O M I D
02-05-2012, 05:58 PM
داستان کوتاه
http://pnu-club.com/imported/2012/02/267.jpg
مادر بزرگها و پدر بزرگها و خاله و عمه و عمو و دائی كه برای زایمان زنش؛ همه تو بیمارستان جمع شده بودند ذوق زده بودند و شاد نگاهش میكردند. بچه در آغوش زنش بود؛ به هم عمیق نگاه كردند و....
مینا یزدان پرست
پسرش كه دنیا آمد؛ تپل و مپل بود عینهو یك پهلوان... یك رستم درست و حسابی. از روزی كه دنیا آمد وقتی پدر دستش را نوازش كرد؛ انگشتان كوچولویش را دور انگشت اشاره پدر گــره كرد. پدر ذوق زده به همه نشان داد: ببینید میشه روش حساب كرد از حالا دستمو محكم گرفته! مادر بزرگها و پدر بزرگها و خاله و عمه و عمو و دائی كه برای زایمان زنش؛ همه تو بیمارستان جمع شده بودند ذوق زده بودند و شاد نگاهش میكردند. بچه در آغوش زنش بود؛ به هم عمیق نگاه كردند و هر دو بالای سر نوزاد را بوسیدند...!
بچه ها كه بزرگ میشوند یادمان میرود چه عادتهایی دارند؛ اما بعضی از عادتهای آنها باقی میماند؛ همیشه عادت كرده بود انگشت پدر را محكم بگیرد..تازه كه میخواستند راهش بیندازند پدر انگشتان اشاره اش را به سمت او میگرفت و او با دستان كوچك و تپلش انگشتش را میگرفت؛ بالاخره همینجوری راه افتاد. پدر میگفت: دیدی گفتم میشه روش حساب كرد دستمو محكم میگیره..
زنش از اداره آمده بود و داشت برای شام آشپزی میكرد؛ لبخندی زد و به هردو نگاه كرد. پدر گفت ای جانم! خسته شدم بگذار دراز بكشم؛ آهان حالا چاقالو بیا روی شكمم...و اول یك پایش را خم میكرد بعد آن یكی پا را خیلی با احتیاط صاف دراز میكرد و مینشست و بعد دراز میكشید و بچه را میگذاشت روی شكمش و بازی میكردند...
: پدر دنبالم میكنی؟ هر وقت این درخواست میشد مادر میگفت: من آمدم بگیرمـش... اما اینبار دوباره گفت: پدر! پدر دنبالم میكنی؛ تند میدوی منو بگیری؟
پدرو مادر نگاه عمیقی به هم انداختند؛ پدر گفت: بدو آمدم بگیرمت!
پسرك با شوق میدوید دور اطاق و پدر در حالی كه به سختی پاها را بلند میكرد؛ شروع كرد به تند تند راه رفتن برای دنبال كردنش. پسرك با نا امیدی برگشت و گفت: تندتر پدر؛ تند تند..
مادر گفت: نه پسرم؛ بابات؛ بزرگه پاش میخوره به میزو صندلی میشكنند.. بگذار بابا همینجوری دنبالت كنه.
پدر گفت: آره پسرم؛ مامان ناراحت میشه اگه چیزی بشكنه.!! حالا تو بیا منو بگیر كوچولو.
و هر دو نگاه عمیقی به هم انداختند....
جلوی دبستان ایستاده بود و منتظر پسرش بود كه جلوی در مدرسه پیدایش بشود؛ بچه ها شیطان و بازیگوش میدویدند و از لای در مدرسه كه پدرها را میدیدند؛ شیر میشدند و مثل گلوله به سمت پدر و مادرهاشان میدویدند. پسرش دوید بیرون با كوله پشتی كوچولوی كلاس اولی ها. دستانش را به سمت پدر باز كرد كه بپرد بقلش. پدر مثل همیشه یك پایش را خم كرد و با پای صاف و كشیده دیگر كمی خم شد و او را در آغوش كشید و بالا برد و بقل كرد. پسر گفت: سلام بابا؛ منو مثل عمو میچرخونی؟: نه پسرم توی كوچه ایم پات میخوره تو صورت بچه های مدرسه؛ بارك الله كوچولو حالا بیا پائین دستمو بگیر مثل دو تا مرد با هم راه بریم.
