alamatesoall
05-11-2012, 08:00 PM
جامعهشناس همان کاری را میکند که متخصصان سایر علوم؛ یعنی آشناییزدایی. داستان نیوتن و افتادن سیب از درخت را به یاد آورید. نیوتن این امر آشنا و دیرینه را تبدیل به مسئله کرد (بخوانید پروبلماتیزه) و پرسید "چرا"؟ البته به واقع این نیوتن نبود که اول بار از چرایی این امرِ آشنا پرسید. سابقه این پرسش را اگر دنبال کنید دستکم به فلاسفة پیش از سقراط میرسید که در پی توضیحِ حرکت برآمدند- این که چرا جانوران حرکت میکنند؟ اجرام سماوی چطور؟ اجسام بیجان چه؟- و نکته این است که چنان نشد که این پرسش پس از نیوتن هم از پرسش بودن بیفتد. کاری که اصحاب علم همواره در طول تاریخ کردهاند این بوده که هر آنچه را که ما بدیهی تصور میکردهایم به رخمان بکشند و بداهت آن را بزدایند؛ چه سنت و دین این جهان را برایمان بدیهی جلوه داده باشند چه حتی خودِ علم. با این وصف علم اگر کاری کرده این بوده که ما را همواره نسبت به امورِ آشنای اطرافمان هوشیار نگه داشته است.
از منظری دیگر بنگریم. از خود بپرسیم به واقع آیا آنچه محرکِ تحول دانش بشری در طول تاریخ شده مواجهه با پدیدههایی عجیب بوده- پدیدههایی که بشر پیشتر هیچ سر و کاری با آنها نداشته؟ یا این که به نحوی توجهش به چیزهایی جلب شده که پیش از آن، به علل متفاوت، نسبت به آنها بیتوجه بوده و آنها را بدیهی تصور کرده؟... البته که هر دو! اما به تاریخ علم رجوع کنید و با یک بررسی آماری به من بگویید چه حجم از دانش بشری محصول مواجهه بشر با اموری غریب بوده است؟ (قابل توجه عشاقِ عدد و آمار).
بسیاری از ما وقتی به تاریخ تحول دانش بشری فکر میکنیم نوزادی را در ذهن داریم که به دنیا آمده و به دور و اطرافاش نگریسته و جهان را مملو از اموری عجیب یافته- شاید نخستین باری که نخستین موجود "انسانی" با رعد و برق مواجه شده همین حال را داشته. پس تصمیم گرفته یک تنه در پی کشف رازِ همه آنها برآید و با کشف هر رازی یک گام به سمت بلوغ برداشته. به نظرم به نحوی افسانه آفرینش در پسِ این تصور نهفته است و به نظرم باید در این تهنشستِ ذهنی تجدید نظر کنیم. آن نوزاد، همیشة تاریخ، در جهانی زاده شده که پاسخهایی حاضر و آماده تقریباً برای هر پرسشی داشته- این پاسخها در سنت و دین و علم و... بگذارید بگویم فرهنگ از پیش آماده شدهاند. امروز حتی اگر موجوداتی از سیارهای دیگر هم ناگهان جلوی چشممان ظاهر شوند چندان عجیب جلوه نخواهند کرد؛ ما مدتهاست که به استقبال آنان رفتهایم.
اما بازگردیم به جامعهشناسی. جامعهشناسی نیز به عنوان رویکردی علمی آمده است برای آشناییزدایی از جهان اجتماعی و روابط اجتماعی و هر آنچه در زندگی اجتماعی بدیهی تصور کردهایم و چنان به آن "عادت" کردهایم که تصورِ غیرِ آن غیرِ"عادی" مینماید. تمرکز و توجه جامعهشناسی بر زندگی اجتماعی انسان است و مگر اساساً چیزی را در این جهان بیرون از این دایره میشناسید؟ دقیقتر بگویم. این جهان و هر آنچه در آن هست را ما و ذهن ما معنا میکند. جهان بیرون از ذهن ما به خودی خود چه معنایی دارد؟ اما مگر نه این که ما و ذهنمان مستقل از زندگی اجتماعیمان نیست. بی تردید، آنچه در ذهن ما به تدریج انباشته میشود برآمده از زندگی اجتماعیمان است؛ همان پاسخهای حاضر و آمادهای که در نخستین تماسهایمان با جهان از جانب فرهنگ، به معنای عام، در اختیارمان قرار میگیرند.
