توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگـــــــــی
Fahime.M
05-18-2009, 02:26 PM
زندگی سخت ساده است!
خطر کن!
وارد بازی شو!
چه چیزی از دست می دهی؟
با دستهای تهی امده ایم,
و با دستهای تهی خواهیم رفت
نه چیزی نیست که از دست بدهیم
فرصتی بسیار کوتاه به ما داده اند
تا سرزنده باشیم,
مرگ تنها برای کسانی زیباست که
زیبا زندگی کرده اند!
از زندگی نهراسیده اند!
شهامت زندگی کردن را داشته اند!
کسانی که عشق ورزیده اند
دست افشانده اند
و زندگی را جشن گرفته اند!
پس;
هر لحظه را بگونه ای زندگی کن,
که گویی واپسین لحظه است
و کسی چه می داند؟
شاید اخرین لحظه باشد!
اشو
Fahime.M
05-22-2009, 03:16 PM
گرچه زندگی با درد و غم همراه است
اما مسیر از شادمانی های بسیار نیز خالی نیست
اگر دنیای خود را فرو ریخته یافتی,
تکه های سالم را بر گیر و به راه ادامه بده,
چون در پایان, ارزوهایت را براورده خواهی یافت
به یاد داشته باش!
که در پایان همین فراز و فرودهاست که یکدیگر را توازن می بخشند
بگذار اشکهایت جاری شوند,
بگذار گل لبخند بر لبانت بشکفد
اما تسلیم, هرگز! هرگز!
به یاد ار,
که در تو نیرویی است که نوید واقعیت یافتن رویاهایت را می دهد
حتا انزمانیکه بسیار دور می نمایند!
لیندا پرین سایپ
Fahime.M
07-28-2009, 06:16 AM
حکایت زندگی از نگاه اسکندرمقدونی مورخان مینویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله میکند، با کمال تعجب مشاهده میکند که دروازه آن شهر باز میباشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه میدادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش میرسید عدهای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش میشدند و بقیه به خانهها و دکانها پناه میبردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر میگذارد و می گوید: من اسکندر هستم.
مرد با خونسردی جواب میدهد: من هم ابن عباس هستم.
اسکندر با خشم فریاد میزند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمیترسی؟
مرد جواب میدهد: من فقط از یکی میترسم و او هم خداوند است.
اسکندر به ناچار از مرد میپرسد: پادشاه شما کیست؟
مرد میگوید: ما پادشاه نداریم.
اسکندر با خشم میپرسد: رهبرتان، بزرگتان!؟
مرد میگوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی میکند.
اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت میکنند در میانه راه با حیرت به چالههایی مینگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود.
لحظاتی بعد به قبرستان میرسند، اسکندر با تعجب نگاه میکند و میبیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!
اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش مینشیند، با خود فکر میکند این مردم حقیقیاند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده میرسد و میبیند پیر مردی موی سفید و لاغر در چادری نشسته و عدهای به دور او جمع هستند.
اسکندر جلو میرود و میگوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟
پیر مرد میگوید: آری، من خدمتگزار این مردم هستم!
اسکندر میگوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه میکنی؟
پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده میگوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!
اسکندر میگوید: و اگر نکشم؟
پیرمرد میگوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.
اسکندر سر در گم و متحیّر میگوید: ای پیرمرد من تو را نمیکشم، ولی شرط دارم.
پیرمرد میگوید: اگر میخواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمیپذیرم.
اسکندر ناچار و کلافه میگوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا میروم.
پیرمرد می گوید: بپرس!
اسکندر میپرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟
پیرمرد میگوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون میآییم، به خود میگوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما میباشد!
اسکندر میپرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!
پیرمرد جواب میدهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا میرسد، به کنار بستر او میرویم و خوب میدانیم که در واپسین دم حیات، پردههایی از جلوی چشم انسان برداشته میشود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!
