توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ❁ دفتر شعر احمد شاملو❁
غریب آشنا
10-05-2012, 10:59 PM
http://up.pnu-club.com/images/hzel62o40g69z042d4i.jpg
احمد شاملو (زادۀ ۲۱ آذر، ۱۳۰۴ در تهران؛ در خانه شماره ۱۳۴ خیابان صفی علیشاه - درگذشت ۲ مرداد ۱۳۷۹؛ در فردیس کرج) شاعر، نویسنده، فرهنگ نویس، ادیب، مترجم ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود. آرامگاه او در امامزاده طاهر کرج واقع است. تخلص او در شعر الف. بامداد بود. سرودن شعرهای آزادی خواهانه و ضد استبدادی ، عنوان شاعر آزادی ایران را برای او به ارمغان آورده است. شهرت اصلی شاملو به خاطر شعرهای اوست که شامل اشعار نو و برخی قالب های کهن نظیر قصیده و نیز ترانه های عامیانه است. شاملو تحت تأثیر نیما یوشیج، به شعر نو (که بعدها شعر نیمایی هم نامیده شد) روی آورد، اما برای نخستین بار درشعر «تا شکوفه سرخ یک پیراهن» که در سال ۱۳۲۹ با نام «شعر سفید غفران» منتشر شد وزن را رها کرد و به صورت پیشرو سبک نویی را در شعر معاصر فارسی گسترش داد. از این سبک به شعر سپید یا شعر منثور یا شعر شاملویی یاد کرده اند. تنی چند از منتقدان ادبی او را تنها شاعر موفق در زمینه شعر منثور می دانند.
منبع تمام مطالب درج شده در این تاپیک:انجمن پیچک نت
غریب آشنا
10-05-2012, 11:00 PM
سراسرِ روز
پیرزنانی آراسته
آسان گیر و مهربان و خندان از برابرِ خوابگاهِ من گذشتند.
نیم شب پلنگکِ پُرهیاهوی قاشقکی برخاست
از خیالم گذشت که پیرزنان باید به پایکوبی برخاسته باشند.
سحرگاهان پرستار گفت بیمارِ اتاقِ مجاور مُرده است.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:01 PM
سالی
نوروز
بی چلچله بی بنفشه می آید،
بی جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانه ی رنگین بر آینه.
سالی
نوروز
بی گندمِ سبز و سفره می آید،
بی پیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
بی رقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.
سالی
نوروز
همراهِ به درکوبی مردانی
سنگینی بارِ سال هاشان بر دوش:
تا لاله ی سوخته به یاد آرد باز
نامِ ممنوع اش را
و تاقچه ی گناه
دیگر بار
با احساسِ کتاب های ممنوع
تقدیس شود.
در معبرِ قتلِ عام
شمع های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه های بسته
به ناگاه
فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچه ها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
پیش باز خواهد شد.
سالی
آری
بی گاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:02 PM
می دانستند دندان برای تبسم نیز هست و
تنها
بردریدند.
چند دریا اشک می باید
تا در عزای اُردواُردو مُرده بگرییم؟
چه مایه نفرت لازم است
تا بر این دوزخ دوزخ نابکاری بشوریم؟
غریب آشنا
10-05-2012, 11:03 PM
در معرفی ندا ابکاری
غرشِ خامِ تندرهای پوده گذشت
و تندبارهای عنان گسسته فرونشست.
اینک چشمه سارِ زمزمه:
زلال
(چرا که از صافی های اعماق می جوشد)
وخروشان
(چرا که ریشه هایش دریاست)
هنگامی که مُجابم کرد
دختربچه یی بیش نبود:
نهالی خُرد
در معرضی بی آفتاب.
از خود می پرسیدم:
«ــ آیا چون مشّاطه یی سفیه
صفای کودکانه اش را
به پیرایه و آرایه ی فوت و فنِ سخن وری مخدوش نمی کنم؟»
باز با خود می گفتم:
«ــ بودن دیگر است و شدن دیگر...
آن که شد
باری
از شدن تر باز نخواهد ماند:
کشیده گام و سرودخوان به راه ادامه خواهد داد
و قانونِ زرینِ خود را
در گستره ی اعتمادِ خویش مستقر خواهد کرد.»
