PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شاملو



Fahime.M
10-22-2008, 11:14 PM
برای زیستن دو :16: لازم است
قلبی که دوست بدارد قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من قلبی برای انسانی که من می خواهم
تا انسان را کنار خود حس کنم

sunyboy
10-23-2008, 08:19 PM
به جست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.

به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-

و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.

پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -

و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...

sunyboy
10-25-2008, 06:23 PM
فریادی و دیگر هیچ .
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا سر یاس بتواند نهاد.
***
بر بستر سبزه ها خفته ایم
با یقین سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم
و با امیدی بی شکست
از بستر سبزه ها
با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم
***
اما یاس آنچنان توناست
که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !
فریادی
و دیگر
هیچ !

Fahime.M
10-26-2008, 11:43 AM
روزی ما دوباره کبوترهامان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است

و هرانسان
برای هرانسان
برادری است

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و:16:
برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر اخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که هر لب ترانه ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهامان دانه بریزیم....

ومن انروز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم

sunyboy
10-26-2008, 11:13 PM
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سبیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!

و چشانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابنک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آ نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود

Fahime.M
10-27-2008, 12:33 PM
طرف ما شب نیست
صدا با سکوت اشتی نمیکند
کلمات انتظار میکشند

من با تو تنها نیستم هیچکس با هیچکس تنها نیست
شب از ستاره ها تنها تراست

خشم کوچه در مشت توست
در لبان تو شعر روشن صیقل میخورد
من تو را دوست می دارم وشب از ظلمت خود وحشت میکند

sunyboy
10-27-2008, 01:03 PM
در برابر بی کرانی سکن
جنبش کوچک گلبرگ
به پروانه ئی ماننده بود

زمان با گام شتا بنک بر خواست
و در سرگردانی
یله شد
در باغستان خشک
معجزه وصل
بهاری کرد

سراب عطشان
برکه ئی صافی شد
و گنجشکان دست آموز بوسه
شادی را
در خشکسار باغ
به رقص در آوردند
(2)
اینک چشمی بی دریغ
که فانوس را اشکش
شور بختی مردمی را که تنها بودم وتاریک
لبخند می زند

آنک منم که سرگردانی هایم را همه
تا بدین قله جل جتا
پیموده ام
آنک منم
میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده

آنک منم
پا بر صلیب باژگون نهاده
با قامتی به بلندی فریاد
(3)
در سرزمین حسرت معجزهای فرود آ مد
[ واین خود معجزه ئی دیگر گونه بود ]

فریاد کردم،:
«- ای مسافر!
با من از زنجیریان بخت که چنان سهمنک دوست می داشتم
این مایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه می باید کرد؟»

«- بر ایشان مگیر!»

چنین گفت و چنین کردم

لایه تیره فرو نشست
آبگیر کدر
صافی شد
و سنگریزه های زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید

دندانهای خشم
به لبخندی
زیبا شد

رنج دیرینه
همه کینه هایش را
خندید

پای آبله در چمنزار آفتاب
فرود آمد
بی آنکه از شب نا آشتی
داغ سیاهی بر جگر نهاده باشم
(4)
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ئی
دل بسته بودم
(5)
شکوهی در جانم تنوره می کشد
گوئی از پک ترین هوای کوهستان
لبالب
قدحی در کشیده ام

در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی میکنم-
دیوانه
به تماشای من بیا!

Fahime.M
10-27-2008, 05:34 PM
ممنون اقا مدیر که به این تاپیک رونق میدی با شعراتنمیدونم چرا علاقه مند دیگه ای نیست(اشکال از کمی اعضای سایته ها.....:38:)
ولی اگه میشه بگین از کدوم دفتر شعر شاملو این شعرها هستن(منبع)

بودن(هوای تازه)

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بربلند کاج خشک کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک

sunyboy
10-27-2008, 06:46 PM
خواهش می کنم!! دفتر شعراش یادم نیست اینا رو حفظم نمیدونم مال کدوم دفتر شعرشه!!



زیبا ترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می ایند،
و از شکوهمندی یاس انگیزش
پرواز ِشامگاهی ِدرناها را
پنداری
یکسر به سوی ماه است.
***
زنگار خورده باشد بی حاصل
هر چند
از دیر باز
آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهی درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباری
از سنگی می روبد،
چیزنهفته ئی ت می آموزد:
چیزی که ای بسا می دانسته ئی،
چیزی که
بی گمان
به زمانهای دور دست
می دانسته ئی

Fahime.M
11-07-2008, 01:34 PM
از دست های گرم تو
سخن ها میتوان گفت
غم نان اگر بگذارد

نغمه در نغمه در افکنده
ای مسیح مادر ای خورشید
ا ز مهربانی بی دریغ جان است
با چنگ تمامی نا÷ذیر تو سرودها میتوانم گفت
غم نان اگر بگذارد

رنگ ها در رنگ ها دویده
از رنگین کمان بهاری تو
که سرا÷رده در این باغ خزان رسیده بر افراشته است
نقش ها میتوان زد غم نان اگر بگذارد

چشم ساری در دل
ابشاری د رکف
افتابی در نگاه
از انسانی که تویی
قصه ها میتوانم کرد
غم نان اگر بگذارد

sunyboy
11-09-2008, 10:07 PM
بودن
یا نبودن...

بحث در این نیست
وسوسه این است.
***
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشیر به زهر آب دیده
در کف دشمن.-

همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه معلوم
فرو خواهد افتاد.

پدرم مگر به باغ جتسمانی خفته بود
که نقش من میراث اعتماد فریبکار اوست
وبستر فریب او
کامگاه عمویم!

[ من این همه را
به ناگهان دریافتم،
با نیم نگاهی
از سر اتفاق
به نظاره گان تماشا]
اگر اعتماد
چون شیطانی دیگر
این قابیل دیگر را
به جتسمانی دیگر
به بی خبری لا لا نگفته بود،-
خدا را
خدا را !
***
چه فریبی اما،
چه فریبی!
که آنکه از پس پرده نیمرنگ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامی فاجعه
آگاه است
وغمنامه مرا
پیشاپیش
حرف به حرف
باز می شناسد
***
در پس پرده نیمرنگ تاریکی
چشمها
نظاره درد مرا
سکه ها از سیم وزر پرداخته اند.
تا از طرح آزاد ِ گریستن
در اختلال صدا و تنفس آن کس
که متظاهرانه
در حقیقت به تردید می نگرد
لذتی به کف آرند.

از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام
مرا و عموی مرا
به تساوی
در برابر خویش به کرنش می خوانند،
هرچندرنج ِمن ایشان را ندا در داده باشد که دیگر
کلادیوس
نه نام عــّم
که مفهومی است عام.

وپرده...
در لحظه محتوم...
***
با این همه
از آن زمان که حقیقت
چون روح ِ سرگردان ِ بی آرامی بر من آشکاره شد
و گندِِِ جهان
چون دود مشعلی در صحنه دروغین
منخرین مرا آزرد،
بحثی نه
که وسوسه ئی است این:
بودن
یا
نبودن

Fahime.M
04-18-2009, 12:29 PM
از مرگ ‚ من سخن گفتم

چندان كه هياهوي سبز بهاري ديگر
از فرا سوي هفته ها به گوش آمد،
با برف كهنه
كه مي رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان كه قافله در رسيد و بار افكند
و به هر كجا
بر دشت
از گيلاس بنان
آتشي عطر افشان بر افروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ
من
سخن گفتم

***
غبار آلود و خسته
از راه دراز خويش
تابستان پير
چون فراز آمد
در سايه گاه ديوار
به سنگيني
يله داد
و كودكان
شادي كنان
گرد بر گردش ايستادند
تا به رسم ديرين
خورجين كهنه را
گره بگشايد
و جيب دامن ايشان را همه
از گوجه سبز و
سيب سرخ و
گردوي تازه بيا كند.
پس
من مرگ خوشتن را رازي كردم و
او را
محرم رازي؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم

و با پيچك
كه بهار خواب هر خانه را
استادانه
تجيري كرده بود،
و با عطش
كه چهره هر آبشار كوچك
از آن
با چاه
سخن گفتم،

و با ماهيان خرد كاريز
كه گفت و شنود جاودانه شان را
آوازي نيست،

و با زنبور زريني
كه جنگل را به تاراج مي برد
و عسلفروش پير را
مي پنداشت
كه باز گشت او را
انتظاري مي كشيد.

و از آ ن با برگ آخرين سخن گفتم
كه پنجه خشكش
نو اميدانه
دستاويزي مي جست
در فضائي
كه بي رحمانه
تهي بود
***
و چندان كه خش خش سپيد زمستاني ديگر
از فرا سوي هفته هاي نزديك
به گوش آمد
و سمور و قمري
آسيه سر
از لانه و آشيانه خويش
سر كشيدند،
با آخرين پروانه باغ
از مرگ
من
سخن گفتم
***
من مرگ خوشتن را
با فصلها در ميان نهاده ام و
با فصلي كه در مي گذشت؛
من مرگ خويشتن را
با برفها در ميان نهادم و
با برفي كه مي نشست؛

با پرنده ها و
با هر پرنده كه در برف
در جست و جوي
چينه ئي بود

با كاريز
و با ماهيان خاموشي
من مرگ خويشتن را با ديواري در ميان نهادم
كه صداي مرا
به جانب من
باز پس نمي فرستاد
چرا كه مي بايست
تا مرگ خويشتن را
من
نيز
از خود نهان كنم

Fahime.M
04-19-2009, 05:18 PM
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار

ناز انگشتای تو باغم میکنه
میون جنگلا طاقم میکنه

Fahime.M
04-22-2009, 01:19 AM
پریا

يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.

از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

« - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر شسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ »

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
***
« - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟

شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-

پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!

گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه خندون مي ريزن
نقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
« - شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...
***
پريا!
ديگه تو روز شيكسه
دراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزد ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمك زار مي بينن

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!

آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن

الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور ياور برقصن
« حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
« قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن

پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! » ...

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
***
« - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
قصه سبز پري زرد پري
قصه سنگ صبور، بز روي بون
قصه دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
[ كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟

دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود.

دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:

دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!

دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!

دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !
آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...

دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!

خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ »

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
***
دس زدم به شونه شون
كه كنم روونه شون -
پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
[ ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...

وقتي ديدن ستاره
يه من اثر نداره:
مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم
هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -
يكيش تنگ شراب شد
يكيش درياي آب شد
يكيش كوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...

شرابه رو سر كشيدم
پاشنه رو ور كشيدم
زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دويدم و دويدم
بالاي كوه رسيدم
اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:

« - دلنگ دلنگ، شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانم آفتاب كرد
كلي برنج تو آب كرد.
خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين
ما ظلمو نفله كرديم
از وقتي خلق پا شد
زندگي مال ما شد.
از شادي سير نمي شيم
ديگه اسير نمي شيم
ها جستيم و واجستيم
تو حوض نقره جستيم
سيب طلا رو چيديم
به خونه مون رسيديم ... »
***
بالا رفتيم دوغ بود
قصه بي بيم دروغ بود،
پائين اومديم ماست بود
قصه ما راست بود:

قصه ما به سر رسيد
کلاغه به خونه ش نرسيد،
هاچين و واچين
زنجيرو ورچين!

Fahime.M
04-22-2009, 06:34 PM
همه لرزش دست و دلم

از آن بود

که عشق

پناهی گردد

پروازی نه

گریزگاهی گردد

آی عشق آی عشق

چهره آبیت پیدا نیست



و خنکای مرهمی

بر شعله زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون

آی عشق آی عشق

چهره سرخت پیدا نیست



غبار تیره تسکینی

بر حضور وهن

و دنج رهایی

بر گریز حضور


سیاهی

بر آرامش آبی

و سبزه برگچه

بر ارغوان

آی عشق آی عشق

رنگ آشنایت پیدا نیست

Fahime.M
04-22-2009, 06:40 PM
به یادزنده یاد فرهاد مهراد(خواننده این شعر)



يه شب ِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره
کوچه به کوچه
باغ ِ انگوري
باغ ِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا
پُشت ِ بيشه‌ها
يه پري مياد
ترسون و لرزون
پاشو مي‌ذاره
تو آب ِچشمه
شونه مي‌کنه
موي ِ پريشون...

يه شب ِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره
تَه ِ اون دره
اون جا که شبا
يکه و تنها
تک‌درخت ِ بيد
شاد و پُراميد
مي‌کنه به ناز
دسشو دراز
که يه ستاره
بچکه مث ِ
يه چيکه بارون
به جاي ِ ميوه‌ش
نوک ِ يه شاخه‌ش
بشه آويزون...

يه شب ِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره
از توي ِ زندون
مث ِ شب‌پره
با خودش بيرون،
مي‌بره اون جا
که شب ِ سيا
تا دَم ِ سحر
شهيداي ِ شهر
با فانوس ِ خون
جار مي‌کشن
تو خيابونا
سر ِ ميدونا:

«ــ عمويادگار!
مرد ِ کينه‌دار!
مستي يا هشيار
خوابي يا بيدار؟»

مست‌ايم و هشيار
شهيداي ِ شهر!
خواب‌ايم و بيدار
شهيداي ِ شهر!
آخرش يه شب
ماه مياد بيرون،
از سر ِ اون کوه
بالاي ِ دره
روي ِ اين ميدون
رد مي‌شه خندون

يه شب ماه مياد
يه شب ماه مياد...