هفته دفاع مقدس بود؛ توی كلاس داشتند از جنگ و رزمنــده و جانبــاز صحبـت میكردند؛ كه خانم معلم بعد از یك مقداری توضیح راجع به جنك و رزمنده ها؛ ناگهان رو كرد به بچه های كلاس و گفت: جانباز! مثل پدر این پسر گلم كه یك پاشو از دست داده است؛ رفته جبهه جنگیده؛ از كشورمون دفاع كرده؛ یكی از اعضا بدنش را از دست داده اما شهید نشده و زنده است؛ و مایه افتخار همه ماها. به افتخار پدر این پسر گلمون یك دست مرتب بزنید..... و همه بچه ها دست زده بودند و پیش خودشون به اون حسودی كرده بودند كه خوش به حالش.. با خودش فكر كرد: خانم معلم اشتباه گرفته؛ من كه بابام چیزیش نیست...؟ بابا جبهه رفته و جنگیده اما چیزیش نیست؛ ولی عیبی نداره برام دست زدند؛ دیگه نمیشه به خانم بگم اشتباه كرده آبروش میره جلوی بچه ها....
تا شب توی فكر بود؛ منتظر بود بابا بیاد تا بهش بگه خانم معلم چه اشتباهی كرده و یكی از عكسهای جبهه بابا را بگیره ببره برای خانم معلم. پدر آمد و اینبار پسر كوچولو با دقت بیشتری به پدر نگاه كرد و دید كه پدر وقتی كه خم شد بند كفشهاشو باز كنه یكی از پاهاشو خم نكرد هیچوقت متوجه این ماجرا نمیشد. دوید جلو وبا كنجكاوی گفت: سلام پدر چرا پاتو خم نكردی...؟
پدر گفت: سلام كوچولو سلام قهرمان؛ خسته ام پام درد میكنه ..... نمیتونم راه بیام؛ بیا منو راه ببر تا تو اطاق؛ بیا بیا دستمو بگیر كوچولو. پسرك با شیطنت دست پدر را گرفت اما ذول زده بود به پای پدر و شروع كرد به تعریف كردن كه: پدر امروز خانم معلم توی كلاس منو اشتباهی گرفت همه برام دست زدند! مادر داشت چایی كه ریخته بود میآورد خنده كنان گفت: سلام؛ خسته نباشی. و روشو كرد به پسرش و پرسید: چی رو اشتباه گرفته بود؛ مادرم؟
پسرك باز هم رو به پدر گفت: شما رو اشتباه گرفته بودند؛ خانم معلم میگفت شما شهیـد شدی؛ اما هنـوز زنده ای! بعـد برامون دست زدند!.... پدر و مادر نگاه عمیقی به هم انداختند؛ پدر كه تازه نشسته بود عرق پیشانی اش را آرام پاك كرد؛ از همسرش برای چایی تشكر كرد و با دقت به پسرش نگاه كرد؛ كمی سكوت كرد و به هوای مرتب كردن كوسنهای پشت كمرش كمی وقت كشی كرد و بعد گفت: نه پسرم معلمت ماهارو اشتباه نگرفته.
زن سینی چائی به بقل نشست! با دقت به پسرش نگاه كرد و گفت: نه مادرم؛ شمارو اشتباه نگرفتند ولی شما چون كوچولویی هنوز متوجه منظور خانم معلم نشدی.
پسرك هاج و واج و با عجله؛ انگار كه بخواد جلوی اشتباه مادر و پدر را هم بگیرد تا آنها هم همان اشتباه خانم معلم را نكننــد گفت: نه مامانی؛ اون فكر میكرد بابا شهید شده ولی هنوز زنده است. میگفت یعنی بابا زخمی شده؛ پاش یك چیزیش شده.
