PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : امتناع اخلاق کانتي



alamatesoall
11-11-2011, 05:35 PM
همه ما با اين جملات آشنا هستيم که مي گويند؛ «کانت نخستين فيلسوف عصر مدرن است» و يا جمله يي که مي گويد؛ «کانت برجسته ترين چهره عصر روشنگري است.» و همه ما مي دانيم که مهم ترين کشف کانت کشف سوژه است. تمامي اينها کليشه هايي هستند که ما به کرات در تاريخ فلسفه و تاريخ عقايد شنيده ايم. کارکرد اصلي کليشه ها نابودي و تحريف حقايق نيست بلکه کارکرد کليشه ها خنثي سازي، عادي سازي، و حتي پيش پا افتاده کردن حقايق است. بنابراين تبديل شدن کانت و سوژه به عنوان مهم ترين مفهوم فلسفه کانت عملاً نشانگر اين است که ما در اينجا با يک امر بديع و راديکال روبه رو هستيم که به شکلي در حال خنثي شدن است. کليشه ديگري به نام اضطراب وجود دارد که برخلاف ترس منبع مشخصي ندارد و فاقد هرگونه ابژه و موضوع است. يکي از کارکردهاي کليشه جلوگيري از اضطراب رويارويي با يک امر نو، ريشه يي و راديکال است. مي توانيم به اين نتيجه برسيم که کليشه يي شدن مفهوم سوژه و اهميتش در فلسفه کانت تلاشي است براي تخفيف يک اضطراب بنابراين کليشه يي شدن مفهوم سوژه در کانت در حقيقت تلاشي است براي پر کردن يک خلأ و جلوگيري از رويارويي با يک مغاک که مي تواند در انسان ايجاد اضطراب کند. و اين همان مفهوم اساسي است در فلسفه کانت که من در اينجا درباره اش صحبت مي کنم. کليشه يي بودن سوژه اخلاقي کانت و مفهوم سوژه در کانت به جلوگيري از اين نکته برمي گردد که عملاً اخلاق از نظر کانت يک امر غيرممکن است و ما در بررسي اخلاق کانتي به اين غيرطبيعي بودن، غيرمعمولي و استثنايي بودن مفهوم اخلاق پي مي بريم و در بررسي اخلاق کانتي ما با يک پارادوکس روبه رو هستيم، با امري که خارج از فضاي واقعيت روزمره و حتي طبيعت است. اين مساله زماني روشن مي شود که ما مفهوم اخلاق در کانت را کمي بسط بدهيم.

چرا اخلاق کانتي عملي غيرممکن است؟ ما زماني اين سوال را پاسخ خواهيم داد که بتوانيم زير سوال بردن اخلاق عيني تحت عنوان امر خير توسط کانت را درک کنيم. قبل از کانت هميشه اين مساله مطرح است که بنيان اخلاق امري خير است و هرکس تعريف خاصي از «امر خير» ارائه مي کند. به هر حال چيزي بيرون از ما به عنوان امر خير وجود دارد که اخلاق يعني تبعيت از آن «امر خير» در فلسفه کانت برعکس است. امر خير بنيان اخلاق نيست. بلکه اين اخلاق است که مي تواند بنيان هر امر خيري قرار گيرد.

و اخلاق نه تنها بنيان خير، بلکه بنيان شر نيز هست. اساس تعريف کانت از عمل اخلاقي اين است؛ عمل کردن براساس قانون وظيفه و صرفاً براساس قانون وظيفه. قانوني که مدنظر کانت است قانوني است که خود سوژه براي خودش تعيين مي کند. کانت معتقد است تا جايي که ما براساس وظيفه عمل کنيم، کار ما صرفاً قانوني است. اين کار زماني اخلاقي مي شود که نه فقط براساس قانون وظيفه بلکه صرفاً براساس وظيفه باشد. «صرفاً براساس وظيفه بودن» رمز خودآييني و سوژه در کانت و رمز غيرممکن بودن اخلاق و هويت سوژه در مقام يک مغاک است. زماني که ما مي گوييم امري «صرفاً براساس وظيفه باشد» يعني هر چيز ديگري که کانت آن را تحت عنوان تمايلات بيمارگونه مطرح مي کند نبايد در عمل ما حضور داشته باشد. مساله اخلاق کانتي توجه صرف به نيات نيست بلکه مهم تر از آن مساله کانت اين است که در داخل اين نيت چيزي غير از خودآييني ناب سوژه وجود نداشته باشد.