Fahime.M
04-22-2009, 06:47 PM
باران


بارون مياد جرجر
گم شده راه ِ بندر
ساحل ِ شب چه دوره
آب‌اِش سيا و شوره
اي خدا کشتي بفرست
آتيش ِ بهشتي بفرست
جاده‌ي ِ کهکشون کو
زُهره‌ي ِ آسمون کو
چراغ ِ زُهره سرده
تو سياهيا مي‌گرده
اي خدا روشن‌اِش کن
فانوس ِ راه ِ من‌اِش کن
گم شده راه ِ بندر
بارون مياد جرجر

***
بارون مياد جرجر
رو گنبد و رو منبر
لک‌لک ِ پير ِ خسته
بالاي ِ منار نشسته.

«ــ لک‌لک ِ ناز ِ قندي
يه چيزي بگم نخندي:
تو اين هواي ِ تاريک
دالون ِ تنگ و باريک
وقتي که مي‌پريدي
تو زُهره رو نديدي؟»

«ــ عجب بلائي بچه!
از کجا ميائي بچه؟
نمي‌بيني خوابه جوجه‌م
حالش خرابه جوجه‌م
از بس که خورده غوره
تب داره مثل ِ کوره؟
تو اين بارون ِ شَرشَر
هوا سيا زمين تر
تو ابر ِ پاره‌پاره
زُهره چي‌کار داره؟
زُهره خانم خوابيده
هيچ‌کي اونو نديده...»

***
بارون مياد جرجر
رو پُشت ِ بون ِ هاجر
هاجر عروسي داره
تاج ِ خروسي داره.

«ــ هاجرک ِ ناز ِ قندي
يه چيزي بگم نخندي:
وقتي حنا مي‌ذاشتي
ابروتو ورمي‌داشتي
زلفاتو وامي‌کردي
خالتو سيا مي‌کردي
زُهره نيومد تماشا؟
نکن اگه ديدي حاشا...»

«ــ حوصله داري بچه!
مگه تو بي‌کاري بچه؟
دومادو الان ميارن
پرده رو ورمي‌دارن
دسّمو مي‌دن به دسّش
بايد دَرارو بَسّش
نمي‌بيني کار دارم من؟
دل ِ بي‌قرار دارم من؟
تو اين هواي ِ گريون
شرشر ِ لوس ِ بارون
که شب سحر نمي‌شه
زُهره به‌در نمي‌شه...»

***
بارون مياد جرجر
روي ِ خونه‌هاي ِ بي‌در
چهارتا مرد ِ بيدار
نشسّه تنگ ِ ديفار
ديفار ِ کنده‌کاري
نه فرش و نه بخاري.

«ــ مردا، سلام ُ عليکم!
زُهره خانم شده گُم
نه لک‌لک اونو ديده
نه هاجر ِ ورپريده
اگه ديگه بر نگرده
اوهو، اوهو، چه دَرده!
بارون ِ ريشه‌ريشه
شب ديگه صُب نمي‌شه.»

«ــ بچه‌ي ِ خسّه‌مونده
چيزي به صُب نمونده
غصه نخور ديوونه
کي ديده که شب بمونه؟ ــ
زُهره‌ي ِ تابون اين‌جاس
تو گره ِ مُشت ِ مرداس
وقتي که مردا پاشن
ابرا ز ِ هم مي‌پاشن
خروس ِ سحر مي‌خونه
خورشيد خانوم مي‌دونه
که وقت ِ شب گذشته
موقع ِ کار و گَشته.
خورشيد ِ بالابالا
گوشِش به زنگه حالا.»

***
بارون مياد جرجر
رو گنبد و رو منبر
رو پُشت ِ بون ِ هاجر
رو خونه‌هاي ِ بي‌در...
ساحل ِ شب چه دوره
آب‌ا ِش سياه و شوره
جاده‌ي ِ کهکشون کو
زُهره‌ي ِ آسمون کو؟
خروسک ِ قندي‌قندي
چرا نوکتو مي‌بندي؟
آفتابو روشن‌ا ِش کن
فانوس ِ راه ِ من‌ا ِش کن
گم شده راه ِ بندر
بارون مياد جرجر...


1333
زندان قصر

Fahime.M
05-14-2009, 01:05 PM
هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود

هراس من - باری - همه از مردن در سرزمینی است

که مزد گورکن

از آزادی آدمی

افزون تر باشد

mahdi271
11-09-2009, 09:19 AM
روزی ما دوباره

روزی ما دوباره کبوترهایمان
را پیدا خواهیم کرد و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسانی برای هر انسانی
برادری است.

روزی که مردم دیگر در خانههایشان
را نمیبندند.

قفل افسانهای است و قلب
برای زندگی بس است...
روزی که معنای هر سخن
دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف
به دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی است

تا من بخاطر آخرین شعر
رنج جستجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهای است
تا کمترین سرود بوسه باشد.

روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما برای کبوترهایمان
دانه بریزیم...

و من آن روز را انتظار میکشم
حتا اگر روزی
که دیگر
نباشم...

mahdi271
11-09-2009, 09:21 AM
بی آرزو چه می کنی ای دوست؟

بی آرزو چه می کنی ای دوست؟

با مرده ای در درون خویش به ملال سخنی می گویم.

هوا خاموش ایستاده است

از آخرین کوچ پرندگان پر هیاهو سالها می گذرد

آب تلخ این تالاب اشک بی بهانه من نیست

به چه می گریی نمیدانم

زمستان ها همه در من است

به هر اندازه که بیگانه سر بر شانه ات بگذارد

باری آشناست غم

(شاملو)

============ ====

فریاد من همه گریز از درد بود

چرا که من در وحشت انگیزترین شبها آفتاب را

به دعائی نومیدوار طلب کرده ام

تو از خورشیدها آمده ای از سپیده دم ها آمده ای

تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای

در خلئی که نه خدا بود نه آتش

نگاه و اعتماد تو را به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم

شای تو بی رحم است و بزرگوار

نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من بر می خیزم!

چراغی در دست , چراغی در دلم

زنگار روحم را صیقل می زنم

آینه ای برابرآینه ات می گذارم

تا با تو ابدیتی بسازم.

(شاملو)

============ =====

و ای بسا که

تصویری کودن

از انسانی نا پخته

از من سالیان گذشته

گمگشته

که نگاه خردسال مرا دارد

در چشمانش

و من کهنه تر به جا نهاده است

تبسم خود را

بر لبانش



و نگاه امروز من بر آن چنان است



که پشیمانی به گناهانش!!!!

(شاملو)

mahdi271
11-09-2009, 09:22 AM
فریاد و دیگر هیچ

فریادی و دیگر هیچ .
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا سر یاس بتواند نهاد.
***
بر بستر سبزه ها خفته ایم
با یقین سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم
و با امیدی بی شکست
از بستر سبزه ها
با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم
***
اما یاس آنچنان توناست
که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !
فریادی
و دیگر
هیچ !

mahdi271
11-09-2009, 09:22 AM
باغ ایینه

چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.

گهواره های خستگی
از کشکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خکستر شده را
روشن می کند.
***
فریادهای عاصی آذرخش -
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تک -
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام.
***
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از اینه ها و ابریشم ها آمده ای.
***
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
***
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من برمی خیزم!

چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.

mahdi271
11-09-2009, 09:23 AM
از نفرتی لبریز

ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...

کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم

mahdi271
11-09-2009, 09:24 AM
بر سنگفرش

ياران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاك تيره فرو ريختند سرد
كه گفتي
ديگر، زمين، هميشه، شبي بي ستاره ماند.
***
آنگاه، من، كه بودم
جغد سكوت لانه
تاريك درد خويش،
چنگ زهم گسيخته زه را
يك سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم ميان كوچه مردم
اين بانگ بالبم شررافشان:
(( - آهاي !
از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد!
خون را به سنگفرش ببينيد! ...
اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش
كاينگونه مي تپد
دل خورشيد
در قطره هاي آن ...))
***
بادي شتابناك گذر كرد
بر خفتگان خاك،
افكند آشيانه متروك زاغ را
از شاخه برهنه انجير پير باغ ...
(( - خورشيد زنده است !
در اين شب سيا [كه سياهي روسيا
تا قندرون كينه بخايد
از پاي تا به سر همه جانش شده دهن،
آهنگ پر
صلابت تپش قلب خورشيد را
من
روشن تر،
پر خشم تر،
پر ضربه تر شنيده ام از پيش...
از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد!
از پشت شيشه ها
به خيابان نظر كنيد !
از پشت شيشه ها به خيابان
نظر كنيد ! ... ))
از پشت شيشه ها ...
***
نو برگ هاي
خورشيد
بر پيچك كنار در باغ كهنه رست .
فانوس هاي شوخ ستاره
آويخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه اميد
قلبم همه تپش .
چنگ ز هم گسيخته زه را
ره بستم
پاي دريچه،
بنشستم
و زنغمه ئي
كه خوانده اي پر شور
جام لبان سرد
شهيدان كوچه را
با نوشخند فتح
شكستم :
(( - آهاي !
اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش
كاينگونه مي تپد دل خورشيد
در قطره هاي آن ...
از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد
خون را به سنگفرش ببينيد !
خون را به سنگفرش
بينيد !
خون را
به سنگفرش ...))

mahdi271
11-09-2009, 09:24 AM
باران

آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر،
كه به آسمان باراني مي انديشيد
و آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر باران،
كه
پيرهنش دستخوش بادي شوخ بود
و آنگاه بانوي پر غرور باران را
در آستانه نيلوفرها،
كه از سفر دشوار آسمان باز مي آمد.

mahdi271
11-09-2009, 09:25 AM
شبانه

شب، تار
شب، بيدار
شب، سرشار است.
زيباتر شبي براي مردن.
آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجري به من دهد.
***
شب، سراسر شب، يك سر
ازحماسه درياي بهانه
جو
بيخواب مانده است.
درياي خالي
درياي بي نوا ...
***
جنگل سالخورده به سنگيني نفسي كشيد و جنبشي كرد
و مرغي كه از كرانه ماسه پوشيده پر كشيده بود
غريو كشان به تالاب تيره گون در نشست.
تالاب تاريك
سبك از خواب بر آمد
و با لالاي بي سكون درياي بيهوده
باز
به خوابي بي رؤيا فرو شد...
***
جنگل با ناله و حماسه بيگانه است
و زخم تر را
با لعاب سبز خزه
فرو مي پوشد.
حماسه دريا
از وحشت سكون و سكوت است.
***
شب تار است
شب بيمار ست
از غريو درياي وحشت زده بيدار است
شب از سايه ها و غريو دريا سر شار است،
زيبا تر شبي براي دوست داشتن.
با چشمان تو
مرا
به الماس ستاره هاي نيازي نيست،
با آسمان
بگو

mahdi271
11-09-2009, 09:25 AM
از شهر سرد

صحرا آماده روشن بود
و شب، از سماجت و اصرار خويش دست مي كشيد
من خود، گرده هاي دشت را بر ارابه ئي توفاني در نور ديدم:
اين نگاه سياه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - كه
از روشنائي صحرا
جلوه گرفت
و در آن هنگام كه خورشيد، عبوس و شكسته دل از دشت مي گذشت،
آسمان ناگزير را به ظلمتي جاودانه نفرين كرد.
بادي خشمناك، دو لنگه در را بر هم كوفت
و زني در انتظار شوي خويش، هراسان از جا برخاست.
چراغ، از نفس بويناك باد فرو مرد
و زن، شرب
سياهي بر گيسوان پريش خويش افكند.
ما ديگر به جانب شهر تاريك باز نمي گرديم
و من همه جهان را در پيراهن روشن تو خلاصه مي كنم.
***
سپيده دمان را ديدم كه بر گرده اسبي سركش، بر دروازه افق به انتظار
ايستاده بود
و آنگاه، سپيده دمان را ديدم كه، نالان و نفس گرفته، از مردمي
كه
ديگر هواي سخن گفتن به سر نداشتند،
دياري نا آشنا را راه مي پرسيد.
و در آن هنگام، با خشمي پر خروش به جانب شهر آشنا نگريست
و سرزمين آنان را، به پستي و تاريكي جاودانه دشنام گفت.
پدران از گورستان باز گشتند
و زنان، گرسنه بر بورياها خفته بودند.
كبوتري
از برج كهنه به آسمان ناپيدا پر كشيد
و مردي، جنازه كودكي مرده زاد را بر درگاه تاريك نهاد.
ما ديگر به جانب شهر سرد باز نمي گرديم
و من، همه جهان را در پيراهن گرم تو خلاصه مي كنم.
***
خنده ها، چون قصيل خشكيده، خش خش مرگ آور دارند.
سربازان مست در كوچه هاي بن بست عربده
مي كشند
و قحبه ئي از قعر شب با صداي بيمارش آوازي ماتمي مي خواند.
علف هاي تلخ در مزارع گنديده خواهد رست
و باران هاي زهر به كاريزهاي ويران خواهد ريخت
مرا لحظه ئي تنها مگذار،
مرا از زره نوازشت روئين تن كن:
من به ظلمت گردن نمي نهم
همه جهان را در پيراهن كوچك
روشنت خلاصه كرده ام و ديگر
به جانب آنان باز نمي گردم

mahdi271
11-09-2009, 09:26 AM
از نفرتي لبريز

ما نوشتيم و گريستيم
ما خنده كنان به رقص بر خاستيم
ما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...
كسي را پرواي ما نبود.
در دور دست مردي را به دار آويختند :
كسي به تماشا
سر برنداشت
ما نشستيم و گريستيم
ما با فريادي
از قالب خود بر آمديم

mahdi271
11-09-2009, 09:26 AM
طرح

شب با گلوي خونين
خوانده ست
دير گاه.
دريا نشسته سرد.
يك شاخه
در سياهي جنگل
به سوي نور
فرياد مي كشد.

