sunyboy
11-09-2008, 10:57 PM
به هم عشق بورزید
اما از عشق بند نسازید
عشق باید موهبتی باشد آزاد و رها كه داده میشود و گرفته میشود اما در این میان، نباید توقع و تقاضایی باشد. در غیرِ اینصورت، با هم خواهید بود اما با فاصلهای كیهانی از یكدیگر زندگی خواهید كرد. بدینسان، دیگر بینِ شما پُلِ تفاهمی ایجاد نخواهد شد زیرا شما حتی فضای ایجادِ پُل را نیز از هم ستاندهاید.
بهتر آن است كه عشق، دریایی باشد موّاج و دو ساحلِ وجودِ شما را به هم بپیوندد.
عشق را به پدیدهای ایستا تبدیل نكنید.
عشق را با عادت، دچارِ ملالت نكنید.
اگر عشق و آزادی را با هم داشته باشید،
درسِ مقصود را از كارگاهِ هستی فراگرفتهاید.
مقصود از حضورِ شما در این هستی باشكوه،
آزادانه عشقورزیدن است.
عشق، هرگز تردید نمیكند و حسادت نمیورزد.
عشق، هرگز آزادی معشوق را نمیستاند.
عشق، هرگز خود را تحمیل نمیكند.
عشق، آزادی میبخشد.
زندگی بسیاری از ما در اندوه و هراس میگذرد. بنابراین، میآییم و بیآنكه عشق بورزیم و زندگی كنیم، میمیریم.
بسیاری از آدمها حتی متوجه نمیشوند كه به دنیا آمدهاند.
آنان چنان میآیند و میروند كه گویی هرگز نیامدهاند
زیرا با عشق بیگانهاند.
بیگانهی با عشق، آشنای خویشتن نیست.
عشق است كه آدمی را حقیقتاً به دنیا میآورد.
بدون عشق، زندگی در خوابی سپری میشود كه به مرگ میماند.
عشق، طلیعهی بیداریست.
بیدار شویم و ببینیم كه هستیم، و چه وزنی دارد بودن!
بیدار شویم و همهی زندگی را به شعر و شور و شعور تبدیل كنیم.
زندگی را زیستنیتر و دوستداشتنیتر كنیم.
زندگی را به رقص آوریم.
زندگی، فرصتی یكّه و مغتنم است.
این فرصت را فقط و فقط صرف حقیقت كنیم،
نه دروغ.
گاهی فراموش میكنیم كه برای چه از عدم تا به اقلیم وجود، اینهمه راه آمدهایم.
ما به ضیافتِ هستی دعوت نشدهایم تا جمع كنیم و با خود ببریم.
آمدهایم تا ببخشیم و خود را پیدا كنیم.
آمدهایم تا عشق را، ایمان را، امید را، دوستی را و نان را با دیگران قسمت كنیم.
آمدهایم تا خلأیی را پركنیم
كه فقط و فقط با وجود ما پرمیشود و بس.
آمدهایم،
تا با هستی آگاهِ خویش،
هستی هستها را به ثبوت برسانیم.
اگر عشق نباشد، ما نیز نیستیم و اگر ما نباشیم، چگونه میتوان گفت كه اساساً چیزی وجود دارد؟
آمدهایم تا با آمدنمان، بر خوبیها و زیباییهای عالم چیزی اضافه كنیم.
بیحضورِ ما، نمایش باشكوه زندگی، چیزی كم داشت
و آن، تمامی نمایش بود.
آمدهایم تا بازیگر خوب صحنهی زندگی باشیم.
عشق، مجالِ این بازی خوب را فراهم میآورد.
همهی ما گاهی احساس میكنیم كه به دام دغدغههای زندگی روزمره افتادهایم. در چنین لحظهای است كه راهی به بیرون از این دام جستوجو میكنیم.
آیا راهی به بیرون از اضطرابها، فشارها و ترسهای پیشپاافتادهی زندگی روزمره وجود دارد كه مرغِ دل را به آنسو هدایت كنیم؟
بیتردید چنین راهی در وجودِ تكتك ما تعبیه شده است.
اشتیاق پر و بال زدن در هوای آزاد،
اشتیاقیست كه هستی بسیط و یگانه در دل ما گذاشته است تا هیچوقت راه خانه را گم نكنیم
و در قفس نیفتیم.
این راه، راه عشق است.
فراموش نكنیم مرغ از آنروز زینتبخش سفرههای ما شد كه پرواز را فراموش كرد.
مرغِ دل، در قفس روزمرگیها میمیرد.
دل، پرنده است،
آزادی میخواهد.