از او چند سوال میکنیم:
چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟
چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟
برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟
او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" میگوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایهام که میدانستم گرسنه است، پنهانی به در خانهاش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!
بعد از آن که آن شخص میمیرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده، و روی سنگ قبرش حک میکنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!
یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک میکنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک میکنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!
بدینسان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود میگیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!
اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام میکند و به لشکر خود دستور میدهد: هیچگونه تعدی به مردم نکند. و به پیرمرد احترام میگذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون میرود!
فکر میکنید: اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟
لحظاتی فکر کنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!
Fahime.M
07-28-2009, 06:19 AM
زندگی انسان مانند شبنمی است که از برگ گلی می لغزد و فرو می چکد. بودا
زندگی بدون عشق همچون درختی است بدون شکوفه و باروبر. جبران خلیل جبران
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است. رابنیندرانات تاگور
زندگی با عشق هرگز تیره نیست. لئو بولیسکا
زندگی از بودن شروع می شود و تا شدن ادامه می یابد . ارد بزرگ
Fahime.M
07-28-2009, 06:22 AM
كتر ضرغام (روانپزشك) اصفهان
سال ها پيش پيري انديشمند اين نكته را در جمعي واگويه مي كرد كه مي تواند پاسخي ساده و روشن و در عين حال قانع كننده فراروي همه ما قرار دهد. مي گفت: چرا بايد از مرگ رويگردان بود و از آن واهمه داشت، در حالي كه زندگي را با شرط مرگ به ما داده اند و به تعبير <توماس مان> نويسنده ژرف انديش آلماني، اين، شرط مقدسي است كه نمي توان از آن روي برتافت. چه دير يا زود بايد آن شرط را به جاي آورد.
اما در اينجا يك شبهه وامي ماند و آن اينكه اين شرط را چه كسي با ما در ميان نهاده است. چنانكه يكي از حكيمان يوناني پس از ديدن صحنه فجيع مرگ كودكان طاعون زده بر دستان مادران زار و نزارشان در معبد، فرياد برمي آورد كه: بارخدايا اين چه حكمت است و گناه آنان چيست و اين همه اندوه و ماتم چراست و اگر تقدير و سرنوشت ناگوارشان را با آنان در ميان مي نهادي، آيا تن به شرط زنده بودن مي دادند؟
زنده ياد دكتر علي شريعتي اين واكنش را نوعي عصيان مي نامد و پرسشي دردآلود كه در شرايط بحراني بر دل و زبان انسان مي گذرد.
در اين حال ويكتور هوگو با نگرشي خشم آلود، همه انسان ها را محكوم به مرگ مي داند، اما معتقد است: ما زندگي را با مرگ پيمانه مي كنيم. بدين معنا كه مفهوم زندگي از مرگ به دست مي آيد و فرزانه اي مي گويد ما زندگي را انتخاب نمي كنيم، اما مي توانيم با نوع نگرش خود به هستي، مرگ خود را انتخاب كنيم يا مرگ هر كس نشان مي دهد كه چگونه زندگي كرده است.
توماس مان در برابر پرسش هوگو، پاسخي جذاب و درخور تا مل مي دهد. او مي گويد: تنها زندگان مي توانند به مرگ بينديشند و نه مردگان! پس اين، زندگي است كه بايد حق مرگ را ادا كند.