mahdi271
11-09-2009, 09:27 AM
ارابه ها

ارابه هائي از آن سوي جهان آمده
اند
بي غوغاي آهن ها
كه گوش هاي زمان ما را انباشته است .
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند .
***
گرسنگان از جاي بر نخواستند
چرا كه از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمي خاست
برهنگان از جاي بر نخاستند
چرا كه از بار ارابه ها خش خش جامه هائي برنمي خاست
زندانيان از جاي برنخاستند
چرا كه محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادي
مردگان از جاي برنخاستند
چرا كه اميد نمي رفت تا
فرشتگاني رانندگان ارابه ها باشند .
***
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند
بي غوغاي آهن ها
كه گوش هاي زمان ما را انباشته است .
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند
بي كه اميدي با خود آورده باشن

mahdi271
11-09-2009, 09:28 AM
خسته
شكسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم
***
از اين فرياد
تا آن فرياد
سكوتي نشسته است.
لب بسته
در دره هاي سكوت
سرگردانم.
من ميدانم
من ميدانم
من ميدانم
***
جنبش شاخه ئي از جنگلي خبر مي دهد
و رقص لرزان شمعي ناتوان
از سنگيني پا بر جاي هزاران جار خاموش.
در خاموشي نشسته ام
خسته ام
درهم شكسته ام
من دلبسته ام.

mahdi271
11-09-2009, 09:29 AM
دو شبح

ريشه در خاك
ريشه در آب
ريشه در فرياد
***
شب از ارواح سكوت سرشار است .
و دست هائي كه ارواح را مي رانند
و دست هائي كه ارواح را به دور، به دور دست، مي تارانند .
***
- دو شبح در ظلمات
تا مرزهاي خستگي رقصيده اند .
- ما رقصيده ايم .
ما تا مرزهاي خستگي رقصيده ايم .
- دو شبح در ظلمات
در رقصي جادوئي، خستگي ها را باز نموده اند .
- ما رقصيده ايم
ما خستگي ها را باز نموده ايم .
***
شب از ارواح سكوت سرشار است
ريشه از فرياد
و
رقص ها از خستگي .

mahdi271
11-09-2009, 09:29 AM
ماهي

من فكر مي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ:
احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين؛
احساس مي كنم
در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين.
***
آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز
در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛
از بركه هاي آينه راهي به من بجو!
***
من فكر مي كنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد:
احساس مي كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس؛
احساس مي كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله ئي مي زند جرس.
***
آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش
دو ماهي و در دستش آينه
گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
(( - آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! ))

mahdi271
11-09-2009, 09:30 AM
لوح گور

نه در رفتن حركت بود
نه درماندن سكوني.
شاخه ها را از ريشه جدايي نبود
و باد سخن چين
با برگ ها رازي چنان نگفت
كه بشايد.
دوشيزه عشق من
مادري بيگانه
است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهي مايوس
بر مداري جاودانه مي گردد.

mahdi271
11-09-2009, 09:30 AM
كيفر

در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر
حجره چندين مرد در زنجير ...
از اين زنجيريان، يك تن، زنش را در تب تاريك بهتاني به ضرب
دشنه ئي كشته است .
از اين مردان، يكي، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است .
از اينان، چند كس، در خلوت يك روز باران ريز، بر راه ربا خواري
نشسته اند
كساني، در سكوت كوچه، از ديوار كوتاهي به روي بام
جسته اند
كساني، نيم شب، در گورهاي تازه، دندان طلاي مردگان را
شكسته اند.
من اما هيچ كس را در شبي تاريك و توفاني نكشته ام
من اما راه بر مردي ربا خواري نبسته ام
من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام .
***
در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان
نقب و در هر نقب چندين حجره، در هر
حجره چندين مرد در زنجير ...
در اين زنجيريان هستند مرداني كه مردار زنان را دوست مي دارند .
در اين زنجيريان هستند مردني كه در رويايشان هر شب زني در
وحشت مرگ از جگر بر مي كشد فرياد .
من اما در زنان چيزي نمي يابم - گر آن همزاد را روزي
نيابم ناگهان،
خاموش -
من اما در دل كهسار روياهاي خود، جز انعكاس سرد آهنگ صبور
اين علف هاي بياباني كه ميرويند و مي پوسند
و مي خشكند و مي ريزند، با چيز ندارم گوش .
مرا اگر خود نبود اين بند، شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،
مي گذشتم از تراز خاك سرد پست ...
جرم
اين است !
جرم اين است

mahdi271
11-09-2009, 09:37 AM
شبانه -2

ميان خورشيد هاي هميشه
زيبائي تو
لنگري ست -
خورشيدي كه
از سپيده دم همه ستارگان
بي نيازم مي كند
نگاهت
شكست ستمگري ست -
نگاهي كه عرياني روح مرا
از مهر
جامه ئي كرد
بدان سان كه كنونم
شب بي روزن هرگز
چنان نمايد
كه كنايتي طنز آلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
كه فردا
روز ديگري ست -
آنك چشماني كه خمير مايه مهر است!
وينك مهر تو:
نبرد افزاري
تا با تقدير
خويش پنجه در پنجه كنم
***
آفتاب را در فراسوهاي افق پنداشته بودم
به جز عزيمت نابهنگامم گزيري نبود
چنين انگاشته بودم
آيدا فسخ عزيمت جاودانه بود
***
ميان آفتاب هاي هميشه
زيبائي تو
لنگري ست -
نگاهت شكست ستمگري ست -
و چشمانت با من گفتند
كه
فردا
روز ديگري ست

mahdi271
11-09-2009, 09:37 AM
آغاز

بي گاهان
به غربت
به زماني كه خود در نرسيده بود -
چنين زاده شدم در بيشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاء
تپيدن آغاز كرد
***
گهواره تكرار را ترك گفتم
در سرزميني بي پرنده و بي بهار
نخستين سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهاي اميد فرساي ماسه و خار،
بي آن كه با نخستين قدم هاي نا آزموده نوپائي خويش
به راهي دور رفته باشم
نخستين سفرم
باز آمدن بود
***
دور دست
اميدي نمي آموخت
لرزان
بر پاهاي
نوراه
رو در افق سوزان ايستادم
دريافتم كه بشارتي نيست
چرا كه سرابي در ميانه بود
***
دور دست اميدي نمي آموخت
دانستم كه بشارتي نيست:
اين بي كرانه
زنداني چندان عظيم بود
كه روح
از شرم ناتواني
دراشك
پنهان مي شد

mahdi271
11-09-2009, 09:41 AM
سرودي براي سپاس و پرستش

بوسه هاي تو
گنجشككان پر گوي باغند
و پستان هايت كندوي كوهستان هاست
و تنت
رازي ست جاودانه
كه در خلوتي عظيم
با منش در ميان مي گذارند
تن تو آهنگي ست
و تن من كلمه ئي ست كه در آن مي نشيند
تا نغمه ئي در وجود آيد :
سرودي كه تداوم را مي تپد
در نگاهت همه مهرباني هاست :
قاصدي كه زندگي را خبر مي دهد
و در سكوتت همه صداها :
فريادي كه بودن را تجربه مي كند

mahdi271
11-09-2009, 09:42 AM
سخني نيست

چه بگويم؟ سخني نيست
مي وزد از سر اميد، نسيمي؛
ليك تا زمزمه اي ساز كند
در همه خلوت صحرا
به روش
ناروني نيست
چه بگويم؟ سخني نيست
***
پشت
درهاي فرو بسته
شب از دشنه دشمني پر
به كنج انديشي
خاموش
نشسته ست
بام ها
زيرفشار شب
كج،
كوچه
از آمدو رفت شب بد چشم سمج
خسته ست
***
چه بگويم ؟ سخني نيست
در همه خلوت اين شهر،آوا
جز زموشي كه دراند كفني
نيست
ونذر اين ظلمت
جا
جزسيا نوحه شو مرده زني
نيست
ورنسيمي جنبد
به رهش نجوا را
ناروني نيست
چه بگويم؟
سخني نيست...

mahdi271
11-09-2009, 09:44 AM
آيدا در آينه

لبانت
به ظرافت شعر
شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند
كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد
تا به صورت انسان درآيد
و گونه هايت
با دو شيار مّورب
كه غرور ترا هدايت مي كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بي آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بكارتي سر بلند را
از رو سبيخانه هاي داد و ستد
سر به مهر باز آورده م
هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست
كه من به زندگي
نشستم!
و چشانت راز آتش است
و عشقت پيروزي آدمي ست
هنگامي كه به جنگ تقدير مي شتابد
و آغوشت
اندك جائي براي زيستن
اندك جائي براي مردن
و گريز از شهر
كه به هزار انگشت
به وقاحت
پاكي آسمان را متهم مي كند
كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود
و انسان با نخستين درد
در من زنداني ستمگري بود
كه به آواز زنجيرش خو نمي كرد -
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظيم تو
به شكوهمندي
ني لبكي مي نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع مي كند
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه اي بلند است
تابناك و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند
دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي
خوانند
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟
تا آ يينه پديدار آئي
عمري دراز در آ نگريستم
من بركه ها ودريا ها را گريستم
اي پري وار درقالب آدمي
كه پيكرت جزدر خلواره ناراستي نمي سوزد!
حضور بهشتي است
كه گريز از جهنم را
توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود

mahdi271
11-09-2009, 09:45 AM
تكرار

جنگل آينه ها به هم درشكست
و رسولاني خسته بر اين پهنه نوميد فرود آمدند
كه كتاب رسالت شان
جز سياهه آن نام ها نبود
كه شهادت را
در سرگذشت خويش
مكرر كرده بودند
***
با دستان سوخته
غبار از چهره خورشيد سترده بودند
تا رخساره جلادان خود را در آينه هاي خاطره باز شناسند
تا در يابند كه جلادان ايشان، همه آن پاي در زنجيرانند
كه قيام در خون تپيده اينان
چنان چون سرودي در چشم انداز آزادي آنان رسته بود، -
هم آن پاي در
زنجيرانند كه، اينك!
بنگريد
تا چه گونه
بي آسمان و بي سرود
زندان خود و اينان را دوستاقباني مي كنند،
بنگريد!
بنگريد!
***
جنگل آينه ها به هم درشكست
و رسولاني خسته بر گستره تاريك فرود آمدند
كه فرياد درد ايشان
به هنگامي كه شكنجه بر قالبشان پوست مي دريد
چنين بود:
« - كتاب رسالت ما محبت است و زيبائي ست
تا بلبل هاي بوسه بر شاخ ارغوان بسرايند
شور بختان را نيكفرجام
بردگان را آزاد و
نوميدان را اميدوار خواسته ايم
تا تبار يزداني انسان
سلطنت جاويدانش را
در قلمرو خاك
باز يابد
كتاب رسالت ما
محبت است و زيبائي ست
تا زهدان خاك
از تخمه كين
بار نبندد »
***
جنگل آئينه فرو ريخت
و رسولان خسته به تبار شهيدان پيوستند،
و شاعران به تبار شهيدان پيوستند
چونان كبوتران آزاد پروازي كه به دست غلامان ذبح مي شوند
تا سفره اربابان را رنگين كنند
و بدين گونه
بود
كه سرود و زيبائي
زميني را كه ديگر از آن انسان نيست
بدرود كرد
گوري ماند و نوحه ئي
و انسان
جاودانه پا دربند
به زندان بندگي اندر
بماند

mahdi271
11-09-2009, 09:46 AM
وصل

در برابر بي كراني ساكن
جنبش كوچك گلبرگ
به پروانه ئي ماننده بود
زمان با گام شتا بناك بر خواست
و در سرگرداني
يله شد
در باغستان خشك
معجزه وصل
بهاري كرد
سراب عطشان
بركه ئي صافي شد
و گنجشكان دست آموز بوسه
شادي را
در خشكسار باغ
به رقص در آوردند
(2)
اينك چشمي بي دريغ
كه فانوس را اشكش
شور بختي مردمي را كه تنها بودم وتاريك
لبخند مي زند
آنك منم كه سرگرداني هايم را همه
تا بدين قله جل جتا
پيموده ام
آنك منم
ميخ صليب از كف دستان به دندان بركنده
آنك منم
پا بر صليب باژگون نهاده
با قامتي به بلندي فرياد
(3)
در سرزمين حسرت معجزهاي فرود آ مد
[ واين خود معجزه ئي ديگر گونه بود ]
فرياد كردم،:
«- اي مسافر!
با من
از زنجيريان بخت كه چنان سهمناك دوست مي داشتم
اين مايه ستيزه چرا رفت؟
با ايشان چه مي بايد كرد؟»
«- بر ايشان مگير!»
چنين گفت و چنين كردم
لايه تيره فرو نشست
آبگير كدر
صافي شد
و سنگريزه هاي زمزمه
در ژرفاي زلال
درخشيد
دندانهاي
خشم
به لبخندي
زيبا شد
رنج ديرينه
همه كينه هايش را
خنديد
پاي آبله در چمنزار آفتاب
فرود آمد
بي آنكه از شب نا آشتي
داغ سياهي بر جگر نهاده باشم
(4)
نه!
هرگز شب را باور نكردم
چرا كه
در فراسوهاي دهليزش
به اميد دريچه ئي
دل
بسته بودم
(5)
شكوهي در جانم تنوره مي كشد
گوئي از پاك ترين هواي كوهستان
لبالب
قدحي در كشيده ام
در فرصت ميان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصي ميكنم-
ديوانه
به تماشاي من بيا!