پدر گفت: بیا؛ بیا بقلم تا برات تعریف كنم یعنی چی؛ تو یك قهرمانی؛ یك قهرمان كوچولو و انگشتش را به سمت پسر كوچولو دراز كرد؛ پسر روی عادت فورا" دستش را دور انگشت پدر مشت كرد و روی پای دراز شده پدر پرید و رفت بالای زانوی پدر نشست.
پدر آرام آرام شروع كرد برای او از جبهه و جنگ تعریف كردن؛ و پسرك با بی تابی گفت: میدونم پدر؛ عكسهاتو هم دیدم؛ میدونم آن دوستت كه توی عكسه شهید شده برام گفتی! ولی اون شهید شده نه شما! من هم همینو میگم عكس دوستتو با خودت بده ببرم نشون بدم؛ بگم اون شهید شـده.. پدر خندید؛ عمیق و خشك و.. نمناك؛ گفت: نه پدر جان گوش كن شما دیگه از الان یك مرد درست حسابی میشی گوش كن! حاضری؟ بگم؟ تعریف كنم؟ پسرك هم كه منتظر یك داستان مهیج و دلنشین بود به سرعت گفت: بگید.!
پدر باز شروع كرد آرام آرام از جنگ گفتن و اینكه آن روز كه دوستش كشته شده بود. پسرك اصلاح كرد: شهید شده بود..! پدر لبخند زد و گفت بله شهید شد؛ اما از آن روز یك چیزی برای قهرمان كوچك گفته نشده بود و آن اینكه پدر یكی از پاهایش را همان جا از دست داده بود و هفت سال بود كه پدر و مادر با دقت تمام این مسئله را از او پنهان كرده بودند.
پسرك با چشمان از حدقه در آمده گفت: یعنی شما یك پا ندارید؟ پدر سرش را بالا گرفت و خیلی محكم و جدی گفت: بلــه! پسر تا حالا پدر را اینقدر جدی ندیده بود؛ جدی؛ آرام؛ و قوی. پسر گفت: ایناهاش؛ یكی؛ دوتا!
پدر گفت: یكی از پاها مصنوعیه؛ میخواهی نشونت بدم. مادر گفت: مامان جون خیلی جالبه مثل آدم آهنیت كه پاهاش آهنی و قوی هست. اینقدر خوشت میآد.
پسرك خودش را از روی پای پدربه پائین ســر داد و عقب ایستاد و گفت: ببینـــم؟
پدر به آرامی پاچه شلوار را بالا زد؛ برایش سخت بود؛ سالها بود با پوشیدن جورابهای كلفت و بلند مواظب بود كه پسر عزیزش چشمش به پای مصنوعی اش نیافتد؛ حتی در گرمای تابستان كه دوستانش كه وضعیتی شبیه او داشتند گهگاهی از زخم شدن پاهایشان گله میكردند و پای مصنوعی را در میآوردند و با عصا بیرون میآمدند؛ زخم و درد را تحمل كرده بود تا كودك آزرده و غمگین نشود؛ تا به سنی برسد كه بفهمد؛ آنچه را كه بایـد.
مادر روی زمین نشست و به پدر كمك كرد؛ وقتی پدر همانطور كه دولا شده بود جورابش را در آورد به فكر فرو رفت؛ مادر مثل همیشه به كمك پدر آمد و با آرامش و احترام شروع به در آوردن جوراب كرد؛ هر دو نگاه عمیقی به هم انداختند و جوراب كه درآمد. پسرك برای اولین بار در زندگیش یك پای مصنوعی دید؛ به رنگ پوست بدن؛ براق و صیقلی زیر نور اطاق برق میزد.. صاف بدون هیچ چین و چروكی. مادر و پدر كمی پاچه شلوار را بالاتر زدند و به او نگاه كردند و مادر گفت: ایناهاش. بیا جلو ببینش؛ بیا مادر بیا بهش دست بزن.