اما زنده ياد پرويز داريوش، مترجم و فرزانه نيز سخني ژرف دارد. او به آنان كه از زندگي گلايه مي كردند و آرزوهاي خود را برمي شمردند، با پرسشي عتاب آميز مي گفت:
-چنين حواله و براتي را با تو در ميان گذاشته اند (سندي داري كه زندگي با تو چنين باشد يا چنين نباشد؟)
تاريخ تفكر بشر نيز از آغاز ناظر بر موضوع آميزش مرگ و زندگي بوده است. تا جايي كه مي توان گفت فلسفه چيزي جز بحث در مسا له حيات و ممات نيست، متفكران از ديدگاه هاي گوناگون و گاه متضاد به تدقيق در امر مرگ و زندگي و رابطه ميان آن دو پرداخته اند و برخي مانند خردمند چيني <چونگ شره> همنوايي مرگ و زندگي را همچون شب و روز ذاتي طبيعت دانسته اند و حتي بعضي از اين هماني آن دو سخن گفته اند. گروهي ديگر مرگ را در برابر زندگي قرار مي دهند و معتقدند كه تضاد ميان اين دو پديده بنيادين ترين تضادي است كه در انسان وجود دارد. در اين گروه عده اي از آنجا كه زندگي را مستلزم حضور بشر مي دانند با نگاهي پذيرا و موافق به وجود اين تضاد مي نگرند و مانند مولوي بر اين باورند كه بدون مرگ و نفي زندگي يا به عبارت ديگر بدون نفي كهنه ، اثبات حركت و تكامل امكان پذير نيست. عده اي ديگر به داوري مي نشينند و مانند امپدوكلي حيات را امري مثبت و وجودي و مرگ را امري منفي و عدمي مي شمارند يا چون (( اريك فروم)) با ارزيابي اخلاقي مي انديشند كه آنچه در خدمت حيات است خير و هرآنچه در خدمت مرگ قرار دارد شر است. در ميان بدبينان بعضي همچون فرويد با نگرشي عالمانه هدف نهايي تكاپوي ارگانيسم را تحقق مرگ مي دانند و برخي بدبيني را به جايي مي رسانند كه مرگ نه بلكه زندگي را در برابر زندگي قرار مي دهند مانند شوپنهاور بر اين باورند كه زندگي جز نبرد با زندگي چيز ديگري نيست! نيرويي كه به مرگ مي انجامد.
Fahime.M
10-03-2009, 11:17 AM
زندگي
زندگي خداست و شعر و مهر و عشق و بوسه و آغوش و آهنگ و شور و سوز و ناز و ساز و بهار و آبي و ساده و رقص و صبح و چشم و كام و حال و رود و جوي و گل و رنگ و مست و اشك و لرز و صفا و خوب و زنده و صاف و شراب و خواب و نوش و شاد و گنج و جاده و ماه و روز و وفا و سخا و لطيف و دل آويز و طراوت و زيبا و لبخند و در آخر زندگي زندگي است.
اگر زندگي خدا نيست پس چرا فقط خدا هست؟!
اگر زندگي شعر نيست پس چرا هوهوي بادش ياهوي رند خرابات است؟!
اگر زندگي مهر نيست پس چرا كبوتر با كبوتر باز با باز كند پرواز؟!
اگر زندگي عشق نيست پس چرا ستاره ها باز چشمك مي زنند؟!
اگر زندگي بوسه نيست پس چرا زاغان مرغان عشق نشدند؟!
اگر زندگي آغوش نيست پس چرا نسيم در تن برگ اين گونه مي پيچد؟!
اگر زندگي آهنگ نيست پس چرا صداي جغد و كلاغش نواي پائيز و خرابه دارد؟!
اگر زندگي شور نيست پس چرا شبهايش اينقدر پر درد و حال است؟!
اگر زندگي سوز نيست پس چرا شمع بايد بسوز و بسازد و بگريد و بخندد؟!
اگر زندگي ناز نيست پس چرا مَهْوشاني كه هَوي مهتابند اينقدر كرشمه دارند؟!
اگر زندگي ساز نيست پس چرا همه آهنگ ماندن را خوب مي نوازند؟!
اگر زندگي بهار نيست پس چرا صداي پرندگان را در برگ ريز خزان هم مي شود شنيد؟!
اگر زندگي آبي نيست پس چرا چشم ماه رخان، رنگ دريا و آسمان دارد؟!
اگر زندگي ساده نيست پس چرا همه در خواب اينقدر بي نقشند؟!
اگر زندگي رقص نيست پس چرا پروانه ها تنها فصل عمر را مي رقصند؟!