mahdi271
11-09-2009, 09:47 AM
پايتخت عطش

(1)
آفتاب آتش بي دريغ است
و روياي آبشاران
در مرز هر نگاه
بر در گاه هر ثقبه
سايه ها
روسبيان آرامشند. پيجوي آن سايه بزرگم من كه عطش خشكدشت را
باطل مي كند
***
چه پگاه و چه پسين،
اينجا نيمروز
مظهرهست است:
آتش سوزنده را رنگي و اعتباري نيست
دروازه امكان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشكرود از وحشت هرگز سخن مي گويد
بوته گز به عبث سايه ئي در خلوت خويش مي جويد
***
اي شب تشنه! خدا
كجاست؟
تو
روزي دگر گونه اي
به رنگ دگر
كه با تو
در آفرينش تو
بيدادي رفته است:
تو زنگي زماني
*****
(2)
كنار تو را ترك گفته ام
و زير آسمان نگونسار كه از جنبش هر پرنده تهي است و
هلالي كدر چونان مرده ماهي سيمگونه
فلسي بر سطح موجش مي گذرد
به باز جست تو برخواستم
تا در پايتخت عطش
در جلوه ئي ديگر
بازت يابم
اي آب روشن!
ترا با معيار عطش مي سنجم
***
در اين سرا بچه
آيا
زورق تشنگي است
آنچه مرا به سوي شما مي راند.
يا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود مي روم
كه زمزمه شما
به جانب خويشم مي خواند؟
نخل من اي واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنكي هست
كه خاطره اش عريانم مي كند

mahdi271
11-09-2009, 09:47 AM
مرگ ‚ من را

اينك موج سنگين گذرزمان است كه در من مي گذرد
اينك موج سنگين زمان است كه چون جوبار آهن در من مي گذرد
اينك موج سنگين زمان است كه چو نان دريائي از پولاد و سنگ در من
مي
گذرد
***
در گذر گاه نسيم سرودي ديگرگونه آغاز كرده ام
در گذرگاه باران سرودي ديگرگونه آغاز كرده ام
در گذر گاه سايه سرودي ديگرگونه آغاز كرده ام
نيلوفر و باران در تو بود
خنجر و فريادي در من
فواره و رؤيا در تو بود
تالاب و سياهي در من
در
گذرگاهت سرودي دگر گونه آغاز كردم
***
من برگ را سرودي كردم
سر سبز تر ز بيشه
من موج را سرودي كردم
پرنبض تر ز انسان
من عشق را سرودي كردم
پر طبل تر زمرگ
سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودي كردم
پرتپش تر از دل دريا
من موج را سرودي كردم
پر طبل تر از حيات
من مرگ را
سرودي كردم

mahdi271
11-09-2009, 09:57 AM
ميعاد

در فراسوي ِ مرزهاي ِ تن ات تو را دوست ميدارم.

آينه ها و شبپره هاي ِ مشتاق را به من بده
روشني و شراب را
آسمان ِ بلند و کمان ِ گشادهي ِ پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راه ِ آخرين را
در پرده ئي که ميزني مکرر کن.



در فراسوي ِ مرزهاي ِ تنام
تو را دوست ميدارم.

در آن دوردست ِ بعيد
که رسالت ِ اندامها پايان ميپذيرد

و شعله و شور ِ تپش ها و خواهش ها







به تمامي

فرومي نشيند
و هر معنا قالب ِ لفظ را واميگذارد

چنانچون روحي







که جسد را در پايان ِ سفر،

تا به هجوم ِ کرکسهاي ِ پاياناش وانهد...



در فراسوهاي ِ عشق
تو را دوست ميدارم،
در فراسوهاي ِ پرده و رنگ.

در فراسوهاي ِ پيکرهاي ِمان
با من وعده ي ِ ديداري بده.

mahdi271
11-09-2009, 11:39 AM
جاده، آن سویِ پُل

مرا ديگر انگيزهي ِ سفر نيست.
مرا ديگر هواي ِ سفري به سر نيست.

قطاري که نيمشبان نعرهکشان از دِه ِ ما ميگذرد
آسمان ِ مرا کوچک نميکند
و جادهئي که از گُردهي ِ پُل ميگذرد
آرزوي ِ مرا با خود
به افقهاي ِ ديگر نميبرد.

آدمها و بويناکيي ِ دنياهاشان







يکسر

دوزخيست در کتابي

که من آن را







لغت به لغت







از بَر کردهام

تا راز ِ بلند ِ انزوا را







دريابم ــ

راز ِ عميق ِ چاه را
از ابتذال ِ عطش.
بگذار تا مکانها و تاريخ به خواب اندر شود
در آن سوي ِ پُل ِ دِه
که به خميازهي ِ خوابي جاودانه دهان گشوده است

و سرگردانيهاي ِ جُستوجو را







در شيبگاه ِ گُردهي ِ خويش

از کلبهي ِ پابرجاي ِ ما

به پيچ ِ دوردست ِ جاده







ميگريزاند.

مرا ديگر
انگيزهي ِ سفر نيست.



حقيقت ِ ناباور
چشمان ِ بيداريکشيده را بازيافته است:
روياي ِ دلپذير ِ زيستن
در خوابي پادرجايتر از مرگ،
از آن پيشتر که نوميديي ِ انتظار
تلخترين سرود ِ تهيدستي را باز خوانده باشد.

و انسان به معبد ِ ستايشهاي ِ خويش
فرود آمده است.



انساني در قلمرو ِ شگفتزدهي ِ نگاه ِ من
در قلمرو ِ شگفتزدهي ِ دستان ِ پرستندهام.
انساني با همه ابعادش ــ فارغ از نزديکي و بُعد ــ
که دستخوش ِ زواياي ِ نگاه نميشود.

با طبيعت ِ همهگانه بيگانه ئي

که بيننده را







از سلامت ِ نگاه ِ خويش







در گمان ميافکند

چرا که دوري و نزديکي را

در عظمت ِ او







تاءثير نيست

و نگاهها
در آستان ِ رويت ِ او
قانوني ازلي و ابدي را

بر خاک







ميريزند...



انسان
به معبد ِ ستايش ِ خويش بازآمدهاست.
انسان به معبد ِ ستايش ِ خويش
بازآمدهاست.
راهب را ديگر
انگيزهي ِ سفر نيست.
راهب را ديگر
هواي ِ سفري به سر نيست.

mahdi271
11-09-2009, 11:40 AM
شبانه 10

رود
قصيده بامدادي را
در دلتاي شب
مكرر مي كند
و روز
از آخرين نفس شب پر انتظار
آغاز مي شود
و- اينك- سپيده دمي كه شعله چراغ مرا
در طاقچه بي رنگ مي كند
تا مر غكان بومي رنك را
در بوته هاي قالي از سكوت خواب بر انگيزد،
پنداري آفتابي است
كه به آشتي
در خون من طالع مي شود
***
اينك محراب مذهبي جاوداني كه در آن
عابد و معبود عبادت و معبد
جلوه يي يكسان دارند:
بنده پرستش خداي مي كند
هم از آن گونه
كه خداي
بنده را
همه برگ وبهار
در سر انگشتان تست
هواي گسترده
در نقره انگشتانت مي سوزد
و زلالي چشمه ساران
از باران وخورشيد سير آ ب مي شود
***
زيبا ترين حرفت را بگو
شكنجه پنهان سكوتت را آشكار كن
و هراس مدار از آن كه بگويند
ترانه بيهودگي نيست
چرا كه عشق
حرفي بيهوده نيست
حتي بگذارآفتاب نيز برنيايد
به خاطر فرداي ما اگر
بر ماش منتي است؛
چرا كه عشق،
خود فرداست
خود هميشه است
بيشترين عشق جهان را به سوي تو مياورم
از معبر فريادها و حماسه ها
چراكه هيچ چيز در كنار
من
از تو عظيم تر نبوده است
كه قلبت
چون پروانه يي
ظريف و كوچك وعاشق است
اي معشوقي كه سرشار از زنانگي هستي
و به جنسيت خود غره اي
به خاطر عشقت!-
اي صبور! اي پرستار!
اي مومن!
پيروزي تو ميوه حقيقت توست
رگبارها و برفها را
توفان و آفتاب
آتش بيز را
به تحمل صبر
شكستي
باش تا ميوه غرورت برسد
اي زني كه صبحانه خورشيد در پيراهن تست،
پيروزي عشق نسيب تو باد!
***
از براي تو، مفهومي نيست -
نه لحظه ئي:
پروانه ئيست كه بال ميزند
يا رود خانه اي كه در حال گذر است -
هيچ چيز تكرار نمي شود
و
عمر به پايان مي رسد:
پروانه
بر شكوفه يي نشست
و رود به دريا پيوست

mahdi271
11-09-2009, 11:41 AM
شبانه 2

دوستش مي دارم
چرا كه مي شناسمش،
به دو ستي و يگانگي.
- شهر
همه بيگانگي و عداوت است.-
هنگامي كه دستان مهربانش را به دست مي گيرم
تنهائي غم انگيزش را در مي يابم.
اندوهش غروبي دلگير است
در غربت و تنهايي.
همچنان كه شاديش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ئي
كه صبحگا هان
به هواي پاك
گشوده مي شود،
وطراوت شمعداني ها
در پاشويه حوض.
***
چشمه ئي،
پروانه ئي، وگلي كوچك
از شادي
سر شارش مي كند
و ياس معصو مانه
از اندوهي
گران بارش:
اين كه بامداد او، ديري است
تا شعري نسروده است.
چندان كه بگويم
«ـ امشب شعري خواهم نوشت»
با لباني متبسم به خوابي آرام فرو ميرود
چنان چون سنگي
كه به
درياچه ئي
و بودا
كه به نيروانا.
و در اين هنگام
دختركي خردسال را ماند
كه عروسك محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگويم كه سعادت
حادثه ئي است بر اساس اشتباهي؛
اندوه سرا پايش رادر بر مي گيرد
چنان چون درياچه ئي
كه سنگي را
ونيروانا
كه بودا را.
چرا كه سعادت را.
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقي كه
به جز تفاهمي آشكار
نيست.
بر چهره زندگاني من
كه بر آن
هر شيار
از اندوهي جانكاه حكايتي مي كند
آيدا!
لبخند آمرزشي است.
نخست
دير زماني در او نگريستم
چندان
كه،چون نظري از وي باز گرفتم
درپيرامون من
همه چيزي
به هيات او در آمده بود.
آنگاه دانستم كه مراديگر
از او گزير نيست.

mahdi271
11-09-2009, 11:41 AM
شبانه 3

دريغا دره سر سبز و گردوي پير،
و سرود سر خوش رود
به هنگا مي كه ده
در دو جانب آب خنياگر
به خواب شبانه فرو مي شد
و خواهش گرم تن ها
گوش ها
را به صدا هاي درون هر كلبه
نا محرم مي كرد،
وغيرت مردي و شرم زنانه
گفت گوهاي شبانه را
به نجوا هاي آرام
بدل مي كرد
وپرندگان شب
به انعكاس چهچه خويش
جواب
مي گفتند.-
دريغا مهتاب و
دريغا مه
كه در چشم اندازما
كهسار جنگلپوش سر بلند را
در پرده شكي
ميان بود و نبود
نهان مي كرد.-
دريغا باران
كه به شنطنت گوئي
دره را
ريز و تند
در نظر گاه ما
هاشور مي زد.-
دريغا خلوت شب هاي به بيداري گذشته،
تا نزول سپيده دمان را
بر بستر دره به تماشا بنشينيم،
ومخمل شاليزار
چون خاطره ئي
فراموش
كه اندك اندك فرياد آند
رنگ هايش را به قهر و به آشتي
از شب بي حوصله
بازستاند.-
و دريغا بامداد
كه چنين به حسرت
دره سبزرا وانهاد و
به شهر باز آمد؛
چرا كه به عصري چنين بزرگ
سفر را
در سفره نان نيز، هم بدان دشواري بخ پيش مي بايد برد
كه
در قلمرو نام .

mahdi271
11-09-2009, 11:42 AM
از مرگ ‚ من سخن گفتم

چندان كه هياهوي سبز بهاري ديگر
از فرا سوي هفته ها به گوش آمد،
با برف كهنه
كه مي رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان كه
قافله در رسيد و بار افكند
و به هر كجا
بر دشت
از گيلاس بنان
آتشي عطر افشان بر افروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
غبار آلود و خسته
از راه دراز خويش
تابستان پير
چون فراز آمد
در سايه گاه ديوار
به سنگيني
يله داد
و
كودكان
شادي كنان
گرد بر گردش ايستادند
تا به رسم ديرين
خورجين كهنه را
گره بگشايد
و جيب دامن ايشان را همه
از گوجه سبز و
سيب سرخ و
گردوي تازه بيا كند.
پس
من مرگ خوشتن را رازي كردم و
او را
محرم رازي؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم.
و با پيچك
كه بهار خواب هر خانه را
استادانه
تجيري كرده بود،
و با عطش
كه چهره هر آبشار كوچك
از آن
با چاه
سخن گفتم،
و با ماهيان خرد كاريز
كه گفت و شنود جاودانه شان را
آوازي نيست،
و با زنبور زريني
كه جنگل را به تاراج مي برد
و
عسلفروش پير را
مي پنداشت
كه باز گشت او را
انتظاري مي كشيد.
و از آ ن با برگ آخرين سخن گفتم
كه پنجه خشكش
نو اميدانه
دستاويزي مي جست
در فضائي
كه بي رحمانه
تهي بود.
***
و چندان كه خش خش سپيد زمستاني ديگر
از فرا سوي هفته هاي نزديك
به
گوش آمد
و سمور و قمري
آسيه سر
از لانه و آشيانه خويش
سر كشيدند،
با آخرين پروانه باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
من مرگ خوشتن را
با فصلها در ميان نهاده ام و
با فصلي كه در مي گذشت؛
من مرگ خويشتن را
با برفها در ميان نهادم و
با برفي كه مي نشست؛
با پرنده ها و
با هر پرنده كه در برف
در جست و جوي
چينه ئي بود.
با كاريز
و با ماهيان خاموشي.
من مرگ خويشتن را با ديواري در ميان نهادم
كه صداي مرا
به جانب من
باز پس نمي فرستاد.
چرا كه مي بايست
تا مرگ خويشتن را
من
نيز
از خود
نهان كنم

mahdi271
11-09-2009, 11:43 AM
از قفس

در مرز نگاه من
از هرسو
ديوارها
بلند،
ديوارها
بلند،
چون نوميدي
بلندند.
آيا درون هر ديوار
سعادتي هست
وسعادتمندي
و
حسادتي؟-
كه چشم اندازها
از اين گونه مشبـّكند
و ديوارها ونگاه
در دور دست هاي نوميدي
ديدار مي كنند،
و آسمان
زنداني است
از بلور؟

mahdi271
11-09-2009, 11:43 AM
غزلي در نتوانستن

دستهاي گرم تو
كودكان توامان آغوش خويش
سخن ها مي توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافكنده
اي مسيح مادر، اي
خورشيد!
از مهرباني بي دريغ جانت
با چنگ تمامي ناپذير تو سرودها مي توانم كرد
غم نان اگر بگذارد.
***
رنگ ها در رنگ ها دويده،
اي مسيح مادر ، اي خورشيد!
از مهرباني بي دريغ جانت
با چنگ تمامي نا پذير تو سرودها مي توانم كرد
غم نان اگر بگذارد.
***
چشمه ساري در دل و
آبشاري در كف،
آفتابي در نگاه و
فرشته اي در پيراهن
از انساني كه توئي
قصه ها مي توانم كرد
غم نان اگر بگذارد .

