negar92
03-08-2012, 05:52 PM
روز جهانی زن بر شیر زنان ایرانی مبارک :
زن در جامعه شرقی از جمله , جامعه شبه اسلامی فعلی، به نام مذهب و سنت
بیش از همه رنج می برد و حتی به نام اسلام، حقوق و امکاناتی را که خود اسلام به زن داده است، از وی باز گرفتند و نقش اجتماعی او را در حد یک "ماشین رخت شوئی" و ارزش انسانی اش را در شکل "مادر بچه ها" پائین آوردند و از بر زبان آوردن نام او عار دارند و او را به اسم فرزندش می خوانند، هر چند فرزندش پسر باشد!
( دکتر شریعتی / از کتاب زن )
http://up.pnu-club.com/images/m4wykwuir60q25v3vkf4.jpg
آنگاه خدواند جهان را و خورشید و ماه و ستارگان و تپه ها و کوهها و جنگلها و سر انجام مرد را آفرید،به آفرینش زن پرداخت.
پیچکها ،لرزش و جنبش علف ها ،سستی نی ها ،نازکی و لطافت گلها ،سبکی برگها،تندی نگاه آهوان ،روشنی پرتو خورشید ،اشک ابرهای تیره،نا پایداری باد،ترس و رمیدگی خرگوش،غرور طاوس،نرمی کرک،سختی الماس،شیرینی عسل، درندگی ببر،گرمای آتش،سردی برف،پرگویی کلاغو ...صدای کبوتر را یکجا در هم آمیخت و از آن زن را آفرید و او را به مرد داد .
روزگار مرد سرشار از خوشبختی شد،زیرا این وی کسی را داشت که انباز(شریک) خوشی ها و شادهایش باشد. با این همه، پس از چندی مرد روی به درگاه خدای آورد و گفت:خداوندا !این موجودی که به من ارزانی داشته ای،زندگی مرا تیره وتار کرده است.یکسره پر چانگی میکند و جان من را به لبم رسانده است.هرگز مرا تنها نمی گذارد.توجه دایمی می خواهد.بیهوده فریاد می کشد جسمش ضعیف است من آمده ام او را پس بدهم،چراکه نمی توانم با او زندگی کنم.
خداوند زن را پس گرفت. هشت روز گذشت. آنگاه مرد به درگاه خداوند آمدوگفت:خداوندا ! از روزی که زن رفته،زندگی من پوچ وتهی شده است. به یاد می آورم که او چگونه با من می رقصد و می خندید و زندگی من را سر شار از لذت می خواست. به یاد می آورم که او چگونه بر من خود را می آویخت ،و آنگاه که خورشید پنهان می شد و تاریکی پیرامون من را فرا می گرفت ،زندگی من چه آسوده و شیرین می گشت
یک ماه گذشت . دوباره مرد به آستان خداوند آمد و گفت : پروردگارا من نمی توانم او را بشناسم و رفتارش را دریابم ،اما می دانم که او بیش از آنکه مایه خوشبختی من باشد مایه رنج و آزار من است.
خداوند پاسخ داد : (( به راه خود برو و آنچه که نیک است ،به جای آر))
مرد شکوه کنان گفت : اما من نمی توانم با او زندگی کنم
خداوند گفت : (( و بی او هم نمی توانی زندگی کنی))
از افسانه های کهن سانسکریت
زن در جامعه شرقی از جمله , جامعه شبه اسلامی فعلی، به نام مذهب و سنت
بیش از همه رنج می برد و حتی به نام اسلام، حقوق و امکاناتی را که خود اسلام به زن داده است، از وی باز گرفتند و نقش اجتماعی او را در حد یک "ماشین رخت شوئی" و ارزش انسانی اش را در شکل "مادر بچه ها" پائین آوردند و از بر زبان آوردن نام او عار دارند و او را به اسم فرزندش می خوانند، هر چند فرزندش پسر باشد!
( دکتر شریعتی / از کتاب زن )
http://up.pnu-club.com/images/m4wykwuir60q25v3vkf4.jpg
آنگاه خدواند جهان را و خورشید و ماه و ستارگان و تپه ها و کوهها و جنگلها و سر انجام مرد را آفرید،به آفرینش زن پرداخت.
پیچکها ،لرزش و جنبش علف ها ،سستی نی ها ،نازکی و لطافت گلها ،سبکی برگها،تندی نگاه آهوان ،روشنی پرتو خورشید ،اشک ابرهای تیره،نا پایداری باد،ترس و رمیدگی خرگوش،غرور طاوس،نرمی کرک،سختی الماس،شیرینی عسل، درندگی ببر،گرمای آتش،سردی برف،پرگویی کلاغو ...صدای کبوتر را یکجا در هم آمیخت و از آن زن را آفرید و او را به مرد داد .
روزگار مرد سرشار از خوشبختی شد،زیرا این وی کسی را داشت که انباز(شریک) خوشی ها و شادهایش باشد. با این همه، پس از چندی مرد روی به درگاه خدای آورد و گفت:خداوندا !این موجودی که به من ارزانی داشته ای،زندگی مرا تیره وتار کرده است.یکسره پر چانگی میکند و جان من را به لبم رسانده است.هرگز مرا تنها نمی گذارد.توجه دایمی می خواهد.بیهوده فریاد می کشد جسمش ضعیف است من آمده ام او را پس بدهم،چراکه نمی توانم با او زندگی کنم.
خداوند زن را پس گرفت. هشت روز گذشت. آنگاه مرد به درگاه خداوند آمدوگفت:خداوندا ! از روزی که زن رفته،زندگی من پوچ وتهی شده است. به یاد می آورم که او چگونه با من می رقصد و می خندید و زندگی من را سر شار از لذت می خواست. به یاد می آورم که او چگونه بر من خود را می آویخت ،و آنگاه که خورشید پنهان می شد و تاریکی پیرامون من را فرا می گرفت ،زندگی من چه آسوده و شیرین می گشت
یک ماه گذشت . دوباره مرد به آستان خداوند آمد و گفت : پروردگارا من نمی توانم او را بشناسم و رفتارش را دریابم ،اما می دانم که او بیش از آنکه مایه خوشبختی من باشد مایه رنج و آزار من است.
خداوند پاسخ داد : (( به راه خود برو و آنچه که نیک است ،به جای آر))
مرد شکوه کنان گفت : اما من نمی توانم با او زندگی کنم
خداوند گفت : (( و بی او هم نمی توانی زندگی کنی))
از افسانه های کهن سانسکریت