در مقام مقایسه، اگر چه عمومِ حیطههای علمی هر از گاهی در مقاطعی که گسستی در شناخت علمی رخ میدهد (بخوانید چرخش پارادایمی) از خواب میپرانندمان، در ادامه به چنان چُرت جزمی دچارمان میکنند که میپنداریم جهان همیشه چنان بوده که علم میگوید و چنین نیز خواهد ماند. به عبارت دیگر اصحاب علم، اگر چه همواره درصدد آشناییزدایی برآمدهاند، اما در ادامه تمام تلاش خود را کرده اند تا با پاسخ دادن به "چرا"هایی که خود پیش کشیدهاند دوباره جهان را مدتی برای ما بدیهی جلوه دهند و اینچنین بوده که این چرخ گشته و همچنان میچرخد. اما جامعهشناسی با پرسشِ مدام و لق کردنِ پایههای هر آنچه سخت و نامنعطف مینماید اساساً نمیگذارد چُرتمان ببرد؛ سقراط/ خرمگسی که دائم با وزوز کنار گوشت آرامش را ازت میگیرد! میپرسید چگونه؟ با قرار دادن هر چیز، تاکید میکنم: "هر چیز"، در بستر اجتماعیاش.
بیرون از جهان اجتماعی "هیچ" امر معناداری نیست و جامعهشناسی آمده که در خصوص نسبتِ این "هر چیز" با شرایط و بستر اجتماعیاش بگوید و این که میبینید جامعهشناسی به سراغ همه چیز میرود و انواع و اقسام "جامعهشناسیِ فلان و بهمان" به گوشتان میخورد از همین جا ناشی شده. با این وصف نه فقط سنتها که حتی علم و شناخت علمی هم وابسته به شرایط اجتماعی است- شأن نزول "جامعهشناسی علم" و در ادامه "جامعهشناسیِ جامعهشناسی" همین بوده و همین است مبنای رویکرد بازاندیشانه جامعهشناسی به جهان و جهان اجتماعی و نیز به خودش. اما مگر نه این که شرایط اجتماعی دائم تغییر و تغیر مییابد؟ در این صورت چگونه میتوان با خیالی آسوده چُرتی بزنیم در خوشخیالی از این که جهان به همان سویی خواهد رفت که میرفته و میدانستیم؛ همان راهی که سنتها و علوم و ... گفته بودند. اینچنین است که جامعهشناسی خواب از چشمِ آنانی که به ثبات دل خوش کردهاند میرباید و گردابی مدام در مرداب زندگی بهپا میکند.
از منظری دیگر بنگریم. از خود بپرسیم به واقع آیا آنچه محرکِ تحول دانش بشری در طول تاریخ شده مواجهه با پدیدههایی عجیب بوده- پدیدههایی که بشر پیشتر هیچ سر و کاری با آنها نداشته؟ یا این که به نحوی توجهش به چیزهایی جلب شده که پیش از آن، به علل متفاوت، نسبت به آنها بیتوجه بوده و آنها را بدیهی تصور کرده؟... البته که هر دو! اما به تاریخ علم رجوع کنید و با یک بررسی آماری به من بگویید چه حجم از دانش بشری محصول مواجهه بشر با اموری غریب بوده است؟ (قابل توجه عشاقِ عدد و آمار).
بسیاری از ما وقتی به تاریخ تحول دانش بشری فکر میکنیم نوزادی را در ذهن داریم که به دنیا آمده و به دور و اطرافاش نگریسته و جهان را مملو از اموری عجیب یافته- شاید نخستین باری که نخستین موجود "انسانی" با رعد و برق مواجه شده همین حال را داشته. پس تصمیم گرفته یک تنه در پی کشف رازِ همه آنها برآید و با کشف هر رازی یک گام به سمت بلوغ برداشته. به نظرم به نحوی افسانه آفرینش در پسِ این تصور نهفته است و به نظرم باید در این تهنشستِ ذهنی تجدید نظر کنیم. آن نوزاد، همیشة تاریخ، در جهانی زاده شده که پاسخهایی حاضر و آماده تقریباً برای هر پرسشی داشته- این پاسخها در سنت و دین و علم و... بگذارید بگویم فرهنگ از پیش آماده شدهاند. امروز حتی اگر موجوداتی از سیارهای دیگر هم ناگهان جلوی چشممان ظاهر شوند چندان عجیب جلوه نخواهند کرد؛ ما مدتهاست که به استقبال آنان رفتهایم.
