alamatesoall
08-11-2012, 06:37 PM
http://pnu-club.com/imported/2012/08/537.jpg
ما در روابط روزمرهمان با انسانهاي مختلفي از اقشار و طبقات گوناگون برخورد ميكنيم: استادانِ دانشگاهها، هنرمندان، كارمندان سازمانها، كاسبين محلهمان، رانندگان، همسايههايمان و... . هر يك از ما، براي به انجام رساندن هدفي يا به صورت كاملا اتفاقي، ممكن است هرروزه به هر يك از اين اقشار رجوع يا با آنها برخورد كنيم.
در مواجهه با هر قشر و طبقهاي سعي ميكنيم تا خود را در موقعيت كنش متقابل با اين افراد قرار دهيم. كنش متقابل يعني وارد شدن در يك نوع مبادله. يعني براي رسيدن به هدفي با كسي گفتوگو كردن يا با فردي به صورتي تصادفي در يك موقعيتِ گفتوگوي كلامي يا غيركلامي قرار گرفتن. حال، آنچه از نظر من مهم است قرار گرفتن فرد در يك رابطه متقابل است كه منجر به شكلگيري يك كنش ميشود كه ميتواند انتخابي آگاهانه باشد يا كاملا تصادفي. براي به انجام رساندن يك كنش، به يك كنشگر و يك پاسخگو نيازمنديم.
ما در فرآيند كنش متقابل است كه ميتوانيم كنشهاي خود را معنا بخشيم. حال يك كنش موفق و معنادار، مستلزم وجودِ يك كنشگر در شكل دادن به يك پيام، يك پاسخگو در واكنش نسبت به آن پيام و ذهنيت همان كنشگر در معنادهي آن پيام است. در صورتي كه هر يك از اين مراحل مخدوش شود، كنشي ناموفق رخ داده است. برابر با آنچه بيان شد فرهنگي كه در نتيجه اين كنشهاي مخدوششده ساخته و پرداخته ميشود، ميتواند به فرهنگي مخدوششده در شكل دادن به سوژههايش تبديل شود. حال جامعهاي را تصور كنيد كه رابطه اول آن حذف شده باشد.
مطابق الگوي مزبور، در صورتِ عدمِ وجود يك كنشگر واقعي در يك كنش متقابل، يك فرهنگ ميتواند به فرهنگي واكنشي تغيير ماهيت دهد. در نتيجه اين وضعيت عملِ هر فردي صرفا واكنشي در نسبت با واكنش ديگران خواهد بود. چون اكثرا در تعامل با يكديگر صرفا واكنشگر باقي خواهند ماند و نه كنشگر.
بايد گفت كه جامعه ماحصل اين كنشهاي متقابل است. ما در سطحي ميتوانيم دو نفر را كه در يك كنش متقابل قرار گرفتهاند يك جامعه بناميم. طبق گفته «زيمل»، گروههاي دونفره و سهنفره ميتوانند همچون يك جامعه بررسي شوند. بنابراين جامعه كلي نيز تبلوري از كنار هم قرار گرفتن اين گروههاي دو، سه يا چند نفره است.
ما از دوران كودكي در اين گروهها هويت مييابيم، شخصيت اجتماعيمان شكل ميگيرد و به نوعي راههاي گفتوگو با ديگران را ميآموزيم. در صورتي كه ما طي اين دوران در رابطههايي از نوع كنش متقابل مخدوششده قرار بگيريم، نوعي كردار مبتني بر ذهنيتي مخدوششده را دروني ميكنيم. حال اگر در رابطه كنش متقابل اين گروههاي دو، سه و چندنفره كه همگي از دوران كودكي در آنها خود را بازشناختهايم، نقش كنشگر مخدوش شود، عملا با كنش متقابل مخدوششدهاي مواجه ميشويم كه از منظر الگوي يادشده بيمعناست.
از سوي ديگر، در يك جامعه مبتني بر كردار بخردانه، در كنشهاي متقابلِ افرادش اين رفتار و كردار بخردانه نيز قابل مشاهده است؛ منظور من اين نيست كه تنها صورت كنش موفق كنشي است كه مبتني بر يك عقلانيت صلب و سخت باشد، بلكه با نگاهي جامعهشناختي بايد بيان داشت كه شكلگيري يك جامعه موفق بر پايه كنش متقابل موفق نيازمند طي شدن فرآيند كنش بر پايه يك منطق است. در اين فرآيند هر سه مرحله كنش بايد به شكلي غيرمخدوششده تكميل و تثبيت شود. در نتيجه بايد گفت براي شكلگيري يك جامعه مبتني بر يك منطق و بر پايه يك كنش متقابل موفق، بايد از دمدميمزاجي، احساساتيگري و تصميمهاي ناسنجيده و در لحظه دوري كرد. فردِ كنشگر بر پايه آنچه بيان شد ابتدا فكر و بعد عمل ميكند، اما در يك فرهنگ واكنشي، اساسا فرد كنشگري كه بخواهد فكر كند وجود ندارد.
