PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های حكیمانه



5mmmmm
06-04-2009, 05:20 PM
داستان های کوتاه و معناداری هستند که بعضی اوقات خواندنشون می تونه آدم را بیدار کنه و یا به حرکت واداره.
امیدوارم خوشتون بیاد

5mmmmm
06-04-2009, 05:21 PM
روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي‌گفت: مي‌آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه‌هايش را مي‌شنود و يگانه قلبي‌ام كه دردهايش را در خود نگه مي‌دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه‌اي از درخت دنيا نشست.

فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

"با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي‌هايم بود و سرپناه بي كسي‌ام.

تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي‌خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.

خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني‌ام بر خاستي.

اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه‌هايش ملكوت خدا را پر كرد.

5mmmmm
06-04-2009, 05:22 PM
كودكي كه آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسيد: مي‌گويند فردا شما مرا به زمين مي‌فرستيد اما من به اين كوچكي بدون هيچ كمكي چگونه مي‌توانم براي زندگي به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از بین تعداد بسياري از فرشتگان من يكي را براي تو در نظر گرفته‌ام او از تو نگهداري خواهد كرد. اما كودك هنوز مطمئن نبود كه ميخواهد برود يا نه؟ كودك گفت:
اما اينجا در بهشت من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم واينها براي شادي من كافي هستند. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود. كودك ادامه داد: من چطور مي‌توانم بفهمم مردم چه مي‌گويند وقتي زبان آنها نمي‌دانم. خداوند گفت:

فرشته تو زيباترين و شيرين‌ترين واژهايي را ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني. كودك با ناراحتي گفت: وقتي مي‌خواهم با شما صحبت كنم؟ اما خدا براي اين سئوال هم پاسخي داشت: فراشته ات دستهايت را در كنار هم قرار خواهد داد وبه تو يادخواهد داد كه چگونه دعا كني.
كودك سرش را برگرداند و پرسيد: شنيده‌ام كه در زمين انسان‌هاي بدي هم زندگي مي‌كنند. چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟ فراشته ات از تو محافظت خواهد كرد حتي اگر به قيمت جانش تمام شود. كودك با نگراني ادامه داد: من هميشه به اين دليل كه ديگر نمي‌توانم شما را ببينم ناراحت خواهم بود. خداوند لبخند زد گفت: فرشته‌ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد و به تو راه باز گشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من هميشه در كنار تو خواهم بود.

كودك مي‌دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند. او به آرامي يك سئوال ديگر از خدا پرسيد: خدايا اگر من بايد همين حالا بروم، نام فرشته ام را به من بگو!؟ خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهميتي ندارد به راحتي مي تواني اورا ناجي صدا كني

5mmmmm
06-04-2009, 05:23 PM
گروهي از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال و تشكيل زندگي و رسيدن به موقعيت‌هاي خوب كاري و اجتماعي طبق قرار قبلي به ديدن يكي از اساتيد مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعي آن ها خيلي زود به گله و شكايت از استرس‌هاي ناشي از كار و زندگي كشيده شد.
استاد براي پذيرايي از ميهمانان به آشپزخانه رفت و با يك قوري قهوه و تعدادي از انواع قهوه خوري هاي سراميكي، پلاستيكي و كريستال كه برخي ساده و برخي گران قيمت بودند بازگشت. سيني را روي ميز گذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود پذيرايي كنند.

پس از آنكه همه براي خود قهوه ريختند استاد گفت: اگر دقت كرده باشيد حتما متوجه شده‌ايد كه همگي قهوه خوري‌هاي گران‌قيمت و زيبا را برداشته‌ايد و آنها كه ساده و ارزان قيمت بوده اند در سيني باقي مانده‌اند. البته اين امر براي شما طبيعي و بديهي است.
سرچشمه همه مشكلات و استرس‌هاي شما هم همين است. شما فقط بهترين‌ها را براي خود مي‌خواهيد. قصد اصلي همه شما نوشيدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوري‌هاي بهتر را انتخاب كرديد و البته در اين حين به آن چه ديگران برمي‌داشتند نيز توجه داشتيد. به اين ترتيب اگر زندگي قهوه باشد، شغل، پول، موقعيت اجتماعي و … همان قهوه خوري‌هاي متعدد هستند. آنها فقط ابزاري براي حفظ و نگهداري زندگي‌اند، اما كيفيت زندگي در آنها فرق نخواهد داشت .گاهي، آن قدر حواس ما متوجه قهوه‌خوري هاست كه اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمي‌فهميم. پس دوستان من، حواستان به فنجان‌ها پرت نشود … به جاي آن از نوشيدن قهوه خود لذت ببريد

5mmmmm
06-04-2009, 05:24 PM
پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یك ماشین تصادف كرد و آسیب دید. عابرانی كه رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان كردند سپس به او گفتند: باید ازتو عكسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عكسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
یرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی كه نمی داند شما چه كسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من كه می‌دانم او چه كسی است...!