mahdi271
11-09-2009, 11:44 AM
شكاف

جادوي تراشي چربدستانه
خاطره پا در گريز عشقي كامياب را
كه كجا بود و چه وقت،
به بودن و ماندن
اصرار مي كند:
بر آبگينه اين جام فاخر
كه در آن
ماهي سرخ
به فراغت
گامهاي فرصت كوتاهش را
نان چون جرعه زهري كشتيار
نشخوار
مي كند.
***
از پنجره
من
در بهار مي نگرم
كه عروس سبز را
از طلسم خواب چوبينش
بيدار مي كند.
من و جام خاطره را،و بهار را
و ماهي سرخ را
كه چونان « نقطه
پاياني » رنگين و ’مذ ّ هب
فرجام بي حصل تبار تزئيني خود را
اصرار مي كند .

mahdi271
11-09-2009, 11:45 AM
شبانه

يلهِ
بر ناز كاي ِ چمن
رها شده باشي
پا در خنكاي ِ شوخ ِ چشمه ئي
و زنجيره
زنجيره بلورين ِ صدايش را ببافد
در تجــّرد شب
واپسين وحشت جانت
نا آگاهي از
سر نوشت ستار ه باشد،
غم سنگينت
تلخي ِ ساقه علفي كه به دندان مي فشري
همچون حبابي نا پايدار
تصوير ِ كامل ِ گنبد ِ آسمان باشي
و روئينه
به جادوئي كه اسفنديار
مسيرِ سوزان ِ شهابي
خــّط رحيل به چشمت زند
و در ايمن تر كنج ِ گمانت
به خيال سست ِ
يكي تلنگر
آبگينه عمرت
خاموش
در هم شكند

mahdi271
11-09-2009, 11:45 AM
شبانه آخر

زيبا ترين تماشاست
وقتي
شبانه
بادها
از شش جهت به سوي تو مي آيند،
و از شكوهمندي ياس انگيزش
پرواز ِشامگاهي ِدرناها را
پنداري
يكسر به سوي ماه است.
***
زنگار خورده باشد بي حاصل
هر چند
از دير باز
آن چنگ تيز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهي درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباري
از سنگي مي روبد،
چيزنهفته ئي ت مي آموزد:
چيزي كه اي بسا مي دانسته ئي،
چيزي كه
بي
گمان
به زمانهاي دور دست
مي دانسته ئي

mahdi271
11-09-2009, 11:46 AM
از منظر

در دل ِ مه
لنگان
زارعي شكسته مي گذرد
پا در پاي سگي
گامي گاه در پس او
گاه گامي در پيش.
وضوح و مه
در مرز ويراني
در جدالند،
با تو در اين لكه قانع
آفتاب امــّا
مرا
پرواي زمان نيست.
خسته
با كوله باري از ياد امــّا،
بي گوشه بامي بر سر
ديگر بار.
اما اكنون بر چار راه ِزمان ايستاده ايم
و آنجا كه بادها را انديشه فريبي در سر نيست
به راهي كه هر خروس ِ باد نمات اشارت مي دهد
باور كن!
كوچه ما تـنگ
نيست
شادمانه باش!
و شاهراه ما
از منظر ِ تمامي ِ آزاديها مي گذرد

mahdi271
11-09-2009, 11:46 AM
ترانه آبي

قيلوله ناگزير
در طاق طاقي ِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبي را
مفهومي از وطن دهد.
امير زاده اي تنها
با تكرار ِ چشمهاي بادام ِ تلخش
در هزار آئينه شش
گوش ِ كاشي.
لالاي نجوا وار ِ فـّواره اي خرد
كه بروقفه خواب آلوده اطلسي ها
مي گذشت
تا سالها بعد
آبي را
مفهومي
ناآگاه
از وطن دهد.
امير زاده اي تنها
با تكرار چشمهاي بادام تلخش
در هزار آئينه شش گوش كاشي.
روز
بر نوك پنجه مي گذشت
از
نيزه هاي سوزان نقره
به كج ترين سايه،
تا سالها بعد
تكـّرر آبي را
عاشقانه
مفهومي از وطن دهد
طاق طاقي هاي قيلوله
و نجواي خواب آلوده فــّواره ئي مردد
بر سكوت اطلسي هاي تشنه،
و تكرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ
در هزار آئينه شش گوش كاشي
سالها
بعد
سالها بعد
به نيمروزي گرم
ناگاه
خاطره دور دست ِ حوضخانه.
آه امير زاده كاشي ها
با اشكهاي آبيت

mahdi271
11-09-2009, 11:47 AM
سميرمي

با ُسم ضَربه رقصان اسبش مي گذرد
از كوچه سر پوشيده
سواري،
بر َتسمه َبند ِ
قرابينش
برق ِ هر سكه
ستاره ئي
بالاي خرمني
در شب بي نسيم
در شب ايلاتي
عشقي.
چار سوار از َ تـنگ در اومد
چار تفنگ بر دوش ِ شون.
دختر از مهتابي نظاره مي كند
و از عبور ِ سوار خاطره ئي
همچون داغ خاموش ِ زخمي
چارتا ماديون پشت ِ مسجد
چار جنازه پشت ِ شون
با ُسمضَربه رقصان اسبش مي گذرد
از كوچه سر پوشيده
سواري،
بر َتسمه
َبند ِ
قرابينش
برق ِ هر سكه
ستاره ئي
بالاي خرمني
در شب بي نسيم
در شب ايلاتي عشقي.
چار سوار از َ تـنگ در اومد
چار تفنگ بر دوش ِ شون.
دختر از مهتابي نظاره مي كند
و از عبور ِ سوار خاطره ئي
همچون داغ خاموش ِ زخمي
چارتا ماديون پشت ِ مسجد
چار
جنازه پشت ِ شون

mahdi271
11-09-2009, 11:48 AM
فراغي

چه بي تابه مي خواهمت اي دوريت
آزمون تلخ زنده به گوري!
چه بي تابه تو را طلب مي كنم!
بر پشت ِ سمندي
گوئي
نوزين
كه قرارش نيست.
و فاصله
تجربه ئي بيهوده است.
بوي پيرهنت،
اين جا
و اكنون. ـ
كوه ها در فاصله
سردند.
دست
در كوپه وبستر
حضور مانوس ِ دست تو را مي جويد،
و به راه انديشيدن
ياس را
رج مي زند
بي نجواي ِ انگشتانت
فقط.-
و جهان از هر سلامي خالي است

mahdi271
11-09-2009, 11:49 AM
گفتي كه باد مرده است

گفتي كه:
« باد، مرده ست!
از جاي بر نكنده يكي سقف راز پوش
بر آسياب ِ خون،
نشكسته در به قلعه بيداد،
بر خاك نفكنيده يكي كاخ
باژگون.
مرده ست
باد!»
گفتي:
« بر تيزه هاي كوه
با پيكرش،فروشنده در خون،
افسرده است باد!»
تو بارها و بارها
با زندگيت
شرمساري
از مردگان كشيده اي.
اين را،من
همچون تبي
ـ درست
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام.)
وقتي كه بي اميد
وپريشان
گفتي:
«مرده ست باد!
بر تيزه هاي كوه
با پيكر كشيده به خونش
افسرده است باد!» ـ
آنان كه سهم شان را از باد
با دوستا قبان معاوضه كردند
در دخمه هاي تسمه و زرد آب،
گفتند در جواب تو، با كبر دردشان:
« ـ زنده ست باد!
تا زنده است باد!
توفان آخرين
را
در كار گاه ِ فكرت ِ رعد انديش
ترسيم مي كند،
كبر كثيف ِ كوه ِ غلط را
بر خاك افكنيدن
تعليم مي كند !»
(آنان
ايمانشان
ملاطي
از خون و پاره سنگ و عقاب است.)
***
گفتند:
«- باد زنده است،
بيدار ِ كار ِ خويش
هشيار ِ كار ِ خويش!»
گفتي:
«- نه ! مرده
باد!
زخمي عظيم مهلك
از كوه خورده
باد!»
تو بارها و بارها
با زندگيت شر مساري
از مردگان كشيده اي،
اين را من
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام

mahdi271
11-09-2009, 11:50 AM
شبانه-14

مرا
تو
بی سببی
نیستی.
به راستی
صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
***
پس پشت مردمکان
فریاد کدم زندانی است
که آزادی را
به لبان بر آماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟-
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست.

نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!
***
و دلت
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.

با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی

mahdi271
11-09-2009, 11:51 AM
سرود ابراهيم در آتش

در آوار ِ خونين ِ گرگ و ميش
ديگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز ميخواست
و عشق را شايسته ی زيباترين ِ زنان

که اي ناش
به نظر
هديّتي نه چنان کم بها بود
که خاک و سنگ را بشايد.


چه مردی! چه مردی!
که مي گفت
قلب را شايسته تر آن

که به هفت شمشير ِ عشق
در خون نشيند
و گلو را بايسته تر آن

که زيباترين ِ نامها را
بگويد.
و شيرآهن کوه مردی از اينگونه عاشق
ميدان ِ خونين ِ سرنوشت

به پاشنه ی آشيل
درنوشت.ــ
رويينه تني
که راز ِ مرگ اش
اندوه ِ عشق و
غم ِ تنهايي بود.





«ــ آه، اسفنديار ِ مغموم!

تو را آن به که چشم
فروپوشيده باشي!»





«ــ آيا نه
يکي نه
بسنده بود
که سرنوشت ِ مرا بسازد؟


من

تنها فرياد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.

صدايي بودم من
ــ شکلي ميان ِ اشکال ــ،
و معنايي يافتم.


من بودم
و شدم،

نه زانگونه که غنچه يي
گُلي
يا ريشه يي
که جوانه يي
يا يکي دانه
که جنگلي ــ
راست بدانگونه

که عامي مردی
شهيدی;
تا آسمان بر او نماز بَرَد.






من بي نوا بندگکي سربهراه
نبودم
و راه ِ بهشت ِ مينوی من

بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا ديگرگونه خدايي مي بايست
شايسته ی ِ آفرينه يي

که نواله ی ناگزير را
گردن
کج نميکند.

و خدايي
ديگرگونه
آفريدم».





دريغا شيرآهن کوه مردا
که تو بودی،
و کوه وار
پيش از آن که به خاک افتي

نستوه و استوار
مُرده بودی.

اما نه خدا و نه شيطان ــ

سرنوشت ِ تو را
بُتي رقم زد
که ديگران
ميپرستيدند.
بُتي که
ديگران اش
مي پرستيدند.

mahdi271
11-09-2009, 11:51 AM
بر سرماي درون

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود كه
كه عشق
پناهي گردد،
پروازي نه
گريز گاهي گردد.
آي عشق آي عشق
چهره آبيت پيدا نيست
***
و خنكاي
مرحمي
بر شعله زخمي
نه شور شعله
بر سرماي درون
آي عشق آي عشق
چهره سرخت پيدا نيست.
***
غبار تيره تسكيني
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائي
بر گريز حضور.
سياهي
بر آرامش آبي
و سبزه برگچه
بر ارغوان
آي عشق آي عشق
رنگ آشنايت
پيدا نيست

mahdi271
11-09-2009, 11:52 AM
در آميختن

مجال
بي رحمانه اندك بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.
از بهار
حظ ّ تماشائي نچشيدم،
كه قفس
باغ را پژمرده مي كند.
***
از آفتاب و نفس
چنان بريده خواهم شد
كه لب از بوسه نا سيراب.
برهنه
بگو برهنه به خاكم كنند
سرا پا برهنه
بدان گونه كه عشق را نماز مي بريم،-
كه بي شايبه حجابي
با خاك
عاشقانه
در آميختن مي خواهم

mahdi271
11-09-2009, 11:52 AM
از اينگونه مردن

مي خواهم خواب اقاقيا ها را بميرم.
خيالگونه،
در نسيمي كوتاه
كه به ترديد مي گذرد
خواب اقاقياها را
بميرم.
***
مي خواهم نفس سنگين
اطلسي ها را پرواز گيرم.
در باغچه هاي تابستان،
خيس و گرم
به نخستين ساعت عصر
نفس اطلسي ها را
پرواز گيرم.
***
حتي اگر
زنبق ِ كبود ِ كارد
بر سينه ام
گل دهد-
مي خواهم خواب اقاقيا را بميرم
در آخرين فرصت گل،
و عبور سنگين اطلسي ها باشم
بر
تالار ارسي
در ساعت هفت عصر

mahdi271
11-09-2009, 11:53 AM
در ميدان

آنچه به ديد مي آيد و
آنچه به ديده مي گذرد.
آنچنان كه سپاهيان
مشق قتال ميكنند
گستره چمني مي تواند باشد،
و كودكان
رنگين كماني
رقصنده و
پر فرياد.
***
اما آن
كه در برابر ِ فرمان ِ واپسين
لبخند مي گشايد،
نتها
مي تواند
لبخندي باشد
كه در برابر ِ فرمان ِ واپسين
لبخند مي گشايد
تنها
مي تواند
لبخندي باشد
در برابر« آتش!»