پسرك با احتیاط جلو رفت؛ كمی شك داشت كه دست بزند یا نه؟ راستـش دلش برای پــدر سوختــه بــود؛ كه اینجور آرام به او نگاه میكرد و پایش را دراز كرده بود. باز به پدر نگاه كرد.
پدر چشمكی زد و با ســر به او اشاره كرد كه بیا جلو. پسرك گفت: از جاش در میآد؟ درش میآری؟
پدر با لبخند سری تكان داد و به آرامی فشاری به پای مصنوعی آورد؛ و مــادر با احتیـــاط پای مصنوعی را از پاچه شلوار به سمت بیرون كشید.حالا جـای پـای پـدر در شلوار خـالی بـود.!
باز به پدر نگاهی انداخت.
به پدر گفت: پا مصنوعی واقعیـــه؟
پـدر و مادر؛ از سئوالش جا خوردند؛ از تناقضی كه در جمله بود خنده شان گرفت؛ به هم نگاه میكردند و میخندیدند؛ اما پــدر بیشتر از مادر میخندید؛ از ته دل؛ از ته ته دلش.... قاه قاه...
پدر گفت: واقعیه. واقعی واقعی.!
داشت نقاشی میكشیــد؛ با خودش به نتیجه رسیده بود كه معلم بیخودی نگفته بود برایشان دست بزنند؛ پدرش یك شعبده باز واقعی بــود؛ هم شهیـد بود؛ هم زنــده! تــازه..توی این سالها پای واقعیش را زیر پای مصنوعی قایــم كــرده بــود! به خودش گفت: هیچ پدری مثل پدر من قهرمان نیست؛ پدر من قهرمان واقعیه.
پـدر نشست هنوز پای مصنوعی كنار دست پسرك بود؛ تا دید پدر روی مبل نشست و از چرت زدنش بیدار شده؛ خواست پای مصنوعی را بقل كند ببرد برای پــدرش..
پدرگفت: نه اونو نیارش؛ بیا قهرمان؛ بیـا خودت به من كمك كن!
و انگشتش را دراز كرد: دستمو بگیر كوچولــو.
http://pnu-club.com/imported/2012/02/267.jpg
مادر بزرگها و پدر بزرگها و خاله و عمه و عمو و دائی كه برای زایمان زنش؛ همه تو بیمارستان جمع شده بودند ذوق زده بودند و شاد نگاهش میكردند. بچه در آغوش زنش بود؛ به هم عمیق نگاه كردند و....
مینا یزدان پرست
پسرش كه دنیا آمد؛ تپل و مپل بود عینهو یك پهلوان... یك رستم درست و حسابی. از روزی كه دنیا آمد وقتی پدر دستش را نوازش كرد؛ انگشتان كوچولویش را دور انگشت اشاره پدر گــره كرد. پدر ذوق زده به همه نشان داد: ببینید میشه روش حساب كرد از حالا دستمو محكم گرفته! مادر بزرگها و پدر بزرگها و خاله و عمه و عمو و دائی كه برای زایمان زنش؛ همه تو بیمارستان جمع شده بودند ذوق زده بودند و شاد نگاهش میكردند. بچه در آغوش زنش بود؛ به هم عمیق نگاه كردند و هر دو بالای سر نوزاد را بوسیدند...!
بچه ها كه بزرگ میشوند یادمان میرود چه عادتهایی دارند؛ اما بعضی از عادتهای آنها باقی میماند؛ همیشه عادت كرده بود انگشت پدر را محكم بگیرد..تازه كه میخواستند راهش بیندازند پدر انگشتان اشاره اش را به سمت او میگرفت و او با دستان كوچك و تپلش انگشتش را میگرفت؛ بالاخره همینجوری راه افتاد. پدر میگفت: دیدی گفتم میشه روش حساب كرد دستمو محكم میگیره..