□
هنگامی که مُجابم کرد
نهالی خُرد بود
در معرضی بی آفتاب.
کنونش درختی می بینم بربالیده و گسترده شاخسار
که سایه اش به فتحِ زمینِ سوزان می رود. ــ
نگاهش کنید!
هنگامی که مُجابم کرد
دختربچه یی بیش نبود:
نهالی خُرد
در معرضی بی آفتاب.
از خود می پرسیدم:
«ــ آیا چون مشّاطه یی سفیه
صفای کودکانه اش را
به پیرایه و آرایه ی فوت و فنِ سخن وری مخدوش نمی کنم؟»
باز با خود می گفتم:
«ــ بودن دیگر است و شدن دیگر...
آن که شد
باری
از شدن تر باز نخواهد ماند:
کشیده گام و سرودخوان به راه ادامه خواهد داد
و قانونِ زرینِ خود را
در گستره ی اعتمادِ خویش مستقر خواهد کرد.»
□
هنگامی که مُجابم کرد
نهالی خُرد بود
در معرضی بی آفتاب.
کنونش درختی می بینم بربالیده و گسترده شاخسار
که سایه اش به فتحِ زمینِ سوزان می رود. ــ
نگاهش کنید!
غریب آشنا
10-05-2012, 11:03 PM
زنان و مردانِ سوزان
هنوز
دردناک ترین ترانه هاشان را نخوانده اند.
سکوت سرشار است.
سکوتِ بی تاب
از انتظار
چه سرشار است!
غریب آشنا
10-05-2012, 11:04 PM
ما فریاد می زدیم: «چراغ! چراغ!»
و ایشان درنمی یافتند.
سیاهی چشمِشان
سپیدی کدری بود اسفنج وار
شکافته
لایه بر لایه بر
شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان.
گناهی شان نبود:
از جَنَمی دیگر بودند.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:04 PM
در واپسین دم
واپسین خردمندِ غمخوارِ حیات
ارابه ی جنگی را تمهیدی کرد
که از دودِ سوختِ رانه و احتراقِ خرجِ سلاحش
اکسیری می ساخت
که خاک را بارورتر می کرد و
فضا را از آلودگی مانع می شد!
غریب آشنا
10-05-2012, 11:05 PM
شگفتا
که نبودیم
عشقِ ما
در ما
حضورِمان داد.
پیوندیم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم
واقعه*ی نخستین دمِ ماضی.
□
غریویم و غوغا
اکنون،
نه کلامی به مثابهِ مصداقی
که صوتی به نشانه ی رازی.
□
هزار معبد به یکی شهر...
بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی.
چندان دخیل مبند که بخشکانی ام از شرمِ ناتوانی خویش:
درختِ معجزه نیستم
تنها یکی درختم
نوجی در آبکندی،
و جز اینم هنری نیست
که آشیانِ تو باشم،
تختت و
تابوتت.
یادگاریم و خاطره اکنون. ــ
دو پرنده
یادمانِ پروازی
و گلویی خاموش
یادمانِ آوازی.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:05 PM
ــ بی آرزو چه می کنی ای دوست؟
ــ به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن می گویم.
شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرند گانِ کوچ
دیرگاه ها می گذرد.
اشکِ بی بهانه ام آیا
تلخه ی این تالاب نیست؟
□
ــ از این گونه
بی اشک
به چه می گریی؟
ــ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.
به هر اندازه که بیگانه وار
به شانه بَرَت سَر نهم
سنگ باری آشناست
سنگ باری آشناست غم.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:05 PM
همه شب حیرانش بودم،
حیرانِ شهرِ بیدار
که پیسوزِ چشمانش می سوخت و
اندیشه ی خوابش به سر نبود
و نجوای اورادش
لَخت لَخت
آسمانِ سیاه را می انباشت
چون لَتِرمَه باتلاقی دمه بوناک
که فضا را.
حیران بودم همه شب
شهرِ بیدار را
که آوازِ دهانش
تنها
همهمه ی عَفِنِ اذکارش بود:
شهرِ بی خواب
با پیسوزِ پُردودِ بیداری اش
در شبِ قدری چنان. ــ
در شبِ قدری.
