PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : در باب ایدئولوژی



alamatesoall
05-22-2012, 07:14 PM
مارکس و انگلس غايدئولوژي آلمانيف در سال هاي 46-1845 نوشتند، اما تا سال 1932 منتشر نشد. چيزي که تا به حال ديديم اين است که به نظر مارکس و فوئر باخ عقايد متافيزيکي و مذهبي تصاوير نادرستي از جهان به دست مي دهند، اما اين تصاوير غلط زاييده آمال و آرزوهاي انسان و وضعيت اجتماعي - که مانع از تحقق آنها مي شود - هستند. فوئر باخ معتقد بود زماني که انسان اين موضوع را آشکارا بفهمد خود را از دغدغه جهان غمتافيزيکيف ديگر، خلاص مي کند و با تمام توان مي کوشد عشق، عدالت، خوبي و خرد را در جهان بشري محقق کند.

مارکس در سال 1844 عقيده داشت، پرولتاريا ابزاري است که با آن مي توان در زندگي انساني پيشرفت حاصل کرد. پرولتاريا طبقه يي است که اگر قدرت مادي اش با يک فلسفه درست همراه شود مي تواند شرايط زندگي اجباري خود و بسياري ديگر آدم ها را تغيير دهد. زندگي که «بي ارزش، برده وار، مهجور و نفرت انگيز» است. در اين جا مارکس و فوئر باخ هر دو معتقدند انسان با جسم مادي خود بر روي زمين زندگي مي کند و مي کوشد به آرمان انسان کامل دست يابد. مارکس و انگلس در «ايدئولوژي آلماني» نه تنها واژه ايدئولوژي را به کار بردند بلکه بسيار بيش از مفهومي پيش رفتند که فوئر باخ از ايدئولوژي در نظر داشت.

دليلش اين بود که در اين زمان مفهوم مادي تاريخ براي آنها کاملاً جا افتاده بود. در اين کتاب آنها به نقد فوئر باخ - و به طور ضمني نقد خودشان- مي پردازند. انتقاد آنها متوجه اين موضوع است که به جاي انواع مختلف انسان ها- که در زمان ها و مکان هاي مختلفي زندگي مي کنند- تنها يک انسان انتزاعي مفروض گرفته شده. آن دو در اين مورد بحث مي کنند که انسان موجودي اجتماعي است و براساس نوع زندگي، طبيعت اش تغيير مي کند و نوع زندگي اش بسته به راهي که از آن کسب درآمد مي کند و ابزارها و نهادهاي کاري که براي تامين خوراک و سرپناه و ارضاي ديگر نيازها به کار مي برد، دگرگون مي شود.

با پيشرفت ابزارها، تقسيم کار پيش مي آيد تا جايي که بعضي انسان ها ساکن شهرها مي شوند و بقيه به روستا مي روند. برخي سازمان دهي توليد را به عهده مي گيرند و بقيه تحت نظر کارفرماها به کار يدي مشغول مي شوند. تقسيم کار به تقسيم طبقه منجر مي شود و در زمان هاي مختلف طبقات مختلف- مطابق با شيوه توليدي غالب- بر جوامع انساني حکمراني کرده اند، زيرا نوع و شيوه توليد و نوع تقسيم کار مطابق با آن است که طبقه حاکم را مشخص مي کند. تقسيم کاري ميان کار جسمي و کار فکري هم وجود دارد. زماني که اين تقسيم درون يک طبقه حاکم اتفاق مي افتد يک زيرطبقه (Sub-Class) به وجود مي آيد که در توليد عقايد و ايده ها تخصص مي يابد. از آنجا که اين عقايد درون طبقه حاکم توليد مي شوند به کل جامعه تحميل مي شوند. در واقع تجلي آرزوها و احتياجات طبقه حاکم اند گرچه ظاهراً براي هم کساني که آنها را شکل مي دهند و هم بسياري ديگران غکه از آنها تبعيت مي کنندف اهميتي همگاني دارند.