در جامعه معاصر ما، هرروزه در ارتباط با ديگران، شاهد واكنشهاي بسياري از جانب خود نسبت به واكنشهاي ديگران و همچنين برعكس آن هستيم. براي نمونه از نحوه رانندگي بسياري از افراد و اقشار جامعهمان ميتوانيم ياد كنيم كه در لحظه تصميم ميگيرند و در لحظه نسبت به واكنش ديگران، واكنش نشان ميدهند ـ به زبان محاوره ميتوان بيان كرد كه به راحتي جوگير ميشوند و رانندگي خود را با توجه به رانندگي ديگران تغيير ميدهند: سريعتر ميروند، كندتر حركت ميكنند، به مذاكره و رايزني ميپردازند، حال يكديگر را ميگيرند و... . اين كردارها، كردارهايي خلقالساعه هستند كه ميتواند منجر به واكنشهاي احساسي شود.
شبيه اين موارد مثالهاي بسياري نيز در كنش متقابل با ديگران ميتوان گفت: در كنش متقابل با همسايهها، در مواجهه با مراجعهكنندگان به ادارات و برعكس، حتي در روابط خانوادگي و... . ديالكتيك احساساتيگري و واكنشگري است كه منتج به اين وضعيت ميشود. جامعهاي كه افرادش بر پايه احساسات و در لحظه تصميم بگيرد، يك فرهنگ واكنشي را به وجود ميآورد كه در آن فرهنگ سوژههاي كه بايد كنشگر باشند، جاي خود را به سوژههايي ميدهند كه صرفا در برابر ديگران واكنش نشان ميدهند. و همينطور اين فرهنگ، جامعهاي را شكل ميدهد كه افرادش هر لحظه بر پايه احساسات تصميم ميگيرند. در نتيجه ما شاهد روابط متقابل مخدوششدهاي خواهيم بود كه كنشگرش حذف شده است.
ما در روابط روزمرهمان با انسانهاي مختلفي از اقشار و طبقات گوناگون برخورد ميكنيم: استادانِ دانشگاهها، هنرمندان، كارمندان سازمانها، كاسبين محلهمان، رانندگان، همسايههايمان و... . هر يك از ما، براي به انجام رساندن هدفي يا به صورت كاملا اتفاقي، ممكن است هرروزه به هر يك از اين اقشار رجوع يا با آنها برخورد كنيم.
در مواجهه با هر قشر و طبقهاي سعي ميكنيم تا خود را در موقعيت كنش متقابل با اين افراد قرار دهيم. كنش متقابل يعني وارد شدن در يك نوع مبادله. يعني براي رسيدن به هدفي با كسي گفتوگو كردن يا با فردي به صورتي تصادفي در يك موقعيتِ گفتوگوي كلامي يا غيركلامي قرار گرفتن. حال، آنچه از نظر من مهم است قرار گرفتن فرد در يك رابطه متقابل است كه منجر به شكلگيري يك كنش ميشود كه ميتواند انتخابي آگاهانه باشد يا كاملا تصادفي. براي به انجام رساندن يك كنش، به يك كنشگر و يك پاسخگو نيازمنديم.
ما در فرآيند كنش متقابل است كه ميتوانيم كنشهاي خود را معنا بخشيم. حال يك كنش موفق و معنادار، مستلزم وجودِ يك كنشگر در شكل دادن به يك پيام، يك پاسخگو در واكنش نسبت به آن پيام و ذهنيت همان كنشگر در معنادهي آن پيام است. در صورتي كه هر يك از اين مراحل مخدوش شود، كنشي ناموفق رخ داده است. برابر با آنچه بيان شد فرهنگي كه در نتيجه اين كنشهاي مخدوششده ساخته و پرداخته ميشود، ميتواند به فرهنگي مخدوششده در شكل دادن به سوژههايش تبديل شود. حال جامعهاي را تصور كنيد كه رابطه اول آن حذف شده باشد.
