظورتان را نمی‌فهمم یعنی ادعا می‌کنید.....



-این من نیستم که چنین ادعائی میکنم. بلکه نظر کارشناس‌ است.



-من خودم صدای شلیک را شنیدم.



-کاملا حق با شما است گلوله‌ای که در خزانه این اسلحه باقی‌ مانده بود نشان میداد که باروت داخل فشنگ فاسد شده ولی‌ چاشنی که دارای محفظه کاملا مسدودی است، سالم مانده. شما ماشه اسلحه را کشیدید. چاشنی منفجر شده، ولی باروت عمل‌ نکرده. بالطبع گلوله نیز پرتاب نگردیده است.



-پس چطور پسرم کشته شده،این غیرممکن است.


-اشتباه شما در این است که خیال میکنید او بدست شما کشته شده است. خواهش میکنم به حرفهایم گوش کنید تا همه چیز برایتان روشن شود. همان لحظه‌ای که شما چشمهایتان را بستید و در خیال آن بودید که ماشه اسلحه را فشار دهید، قاچاقچیان‌ و یا بقول شما دوستان پسرتان وارد اطاق شده و سردسته آنها از پشت به پسر شما شلیک کرد. یعنی درست همزمان با عمل شما و این بود که وقتی شما چشمهایتان را باز کردید از اصل موضوع‌ چیزی نفهمیدید.


-ولی این موضوع صحیح بنظر نمیرسد آنها با هم همدست‌ بودند من خودم شنیدم که چه میگفتند.



-ظاهرا اینطور بود. ولی باید بدانید که پسر شما فردی از جان‌گذشته و شرافتمند بود که با مأمورین مبارزه با موادمخدره‌ همکاری میکرد. او با هر وسیله‌ای که بود حتی به قیمت ناراحتی‌ پدر که واقعا به او احترام قائل بود و دوستش میداشت و با از دست‌ دادن جانش موفق شد مرکز قاچاق را کشف کرده و همانشب‌ بمأمورین اطلاع بدهد که به راهنمائی یک یاز قاچاقچیان برای‌ اولین‌بار به مرکز تولید و آزمایشگاه آنان خواهد رفت و مأمورین‌ دورادور از همدان به تعقیب آن دو نفر پرداختند. که اتفاقا متوجه‌ شدند که شخص دیگری نیز که شما باشید آنها را دنبال میکنی.د ولی یکی از مأمورین که همراه آنها بود و شما را می‌شناخت و از جریان شما و پسرتان مطلع بود به موضوع پی‌برد و قرار شد از دور هردو اتومبیل را تعقیب کنند. شما گفتید هنگامیکه اتومبیل‌ را نزدیک ده متوقف کرده و از آن خارج شدید صداهائی به گوشتان‌ خورد که فکر کردید اوهام بوده ولی این صدای همان مأمورین‌ بودند که از ماشین‌های خود دورتر از شما پیاده شده بودند. (البته‌ این استنباط خود من است که از حقیقت نیز دور نیست) و بعد نیز که شما از پرچین آن خانه دهاتی گذشتید، ملاحظه نمودید که‌ آن سه نفر باهم مشغول صحبت هستند. باید این موضوع را اضافه‌ کنم که وقتیکه پسر شما همراه آن دیگری از همدان عازم ده‌ شدند به وسیله شخص یا اشخاصی که در آزمایشگاه بوده‌اند اطلاع داده میشود که شهباز از مأمورین دولت است و با آنها تماس گرفته و عنقریب پس از ورود آنها مأمورین نیز سرخواهند رسید و در همین اوان شهباز وارد آن خانه میشود و شما آن لحظه‌ای‌ که ناظر گفتگوی آن سه مرد بیرون اطاق بودید گویا همین‌ موضوع مورد بحث آنها بوده و درهمان وقت تصمیم میگیرند که‌ شهباز را سربه‌نیست کنند. وارد اطاق میشوند و از پشت گلوله‌ای‌ باو شلیک میکنند.بله شهباز برای جلب اعتماد قاچاقچیان حاضر شد بظاهر نقش گروگان را ایفاء کند و با خاطرات زیاد برای‌ خودش و ایجاد نگرانی و مشقت برای شما موفق گردید به تنهائی‌ (البته با کمک ناآگاهانه شما)کانون آنها را کشف کند و حالا برای بزرگداشت این مرد...بقیه صحبتهای بازپرس نظامی برای‌ او مفهوم نبود قطرات اشک گونه‌هایش را خیس کرده بود.گریه‌ او از روی شادی بود. ساعت دیواری دو ضربه به علامت ساعت دو را نواخت و این پایان وقت اداری بود.



بازپرس آن روز،کار زیادی انجام نداده بود. ولی راضی بنظر میرسید چون در کار او کمیت شرط اصلی نیست او واقعیت را درمی‌یابد و حقیقت را روشن و بازگو میکند این اساسی‌ترین‌ وظیفه است که امروز بآن عمل کرده بود،زیر بازوی مرد را گرفته‌ و بطرف در خروجی هدایت کرد و به کلماتی که او زیر لب زمزمه‌ میکرد، گوش فراداد سالخورده با خود میگفت:



-پس او کرکس نبود،او شهباز بود که به افسانه‌ها پیوست.





و به صدای بلندتر گفت او سیمرغ بود.



« مجله ی مهنامه قضایی » اردیبهشت و خرداد 1350 - شماره 62 و 63


منبع: راه مقصود