تنها عقايد و متافيزيکي نيستند که آگاهي کاذبي از چيزها بازتوليد مي کنند بلکه ديگر عقايد توليدي اين متخصصان که به خواست يک طبقه مشخص يا در چارچوب يک دوره تاريخي مشخص است، هم اين گونه اند. يک دوره تاريخي مشخص دوره يي است که در آن يک شيوه توليدي مشخص غالب است. «اگر انسان و اوضاع و احوالش در همه ايدئولوژي ها مثل چشمي دوربين برعکس ظاهر شود، اين پديده همان قدر از روند زندگي تاريخي انسان ناشي مي شود که معکوس بودن اشيا در شبکيه چشم از روند زندگي فيزيکي شان» اين بدين معنا است که همان قدر که انعکاس معکوس اشيا بر روي شبکيه چشم به خاطر ماهيت آنها است تصوير نادرست انسان از جهان هم از ذات چيزها ناشي مي شود. عبارات زير نظرات نويسندگان در باب«ايدئولوژي» را که در«ايدئولوژي آلماني» بسط يافته به خوبي نشان مي دهد.

مارکس و انگلس در صفحه 14 به «اخلاق، مذهب، متافيزيک و همه ديگر ايدئولوژي ها و اشکال آگاهي متناسب با آنها» اشاره مي کنند. در صفحه 16 مي گويند؛«انگليسي ها و فرانسوي ها درگير ايدئولوژي سياسي بودند با اين وجود اولين کساني بودند که به تاريخ نويسي، شالوده يي مادي دادند و تاريخ جامعه مدني، تجارت و صنعت را نوشتند.» در صفحه 20 مي گويند که تقسيم کار به فکري و جسمي به شکل گيري «نظريه ناب، الهيات، فلسفه، اخلاق و...» منجر مي شود. آنها در صفحه 23 مي نويسند؛«همه مبارزات درون دولت، مبارزه ميان دموکراسي، آريستوکراسي و مونارشي، مبارزه براي کسب حق راي و ... تنها اشکال فريبنده اند و مبارزه واقعيت ميان طبقات مختلف با يکديگر درجريان است.»در صفحه 30 مي گويند؛ «کساني که مي کوشند دوره هاي تاريخ را برحسب موضوعات سياسي يا تاريخي درک کنند شريک وهم همان دوره مي شوند.» در صفحه 40 آنها به ايدئولوژيست هاي مفهوم ساز فعال يک طبقه اشاره مي کنند و مي گويند «اينها افرادي هستند که اوهام طبقه در خصوص خودش را به حد اعلا مي رساند و اين کار را منبع اصلي درآمد خود قرار مي دهند.» آنها در صفحه 43 راجع به« توهم ايدئولوژيست ها به طور کل يعني توهم حقوقدانان، سياستمداران( که در ميان آنها سياستمداراني که به سياست عملي مي پردازند نيز هستند) مي نويسند و به خيال پردازي هاي جزم انديشانه و فريب کاري هاي اين رفقا» مي پردازند. در صفحه 80 در انتقاد به «سوسياليست هاي حقيقي» مي گويند آن نظريه پردازان سوسياليسم تاريخ واقعي را به خاطر ايدئولوژي کنار گذاشته اند.

اولين ويژگي اين عبارات اين است که مارکس و انگلس ايدئولوژي ها را به مثابه نظام هايي از عقايد گمراه کننده و واهي مي دانستند، اما هيچ يک نمي توانند منصفانه چيز گمراه کننده يا واهي را شرح دهند جز از راه مقايسه با آن چيزي که فکر مي کنند گمراه کننده و واهي نيست. پس غبايد پرسيدف به نظر مارکس و انگلس چه چيزي گمراه کننده و واهي نيست؟