عمل اخلاقي از نظر کانت آن است که در آن هيچ نوع دگرآييني وجود نداشته باشد و هيچ عنصر خارجي در تعيين آن نقش نداشته باشد. با توجه به اين ويژگي خالص بودن اخلاق کانتي است، که مي گويند اخلاق از نظر کانت غيرممکن است. هرگونه عنصر مادي و معنوي که به شکلي غير از خودآييني باعث عمل خير در انسان شود حتي عمل براساس عشق، نوع دوستي، اعتقاد ديني و پيروي از فرمان خدا از نظر کانت عمل اخلاقي محسوب نمي شود. کانت به شکلي توقع دارد که انسان از همه علايق، تعلقات و احساسات (حتي احساسات نيک خودمان ) خود ببرد و آنچه که باقي مي ماند فرم و شکل محض رعايت قانون وظيفه است. گفته شده است که قسمت اعظم انسان ها قادر به گذشتن از تمامي منافع، علايق و سلايق خود نيستند. و نمي توانند صرفاً براساس قانون وظيفه عمل کنند. بنابراين اين مساله باعث ناممکن بودن اخلاق مي شود. اگر تا اندازه يي فرويدي به قضيه نگاه کنيم با توجه به حساسيت مساله ناخودآگاه در عصر جديد به هيچ وجه نمي توان با اطمينان اعلام کرد که عملي که انسان انجام مي دهد فاقد هرگونه عنصر دگرآيين است. بر اين اساس اخلاق کانتي به نوعي با يک کنش غيرممکن روبه رو مي شود يعني هيچ زمان انسان نمي تواند اطمينان داشته باشد که عمل او فاقد هرگونه لذت، نفع طلبي و... باشد. نکته مهم ديگر که مي توان به آن اشاره کرد نفي تصور رايج از اخلاق است که اخلاق را به نوعي در برابر طبيعت قرار مي دهد. در باور عموم اخلاق نقطه مقابل غرايز و نفسانيات طبيعي انسان ها است و براي اخلاقي بودن بايد با اين طبيعت مادي، جسمي و به طور کلي بايد با تقاضاي تن مقابله کرد. برخلاف اين تصور کانت نشان مي دهد که اخلاق نقطه مقابل طبيعت نيست. بلکه اخلاق خودش يک امر غيرطبيعي است و خير و شر هر دو فراتر از حيطه طبيعت هستند. اين مساله را در مفهوم شر ريشه يي که کانت مطرح مي کند مي توانيم به وضوح ببينيم. شر ريشه يي يعني جايي که انسان آزادانه شر را انتخاب مي کند همان طور که مي تواند آزادانه خير را انتخاب کند. خود اين انتخاب از نظر کانت يعني اخلاق. و اين انتخاب چيزي بيرون از حوزه طبيعي است. بنابراين ما با اين نکته روبه رو مي شويم که اخلاق در جايي شروع مي شود که انسان به نوعي مرحله طبيعي را پشت سر گذاشته ولي اين پشت سر گذاشتن طبيعت به معناي حرکت به سمت بيرون طبيعت و ماوراي طبيعت نيست. تا اينجا ما فهميديم که سوژه و اخلاق يعني سوژه اخلاقي کانت به نوعي فرم هاي تهي ناب هستند و خودآيين بودن متکي بر همين نکته است. به نوعي ما فضا را از همه تمايلات و احساسات و منافع خارج کرديم و از طرف ديگر امر خير را کنار گذاشتيم و سوژه و اخلاق را از محتوا تهي کرديم و اينجاست که وحدت سوژه و اخلاق و تهي بودن هر دو آنها روشن مي شود. در هر دو ما با يک فرم ناب روبه رو هستيم که خودآييني نام دارد. بنابراين مي توان گفت سوژه خودآيين همان سوژه ناب خير و شر است. خير و شر بر عمل اخلاقي مبتني هستند، در آغاز ما تعريفي از خير و شر ارائه نداديم بلکه اول حيطه اخلاق، سوژه، خودآييني و آزادي را مستقر کرديم. و گفتيم براساس اين آزادي خودآيين است که خير و شر مطرح مي شوند. در اينجا يک مثال نشان دهنده منظور دقيق کانت است. مثال ما به مفهوم شر اهريمني کانت برمي گردد که در کتاب «دين در محدوده عقل» از آن صحبت کرده است. شر ريشه يي مفهومي بود که در آن انسان آزادانه شر را انتخاب مي کرد اما شر اهريمني جايي است که تقابل اين انتخاب (انتخاب آزادانه شر) با منافع انسان به حداکثر خود مي رسد. يعني شخص به واسطه عمل جنايتکارانه خود در پاي چوبه دار قرار مي گيرد اما حاضر نمي شود توبه کند در حالي که ابراز پشيماني از عمل گذشته اش باعث نجات جانش خواهد بود اما او به واسطه وابستگي به عملش (هر چند جنايتکارانه) حاضر به گذشتن از زندگي اش مي شود.