مطابق الگوي مزبور، در صورتِ عدمِ وجود يك كنشگر واقعي در يك كنش متقابل، يك فرهنگ ميتواند به فرهنگي واكنشي تغيير ماهيت دهد. در نتيجه اين وضعيت عملِ هر فردي صرفا واكنشي در نسبت با واكنش ديگران خواهد بود. چون اكثرا در تعامل با يكديگر صرفا واكنشگر باقي خواهند ماند و نه كنشگر.
بايد گفت كه جامعه ماحصل اين كنشهاي متقابل است. ما در سطحي ميتوانيم دو نفر را كه در يك كنش متقابل قرار گرفتهاند يك جامعه بناميم. طبق گفته «زيمل»، گروههاي دونفره و سهنفره ميتوانند همچون يك جامعه بررسي شوند. بنابراين جامعه كلي نيز تبلوري از كنار هم قرار گرفتن اين گروههاي دو، سه يا چند نفره است.
ما از دوران كودكي در اين گروهها هويت مييابيم، شخصيت اجتماعيمان شكل ميگيرد و به نوعي راههاي گفتوگو با ديگران را ميآموزيم. در صورتي كه ما طي اين دوران در رابطههايي از نوع كنش متقابل مخدوششده قرار بگيريم، نوعي كردار مبتني بر ذهنيتي مخدوششده را دروني ميكنيم. حال اگر در رابطه كنش متقابل اين گروههاي دو، سه و چندنفره كه همگي از دوران كودكي در آنها خود را بازشناختهايم، نقش كنشگر مخدوش شود، عملا با كنش متقابل مخدوششدهاي مواجه ميشويم كه از منظر الگوي يادشده بيمعناست.
از سوي ديگر، در يك جامعه مبتني بر كردار بخردانه، در كنشهاي متقابلِ افرادش اين رفتار و كردار بخردانه نيز قابل مشاهده است؛ منظور من اين نيست كه تنها صورت كنش موفق كنشي است كه مبتني بر يك عقلانيت صلب و سخت باشد، بلكه با نگاهي جامعهشناختي بايد بيان داشت كه شكلگيري يك جامعه موفق بر پايه كنش متقابل موفق نيازمند طي شدن فرآيند كنش بر پايه يك منطق است. در اين فرآيند هر سه مرحله كنش بايد به شكلي غيرمخدوششده تكميل و تثبيت شود. در نتيجه بايد گفت براي شكلگيري يك جامعه مبتني بر يك منطق و بر پايه يك كنش متقابل موفق، بايد از دمدميمزاجي، احساساتيگري و تصميمهاي ناسنجيده و در لحظه دوري كرد. فردِ كنشگر بر پايه آنچه بيان شد ابتدا فكر و بعد عمل ميكند، اما در يك فرهنگ واكنشي، اساسا فرد كنشگري كه بخواهد فكر كند وجود ندارد.
در جامعه معاصر ما، هرروزه در ارتباط با ديگران، شاهد واكنشهاي بسياري از جانب خود نسبت به واكنشهاي ديگران و همچنين برعكس آن هستيم. براي نمونه از نحوه رانندگي بسياري از افراد و اقشار جامعهمان ميتوانيم ياد كنيم كه در لحظه تصميم ميگيرند و در لحظه نسبت به واكنش ديگران، واكنش نشان ميدهند ـ به زبان محاوره ميتوان بيان كرد كه به راحتي جوگير ميشوند و رانندگي خود را با توجه به رانندگي ديگران تغيير ميدهند: سريعتر ميروند، كندتر حركت ميكنند، به مذاكره و رايزني ميپردازند، حال يكديگر را ميگيرند و... . اين كردارها، كردارهايي خلقالساعه هستند كه ميتواند منجر به واكنشهاي احساسي شود.
شبيه اين موارد مثالهاي بسياري نيز در كنش متقابل با ديگران ميتوان گفت: در كنش متقابل با همسايهها، در مواجهه با مراجعهكنندگان به ادارات و برعكس، حتي در روابط خانوادگي و... . ديالكتيك احساساتيگري و واكنشگري است كه منتج به اين وضعيت ميشود. جامعهاي كه افرادش بر پايه احساسات و در لحظه تصميم بگيرد، يك فرهنگ واكنشي را به وجود ميآورد كه در آن فرهنگ سوژههاي كه بايد كنشگر باشند، جاي خود را به سوژههايي ميدهند كه صرفا در برابر ديگران واكنش نشان ميدهند. و همينطور اين فرهنگ، جامعهاي را شكل ميدهد كه افرادش هر لحظه بر پايه احساسات تصميم ميگيرند. در نتيجه ما شاهد روابط متقابل مخدوششدهاي خواهيم بود كه كنشگرش حذف شده است.