mahdi271
11-09-2009, 11:53 AM
تعويذ

به چرك مي نشيند
خنده
به نوار ِ زخمبنديش ار
ببندبي.
رهايش كن
رهايش كن
اگر چند
قيوله ديو
آشفته مي شود.
***
چمن است اين
چمن است
بالكه هاي آتشخون ِ گل
بگو چمن است اين، تيماج ِ سبز ِ مير غضب نيسب
حتي اگر
ديري است
تا بهار
بر اين مسلخ
بر نگذشته باشد.
***
تا خنده مجروحت به چرك اندرر نشيند
رهايش كن
چون ما
رهايش كن

mahdi271
11-09-2009, 11:54 AM
محاق

به
نو كردن ماه
بر بام شدم
با عقيق و سبزه و آينه.
داسي سرد بر آسمان گذشت
كه پرواز كبوتر ممنوع است.
صنوبرها به نجوا چيزي گفتند
و گزمگان به هياهوي
شمشير در پرندگان نهادند.
ماه
بر نيامد

mahdi271
11-09-2009, 11:55 AM
شبانه ( سه سرود براي آفتاب )

اعترافي طولانيست شب اعترافي طولانيست
فريادي براي رهائيست شب فريادي براي رهائيست
و فريادي براي بند.
شب
اعترافي طولانيست.
***
اگر نخستين شب زندان است
يا شام واپسين
- تا آفتاب ديگررا
در چهار راه ها فراياد آري
يا خود به حلقه دارش از خاطر
ببري-،
فريادي بي انتهاست شب فريادي بي انتهاست
فريادي از نواميدي فريادي از اميد،
فريادي براي رهائيست شب فريادي براي بند.
شب فريادي
طولانيست.

mahdi271
11-09-2009, 11:56 AM
سفر

خداي را
مسجد من كجاست
اي ناخداي من؟
در كدامين جزيره آن آبگي ايمن است
كه راهش
از هفت درياي بي زنهار
مي گذرد؟
***
از تنگابي پيچاپيچ گذشتيم
- با
نخستين شام سفر -
كه مزرعه سبز آبگينه بود.
و با كاهش شب
- كه پنداري
در تنگه سنگي
جاي خوش تر داشت -
به در يائي مرده درآمديم
- با آسمان سربي ِ كوتاهش -
كه موج و باد را
به سكوني جاودانه مسخ كرده بود.
و آفتابي رطوبت زده
- كه در فراخي ِ بي تصميمي
خويش
سر گرداني مي كشيد،
و در ترديد ِ ميان فرو نشستن يا بر خاستن
به ولنگاري
يله بود-.
***
ما به سختي در هواي كنديده طاعوني ‎‏َدم مي زديم و
عرق ريزان
در تلاشي نو ميدانه
پارو مي كشيدم
بر پهنه خاموش ِ دريائي پوسيده
كه سراسر
پوشيده ز اجسادي
ست كه چشمان ايشان
هنوز
از وحشت توفان بزرگ
بر گشاده است
و از آتش خشمي كه به هر جنبنده
در نگاه ايشان است
نيزه هاي شكن شكن تندر
جستن مي كند.
***
و تنگاب ها
و درياها.
تنگاب ها
و درياهاي ديگر...
***
آنگاه به دريائي جوشان در آمديم،
با گرداب
هاي هول
وخرسنگ هاي تفته
كه خيزاب ها
بر آن
مي جوشيد.
((-اينك درياي ابرهاست...
اگر عشق نيست
هرگز هيچ آدميزاده را
تاب سفري اينچن
نيست!))
چنين گفتي
با لباني كه مدام
پنداري
نام گلي
تكرار مي كنند.
و از آن هنگام كه سفر را لنگر
بر گرفتيم
اينك كلام تو بود از لباني
كه تكرار بهار و باغ است.
و كلام تو در جان من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز گفتم.
كلماتي كه عطر دهان تو را داشت.
و در آن دوزخ
- كه آب گنديده
دود كنان
بر تابه هاي تفته ي سنگ
مي سوخت ـ
رطوبت
دهانت را
از هر يكان ِ حرف
چشيدم.
و تو به چربدستي
كشتي را
بر درياي دمه خيز ِ جوشان
مي گذراندي.
و كشتي
با سنگيني سيــّالش
با غـّژا غـّژ ِ د گل هاي بلند
- كه از بار غرور بادبان ها
پست مي شد -
در گذار ِاز ديوارهاي ِ پوك ِ پيچان
به كابوسي مي
مانست
كه در تبي سنگين
مي گذرد.
***
امـّا
چندان كه روز بي آفتاب
به زردي نشست،
از پس تنگابي كوتاه
راه
به دريايي ديگر برديم
كه پاكي
گفتي
زنگيان
غم غربت را در كاسه مرجاني آن گريسته اند و
من اندوه ايشان را و
تو اندوه مرا
***
و مسجد من
در جزيره ئي ست
هم از اين دريا.
اما كدامين جزيره، كدامين جزيره،نوح من اي ناخداي من؟
تو خود آيا جست و جوي جزيره را
از فراز كشتي
كبوتري پرواز مي دهي؟
يا به گونه اي ديگر؟ به راهي ديگر؟
- كه در اين دريا بار
همه چيزي
به صداقت
از آب تا مهتاب گسترده
است
و نقره كدر فلس ماهيان
در آب
ماهي ديگريست
در آسماني
باژ گونه -.
***
در گستره خلوتي ابدي
در جزيره بكري فرود آمديم.
گفتي
((- اينت سفر، كه با مقصود فرجاميد:
سختينه ئي ته سرانجامي خوش!))
و به سجده
من
پيشاني بر خاك نهادم.
***
خداي را
نا خداي من!
مسجد من كجاست؟
در كدامين دريا
كدامين جزيره؟-
آن جا كه من از خويش برفتم تا در پاي تو سجده كنم
و مذهبي عتيق را
- چونان موميائي شده ئي از فراسوهاي قرون -
به ورود گونه ئي
جان بخشم.
مسجد من كجاست؟
با دستهاي عاشقت
آن جا
مرا
مزاري بنا كن!

mahdi271
11-09-2009, 11:57 AM
مرگ ناصري

با آوازي يكدست،
يكدست
دنباله چوبين بار
در قفايش
خطّي سنگين و مرتعش
بر خاك مي كشيد.
((-تاج خاري برسرش بگذاريد!))
و آواز ِ دراز ِ دنباله بار
در هذيان ِ دردش
يكدست
رشته ئي آتشين
مي رشت.
((- شتاب كن ناصري، شتاب كن!))
از رحمتي كه در جان خويش يافت
سبك شد
و چونان قوئي مغرور
در زلالي خويشتن نگريست
((- تازيانه اش بزنيد!))
رشته چر مباف
فرود آمد.
و ريسمان ِ بي انتهاي ِ سرخ
در طول ِ خويش
از گروهي بزرگ.
بر گذشت.
((- شتاب كن ناصري، شتاب كن!))
***
از صف غوغاي تماشا ئيان
العارز
گام زنان راه خود را گرفت
دست ها
در پس ِ پشت
به هم در افكنده،
و جانش را ار آزار ِ گران ِ ديني گزنده
آزاد يافت:
((- مگر خود نمي خواست،
ورنه ميتوانست!))
***
آسمان كوتاه
به سنگيني
بر آواز ِ روي در خاموشي ِ رحم
فرو افتاد.
سوگواران، به خاكپشته بر شدند
و خورشيد و ماه
به هم
بر آمد.

mahdi271
11-09-2009, 11:58 AM
چلچلي

من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.
پاي در پاي آفتابي بي مصرف
كه پيمانه مي كنم
با پيمانه روزهاي خويش كه به چوبين كاسه ي جذاميان ماننده است.
من آن مفهوم
مجــّرد را مي جويم.
پيمانه ها به چهل رسيد و آن برگشت.
افسانه هاي سرگردانيت
- اي قلب در به در! -
به پايان خويش نزديك ميشود.
بيهوده مرگ
به تهديد
چشم مي دراند.
ما به حقيقت ساعت ها
شهادت نداده ايم
جز به گونه اين رنجها
كه از عشق هاي رنگين آدميان
به
نصيب برده ايم
چونان خاطره ئي هر يك
در ميان نهاده
از نيش خنجري
با درختي.
***
با اين همه از ياد مبر
كه ما
- من وتو -
انسان را
رعايت كرده ايم.
***
درباران وبه شب
به زير دو گوش ما
در فاصله ئي كوتاه از بسترهاي عفاف ما
روسبيان
به اعلام
حضور خويش
آهنگ هاي قديمي را
با سوت
ميزنند.
(در برابر كدامين حادثه
آيا
انسان را
ديده اي
با عرق شرم
بر جبينش؟)
***
آنگاه كه خوشتراش ترين تن ها را به سكه سيمي
توان خريد،
مرا
- دريغا دريغ -
هنگامي كه به كيمياي عشق
احساس نياز
مي
افتد
همه آن دم است .
همه آن دم است .
***
قلبم را در مجري ِ كهنه ئي
پنهان مي كنم
در اتاقي كه دريچه ئيش
نيست.
از مهتابي
به كوچه تاريك
خم مي شوم
وبه جاي همه نوميدان
ميگريم.
آه
من
حرام شده ام!
***
با اين همه - اي قلب در به در!-
از ياد مبر
كه ما
- من وتو -
عشق را رعايت كرده ايم،
از ياد مبر
كه ما
- من و تو -
انسان را
رعايت كرده ايم،
خود اگر شاهكار خدابود
يا نبود

mahdi271
11-09-2009, 12:00 PM
بودن


گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پک
من چه ناپکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خک!

mahdi271
11-09-2009, 12:01 PM
از زخمِ قلبِ «آبائي»

دخترانِ دشت!

دخترانِ انتظار!

دخترانِ اميدِ تنگ

در دشتِ بيکران،

و آرزوهای بيکران

در خُلق های تنگ!

دخترانِ خيالِ آلاچيقِ نو

در آلاچي ق هايي که صد سال! ــ

از زرهِ جامه تان اگر بشکوفيد

بادِ ديوانه

يالِ بلندِ اسبِ تمنا را

آشفته کرد خواهد...

*

دخترانِ رودِ گِلآلود!

دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!

دخترانِ عشقهای دور

روزِ سکوت و کار

شبهای خسته گي!

دخترانِ روز

بيخسته گي دويدن،

شب

سرشکسته گي! ــ

در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ

در رقصِ راهبانه ی شکرانه ی کدام

آتشزدای کام

بازوانِ فواره ي ي تان را

خواهيد برفراشت؟

*

افسوس!

موها، نگاهها

به عبث

عطرِ لغاتِ شاعر را تاريک ميکنند.

دخترانِ رفت وآمد

در دشتِ مه زده!

دخترانِ شرم

شبنم

افتاده گي

رمه! ــ

از زخمِ قلبِ «آبائي»

در سينه ی کدامِ شما خون چکيده است؟

پستانِتان، کدامِ شما

گُل داده در بهارِ بلوغ اش؟

لبهایتان کدامِ شما

لبهای تان کدام

ــ بگوييد! ــ

در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسه ی ي؟

شبهای تارِ نمنمِ باران ــ که نيست کار ــ

اکنون کدام يک ز شما

بيدار مي مانيد

در بسترِ خشونتِ نوميدي

در بسترِ فشرده ی دلتنگي

در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان

تا يادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ

بدرخشاند

تا ديرگاه، شعله ی آتش را

در چشمِ بازِتان؟

*

بينِ شما کدام

ــ بگوييد! ــ

بينِ شما کدام

صيقل مي دهيد

سلاحِ آبائي را

برای

روزِ

انتقام؟

mahdi271
11-09-2009, 12:04 PM
به تو سلام ميکنم

به تو سلام مي کنم کنار ِ تو مي نشينم
و در خلوت ِ تو شهر ِ بزرگ ِ من بنا مي شود.



اگر فرياد ِ مرغ و سايه ي ِ علف ام
در خلوت ِ تو اين حقيقت را بازمي يابم.







خسته، خسته، از راه کوره هاي ِ ترديد مي آيم.
چون آينه ئي از تو لبريزم.
هيچ چيز مرا تسکين نمي دهد
نه ساقه ي ِ بازوهاي ات نه چشمه هاي ِ تن ات.



بي تو خاموش ام، شهري در شب ام.
تو طلوع مي کني
من گرماي ات را از دور مي چشم و شهر ِ من بيدار ميشود.
با غلغله ها، ترديدها، تلاشها، و غلغله ي ِ مردد ِ تلاش هاي اش.



ديگر هيچ چيز نمي خواهد مرا تسکين دهد.
دور از تو من شهري در شب ام اي آفتاب
و غروب ات مرا مي سوزاند.
من به دنبال ِ سحري سرگردان مي گردم.







تو سخن مي گوئي من نمي شنوم
تو سکوت ميکني من فرياد ميزنم
با مني با خود نيستم
و بي تو خود را در نمي يابم



ديگر هيچ چيز نمي خواهد، نمي تواند تسکين ام بدهد.







اگر فرياد ِ مرغ و سايه ي ِ علف ام
اين حقيقت را در خلوت ِ تو بازيافته ام.



حقيقت بزرگ است و من کوچک ام، با تو بيگانه ام.