5mmmmm
06-04-2009, 05:25 PM
روزی مرد كوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و كلاه و تابلویی را در كنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من كور هستم لطفا كمك كنید. روزنامه نگارخلاقی از كنار او می‌گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سكه در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اینكه از مرد كور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را كنار پای او گذاشت و آنجا را ترك كرد. عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است. مرد كور از صدای قدم‌های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان كسی است كه آن تابلو را نوشته، بگوید كه بر روی آن چه نوشته است؟

روزنامه‌نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شكل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد كور هیچوقت ندانست كه او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد: امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آنرا ببینم !!!

وقتی كارتان را نمی‌توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترین‌ها ممكن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای كوچكترین اعمالتان از دل، فكر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ......... لبخند بزنید!

5mmmmm
06-04-2009, 05:28 PM
برگرفته از سایت :
RayanMarket :: خبر (http://www.rayanmarket.com/Fa/?Page=CompNewsItemFa&nID=78)

5mmmmm
06-04-2009, 05:29 PM
بریان تریسی

در شروع زندكی، به جز ذهنی كنجكاو و مشتاق، مزيت تحفه ئی نداشتم. در تحصيل ضعيف بودم و مدرسه را نیمه كاره رها كردم.چندين سال كارهای سخت یدی كردم. به نظر نمی آمد انگيزه و آينده درخشانی داشته باشم، ...

جوان كه بودم كاری در يك كشتی باربری پیدا كردم و دنيارا گشتم. هشت سال مدام سفر كردم و كار كردم و كار كردم، باز سفر كردم، در نتیجهبيشاز هشتاد كشور را در پنج قاره ديدم. هرگاه كار یدی گيرم نمی آمد، دست فروشی میكردم، در خانه ها را مي زدم،و كار روز مزدی ميكردم. همِين طور ادامه داشت تا اينكهبه خودم آمدم و دور برم را نگاه كردم و از خودم پرسيدم، چطوری است كه آدم های ديگرروزگارشان بهتر از من است؟

بعد كاری كردم كه زندگی مرا دگرگون كرد. به سراغ كسانی رفتم كه در امر فروش موفق بودند و از آنها پرسيدم كه چه كار میكنند.آنها هم به منگفتند. توصِيه های آنها را به كار بستم و ميزان فروشم بالا رفت. در نتِجه آن قدر پيش رفتم كه شدم مدير فروش. در اين سمت هم همان راه كار را به كار بستم. يعنیدريافتم كه مديرفروش های موفق چه میكنند و همان كارها را كردم. اين روند یاد گرفتنو به كار بستن آموخته هایم، زندگی مرا دگرگون كرد. هنوز هم در تعجبم كه چه كار سادهای و بديهی ئی است. فقط ببين آدم های موفق چه كار ميكنند، بعد همان كار ها را بكنتا تو هم به همان نتايج برسی. وای عجب ايده ای

به بيان ساده ، بعضی ها به اين دليل بهتر از ديگرانميشوند كه برخی كار ها را طور ديگر انجام ميدهند. علی الخصوص از وقت شان بسياربسيار بهتر از آدم های معمولی استفاده می كنند.

من چون پيشنه ای اوليه نا موفق داشتم، سخت احساس حقارت و نا توانی پيدا كرده بودم. افتاده بودم در دام اين تصورذهنی كه آدم هائی كه بهتر از من عمل مي كردند عملا و واقعا تهتر از من هستند. چيزیكه من ياد گرفتم اين بود كه ضرورتا اين طوری ها هم نيست.آنها فقط به نحوه ديگریعملم ی كردند، و چيزی كه آنها به مدد عقل سليم ياد گرفته اند، من هم ميتوانم يادبگيرم. ديدم رازش را پيدا كردم، از اين كشف خود خوشحال بودم، هم هيجان زده. هنوز همهستم. فهميدم كه ميتوانم زندگيم را عوض كنم و تقريبا به هر هدفی كه در نظر بگيرمميتوانم دست يابم به شرطی كه بفهمم ديگران در آن زمينه چه كرده اند و من هم همانكار را بكنم تا به همان دستاوردهای آنان دست بيابم. يك سال از شروع كار فروشم كهگذشت، يك فروشنده درجه يك شدم. يك سالی بعد از مدير فروش بودن، شدم معاون رئيس ونود و پنج عامل فروش در شش كشور زير نظر من كار می كردند، آن زمان بيست و پنج سالم بود.

طی سالها در بيست و دو شغل گوناگون كار كردم. چندينشركت را بنیان گذاشته ام، و از يك دانشگاه معتبر در رشته تجارت فارغ التحصيل شدم. مكالمه ی فرانسه، آلمانی و اسپانيائی را آموختم و و و ...

در كل اين سالهای كاری به يك حقيقت ساده پی بردم. كليدهمه ی موفقيت های بزرگ، دستاوردهای كلان، احترام، مقام و موقعِيت و خوشبختی درزندگی آن است كه بتوانی بر روی مهم ترين كار و وظيفه ات تمركز كنی و فقط بدانبيندشی و آن را خوب انجام دهی و تا كاملا تمام نشده است، دست برنداری.