توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان غزلیات و ابیات برگزیده صائب تبریزی
غریب آشنا
10-25-2012, 08:48 PM
غزلیات
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانهآرایی نمیآید ز من همچون حباب
موج بیپروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشهی چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچهی دست فنا؟
زندهی جاوید از دست حمایت کن مرا
خشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گرچه در صحبت همان در گوشهی تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا
از فضولیهای خود صائب خجالت میکشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
غریب آشنا
10-25-2012, 08:50 PM
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبکرفتار میماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار میماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار میماند به جا
نیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای
چون قلم از ما همین گفتار میماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار میماند به جا
غریب آشنا
10-25-2012, 08:50 PM
بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را
چون موجهی سرابیم، در شورهزار عالم
کز بود بهرهای نیست، غیر از نمود ما را
آیینههای روشن، گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را
خواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا
زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما را
چون خامهی سبک مغز، از بی حضوری دل
شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما را
گر صبح از دل شب، زنگار میزداید
چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟
تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را
از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را
غریب آشنا
10-25-2012, 08:51 PM
نداد عشق گریبان به دست کس ما را
نداد عشق گریبان به دست کس ما را
گرفت این می پرزور، چون عسس ما را
به گرد خاطر ما آرزو نمیگردید
لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را
خراب حالی ما لشکری نمیخواهد
بس است آمدن و رفتن نفس ما را
تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر میشود نفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
غریب آشنا
10-25-2012, 08:51 PM
اگر به بندگی ارشاد میکنیم ترا
اگر به بندگی ارشاد میکنیم ترا
اشارهای است که آزاد میکنیم ترا
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد میکنیم ترا
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب میشوی، آباد میکنیم ترا
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد میکنیم ترا
فرامشی ز فراموشی تو میخیزد
اگر تو یاد کنی، یاد میکنیم ترا
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد میکنیم ترا
مساز رو ترش از گوشمال ما صائب
که ما به تربیت استاد میکنیم ترا
غریب آشنا
10-25-2012, 08:52 PM
یک بار بی خبر به شبستان من درآ
یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم
از در گشادهروی چو صبح وطن درآ
مانند شمع، جامهی فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرینسخن درآ
غریب آشنا
10-25-2012, 08:53 PM
دانستهام غرور خریدار خویش را
دانستهام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف میشکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بیقیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمیرویم
دانستهایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهی بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمیشویم
چو سرو بستهایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهاندهایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
غریب آشنا
10-25-2012, 08:53 PM
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
سرمهی خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار
دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا
در محیط رحمت حق، چون حباب شوخچشم
بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا
منزل آسایش من محو در خود گشتن است
گردبادی میتواند راهبر باشد مرا
از گرانسنگی نمیجنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
میگذارم دست خود را چون صدف بر روی هم
قطرهی آبی اگر همچون گهر باشد مرا
غریب آشنا
10-25-2012, 08:54 PM
سودا به کوه و دشت صلا میدهد مرا
سودا به کوه و دشت صلا میدهد مرا
هر لالهای پیاله جدا میدهد مرا
باغ و بهار من نفس آرمیده است
بیماری نسیم، شفا میدهد مرا
سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل
آغوش باز کرده صلا میدهد مرا
آن سبزهام که سنگدلیهای روزگار
در زیر سنگ نشو و نما میدهد مرا
در گوش قدردانی من حلقهی زرست
هر کس که گوشمال بجا میدهد مرا
استادگی است قبله نما را دلیل راه
حیرت نشان به راه خدا میدهد مرا
این گردنی که من چو هدف برکشیدهام
صائب نشان به تیر قضا میدهد مرا
غریب آشنا
02-19-2013, 01:04 AM
گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا (http://rira.ir/rira/php/?page=view&mod=classicpoems&obj=poem&id=2707)
گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا
ویران اگر نمیکنی آباد کن مرا
حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو
از وعدهی دروغ، دلی شاد کن مرا
پیوسته است سلسلهی خاکیان به هم
بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا
شاید به گرد قافلهی بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا
گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانهی قلمرو ایجاد کن مرا
بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا
دارد به فکر صائب من گوش عالمی
یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا
غریب آشنا
02-19-2013, 01:04 AM
ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا
ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا
حلقهی بیرون این دنیای باطل کن مرا
وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است
پای خواب آلودهی دامان منزل کن مرا
رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست
گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا
از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن
گر به از مجنون نباشم، باز عاقل کن مرا
جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل
بعد ازین صائب سراغ از گوشهی دل کن مرا
غریب آشنا
02-19-2013, 01:05 AM
دل ز هر نقش گشته ساده مرا
دل ز هر نقش گشته ساده مرا
دو جهان از نظر فتاده مرا
تا چو مجنون شدم بیابانگرد
میگزد همچو مار، جاده مرا
صبر در مهد خاک چون طفلان
دست بر روی هم نهاده مرا
چون گهر قانعم به قطرهی خویش
نیست اندیشهی زیاده مرا
صد گره در دلم فتد چو صدف
یک گره گر شود گشاده مرا
تختهی مشق نقشها کرده است
همچو آیینه، لوح ساده مرا
هر قدر بیش باده مینوشم
میشود تشنگی زیاده مرا
بیخودی همچو چشم قربانی
کرده آسوده از اراده مرا
مانع سیر و دور شد صائب
صافی آب ایستاده مرا
غریب آشنا
03-07-2013, 04:30 PM
نه دل ز عالم پر وحشت آرمیده مرا
نه دل ز عالم پر وحشت آرمیده مرا
که پیچ و تاب به زنجیرها کشیده مرا
چو جام اول مینا، سپهر سنگیندل
به خاک راهگذر ریخت ناچشیده مرا
چو آسیا که ازو آب گرد انگیزد
غبار دل شود افزون ز آب دیده مرا
رهین وحشت خویشم که میبرد هر دم
به سیر عالم دیگر، دل رمیده مرا
نثار بوسهی او نقد جان چرا نکنم؟
که تا رسیده به لب، جان به لب رسیده مرا
به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب
درین شکفته چمن، دیدهی ندیده مرا
غریب آشنا
03-07-2013, 04:32 PM
طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟
طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
بی حسن نیست خلوت آیینهمشربان
معشوق در کنار بود پاک دیده را
یاد بهشت، حلقهی بیرون در بود
در تنگنای گوشهی دل آرمیده را
ما را مبر به باغ که از سیر لالهزار
یک داغ صد هزار شود داغدیده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار
در آتش است نعل، کمان کشیده را
زندان جان پاک بود تنگنای جسم
در خم قرار نیست شراب رسیده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت
میدید کاش صائب در خون تپیده را
غریب آشنا
03-26-2013, 04:11 PM
چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ما
چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ما
حضور قلب نمازست در شریعت ما
ازان ز دامن مقصود کوته افتاده است
که پیش خلق درازست دست حاجت ما
نکردهایم چو شبنم بساطی از گل پهن
چو غنچه بر سر زانوست خواب راحت ما
نهال خوش ثمر رهگذار طفلانیم
که بر گریز بود موسم فراغت ما
چراغ رهگذریم اوفتاده در ره باد
که تا به سایهی دستی کند حمایت ما؟
درین حدیقهی گل صائب از مروت نیست
که غنچه ماند در جیب، دست رغبت ما
غریب آشنا
03-26-2013, 04:11 PM
هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما
هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما
اوج دولت، طاق نسیان است در ایام ما
میخورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه
باش کوچکتر ز جام دیگران، گو جام ما
در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی
چون شرر در نقطهی آغاز بود انجام ما
طفل بازیگوش، آرام از معلم میبرد
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما
نیست جام عیش ما صائب چو گل پا در رکاب
تا فلک گردان بود، در دور باشد جام ما
غریب آشنا
03-26-2013, 04:12 PM
عمری است حلقهی در میخانهایم ما
عمری است حلقهی در میخانهایم ما
در حلقهی تصرف پیمانهایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکستهی میخانهایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریهی مستانهایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشتهتر ز سبحهی صد دانهایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشهی ویرانهایم ما
از ما زبان خامهی تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانهایم ما؟
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکندهایم
تا چشم میزنی به هم، افسانهایم ما
مهر بتان در آب و گل ما سرشتهاند
صائب خمیرمایهی بتخانهایم ما
غریب آشنا
04-01-2013, 12:11 PM
یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما (http://rira.ir/rira/php/?page=view&mod=classicpoems&obj=poem&id=2715)
یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما
در چنین راهی که مردان توشه از دل کردهاند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما
منزل ما همرکاب ماست هر جا میرویم
در سفرها طالع ریگ روان داریم ما
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟
سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما
قسمت ما چون کمان از صید خود خمیازهای است
هر چه داریم از برای دیگران داریم ما
همت پیران دلیل ماست هر جا میرویم
قوت پرواز چون تیره از کمان داریم ما
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوهای
منت روی زمین بر باغبان داریم ما
گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان
چون جرس آوازهای در کاروان داریم ما
غریب آشنا
04-03-2013, 11:58 AM
خجلت ز عشق پاک گهر میبریم ما
خجلت ز عشق پاک گهر میبریم ما
از آفتاب دامن تر میبریم ما
یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب
دیوانگی به جای دگر میبریم ما
فیضی که خضر یافت ز سرچشمهی حیات
دلهای شب ز دیدهی تر میبریم ما
حیرت مباد پردهی بینایی کسی!
در وصل، انتظار خبر میبریم ما
با مشربی ز ملک سلیمان وسیعتر
در چشم تنگ مور بسر میبریم ما
هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان
دیوان خود به آه سحر میبریم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!
در خانهایم و رنج سفر میبریم ما
غریب آشنا
04-03-2013, 11:58 AM
خار در پیراهن فرزانه میریزیم ما
خار در پیراهن فرزانه میریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه میریزیم ما
قطره گوهر میشود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه میریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت میکنیم
در گذار سیل، رنگ خانه میریزیم ما
در دل ما شکوهی خونین نمیگردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه میریزیم ما
انتظار قتل، نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه میریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرتسرا
هست تا فرصت، برون از خانه میریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه میریزیم ما
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.