اگر زندگي صبح نيست پس چرا هر طلوع زندگي آغاز مي شود؟!
اگر زندگي چشم نيست پس چرا نور اينقدر مي رقصد؟!
اگر زندگي كام نيست پس چرا عسل اينقدر شيرين است؟!
اگر زندگي حال نيست پس چرا غروب اصلا خواستني نيست؟!
اگر زندگي رود نيست پس چرا فصلِ خشك، بهار كركس است؟!
اگر زندگي جوي نيست پس چرا زمزمه اش اينقدر شنيدني است؟!
اگر زندگي گل نيست پس چرا اشكِ گل، آئين عزا است؟!
اگر زندگي رنگ نيست پس چرا خاكستري، تنها، رنگ خاكستر است؟!
اگر زندگي مست نيست پس چرا اينقدر پاسبان بر هر كوي و برزن است؟!
اگر زندگي اشك نيست پس چرا آسمان كه مي گريد زمين مي خندد؟!
اگر زندگي صفا نيست پس چرا بي صفا زندگي نيست؟!
اگر زندگي لرز نيست پس چرا اينقدر ماه در بركه مي لرزد؟!
اگر زندگي خوب نيست پس چرا خفاشها تنها در غارند؟!
اگر زندگي زنده نيست پس چرا بوته رز هميشه گل مي كند؟!
اگر زندگي صاف نيست پس چرا گورستانش مه آلود است؟!
اگر زندگي شراب نيست پس چرا اين همه مست، زنده اند؟!
اگر زندگي خواب نيست پس چرا مرگ، مردمان را بيدار مي كند؟!
اگر زندگي نوش نيست پس چرا نيش اينقدر سوز دارد؟!
اگر زندگي شاد نيست پس چرا حيوان نمي خندد؟!
اگر زندگي گنج نيست پس چرا مردن اينقدر سخت است؟!
اگر زندگي نيايش نيست پس چرا بي نيايش كسي زنده نيست؟!
اگر زندگي جاده نيست پس چرا مرده ها در حاشيه دفنند؟!
اگر زندگي ماه نيست پس چرا بي ماه، ماه و سالي نيست؟!
اگر زندگي روز نيست پس چرا هر روز زندگي نو مي شود؟!
اگر زندگي وفا نيست پس چرا هيچ كس بي وفا شِكَّرين نيست؟!
اگر زندگي سخا نيست پس چرا آسمان كه مي بارد زمين مي رويد؟!
اگر زندگي لطيف نيست پس چرا خار، سبز و خشكش يكي است؟!
اگر زندگي دل آويز نيست پس چرا دل، به غير او آويز نيست؟!
اگر زندگي طروات نيست پس چرا مگسان، تخم، بر مردار مي نهند؟!
اگر زندگي زيبا نيست پس چرا مرده ها اينقدر زشتند؟!
اگر زندگي لبخند نيست پس چرا به وقت مرگ لبخند نيست؟!
اگر زندگي نور نيست پس چرا شبهاي سياهش انگار زندگي نيست؟!
اگر زندگي جور نيست پس چرا "هر روز دريغ از ديروز" دروغ نيست؟!
اگر زندگي زندگي نيست پس چرا هيچ چيز در توصيف زندگي بهتر از زندگي نيست؟!
آري، زندگي خداست و شعر و مهر و عشق و بوسه و آغوش و آهنگ و شور و سوز و ناز و ساز و بهار و آبي و ساده و رقص و صبح و چشم و كام و حال و رود و جوي و گل و رنگ و مست و اشك و لرز و صفا و خوب و زنده و صاف و شراب و خواب و نوش و شاد و گنج و جاده و ماه و روز و وفا و سخا و لطيف و دل آويز و طراوت و زيبا و لبخند و نور و جور و در آخر زندگي زندگي است.
Fahime.M
10-29-2009, 11:51 AM
حقيقت زندگي
وقتي حقيقت زندگي
مانع نقشه هاي تو مي شود
آرزو مي کني که روزگار بهتري از راه برسد
و زندگي آسان تري!