اين شکل در مقايسه با موقعيتي که توصيف آن را خواهم کرد روشن تر مي شود. فردي صرفاً به خاطر گوش دادن به نداي وظيفه حاضر به شهادت دادن در دادگاه مي شود.

شهادت به امري که به هيچ وجه به نفع او نيست بلکه براي آن شخص ضررهاي اجتماعي زيادي به همراه دارد. شهادت به بي گناهي کسي که در هنگام وقوع جرم مورد اتهامش، اصلاً در محل جرم حضور نداشته بلکه در همان زمان وقوع جرم توسط شاهد در يک عشرتکده ديده شده. با اينکه شاهد از آقاي x متنفر است و آقاي x در مورد او بدترين کارها را کرده، با اينکه اين شهادت دادن باعث ضررهاي اجتماعي و اقتصادي براي او خواهد شد اما نداي اخلاقي او را وادار به شهادت دادن به بي گناهي آقاي x مي کند. در اينجا هم مانند مثال قبل (فرد جنايتکار) با انساني روبه رو هستيم که در تقابل با حيثيت و منافع و حتي جانش کنشي را انجام مي دهد و از آن عمل دفاع مي کند. در شر اهريمني هم با انساني روبه رو بوديم که از همه داشته هايش، منافعش، جانش و حتي از حيات ابدي خود نيز گذشته است. از نظر کانت محتواي کارها مهم نيست بلکه رسيدن به تصور صوري از اخلاق مهم مي شود و ديديم که اين تصور صوري از اخلاق چگونه خير و شر ناب را در کنار هم قرار مي دهد و من از طريق مثال جاني و قديس اخلاقي خواستم اين يک فرم ناب و فضاي تهي را براي شما معين کنم.

البته کانت اگرچه در کتاب «در محدوده عقل ناب» به اين نکته اشاره مي کند ولي بسيار سريع از آن مي گذرد. براي اينکه نتايج خيلي راديکالي از اين نکته گرفته مي شود. در اين صورت عملاً بهترين نمونه کنش اخلاقي دن ژوان ها و جنايتکاران حرفه يي مي شوند. بنابراين اين مساله در اين صورت با اخلاق طبيعي روزمره در تضاد قرار مي گيرد و کانت را در موقعيت خيلي تضعيف شده يي قرار مي دهد. کانت اشاره ضمني به اين نکته مي کند اما آن را در عالم خارج غيرممکن مي داند در حالي که ما هم در ادبيات و هم در عالم حقيقي نمونه هاي بسياري را مي شناسيم که مرتکب عملي شده اند که از نظر صوري با کنش اخلاقي از نظر کانت خوانا است هرچند که عمل آنها از نظر جامعه به هيچ وجه پذيرفته شده و مقبول نيست. کشف کانت انسان را با مغاک عجيبي در زمينه حيات خودش روبه رو مي کند و ما مي بينيم که عملاً يک جاني بالفطره تبديل به يک مثال براي کنش اخلاقي مي شود. وقتي اين فرم ناب و اين کليشه ناب و سوژه خودآيين را روشن تر کنيم مي بينيم که تا چه حد اين مفاهيم (کنش اخلاقي، آزادي و خودآييني) پارادوکسيکال، غيرممکن و