زنش از اداره آمده بود و داشت برای شام آشپزی میكرد؛ لبخندی زد و به هردو نگاه كرد. پدر گفت ای جانم! خسته شدم بگذار دراز بكشم؛ آهان حالا چاقالو بیا روی شكمم...و اول یك پایش را خم میكرد بعد آن یكی پا را خیلی با احتیاط صاف دراز میكرد و مینشست و بعد دراز میكشید و بچه را میگذاشت روی شكمش و بازی میكردند...
: پدر دنبالم میكنی؟ هر وقت این درخواست میشد مادر میگفت: من آمدم بگیرمـش... اما اینبار دوباره گفت: پدر! پدر دنبالم میكنی؛ تند میدوی منو بگیری؟
پدرو مادر نگاه عمیقی به هم انداختند؛ پدر گفت: بدو آمدم بگیرمت!
پسرك با شوق میدوید دور اطاق و پدر در حالی كه به سختی پاها را بلند میكرد؛ شروع كرد به تند تند راه رفتن برای دنبال كردنش. پسرك با نا امیدی برگشت و گفت: تندتر پدر؛ تند تند..
مادر گفت: نه پسرم؛ بابات؛ بزرگه پاش میخوره به میزو صندلی میشكنند.. بگذار بابا همینجوری دنبالت كنه.
پدر گفت: آره پسرم؛ مامان ناراحت میشه اگه چیزی بشكنه.!! حالا تو بیا منو بگیر كوچولو.
و هر دو نگاه عمیقی به هم انداختند....
جلوی دبستان ایستاده بود و منتظر پسرش بود كه جلوی در مدرسه پیدایش بشود؛ بچه ها شیطان و بازیگوش میدویدند و از لای در مدرسه كه پدرها را میدیدند؛ شیر میشدند و مثل گلوله به سمت پدر و مادرهاشان میدویدند. پسرش دوید بیرون با كوله پشتی كوچولوی كلاس اولی ها. دستانش را به سمت پدر باز كرد كه بپرد بقلش. پدر مثل همیشه یك پایش را خم كرد و با پای صاف و كشیده دیگر كمی خم شد و او را در آغوش كشید و بالا برد و بقل كرد. پسر گفت: سلام بابا؛ منو مثل عمو میچرخونی؟: نه پسرم توی كوچه ایم پات میخوره تو صورت بچه های مدرسه؛ بارك الله كوچولو حالا بیا پائین دستمو بگیر مثل دو تا مرد با هم راه بریم.
هفته دفاع مقدس بود؛ توی كلاس داشتند از جنگ و رزمنــده و جانبــاز صحبـت میكردند؛ كه خانم معلم بعد از یك مقداری توضیح راجع به جنك و رزمنده ها؛ ناگهان رو كرد به بچه های كلاس و گفت: جانباز! مثل پدر این پسر گلم كه یك پاشو از دست داده است؛ رفته جبهه جنگیده؛ از كشورمون دفاع كرده؛ یكی از اعضا بدنش را از دست داده اما شهید نشده و زنده است؛ و مایه افتخار همه ماها. به افتخار پدر این پسر گلمون یك دست مرتب بزنید..... و همه بچه ها دست زده بودند و پیش خودشون به اون حسودی كرده بودند كه خوش به حالش.. با خودش فكر كرد: خانم معلم اشتباه گرفته؛ من كه بابام چیزیش نیست...؟ بابا جبهه رفته و جنگیده اما چیزیش نیست؛ ولی عیبی نداره برام دست زدند؛ دیگه نمیشه به خانم بگم اشتباه كرده آبروش میره جلوی بچه ها....