آن دو در «ايدئولوژي آلماني» به روشني به اين سوال پاسخ مي دهند؛ «ما نقطه شروعمان را انسان فعال و واقعي قرار مي دهيم و براساس زندگي واقعي اش گسترش بازتاب هاي اين زندگي را آشکار مي کنيم.» اوهام شکل گرفته در ذهن انسان ها، لزوماً متاثر از زندگي شان هستند. اين زندگي به طور تجربي قابل اثبات است و به مرزهايي مادي محدود مي شود. آنها صفحه بعد مي گويند؛« در زندگي واقعي علم پوزيتيو و واقعي جايي شروع مي شود که حدس و گمان پايان مي يابد. يعني بازنمايي روند عملي رشد بشر»2 اين بدين معني است که به نظر مارکس و انگلس يک نظام عقايد

(بازنمايي روند عملي رشد بشر) در مورد انسان، مذهب و جامعه اش وجود دارد که واهي نيست و غاين نظام اعتقاديف ايدئولوژي نيست بلکه علم پوزيتيو نسبت به انسان و جامعه است؛ علمي که بر مشاهده انسان- همانگونه که واقعاً درگير مسائل روزمره اش است- استوار شده. پس علم پوزيتيو از انسان در جامعه در تضاد با «بازتاب هاي ايدئولوژيکي» قرار دارد.

البته اين موضوع کاملاً با نظرات فوئر باخ هماهنگ است. براساس اين ديدگاه تنها راه کشف موجودات مشاهده حسي آنهاست.

مارکس و انگلس اين را مي پذيرند اما در اين خصوص بحث مي کنند که علم تجربي بايد همه فعاليت هاي انسان را دنبال کند تا راه هاي امرار معاش و تشکيلات اجتماعي درگير در اين امرار معاش را دريابد. اين تناقض ميان «ايدئولوژي» از يک سو و «علم پوزيتيو واقعي» از سوي ديگر به خاطر تفاوت ميان عقايد قابل اثبات و غيرقابل اثبات است. همانطور که در آراي «کنت» هم تناقضي ميان علم پوزيتيو و تفکر الهياتي- متافيزيکي وجود داشت و براي اينکه گفته نشود بعدها آثار ديگري جايگزين «ايدئولوژي آلماني» - که اثري پيشين بود - شد من به مقدمه معروف مارکس در کتاب «مقدمه يي بر نقد اقتصاد سياسي» (1859) اشاره مي کنم. مارکسيست ها معمولاً از اين کتاب به عنوان مبناي اساسي براي درک مفهوم مادي از تاريخ ياد مي کنند. در اين کتاب مي بينيم باز هم ديدگاه هاي ايدئولوژي آلماني تکرار مي شود. چنان که نقل مي کنيم؛ «غهر تغييري در بنيان اقتصادي دير يا زود به دگرگوني در کل روبناي بلاواسطه مي انجامد.ف در مطالعه اين دگرگوني هميشه ميان دگرگوني مادي شرايط اقتصادي توليد - که با دقت علوم طبيعي قابل تعيين است- و اشکال حقوقي، سياسي، مذهبي، هنري، فلسفي و به طور خلاصه ايدئولوژيکي بايد تمايز قائل شد. انسان از اين مخاصمه آگاه مي شود و به جدال با آن برمي خيزد. تا زماني که مغلوبش کند.» بايد توجه کرد ترجمه «با دقت علوم طبيعي قابل تعيين است» در آلماني به صورت «naturwissenenshaftlich trv zu konstatierenden» آمده بنابراين ايده وجود يک رويه دقيق و درست (honest) براساس علوم طبيعي را مطرح مي کند. «ايدئولوژي» به اين مفهوم دقيقاً اواخر زندگي انگلس مطرح شد زماني که او در 4 جولاي 1893 به مرينگ (Mehring) نوشت؛ «ايدئولوژي روندي است که به اصطلاح متفکر آگاهانه آن را مي سازد ولي در اصل با آگاهي کاذب. متفکر انگيزه هاي واقعي خود را نمي شناسد. اگر غير از اين باشد اصلاً اين روند، ايدئولوژيکي نخواهد بود.»

ايده اصلي منتج از يک رويه علمي است که به کساني که از آن بهره مي گيرند اين توان را مي دهد اهداف اصلي انسان را نشان دهند؛ انسان هايي که فقط از اهداف ظاهري اش آگاه است.