اضطراب آورند. براي روشن تر کردن آنچه که من به آن ديالکتيک اخلاق، ديالکتيک آزادي و ديالکتيک خودآييني مي گويم مثالي مي زنم؛ فرض کنيد سربازي در جنگ با يک اسير زخمي از سپاه دشمن مواجه مي شود. اخلاق طبيعي و عرفي مي گويد اگر آن فرد، سرباز مجروح را به بيمارستان برساند و او را مداوا کند، آن فرد يک انسان است اما اگر در نهايت بي رحمي به او شليک کند و بعد شاهد مرگ تدريجي او باشد، يک حيوان پست است.

شکل منطقي اين انتخاب به اين شکل توصيف مي شود. موجودي بر سر دوراهي انتخاب است، اگر راه الف را انتخاب کند انسان ناميده مي شود اما اگر راه بد را انتخاب کند، يک حيوان پست خوانده مي شود ولي در اين صورت چرا وقتي راه دوم را انتخاب مي کند به او حمله مي کنيم. در اينجا با انتخابي مواجه هستيم که يک سويه آن غيرممکن است. اگر آن فرد، اسير را بکشد، در اخلاق عرفي انسان محسوب نمي شود. نکته اساسي اين است که انسان از ابتدا يک سوژه اخلاقي است و بر سر دوراهي انتخاب بين سوژه اخلاقي بودن و سوژه اخلاقي نبودن قرار مي گيرد. ما اگر قائل به آزادي آن موجود هستيم در صورت انتخاب راه دوم نبايد به او حمله کنيم چرا که او موجودي بود که مي توانست انسان بشود يا مي توانست يک حيوان پست شود و انسان نباشد. ما به او حمله مي کنيم چرا که گويي از اول قرار نبوده که آن فرد، انسان نبودن را انتخاب کند چون او قبل از انتخاب هم يک انسان است بنابراين موجود خنثي وجود ندارد که ميان انسان بودن و اخلاقي بودن و انسان نبودن و اخلاقي عمل نکردن بخواهد انتخاب کند. انتخاب وجود دارد اما يک طرف اين انتخاب، يک گزينه حذف شده است و طرف ديگر يک انتخاب اجباري. بنابراين انسان با يک انتخاب اجباري مواجه است. با توجه به اين مثال به اين نکته مي رسيم که سوژه اخلاقي، سوژه شکاف خورده و مساله داري است و اين تا حدي مساله دوري بودن آزادي و اخلاق يا خودآييني خودآيين را نشان مي دهد. ما تا اينجا فهميديم که براي اخلاقي بودن بايد تمايلات را کنار گذاشت و به نداي وظيفه گوش داد. اين انگيزه اخلاقي رفتار کردن است و اين انگيزه که بايد اخلاق را شروع کند، خود، محصول اخلاقي بودن است.