تا شب توی فكر بود؛ منتظر بود بابا بیاد تا بهش بگه خانم معلم چه اشتباهی كرده و یكی از عكسهای جبهه بابا را بگیره ببره برای خانم معلم. پدر آمد و اینبار پسر كوچولو با دقت بیشتری به پدر نگاه كرد و دید كه پدر وقتی كه خم شد بند كفشهاشو باز كنه یكی از پاهاشو خم نكرد هیچوقت متوجه این ماجرا نمیشد. دوید جلو وبا كنجكاوی گفت: سلام پدر چرا پاتو خم نكردی...؟
پدر گفت: سلام كوچولو سلام قهرمان؛ خسته ام پام درد میكنه ..... نمیتونم راه بیام؛ بیا منو راه ببر تا تو اطاق؛ بیا بیا دستمو بگیر كوچولو. پسرك با شیطنت دست پدر را گرفت اما ذول زده بود به پای پدر و شروع كرد به تعریف كردن كه: پدر امروز خانم معلم توی كلاس منو اشتباهی گرفت همه برام دست زدند! مادر داشت چایی كه ریخته بود میآورد خنده كنان گفت: سلام؛ خسته نباشی. و روشو كرد به پسرش و پرسید: چی رو اشتباه گرفته بود؛ مادرم؟
پسرك باز هم رو به پدر گفت: شما رو اشتباه گرفته بودند؛ خانم معلم میگفت شما شهیـد شدی؛ اما هنـوز زنده ای! بعـد برامون دست زدند!.... پدر و مادر نگاه عمیقی به هم انداختند؛ پدر كه تازه نشسته بود عرق پیشانی اش را آرام پاك كرد؛ از همسرش برای چایی تشكر كرد و با دقت به پسرش نگاه كرد؛ كمی سكوت كرد و به هوای مرتب كردن كوسنهای پشت كمرش كمی وقت كشی كرد و بعد گفت: نه پسرم معلمت ماهارو اشتباه نگرفته.
زن سینی چائی به بقل نشست! با دقت به پسرش نگاه كرد و گفت: نه مادرم؛ شمارو اشتباه نگرفتند ولی شما چون كوچولویی هنوز متوجه منظور خانم معلم نشدی.
پسرك هاج و واج و با عجله؛ انگار كه بخواد جلوی اشتباه مادر و پدر را هم بگیرد تا آنها هم همان اشتباه خانم معلم را نكننــد گفت: نه مامانی؛ اون فكر میكرد بابا شهید شده ولی هنوز زنده است. میگفت یعنی بابا زخمی شده؛ پاش یك چیزیش شده.
پدر گفت: بیا؛ بیا بقلم تا برات تعریف كنم یعنی چی؛ تو یك قهرمانی؛ یك قهرمان كوچولو و انگشتش را به سمت پسر كوچولو دراز كرد؛ پسر روی عادت فورا" دستش را دور انگشت پدر مشت كرد و روی پای دراز شده پدر پرید و رفت بالای زانوی پدر نشست.
پدر آرام آرام شروع كرد برای او از جبهه و جنگ تعریف كردن؛ و پسرك با بی تابی گفت: میدونم پدر؛ عكسهاتو هم دیدم؛ میدونم آن دوستت كه توی عكسه شهید شده برام گفتی! ولی اون شهید شده نه شما! من هم همینو میگم عكس دوستتو با خودت بده ببرم نشون بدم؛ بگم اون شهید شـده.. پدر خندید؛ عمیق و خشك و.. نمناك؛ گفت: نه پدر جان گوش كن شما دیگه از الان یك مرد درست حسابی میشی گوش كن! حاضری؟ بگم؟ تعریف كنم؟ پسرك هم كه منتظر یك داستان مهیج و دلنشین بود به سرعت گفت: بگید.!
پدر باز شروع كرد آرام آرام از جنگ گفتن و اینكه آن روز كه دوستش كشته شده بود. پسرك اصلاح كرد: شهید شده بود..! پدر لبخند زد و گفت بله شهید شد؛ اما از آن روز یك چیزی برای قهرمان كوچك گفته نشده بود و آن اینكه پدر یكی از پاهایش را همان جا از دست داده بود و هفت سال بود كه پدر و مادر با دقت تمام این مسئله را از او پنهان كرده بودند.
پسرك با چشمان از حدقه در آمده گفت: یعنی شما یك پا ندارید؟ پدر سرش را بالا گرفت و خیلی محكم و جدی گفت: بلــه! پسر تا حالا پدر را اینقدر جدی ندیده بود؛ جدی؛ آرام؛ و قوی. پسر گفت: ایناهاش؛ یكی؛ دوتا!