اما بازگردیم به جامعهشناسی. جامعهشناسی نیز به عنوان رویکردی علمی آمده است برای آشناییزدایی از جهان اجتماعی و روابط اجتماعی و هر آنچه در زندگی اجتماعی بدیهی تصور کردهایم و چنان به آن "عادت" کردهایم که تصورِ غیرِ آن غیرِ"عادی" مینماید. تمرکز و توجه جامعهشناسی بر زندگی اجتماعی انسان است و مگر اساساً چیزی را در این جهان بیرون از این دایره میشناسید؟ دقیقتر بگویم. این جهان و هر آنچه در آن هست را ما و ذهن ما معنا میکند. جهان بیرون از ذهن ما به خودی خود چه معنایی دارد؟ اما مگر نه این که ما و ذهنمان مستقل از زندگی اجتماعیمان نیست. بی تردید، آنچه در ذهن ما به تدریج انباشته میشود برآمده از زندگی اجتماعیمان است؛ همان پاسخهای حاضر و آمادهای که در نخستین تماسهایمان با جهان از جانب فرهنگ، به معنای عام، در اختیارمان قرار میگیرند.
در مقام مقایسه، اگر چه عمومِ حیطههای علمی هر از گاهی در مقاطعی که گسستی در شناخت علمی رخ میدهد (بخوانید چرخش پارادایمی) از خواب میپرانندمان، در ادامه به چنان چُرت جزمی دچارمان میکنند که میپنداریم جهان همیشه چنان بوده که علم میگوید و چنین نیز خواهد ماند. به عبارت دیگر اصحاب علم، اگر چه همواره درصدد آشناییزدایی برآمدهاند، اما در ادامه تمام تلاش خود را کرده اند تا با پاسخ دادن به "چرا"هایی که خود پیش کشیدهاند دوباره جهان را مدتی برای ما بدیهی جلوه دهند و اینچنین بوده که این چرخ گشته و همچنان میچرخد. اما جامعهشناسی با پرسشِ مدام و لق کردنِ پایههای هر آنچه سخت و نامنعطف مینماید اساساً نمیگذارد چُرتمان ببرد؛ سقراط/ خرمگسی که دائم با وزوز کنار گوشت آرامش را ازت میگیرد! میپرسید چگونه؟ با قرار دادن هر چیز، تاکید میکنم: "هر چیز"، در بستر اجتماعیاش.
بیرون از جهان اجتماعی "هیچ" امر معناداری نیست و جامعهشناسی آمده که در خصوص نسبتِ این "هر چیز" با شرایط و بستر اجتماعیاش بگوید و این که میبینید جامعهشناسی به سراغ همه چیز میرود و انواع و اقسام "جامعهشناسیِ فلان و بهمان" به گوشتان میخورد از همین جا ناشی شده. با این وصف نه فقط سنتها که حتی علم و شناخت علمی هم وابسته به شرایط اجتماعی است- شأن نزول "جامعهشناسی علم" و در ادامه "جامعهشناسیِ جامعهشناسی" همین بوده و همین است مبنای رویکرد بازاندیشانه جامعهشناسی به جهان و جهان اجتماعی و نیز به خودش. اما مگر نه این که شرایط اجتماعی دائم تغییر و تغیر مییابد؟ در این صورت چگونه میتوان با خیالی آسوده چُرتی بزنیم در خوشخیالی از این که جهان به همان سویی خواهد رفت که میرفته و میدانستیم؛ همان راهی که سنتها و علوم و ... گفته بودند. اینچنین است که جامعهشناسی خواب از چشمِ آنانی که به ثبات دل خوش کردهاند میرباید و گردابی مدام در مرداب زندگی بهپا میکند.