آزادي، عمل اخلاقي و سوژه بودن يک فرآيند دوري است. دوري بودن سوژه به صوري بودنش بازمي گردد. از اينجا ما به مهم ترين نکته بحث مي رسيم. يعني جايي که اخلاق و سوژه يکي شده و آن يگانگي حاصل مي شود و ما به اين نکته مي رسيم که اخلاق مساوي است با شکاف در سوژه. به عبارت ديگر سوژه اخلاقي همان سوژه آزاد است و سوژه آزاد همان سوژه مساله دار است و اين مثل همان سوژه مساله دار است که لوکاچ در نظريه رمان به آن اشاره مي کند. انسان هاي مدرن انسان هايي هستند که نوعي دوگانگي در آرزوها و نيات و اميال ناشناخته و سرکوب شده در آنها وجود دارد (طبق همان نظريه فرويد که قبلاً به آن اشاره شد) بنابراين انسان هاي عصر مدرن سوژه هاي پاره پاره شده يي هستند و بخشي از وجودشان که تحت عنوان ضمير ناخودآگاه از آن ياد مي کنيم، در وجودشان نيست و آنها مساله دار و پاره پاره اند و اين دقيقاً همان معناي اخلاقي بودن است. اگر مي بينيم که فرم سوژه در نظريه کانت تا اين حد به مدرن نزديک است به اين دليل است که فرم سوژه در کانت با فرم سوژه در فرويد و کل تجربه مدرنيته يکي است.

و سوژه پاره پاره شده با انتخاب آزاد و ناب ميان خير و شر مواجه است. اگر ما اخلاق را مساوي با شکاف در سوژه بدانيم و اگر اخلاق را به طور طبيعي و رسمي با معنويت مساوي بگيريم، در اين صورت مفهوم رايج از معنويت به زير سوال مي رود. در اين انتخاب اخلاق يا معنويت به نوعي مساوي مي شود با شکاف در جسمانيت. معنويت يک امر بيروني و مستقل و متعالي نيست. هر شکلي از تلاش براي توصيف معنويت به اين شکل، قضيه را به سمت مسائل متافيزيکي و جدل هاي عقيدتي مي کشاند. همان طور که اخلاق شکاف در سوژه است، معنويت هم يک شکاف در جسمانيت است، نه يک هدف بيروني و متعالي. اين نکته يي است که ما از اخلاق کانتي مي آموزيم؛ روح عملاً زخمي است در بدن، نه چيزي که قرار است به بدن اضافه شود. به نظر من تا حدي در اينجا به دعواهاي متافيزيکي روح و جسم پاسخ داده مي شود و اخلاق کانتي از آن جهت مهم است که پاسخگوي مسائل مهم متافيزيکي است و براي همين هراس آور نيز هست چون معنويت، اخلاق يا روح را درون خود انسان قرار مي دهد و ما يک نقطه اتکاي بيروني تحت عنوان جامعه، سنت، عقايد گذشتگان و... نداريم و انسان با خودآييني خويش تنهاست و نکته مهم ديگر اين است که انسان معنويت را به عنوان يک شکاف در وجودش تصور مي کند. مساله فقط اين نيست که اخلاق و معنويت در خارج از وجود انسان وجود ندارد و انسان به تنهايي يک سوژه خودآيين است که بايد ميان خير و شر تمييز بدهد و يکي را انتخاب کند.

مساله مهم ديگر که حتي کانت نيز به آن نپرداخت اين است که انسان مدرن در درون خودش معنويت و اخلاق را به عنوان يک ضعف حس مي کند و اين معنويت و اخلاق يک زخم در وجود انسان است. نکته مهم ديگري که باز در اينجا مي توان به آن اشاره کرد تفاوت دروني شدن مساله اخلاق با انسان- حيوان است. ما ديديم که عملاً تفاوت ميان اخلاق و انسان- حيوان، نسبت به خود اين انسان- حيوان دروني شد و تبديل به سوژه شکاف خورده شد. شکافي که در سوژه ايجاد شد همان فاصله اخلاق با انسان- حيوان و طبيعت بود و اين فاصله دروني شد و به درون طبيعت راه يافت. اين مساله يکي از مهم ترين مسائل در فهم ديالکتيک هگلي است. در ديالکتيک هگلي هميشه ما تفاوت ميان دو چيز را به درون هر کدام از دو قطب متفاوت انتقال مي دهيم و در واقع به اولويت تفاوت و قطب هاي متفاوت پي مي بريم و اين تفاوت است که باعث ايجاد قطب هاي متفاوت، در قالب شکاف هاي دروني مي شود. هنگامي که تفاوت اخلاق و طبيعت در انسان دروني مي شود، انسان را - که در ابتدا يک حيوان است- به يک سوژه تبديل مي کند، يک سوژه پاره پاره شده. نتيجه دروني شدن اين تفاوت، ايجاد يک حفره در درون انسان- حيوان يا طبيعت است و ايجاد حفره در طبيعت يعني شکل گيري سوژه. هنگامي که اخلاق يا معنويت را بيروني فرض مي کنيم مجبوريم آن را به يک منشأ يا منبع متعالي و ماوراي طبيعي وصل کنيم. بنابراين هرگونه انتخابي که اخلاق را مساوي شکاف درون سوژه نداند در حقيقت يک انتخاب ايده آليستي است و انتخابي است که خود اخلاق به معناي کانتي را نفي مي کند. چون اگر اخلاق يک امر بيروني باشد باعث مي شود که ما نه تنها به ايده آليسم برسيم بلکه اخلاق بيروني يعني اخلاق دگرآيين و دگرآيين بودن با اصل مهم اخلاق کانتي يعني خودآييني و فارغ بودن از هرگونه عنصر بيروني، در تضاد است.