پدر گفت: یكی از پاها مصنوعیه؛ میخواهی نشونت بدم. مادر گفت: مامان جون خیلی جالبه مثل آدم آهنیت كه پاهاش آهنی و قوی هست. اینقدر خوشت میآد.
پسرك خودش را از روی پای پدربه پائین ســر داد و عقب ایستاد و گفت: ببینـــم؟
پدر به آرامی پاچه شلوار را بالا زد؛ برایش سخت بود؛ سالها بود با پوشیدن جورابهای كلفت و بلند مواظب بود كه پسر عزیزش چشمش به پای مصنوعی اش نیافتد؛ حتی در گرمای تابستان كه دوستانش كه وضعیتی شبیه او داشتند گهگاهی از زخم شدن پاهایشان گله میكردند و پای مصنوعی را در میآوردند و با عصا بیرون میآمدند؛ زخم و درد را تحمل كرده بود تا كودك آزرده و غمگین نشود؛ تا به سنی برسد كه بفهمد؛ آنچه را كه بایـد.
مادر روی زمین نشست و به پدر كمك كرد؛ وقتی پدر همانطور كه دولا شده بود جورابش را در آورد به فكر فرو رفت؛ مادر مثل همیشه به كمك پدر آمد و با آرامش و احترام شروع به در آوردن جوراب كرد؛ هر دو نگاه عمیقی به هم انداختند و جوراب كه درآمد. پسرك برای اولین بار در زندگیش یك پای مصنوعی دید؛ به رنگ پوست بدن؛ براق و صیقلی زیر نور اطاق برق میزد.. صاف بدون هیچ چین و چروكی. مادر و پدر كمی پاچه شلوار را بالاتر زدند و به او نگاه كردند و مادر گفت: ایناهاش. بیا جلو ببینش؛ بیا مادر بیا بهش دست بزن.
پسرك با احتیاط جلو رفت؛ كمی شك داشت كه دست بزند یا نه؟ راستـش دلش برای پــدر سوختــه بــود؛ كه اینجور آرام به او نگاه میكرد و پایش را دراز كرده بود. باز به پدر نگاه كرد.
پدر چشمكی زد و با ســر به او اشاره كرد كه بیا جلو. پسرك گفت: از جاش در میآد؟ درش میآری؟
پدر با لبخند سری تكان داد و به آرامی فشاری به پای مصنوعی آورد؛ و مــادر با احتیـــاط پای مصنوعی را از پاچه شلوار به سمت بیرون كشید.حالا جـای پـای پـدر در شلوار خـالی بـود.!
باز به پدر نگاهی انداخت.
به پدر گفت: پا مصنوعی واقعیـــه؟
پـدر و مادر؛ از سئوالش جا خوردند؛ از تناقضی كه در جمله بود خنده شان گرفت؛ به هم نگاه میكردند و میخندیدند؛ اما پــدر بیشتر از مادر میخندید؛ از ته دل؛ از ته ته دلش.... قاه قاه...
پدر گفت: واقعیه. واقعی واقعی.!
داشت نقاشی میكشیــد؛ با خودش به نتیجه رسیده بود كه معلم بیخودی نگفته بود برایشان دست بزنند؛ پدرش یك شعبده باز واقعی بــود؛ هم شهیـد بود؛ هم زنــده! تــازه..توی این سالها پای واقعیش را زیر پای مصنوعی قایــم كــرده بــود! به خودش گفت: هیچ پدری مثل پدر من قهرمان نیست؛ پدر من قهرمان واقعیه.
پـدر نشست هنوز پای مصنوعی كنار دست پسرك بود؛ تا دید پدر روی مبل نشست و از چرت زدنش بیدار شده؛ خواست پای مصنوعی را بقل كند ببرد برای پــدرش..
پدرگفت: نه اونو نیارش؛ بیا قهرمان؛ بیـا خودت به من كمك كن!
و انگشتش را دراز كرد: دستمو بگیر كوچولــو.