□
گفتم: «بنخفتی، شهر!
همه شب
به نجوا
نگرانِ چه بودی؟»
گفتند:
«برآمدنِ روز را
به دعا
شب زنده داری کردیم.
مگر به یُمنِ دعا
آفتاب
برآید.»
گفتم: «حاجت*ْروا شدید
که آنک سپیده!»
به آهی گفتند: «کنون
به جمعیتِ خاطر
دل به دریای خواب می زنیم
که حاجتِ نومیدانه
چنین معجزآیت
برآمد.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:06 PM
شرقاشرقِ شادیانه به اوجِ آسمان
شبنمِ خستگی بر پیشانیِ مادر و
کاکلِ پریشانِ آدمی
در نقطه ی خجسته ی میلادش.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:06 PM
نگران،
آن دو چشمان است،
دورسوی آن دو سهیل که بر سیبستانِ حیاتِ من می نگرد
تا از سبزینه ی نارسِ خویش
سُرخ برآید.
سخت گیر و آسان مهر
در فراز کن که سهیل می زند!
□
سهیلانِ من اند
ستارگانِ هماره بیدارم،
و دروازه های افق
بر نگرانی شان گشوده است
غریب آشنا
10-05-2012, 11:06 PM
دسته ی کاغذ
بر میز
در نخستین نگاهِ آفتاب.
کتابی مبهم و
سیگاری خاکسترشده کنارِ فنجانِ چای از یادرفته.
بحثی ممنوع
در ذهن.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:07 PM
چیزی به جا نماند
حتا
که نفرینی
بدرقه ی راهم کند.
با اذانِ بی هنگامِ پدر
به جهان آمدم
در دستانِ ماماچه پلیدک
که قضا را
وضو ساخته بود.
هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنت شدن را، بر جای،
چیزی به جای بِنَماندم.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:07 PM
به یادِ زنده ی جاودان مرتضا کیوان
آن روز در این وادی پاتاوه گشادیم
که مرده یی اینجا در خاک نهادیم.
چراغش به پُفی مُرد و
ظلمت به جانش درنشست
اما
چشم اندازِ جهان
همچنان شناور ماند
در روزِ جهان.
مُردِ گان
در شبِ خویش
از مشاهده بی بهره می مانند
اما بندِ نافِ پیوند
هم از آن دست
به جای است. ــ
یکی واگَرد و به دیروز نگاهی کن:
آن سوی فرداها بود که جهان به آینده پا نهاد.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:07 PM
شب
سراسر
زنجيرِ زنجره بود
تا سحر،
سحرگه
به ناگاه با قُشَعْريره ی درد
در لطمه ی جانِ ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگانِ حيرانِ برگش را
پلکِ آشفته ی مرگش را،
و نعره ی اُزگَلِ ارّه زنجيری
سُرخ
بر سبزیِ نگرانِ دره
فروريخت.
□
تا به کسالتِ زردِ تابستان پناه آريم
دلشکسته
به ترکِ کوه گفتيم.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:08 PM
ما نیز روزگاری
لحظه یی سالی قرنی هزاره یی ازاین پیش تَرَک
هم در این جای ایستاده بودیم،
بر این سیّاره بر این خاک
در مجالی تنگ ــ هم ازاین دست ــ
در حریرِ ظلمات، در کتانِ آفتاب
در ایوانِ گسترده ی مهتاب
در تارهای باران
در شادَرْوانِ بوران
در حجله ی شادی
در حصارِ اندوه
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ.
□
ما نیز گذشته ایم
چون تو بر این سیاره بر این خاک
در مجالِ تنگِ سالی چند
هم از این جا که تو ایستاده ای اکنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبک پای یا گران بار
آزاد یا گرفتار.
□
ما نیز
روزگاری
آری.
آری
ما نیز
روزگاری...
غریب آشنا
10-05-2012, 11:08 PM
نه عادلانه نه زیبا بود
جهان
پیش از آن که ما به صحنه برآییم.