alamatesoall
11-11-2011, 05:37 PM
براساس صحبت هايي که درباره اخلاق و معنويت مطرح کردم اگر ما بخواهيم انسان را يک موجود طبيعي، يک جانور يا يک حيوان تعريف کنيم و ويژگي خاصي که باعث تفاوت انسان با ساير حيوانات و موجودات مي شود را يک عنصر بيروني بدانيم که به ايشان اضافه مي شود، با ايده آليسم روبه رو مي شويم. راه حل ماترياليستي به ما مي گويد براي انساني شدن يک حيوان و براي متمايز شدن انسان از ساير حيوانات به جاي اضافه کردن يک عنصر بيروني، اگر ما يک عنصر از آن موجود اوليه کم کنيم با انسان مواجه خواهيم شد يعني با فرآيند کم کردن يک عنصر يک حيوان طبيعي به يک سوژه حفره دار تبديل مي شود که البته طي اين مرحله براي انسان دردناک است و خود اين حفره آزاردهنده است. و کل فرآيندي که فرويد از مراحل رشد يک کودک توصيف مي کند با اين فرمول خوانا است. عقده اديپ در فرويد و عقده اختگي در لاکان رمز انسان شدن انسان است. و اختگي هم در اينجا نوعي کم شدن و اختگي نمادين است

---

اولين نکته در انتخاب اخلاقي کانت، چنين به نظر مي رسد که او به دنبال يک فرشته است. فرشته يي که از تمام تمايلات خود مي گذرد و چنين نمونه يي در انسان ها بسيار نادر است و از اين منظر مي توان گفت تصور کانت به نوعي ايده آليستي بوده است و او سعي در ناديده گرفتن ذات انسان دارد يعني همان چيزي که طبق تعريف فرويد از کودکي تحت عنوان اميال در انسان وجود دارد و کاملاً دترمينيستي(Deterministi) است و از دست انسان خارج است و به نوعي همان طبيعت حيواني انسان است که رفتارها، اميال و انگيزه هاي انسان را همان طبيعت حيواني کنترل مي کند و اين دقيقاً همان چيزي است که در نظريه رفتارگرايانه اسکينر مي بينيم. اگر ذات را اينگونه ببينيم، کانت آن را به شدت دست کم گرفته و ناديده انگاشته و از انسان مي خواهد ذات را فراموش کرده و فقط به نداي وظيفه گوش بدهد و به قانون احترام بگذارد.

آيا اين حس احترام به قانوني که کانت از آن حرف مي زند در تقابل با دترمينيسم است؟ و اين همان انتخابي است که ما با آن روبه رو مي شويم. در ابتدا فضايي داريم که مخلوطي از آزادي و ديگري است، مخلوطي از من و غير، مخلوطي از انتخاب و دترمينيسم است. از اينجا دو نوع انتخاب شکل مي گيرد. 1- انتخابي اجباري که فرد، خودش را انتخاب کند. 2- گزينه دوم هم ديديم که عملاً يک گزينه حذف شده است.