دل را رها كنیم
تا عشق بورزد.
اما از عشق بند نسازید
عشق باید موهبتی باشد آزاد و رها كه داده میشود و گرفته میشود اما در این میان، نباید توقع و تقاضایی باشد. در غیرِ اینصورت، با هم خواهید بود اما با فاصلهای كیهانی از یكدیگر زندگی خواهید كرد. بدینسان، دیگر بینِ شما پُلِ تفاهمی ایجاد نخواهد شد زیرا شما حتی فضای ایجادِ پُل را نیز از هم ستاندهاید.
بهتر آن است كه عشق، دریایی باشد موّاج و دو ساحلِ وجودِ شما را به هم بپیوندد.
عشق را به پدیدهای ایستا تبدیل نكنید.
عشق را با عادت، دچارِ ملالت نكنید.
اگر عشق و آزادی را با هم داشته باشید،
درسِ مقصود را از كارگاهِ هستی فراگرفتهاید.
مقصود از حضورِ شما در این هستی باشكوه،
آزادانه عشقورزیدن است.
عشق، هرگز تردید نمیكند و حسادت نمیورزد.
عشق، هرگز آزادی معشوق را نمیستاند.
عشق، هرگز خود را تحمیل نمیكند.
عشق، آزادی میبخشد.
زندگی بسیاری از ما در اندوه و هراس میگذرد. بنابراین، میآییم و بیآنكه عشق بورزیم و زندگی كنیم، میمیریم.
بسیاری از آدمها حتی متوجه نمیشوند كه به دنیا آمدهاند.
آنان چنان میآیند و میروند كه گویی هرگز نیامدهاند
زیرا با عشق بیگانهاند.
بیگانهی با عشق، آشنای خویشتن نیست.
عشق است كه آدمی را حقیقتاً به دنیا میآورد.
بدون عشق، زندگی در خوابی سپری میشود كه به مرگ میماند.
عشق، طلیعهی بیداریست.
بیدار شویم و ببینیم كه هستیم، و چه وزنی دارد بودن!
بیدار شویم و همهی زندگی را به شعر و شور و شعور تبدیل كنیم.
زندگی را زیستنیتر و دوستداشتنیتر كنیم.
زندگی را به رقص آوریم.
زندگی، فرصتی یكّه و مغتنم است.
این فرصت را فقط و فقط صرف حقیقت كنیم،
نه دروغ.
گاهی فراموش میكنیم كه برای چه از عدم تا به اقلیم وجود، اینهمه راه آمدهایم.
ما به ضیافتِ هستی دعوت نشدهایم تا جمع كنیم و با خود ببریم.
آمدهایم تا ببخشیم و خود را پیدا كنیم.
آمدهایم تا عشق را، ایمان را، امید را، دوستی را و نان را با دیگران قسمت كنیم.
آمدهایم تا خلأیی را پركنیم
كه فقط و فقط با وجود ما پرمیشود و بس.
آمدهایم،
تا با هستی آگاهِ خویش،
هستی هستها را به ثبوت برسانیم.
اگر عشق نباشد، ما نیز نیستیم و اگر ما نباشیم، چگونه میتوان گفت كه اساساً چیزی وجود دارد؟
آمدهایم تا با آمدنمان، بر خوبیها و زیباییهای عالم چیزی اضافه كنیم.
بیحضورِ ما، نمایش باشكوه زندگی، چیزی كم داشت
و آن، تمامی نمایش بود.
آمدهایم تا بازیگر خوب صحنهی زندگی باشیم.
عشق، مجالِ این بازی خوب را فراهم میآورد.
همهی ما گاهی احساس میكنیم كه به دام دغدغههای زندگی روزمره افتادهایم. در چنین لحظهای است كه راهی به بیرون از این دام جستوجو میكنیم.
آیا راهی به بیرون از اضطرابها، فشارها و ترسهای پیشپاافتادهی زندگی روزمره وجود دارد كه مرغِ دل را به آنسو هدایت كنیم؟
بیتردید چنین راهی در وجودِ تكتك ما تعبیه شده است.
اشتیاق پر و بال زدن در هوای آزاد،
اشتیاقیست كه هستی بسیط و یگانه در دل ما گذاشته است تا هیچوقت راه خانه را گم نكنیم
و در قفس نیفتیم.
این راه، راه عشق است.
فراموش نكنیم مرغ از آنروز زینتبخش سفرههای ما شد كه پرواز را فراموش كرد.
مرغِ دل، در قفس روزمرگیها میمیرد.
دل، پرنده است،
آزادی میخواهد.
دل را رها كنیم
تا عشق بورزد.