به عدلِ دست نایافته اندیشیدیم
و زیبایی
در وجود آمد.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:09 PM
بر کدام جنازه زار می زند این ساز؟
بر کدام مُرده ی پنهان می گرید
این سازِ بی زمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ می موید این سیم و زِه، این پنجه ی نادان؟
بگذار برخیزد مردمِ بی لبخند
بگذار برخیزد!
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه ی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکه ی لاجوردینِ ماهی و باد چه می کند این مدیحه گوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه می کند
زیرِ دریچه های بی گناهی؟
بگذار برخیزد مردمِ بی لبخند
بگذار برخیزد!
غریب آشنا
10-05-2012, 11:10 PM
در آستانه
آن روی دیگرت
زشتی هلاکت باری ست
ای نیمرخِ حیات بخشِ ژانوس!
غریب آشنا
10-05-2012, 11:12 PM
به ایسای شاعر
یکی کودک بودن
آه!
یکی کودک بودن در لحظه ی غرشِ آن توپِ آشتی
و گردشِ مبهوتِ سیبِ سُرخ
بر آیینه.
یکی کودک بودن
در این روزِ دبستانِ بسته
و خِش خشِ نخستین برفِ سنگین بار
بر آدمکِ سردِ باغچه.
□
در این روزِ بی امتیاز
تنها
مگر
یکی کودک بودن
غریب آشنا
10-05-2012, 11:12 PM
ناگهان
عشق
آفتاب وار
نقاب برافکند
و بام و در
به صوتِ تجلی
درآکند،
شعشعه ی آذرخش وار
فروکاست
و انسان
برخاست.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:12 PM
سربه سر سرتاسر در سراسرِ دشت
راه به پایان بُرده اند
گدایانِ بیابانی.
پای آبله
مُرده اند
بر دو راهه ها همه،
در تساوی فاصله با تو ــ ای نزدیک ترین چای خانه ی اُتراق! ــ
از لَه لَهِ سوزانِ بادِ سام
تا لاه لاهِ بی امانِ سوزِ زمستانی
گدایانِ بیابانی.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:13 PM
هنگامی که مسلسل به غشغشه افتاد
مرگ برابرِ من نشسته بود
ــ آن سوی میزِ کنکاشِ «چه باید کرد و چگونه» ــ
و نمونه های چاپخانه را اصلاح می کرد.
از خاطرم گذشت که: «چرا برنمی خیزد پس؟
مگر نه قرار است
که خون بیاید و
چرخِ چاپ را
بگرداند؟
غریب آشنا
10-05-2012, 11:13 PM
من همدستِ توده ام
تا آن دَم که توطئه می کند گسستنِ زنجیر را
تا آن دَم که زیرِ لب می خندد
دلش غنج می زند
و به ریشِ جادوگر آبِ دهن پرتاب می کند.
اما برادری ندارم
هیچگاه برادری از آن دست نداشته ام
که بگوید «آری»:
ناکسی که به طاعون آری بگوید و
نانِ آلوده اش را بپذیرد.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:13 PM
میانِ کتاب ها گشتم
میانِ روزنامه های پوسیده ی پُرغبار،
در خاطراتِ خویش
در حافظه یی که دیگر مدد نمی کند
خود را جُستم و فردا را.
عجبا!
جُستجوگرم من
نه جُستجو شونده.
من این جایم و آینده
در مشت های من.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:14 PM
تو باعث شده ای که آدمی از آدمی بهراسد.
تراشنده ی آن گَنده بُتی تو
که مرا به وهن در برابرش به زانو می افکنند.
تو جانِ مرا از تلخی و درد آکنده ای
و من تو را دوست داشته ام
با بازوهایم و در سرودهایم.
تو مهیب ترین دشمنی مرا
و تو را من ستوده ام،
رنج برده ام ای دریغ
و تو را
ستوده ام.
غریب آشنا
10-05-2012, 11:14 PM
نمی خواستم نامِ چنگیز را بدانم
نمی خواستم نامِ نادر را بدانم
نامِ شاهان را
محمدِ خواجه و تیمورِ لنگ،
نامِ خِفَت دهندگان را نمی خواستم و
خِفَت چشندگان را.
می خواستم نامِ تو را بدانم.
و تنها نامی را که می خواستم
ندانستم.
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.