fr.chemi3t
04-09-2012, 12:36 PM
گاهي وقتها ، حس غريبي يواشكي هايم را به بازي مي گيرد و حوصله لحظه هايم هم سر مي رود . عقربه ها هم بي آنكه نوايي بنوازم ، باز هم از قصه رقص عبور خسته نمي شوند و مدام مي روند . ثانيه هايش بي رحمانه رهايم مي كنند . صداي پايشان گوشم را به زمين مي چسپاند . صدايي نيست ... حرفي نيست ... جز عبور و عبور و عبور...فقط خاكستر رفتني هايش ، اين روزهايم را خاكستري تر مي كند .
دلم سفر مي خواهد و كمي دريا !
گام هايم را ميهمان مي كنم و مي روم . سفر كه باشم همه خوبي ها با من است . رها مي شوم در آغوش لحظه ها و فاصله ها ...
جاده را دوست تر دارم چرا كه آن سويش انتهايي دارد و وصلي به همراه و مرا مي برد به همسايگي خودم .
سفر كه باشي احساست ديوانه ات مي كند و چه دلنشين است اين رهايي و ديوانگي ...
با چرخش چشمانت سريع به بالاي كوه مي روي . اگر بخواهي همان لحظه هم پايين مي آيي . كودكانه هاي احساست ، بزرگ مي شوند و مدام تاب مي خورند و دوباره خيال سرسره بازي ، قلشان ميدهد به سمت جاده .
دستم را از پنجره بيرون مي برم و از اين فاصله ، خط بالايي كوه كه با آسمان پيوند خورده را لمس مي كنم . احساسم قلقلكش مي شود و من پنجره اش باز مي كنم تا هوايي بخورد .
انگار هم آغوش شده ام با آسمان و هوا . قلب تپنده ام پر مي شود از شور زندگي .
نگاه دستهايم را ببينيد ...! انگشتهايم مداد رنگي هايش را مي خواهد . مي خواهم رنگي و رنگين كماني شوم . خسته شده ام از اين همه عمر ، تك رنگي !
روزهايم را به توان بي نهايت ببريد . واژه اي به من بدهيد كه لذت هاي ساختگي ام را خط خطي كند و كمي بوي عشق بدهد .
كمي هم باران تا به تنم بكوبد و بيدار كند اين خاك هاي بي سرپناه را .
مي روم و مي روم ...
به دريا كه مي رسم ، چشمانم عجيب عاشق و دلگير مي شوند !
باران نمي بارد ولي نميدانم گونه هايم چرا اين همه خيس شده اند ...
http://pnu-club.com/imported/2012/04/217.jpg
http://pnu-club.com/imported/2012/04/218.jpg
دلم سفر مي خواهد و كمي دريا !
گام هايم را ميهمان مي كنم و مي روم . سفر كه باشم همه خوبي ها با من است . رها مي شوم در آغوش لحظه ها و فاصله ها ...
جاده را دوست تر دارم چرا كه آن سويش انتهايي دارد و وصلي به همراه و مرا مي برد به همسايگي خودم .
سفر كه باشي احساست ديوانه ات مي كند و چه دلنشين است اين رهايي و ديوانگي ...
با چرخش چشمانت سريع به بالاي كوه مي روي . اگر بخواهي همان لحظه هم پايين مي آيي . كودكانه هاي احساست ، بزرگ مي شوند و مدام تاب مي خورند و دوباره خيال سرسره بازي ، قلشان ميدهد به سمت جاده .
دستم را از پنجره بيرون مي برم و از اين فاصله ، خط بالايي كوه كه با آسمان پيوند خورده را لمس مي كنم . احساسم قلقلكش مي شود و من پنجره اش باز مي كنم تا هوايي بخورد .
انگار هم آغوش شده ام با آسمان و هوا . قلب تپنده ام پر مي شود از شور زندگي .
نگاه دستهايم را ببينيد ...! انگشتهايم مداد رنگي هايش را مي خواهد . مي خواهم رنگي و رنگين كماني شوم . خسته شده ام از اين همه عمر ، تك رنگي !
روزهايم را به توان بي نهايت ببريد . واژه اي به من بدهيد كه لذت هاي ساختگي ام را خط خطي كند و كمي بوي عشق بدهد .
كمي هم باران تا به تنم بكوبد و بيدار كند اين خاك هاي بي سرپناه را .
مي روم و مي روم ...
به دريا كه مي رسم ، چشمانم عجيب عاشق و دلگير مي شوند !
باران نمي بارد ولي نميدانم گونه هايم چرا اين همه خيس شده اند ...
http://pnu-club.com/imported/2012/04/217.jpg
http://pnu-club.com/imported/2012/04/218.jpg