فرياد ِ مرغ را بشنو
سايه ي ِ علف را با سايه ات بياميز
مرا با خودت آشنا کن بيگانه ي ِ من
مرا با خودت يکي کن.

mahdi271
11-09-2009, 12:04 PM
تورا دوست میدارم

طرف ِ ما شب نيست
صدا با سکوت آشتي نمي کند
کلمات انتظار مي کشند



من با تو تنها نيستم، هيچکس با هيچکس تنها نيست
شب از ستاره ها تنهاتر است...







طرف ِ ما شب نيست
چخماق ها کنار ِ فتيله بي طاقت اند



خشم ِ کوچه در مُشت ِ توست
در لبان ِ تو، شعر ِ روشن صيقل ميخورد
من تو را دوست ميدارم، و شب از ظلمت ِ خود وحشت مي کند.

mahdi271
11-09-2009, 12:05 PM
ديگر تنها نيستم

بر شانه ي ِ من کبوتري ست که از دهان ِ تو آب مي خورد
بر شانه ي ِ من کبوتري ست که گلوي ِ مرا تازه مي کند.
بر شانه ي ِ من کبوتري ست باوقار و خوب
که با من از روشني سخن مي گويد
و از انسان ــ که رب النوع ِ همه ي ِ خداهاست.



من با انسان در ابديتي پُرستاره گام ميزنم.







در ظلمت حقيقتي جنبشي کرد
در کوچه مردي بر خاک افتاد
در خانه زني گريست
در گاه واره کودکي لبخندي زد.



آدمها هم تلاش ِ حقيقت اند
آدمها هم زاد ِ ابديت اند
من با ابديت بيگانه نيستم.




زندهگي از زير ِ سنگ چين ِ ديوارهاي ِ زندان ِ بدي سرود مي خواند
در چشم ِ عروسک هاي ِ مسخ، شب چراغ ِ گرايشي تابنده است
شهر ِ من رقص ِ کوچه هاي اش را بازمي يابد.



هيچ کجا هيچ زمان فرياد ِ زنده گي بي جواب نمانده است.
به صداهاي ِ دور گوش مي دهم از دور به صداي ِ من گوش مي دهند
من زنده ام
فرياد ِ من بي جواب نيست، قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.







مرغ ِ صداطلائي ي ِ من در شاخ و برگ ِ خانه ي ِ توست
نازنين! جامه ي ِ خوب ات را بپوش
عشق، ما را دوست مي دارد
من با تو روياي ام را در بيداري دنبال ميگيرم
من شعر را از حقيقت ِ پيشاني ي ِ تو در مي يابم



با من از روشني حرف ميزني و از انسان که خويشاوند ِ همه ي ِ
خداهاست



با تو من ديگر در سحر ِ روياهاي ام تنها نيستم.

mahdi271
11-09-2009, 12:06 PM
افق روشن

روزي ما دوباره کبوترهاي ِمان را پيدا خواهيم کرد
و مهرباني دست ِ زيبائي را خواهد گرفت.








روزي که کمترين سرود



بوسه است


و هر انسان
براي ِ هر انسان
برادريست.
روزي که ديگر درهاي ِ خانه شان را نمي بندند


قفل



افسانه ئيست


و قلب
براي ِ زنده گي بس است.
روزي که معناي ِ هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر ِ آخرين حرف دنبال ِ سخن نگردي.




روزي که آهنگ ِ هر حرف، زنده گي ست
تا من به خاطر ِ آخرين شعر رنج ِ جُست و جوي ِ قافيه نبرم.




روزي که هر لب ترانه ئيست
تا کمترين سرود، بوسه باشد.




روزي که تو بيائي، براي ِ هميشه بيائي
و مهرباني با زيبائي يکسان شود.




روزي که ما دوباره براي ِ کبوترهاي ِمان دانه بريزيم...









و من آن روز را انتظار ميکشم
حتا روزي
که ديگر
نباشم.



5/4/1334

براي ِ کاميار شاپور

mahdi271
11-09-2009, 12:06 PM
ساعت اعدام

در قفل ِ در کليدي چرخيد



لرزيد بر لبان اش لبخندي
چون رقص ِ آب بر سقف
از انعکاس ِ تابش ِ خورشيد



در قفل ِ در کليدي چرخيد







بيرون
رنگ ِ خوش ِ سپيده دمان
ماننده ي ِ يکي نوت ِ گمگشته


ميگشت پرسه پرسه زنان روي ِ
سوراخ هاي ِ ني

دنبال ِ خانه اش...







در قفل ِ در کليدي چرخيد
رقصيد بر لبان اش لبخندي
چون رقص ِ آب بر سقف
از انعکاس ِ تابش ِ خورشيد







در قفل ِ در
کليدي چرخيد.

mahdi271
11-09-2009, 12:07 PM
بهار خاموش

بر آن فانوس که ش دستي نيفروخت
بر آن دوکي که بر رَف بيصدا ماند
بر آن آيینه ي زنگاربسته
بر آن گهواره که ش دستي نجنباند

بر آن حلقه که کس بر در نکوبيد
بر آن در که ش کسي نگشود ديگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کس اش ننهاده ديري پاي بر سر ــ

بهار ِ منتظر بي مصرف افتاد!

به هر بامي درنگي کرد و بگذشت
به هر کويی صدايی کرد و اِستاد
ولي نامد جواب از قريه، نز دشت.
نه دود از کومه يی برخاست در ده
نه چوپاني به صحرا دَم به ني داد
نه گُل رويید، نه زنبور پر زد
نه مرغ ِ کدخدا برداشت فرياد.



به صد اميد آمد، رفت نوميد
بهار ــ آري بر او نگشود کس در.
درين ويران به رويش کس نخنديد
کس اش تاجي ز گُل ننهاد بر سر.

کسي از کومه سر بيرون نياورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقي.
هوا با ضربه هاي دف نجنبيد
گُلي خودروي برنامد ز باغي.

نه آدمها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه... ده خاموش، خاموش.
نه کبکانجير ميخوانَد به دره
نه بر پسته شکوفه ميزند جوش.

به هيچ ارابه يی اسبي نبستند
سرود ِ پُتک ِ آهنگر نيامد
کسي خيشي نبُرد از ده به مزرع
سگ ِ گله به عوعو در نيامد.

کسي پيدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جاده ي خلوت گذارد
کسي پيدا نشد در مقدم ِ سال
که شادان يا غمين آهي بر آرد.

غروب ِ روز ِ اول ليک، تنها
درين خلوتگه ِ غوکان ِ مفلوک
به ياد ِ آن حکايتها که رفته ست
ز عمق ِ برکه يک دَم ناله زد غوک...



بهار آمد، نبود اما حياتي
درين ويرانسراي محنت آور
بهار آمد، دريغا از نشاطي
که شمع افروزد و بگشايدش در!

mahdi271
11-09-2009, 12:08 PM
بدرود

براي ِ زيستن دو قلب لازم است
قلبي که دوست بدارد، قلبي که دوستاش بدارند
قلبي که هديه کند، قلبي که بپذيرد
قلبي که بگويد، قلبي که جواب بگويد
قلبي براي ِ من، قلبي براي ِ انساني که من ميخواهم
تا انسان را در کنار ِ خود حس کنم.









درياهاي ِ چشم ِ تو خشکيدنيست
من چشمهئي زاينده ميخواهم.




پستانهايات ستارههاي ِ کوچک است
آن سوي ِ ستاره من انساني ميخواهم:




انساني که مرا بگزيند
انساني که من او را بگزينم،
انساني که به دستهاي ِ من نگاه کند
انساني که به دستهاياش نگاه کنم،
انساني در کنار ِ من
تا به دستهاي ِ انسانها نگاه کنيم،
انساني در کنارم، آينهئي در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگريم...









خدايان نجاتام نميدادند
پيوند ِ تُرد ِ تو نيز
نجاتام نداد


نه پيوند ِ تُرد ِ تو



نه چشمها و نه پستانهايات



نه دستهايات



کنار ِ من قلبات آينهئي نبود
کنار ِ من قلبات بشري نبود...

mahdi271
11-09-2009, 12:09 PM
مرگ نازلي

نازلي! بهارخنده زد و ارغوان شكفت
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلي سخن
نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلي ! سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجه مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست!

نازلي سخن نگفت
چو خورشيد
از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلي سخن نگفت
نازلي ستاره بود:
يك دم درين
ظلام درخشيد و جست و رفت
نازلي سخن نگفت
نازلي بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شكست!
و
رفت...

mahdi271
11-09-2009, 12:09 PM
مرغ باران

در تلاش شب كه ابر تيره مي بارد
روي درياي هراس انگيز

و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران مي كشد فرياد خشم آميز

و سرود سرد و پر توفان درياي حماسه خوان
گرفته اوج
مي زند بالاي هر بام و سرائي موج

و عبوس ظلمت خيس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سكوت بندر خاموش مي ريزد، -
مي كشد ديوانه واري
در چنين هنگامه
روي گام هاي كند و سنگينش
پيكري افسرده را خاموش.

مرغ باران مي كشد فرياد دائم:
- عابر! اي
عابر!
جامه ات خيس آمد از باران.
نيستت آهنگ خفتن
يا نشستن در بر ياران؟ ...

ابر مي گريد
باد مي گردد
و به زير لب چنين مي گويد عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بيگانه خو بامن...
من به هذيان تب رؤياي خود دارم
گفت و گو با يار ديگر سان
كاين عطش جز با تلاش
بوسه خونين او درمان نمي گيرد.
***
اندر آن هنگامه كاندر بندر مغلوب
باد مي غلتد درون بستر ظلمت
ابر مي غرد و ز او هر چيز مي ماند به ره منكوب،
مرغ باران مي زند فرياد:
- عابر!
درشبي اين گونه توفاني
گوشه گرمي نمي جوئي؟
يا بدين پرسنده دلسوز
پاسخ سردي نمي
گوئي؟

ابر مي گريد
باد مي گردد
و به خود اين گونه در نجواي خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بي چراغ و آتشي آنسان كه من خواهم، خموش و سرد و تاريك است.
***
رعد مي تركد به خنده از پس نجواي آرامي كه دارد با شب چركين.
وپس نجواي آرامش
سرد خندي غمزده، دزدانه از
او بر لب شب مي گريزد
مي زند شب با غمش لبخند...

مرغ باران مي دهد آواز:
- اي شبگرد!
از چنين بي نقشه رفتن تن نفرسودت؟

ابر مي گريد
باد مي گردد
و به خود اين گونه نجوا مي كند عابر:
- با چنين هر در زدن، هر گوشه گرديدن،
در شبي كه وهم از پستان چونان قير
نوشد زهر
رهگذار مقصد فرداي خويشم من...
ورنه در اين گونه شب اين گونه باران اينچنين توفان
كه تواند داشت منظوري كه سودي در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسكين! زندگي زيباست
خورد و خفتي نيست بي مقصود.
مي توان هر گونه كشتي راند بر دريا:
مي توان مستانه در مهتاب با ياري
بلم بر خلوت آرام دريا راند
مي توان زير نگاه ماه، با آواز قايقران سه تاري زد لبي بوسيد.
ليكن آن شبخيز تن پولاد ماهيگير
كه به زير چشم توفان بر مي افرازد شراع كشتي خود را
در نشيب پرتگاه مظلم خيزاب هاي هايل دريا
تا بگيرد زاد و رود زندگي را از دهان مرگ،
مانده با دندانش
آيا طعم ديگر سان
از تلاش بوسه ئي خونين
كه به گرما گرم وصلي كوته و پر درد
بر لبان زندگي داده ست؟

مرغ مسكين! زندگي زيباست ...
من درين گود سياه و سرد و توفاني نظر باجست و جوي گوهري دارم
تارك زيباي صبح روشن فرداي خود را تا بدان گوهر بيارايم.
مرغ مسكين! زندگي،
بي گوهري اين گونه، نازيباست!
***
اندر سرماي تاريكي
كه چراغ مرد قايقچي به پشت پنجره افسرده مي ماند
و سياهي مي مكد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالي گنگ
دريا
در تب هذيانيش
با خويش مي پيچد،
وز هراسي كور
پنهان مي شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطي
مست
رعد
از خنده مي تركد
و ز نهيبي سخت
ابر خسته
مي گريد،-
در پناه قايقي وارون پي تعمير بر ساحل،
بين جمعي گفت و گوشان گرم،
شمع خردي شعله اش بر فرق مي لرزد.

ابر مي گريد
باد مي گردد
وندر اين هنگام
روي گام هاي كند و سنگينش
باز مي استد ز
راهش مرد،
و ز گلو مي خواند آوازي كه
ماهيخوار مي خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دريا
پس به زير قايق وارون
با تلاشش از پي بهزيستن، اميد مي تابد به چشمش رنگ.
***
مي زند باران به انگشت بلورين
ضرب
با وارون شده قايق
مي كشد دريا غريو خشم
مي كشد
دريا غريو خشم
مي خورد شب
بر تن
از توفان
به تسليمي كه دارد
مشت
مي گزد بندر
با غمي انگشت.

تا دل شب از اميد انگيز يك اختر تهي گردد.
ابر مي گريد
باد مي گردد...

mahdi271
11-09-2009, 12:10 PM
پريا

يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد
كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.

از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

« - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر بسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ »

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
***
« - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟

شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-

پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ
عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!

گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه خندون مي ريزن
نقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
« - شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...
***
پريا!
ديگه توک روز شيكسه
دراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزد ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمكزار مي بينن

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!

آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن

الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجير بافو
پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور ياور برقصن
« حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
« قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن

پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! » ...

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
***
« - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
قصه سبز پري
زرد پري
قصه سنگ صبور، بز روي بون
قصه دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟

دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود.

دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:

دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!

دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!

دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !
آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...

دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!

خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ »

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي
كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
***
دس زدم به شونه شون
كه كنم روونه شون -
پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
[ ميوه شدن هسه شدن،
انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...