بيش از آرزو اميدوارم به اين درک برسي
که تنها تو مي تواني خود و زندگي ات را دگرگون کني!
بهترين لحظه اينک است!
Fahime.M
12-17-2009, 11:52 AM
"زندگی مبارزه میان عقل وعاطفه است"
مارک تواین
Fahime.M
02-01-2010, 10:38 AM
زندگی را نخواهیم فهمید
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گلهای سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گلسرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است؟
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر عزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بینتیجه ماند.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دستهایی را که برای دوستی به سمت ما دراز میشوند، پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.
زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از دلبستن بهراسیم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانسها و فرصتهای طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصتها موفق نبودهایم .فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بستهای میرسیم و یکصد کلید در دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد. شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آن ها در را باز کند. گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز میکند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود و نه کلید دیگر است .یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند. از روی همین زمین خوردنها و دوباره بلندشدنهاست که معنای زندگی فهمیده میشود و ما با تواناییها و قدرتهای درون خود بیش تر آشنا میشویم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم .
Fahime.M
02-06-2010, 02:43 PM
سیزده نکته برای زندگی – گابریل گارسیا مارکز
۱ ـ دوست دارم تورا نه به خاطرشخصیتت بلکه به خاطر شخصیتی که در هنگام با تو بودن پیدا می کنم.
۲ ـ هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث ریختن اشک های تو نمی شود.
۳ ـ اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست نداشت به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
۴ ـ دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.
۵ ـ بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار کسی باشی وبدانی که هرگز به او نخواهی رسید.
۶ ـ هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحت هستی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو باشد.
۷ ـ تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.
۸ ـ هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران.
۹ ـ شاید خدا خواسته که بسیاری افراد نامناسب را بشناسی وسپس شخص مناسب را،به این صورت وقتی او را یافتی بهتر
می توانی شکرگزار باشی.
۱۰ ـ به چیزی که گذشت غم مخور به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن.
۱۱ـ همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده دوبار اعتماد نکنی.
۱۲ـ خود را به فردی بهتر تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از اینکه شخص دیگری را بشناسی و انتظارداشته باشی او تو رابشناسد.
۱۳ـ زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار بهترین چیزها زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری.
Fahime.M
02-20-2010, 12:24 PM
زندگی را می توان حس کرد
با لمس یک گلبرگ
یا بارش باران،
به روی یک کویر خشک و بی وسعت
زندگی را می توان با دیگران حس کرد
زندگی را می توان دید
در روز و شب کوتاه
در چشم انتظاری ها
در حسرت، درد و آه
زندگی در فکر ما، در روح ما جاریست
زندگی را می توان فهمید
زندگی کلمه، جمله، یک حرف است
احساس است!
زندگی را می توان در وسعت اندوه ها فهمید
زندگی را می توان شنید
زندگی یک آه از اعماق دل
یا خنده ای شیرین...
زندگی یک صحبت ساده
در کلمات ما جاریست
زندگی را می توان آموخت
زندگی را از زبان بلبلان!
از عشق !
از انسان می توان آموخت
زندگی را می توان از صحبت اطرافیان آموخت
Fahime.M
02-20-2010, 12:25 PM
زندگی http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
لب زخنده بستن است
گوشهای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه باز هم به گوش میرسد
تو چه فکر میکنی؟
کدام یک درست گفتهاند
من که فکر میکنم گل به راز زندگی اشاره کردهاست
هرچه باشد او گل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کردهاست!
قیصر امین پورhttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg
Fahime.M
02-20-2010, 12:26 PM
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی مجذور اینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
زنده یاد سهراب سپهری
Fahime.M
02-20-2010, 12:27 PM
در کلاس روزگار
درس های گونه گون هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیست کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درس ها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها، تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست: مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.