وقتي ديدن ستاره
يه من اثر نداره:
مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم
هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -
يكيش تنگ شراب شد
يكيش درياي آب شد
يكيش كوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...

شرابه رو سر كشيدم
پاشنه رو ور كشيدم
زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دويدم و دويدم
بالاي كوه رسيدم
اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:

« - دلنگ دلنگ، شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانم آفتاب كرد
كلي برنج تو آب كرد.
خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين
ما ظلمو نفله كرديم
از وقتي خلق پا شد
زندگي مال ما شد.
از شادي سير نمي شيم
ديگه اسير نمي شيم
ها جستيم و واجستيم
تو حوض نقره جستيم
سيب طلا رو چيديم
به خونه مون رسيديم ... »
***
بالا رفتيم دوغ بود
قصه بي بيم دروغ بود،
پائين اومديم ماست بود
قصه ما راست بود:

قصه ما به سر رسيد
غلاغه به خونه ش نرسيد،
هاچين و واچين
زنجيرو ورچين!

mahdi271
11-09-2009, 12:11 PM
مه

بيابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
چراغ قريه پنهان است
موجي گرم در خون بيابان است
بيابان، خسته
لب بسته
نفس بشكسته
در هذيان گرم عرق مي ريزدش آهسته
از هر بند
***
بيابان را سراسر مه گرفته است مي گويد به خود عابر
سگان قريه خاموشند
در شولاي مه پنهان، به خانه مي رسم گل كو نمي داند مرا ناگاه
در درگاه مي بيند به چشمش قطره
اشكي بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بيابان را سراسر مه گرفته است... با خود فكر مي كردم كه مه، گر
همچنان تا صبح مي پائيد مردان جسور از
خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز مي گشتند
***
بيابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قريه پنهانست، موجي گرم در خون بيابان است
بيابان، خسته لب بسته نفس بشكسته در هذيان گرم مه عرق مي ريزدش
آهسته از هر بند...

mahdi271
11-09-2009, 12:12 PM
تمثیل

در یکی فریاد
زیستن -
[ پرواز ِ عصبانی ِ فـّواره ئی
که خلاصیش از خک
نیست
و رهائی را
تجربه ئی می کند.]
و شکوهِ مردن
در فواره فریادی -
[زمینت
دیوانه آسا
با خویش می کشد
تا باروری را
دستمایه ئی کند؛
که شهیدان و عاصیان
یارانند
بار آورانند.]
ورنه خک
از تو
باتلاقی خواهد شد
چون به گونه جوباران ِ حقیر
مرده باشی.
***
فریادی شو تا باران
وگرنه
مرداران!

mahdi271
11-09-2009, 12:13 PM
هملت

بودن
یا نبودن...

بحث در این نیست
وسوسه این است.
***
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشیر به زهر آب دیده
در کف دشمن.-

همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه معلوم
فرو خواهد افتاد.

پدرم مگر به باغ جتسمانی خفته بود
که نقش من میراث اعتماد فریبکار اوست
وبستر فریب او
کامگاه عمویم!

[ من این همه را
به ناگهان دریافتم،
با نیم نگاهی
از سر اتفاق
به نظاره گان تماشا]
اگر اعتماد
چون شیطانی دیگر
این قابیل دیگر را
به جتسمانی دیگر
به بی خبری لا لا نگفته بود،-
خدا را
خدا را !
***
چه فریبی اما،
چه فریبی!
که آنکه از پس پرده نیمرنگ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامی فاجعه
آگاه است
وغمنامه مرا
پیشاپیش
حرف به حرف
باز می شناسد
***
در پس پرده نیمرنگ تاریکی
چشمها
نظاره درد مرا
سکه ها از سیم وزر پرداخته اند.
تا از طرح آزاد ِ گریستن
در اختلال صدا و تنفس آن کس
که متظاهرانه
در حقیقت به تردید می نگرد
لذتی به کف آرند.

از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام
مرا و عموی مرا
به تساوی
در برابر خویش به کرنش می خوانند،
هرچندرنج ِمن ایشان را ندا در داده باشد که دیگر
کلادیوس
نه نام عــّم
که مفهومی است عام.

وپرده...
در لحظه محتوم...
***
با این همه
از آن زمان که حقیقت
چون روح ِ سرگردان ِ بی آرامی بر من آشکاره شد
و گندِِِ جهان
چون دود مشعلی در صحنه دروغین
منخرین مرا آزرد،
بحثی نه
که وسوسه ئی است این:
بودن
یا
نبودن

mahdi271
11-09-2009, 12:17 PM
مرثیه

به جست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.

به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-

و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.

پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -

و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...

mahdi271
11-09-2009, 12:18 PM
که زندان مرا باور مباد ...

که زندان مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوانم.

باروئی آری،
اما
گرد بر گرد جهان
نه فرا گرد تنهائی جانم.

آه
آرزو! آرزو!
***
پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوت خویش چون به خالی بنشینیم
هفت دربازه فراز اید
بر نیاز و تعلق جان.

فرو بسته باد و
فرو بسته تر،
و با هر در بازه
هفت قفل ِ آهنجوش ِگران!

آه
آرزو!آرزو

mahdi271
11-09-2009, 12:18 PM
صبوحی

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.

با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود

mahdi271
11-09-2009, 12:19 PM
سرودی برای مرد روشن که به سایه رفت

قناعت وار
تکیده بود
باریک وبلند
چون پیامی دشوار
در لغتی
با چشمانی
از سئوال و
عسل
و رخساری بر تافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردش ِ آب
مردی مختصر
که خلاصه خود بود.

خرخکی ها در جنازه ات به سو‏‎ء ظن می نگرد.
***
پیش از آن که خشم صاعقه خکسترش کند
تسمه از گرده گاو ِ توفان کشیده بود.
بر پرت افتاده ترین راه ها
پوزار کشیده بود
رهگذری نا منتظر
که هر بیشه و هر پل آوازش را می شناخت.
***
جاده ها با خاطره قدم های تو بیدار می مانند
که روز را پیشباز می رفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگ سحر کنند.
***
مرغی در بال های یش شکفت
زنی در پستانهایش
باغی در درختش.

ما در عتاب تو می شکوفیم
در شتابت
مادر کتاب تو می شکوفیم
در دفاع از لبخند تو
که یقین است و باور است.

دریا به جرعه یی که تواز چاه خورده ای حسادت می کند.

mahdi271
11-09-2009, 12:21 PM
برای خون وماتيک

گر تو شاه دختراني، من خداي شاعرانم
مهدي حميدي

ـ «اين بازوان ِ اوست
با داغهاي بوسهي بسيارها گناهاش
وينک خليج ِ ژرف ِ نگاهاش
کاندر کبود ِ مردمک ِ بيحياي آن
فانوس ِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتني ــ
با شعلهي لجاج و شکيبائي
ميسوزد.
وين، چشمهسار ِ جادويي تشنهگيفزاست
اين چشمهي عطش
که بر او هر دَم
حرص ِ تلاش ِ گرم ِ همآغوشي
تبخالههاي رسوايي
ميآورد به بار.


شور ِ هزار مستي ناسيراب
مهتابهاي گرم ِ شرابآلود
آوازهاي ميزدهي بيرنگ
با گونههاي اوست،
رقص ِ هزار عشوهي دردانگيز
با ساقهاي زندهي مرمرتراش ِ او.


گنج ِ عظيم ِ هستي و لذت را
پنهان به زير ِ دامن ِ خود دارد
و اژدهاي شرم را
افسون ِ اشتها و عطش
از گنج ِ بيدريغاش ميراند...»


بگذار اينچنين بشناسد مرد
در روزگار ِ ما
آهنگ و رنگ را
زيبایي و شُکوه و فريبندهگي را
زندهگي را.
حال آنکه رنگ را
در گونههاي زرد ِ تو ميبايد جويد، برادرم!
در گونههاي زرد ِ تو
وندر
اين شانهي برهنهي خونمُرده،
از همچو خود ضعيفي
مضراب ِتازيانه به تن خورده،
بار ِ گران ِ خفّت ِ روحاش را
بر شانههاي زخم ِ تناش بُرده!
حال آنکه بيگمان
در زخمهاي گرم ِ بخارآلود
سرخي شکفتهتر به نظر ميزند ز سُرخي لبها
و بر سفيدناکي اين کاغذ
رنگ ِ سياه ِ زندهگي دردناک ِ ما
برجستهتر به چشم ِ خدايان
تصوير ميشود...





هي!
شاعر!
هي!
سُرخي، سُرخيست:
لبها و زخمها!
ليکن لبان ِ يار ِ تو را خنده هر زمان
دنداننما کند،
زان پيشتر که بيند آن را
چشم ِ عليل ِ تو
چون «رشتهيي ز لولو ِ تر، بر گُل ِ انار» ـ
آيد يکي جراحت ِ خونين مرا به چشم
کاندر ميان ِ آن
پيداست استخوان;


زيرا که دوستان ِ مرا
زان پيشتر که هيتلر ــ قصاب ِ«آوش ويتس»
در کورههاي مرگ بسوزاند،
همگام ِ ديگرش
بسيار شيشهها
از صَمغ ِ سُرخ ِ خون ِ سياهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتيک از آن مهيا
لابد براي يار ِ تو، لبهاي يار ِ تو!





بگذار عشق ِ تو
در شعر ِ تو بگريد...


بگذار درد ِ من
در شعر ِ من بخندد...


بگذار سُرخ خواهر ِ همزاد ِ زخمها و لبان باد!
زيرا لبان ِ سُرخ، سرانجام
پوسيده خواهد آمد چون زخمهاي ِ سُرخ
وين زخمهاي سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبان ِ سُرخ;
وندر لجاج ِ ظلمت ِ اين تابوت
تابد بهناگزير درخشان و تابناک
چشمان ِ زندهيي
چون زُهرهئي به تارک ِ تاريک ِ گرگ و ميش
چون گرمْساز اميدي در نغمههاي من!






بگذار عشق ِ اينسان
مُردارْوار در دل ِ تابوت ِ شعر ِ تو
ـ تقليدکار ِ دلقک ِ قاآني ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بيشرمتر خداي همه شاعران بدان!


ليکن من (اين حرام،
اين ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
اين بُرده از سياهي و غم نام)
بر پاي تو فريب
بيهيچ ادعا
زنجير مينهم!
فرمان به پاره کردن ِ اين تومار ميدهم!
گوري ز شعر ِ خويش
کندن خواهم
وين مسخرهخدا را
با سر
درون ِ آن
فکندن خواهم
و ريخت خواهماش به سر
خاکستر ِ سياه ِ فراموشي...




بگذار شعر ِ ما و تو
باشد
تصويرکار ِ چهرهي پايانپذيرها:
تصويرکار ِ سُرخي لبهاي دختران
تصويرکار ِ سُرخي زخم ِ برادران!
و نيز شعر ِ من
يکبار لااقل
تصويرکار ِ واقعي چهرهي شما
دلقکان
دريوزهگان
"شاعران!"

mahdi271
11-09-2009, 12:22 PM
مرغِ دریا

خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
از برج ِ فار، مرغک ِ دريا، باز
چون مادري به مرگ ِ پسر، ناليد.


گريد به زير ِ چادر ِ شب، خسته
دريا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته.





سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است.
از تيره آب ـ در افق ِ تاريک ـ
با قارقار ِ وحشي ِ اردکها
آهنگ ِ شب به گوش ِ من آيد; ليک
در ظلمت ِ عبوس ِ لطيف ِ شب
من در پي ِ نواي گُمي هستم.
زينرو، به ساحلي که غمافزاي است
از نغمههاي ديگر سرمستام.



ميگيرَدَم ز زمزمهي تو، دل.
دريا! خموش باش دگر!
دريا،
با نوحههاي زير ِ لبي، امشب
خون ميکني مرا به جگر...
دريا!

خاموش باش! من ز تو بيزارم
وز آههاي سرد ِ شبانگاهات
وز حملههاي موج ِ کفآلودت
وز موجهاي تيرهي جانکاهات...



اي ديدهي دريدهي سبز ِ سرد!
شبهاي مهگرفتهي دمکرده،
ارواح ِ دورماندهي مغروقین
با جثهي ِ کبود ِ ورمکرده
بر سطح ِ موجدار ِ تو ميرقصند...


با نالههاي مرغ ِ حزين ِ شب
اين رقص ِ مرگ، وحشي و جانفرساست
از لرزههاي خستهي اين ارواح
عصيان و سرکشي و غضب پيداست.


ناشادمان بهشادي محکوماند.
بيزار و بياراده و رُخدرهم
يکريز ميکشند ز دل فرياد
يکريز ميزنند دو کف بر هم:


ليکن ز چشم، نفرت ِشان پيداست
از نغمههاي ِشان غم و کين ريزد
رقص و نشاط ِشان همه در خاطر
جاي طرب عذاب برانگيزد.


با چهرههاي گريان ميخندند،
وين خندههاي شکلک نابينا
بر چهرههاي ماتم ِشان نقش است
چون چهرهي جذامي، وحشتزا.


خندند مسخگشته و گيج و منگ،
مانند ِ مادري که به امر ِ خان
بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد
سايد ولي به دندانها، دندان!



خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب.


بگذار در سکوت به گوش آيد
در نور ِ رنگرفته و سرد ِ ماه
فريادهاي ذلّهي محبوسان
از محبس ِ سياه...



خاموش باش، مرغ! دمي بگذار
امواج ِ سرگرانشده بر آب،
کاين خفتهگان ِ مُرده، مگر روزي
فرياد ِشان برآورد از خواب.



خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شايد که در سکوت سرآيد تب!



خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفتهرفته به جان آيند
وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم
کمکم ز رنجها به زبان آيند.


بگذار تا ز نور ِ سياه ِ شب
شمشيرهاي آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دل ِ خاموشي
آواز ِشان سرور به دل بخشد.


خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...