پس از اين انتخاب سوژه شکاف خورده کانتي- لاکاني عملاً ادامه پيدا مي کند. اما در کانت ما دوباره از اين شکل برمي گرديم. يعني کانت ذات و دترمينيسم را نديده نمي گيرد. زماني که ما تمام انگيزه هاي مادي و معنوي را حذف کرديم اين سوال پيش مي آيد که انسان بايد بر چه اساسي کار کند، کانت پاسخ مي دهد که انسان بايد براساس احترام به قانون وظيفه کار کند اما اين حس براي اينکه بتواند روي موجودي مثل انسان تاثير بگذارد بايد از جنس دترمينيسم باشد. به عبارتي با يک تمايل و انگيزه ديگر بايد به جنگ انگيزه هاي انساني رفت. انگيزه هاي اخلاقي نمي توانند صرفاً يک عنصر ناب و ايده آليستي باشند و بايد بتواند به نوعي با دترمينيسم عجين شود و از اين طريق عمل کنند و تبديل به يک قدرت طبيعي شوند. آدورنو معتقد است که در ما يک کشش و يک تکانه وجود دارد که ما براساس آن نمي توانيم غيراخلاقي باشيم. و غيراخلاقي عمل کنيم. کانت مي گويد انگيزه اخلاقي بايد حالت مادي و ايجابي پيدا کند اما اگر اين مساله تحقق بيابد کل نظريه کانت زير سوال مي رود چرا که به اين ترتيب پاي طبيعت و به طور کلي «ديگري» به ميان مي آيد و خودآييني رسماً زير سوال مي رود. اگر هگلي به قضيه نگاه کنيم مي توانيم بگوييم که خودآييني سوژه صرفاً در نفي دترمينيسم خلاصه نمي شود بلکه ما با نوعي نفي در نفي مواجه هستيم. اين نفي فقط نفي ساده و آسان دگرآييني نيست بلکه ما مي توانيم بگوييم با دو نفي سروکار داريم؛ يکي نفي دترمينيسم، نفي ذات و طبيعتي که ما داريم. به يک معنا نفي دگرآييني که در من وجود دارد. اما براساس توصيفي که ژيژک از نفي در نفي هگلي دارد، نفي در نفي چيزي جز تکرار نفي اول نيست. نفي دوم نفي خود است در ديگري. ديگري در اينجا محيط بيرون از انسان و اجتماع است و انسان بايد تصوير خودش در نزد ديگران را نيز تغيير بدهد. اين کافي نيست که عمل اخلاقي انسان تنها براساس نفي دترمينيسم درون خودش باشد بلکه انسان بايد دترمينيسم را در بيرون از خودش (در ديگري) هم تغيير بدهد.

بنابراين در اينجا ما با يک تکرار هگلي سروکار داريم و انسان بايد دوبار دترمينيسم را نفي کند. در اينجا اين سوال پيش مي آيد که علت اين دترمينيسم چيست؟ علت اين چارچوپ دگرآيين در وجود انساني چيست و آن را چه کسي تعيين مي کند؟ کانت مي گويد علت انتخاب اين دترمينيسم خود سوژه است در واقع سوژه علت ديگري است. طبق ديدگاه فرويدي، دترمينيسم آن چيزي است که براساس حوادث کودکي من رخ مي دهد و اين حوادث ساختاري را تعيين مي کند که انسان ها براساس آن دچار انواع ناراحتي هاي رواني مثل ساديسم، مازوخيسم، وسواس و... مي شوند و اين ساختار را در طول زندگي ادامه مي دهند و اين ساختاري است که سوژه استعلايي آن را انتخاب کرده و ادامه مي دهد. به يک معنا مثلاً سوژه يي طبق انتخاب خودش مازوخيسم را انتخاب کرده و براساس آن زندگي مي کند. از اينجا در تفکر کانت، انسان حتي مسوول علت خود مي شود و هيچ راه فراري برايش وجود ندارد. يعني هيچ ديگري در پس ديگري وجود ندارد. اما انسان ساختار زندگي خود را به عنوان يک سوژه استعلايي، نه يک سوژه تجربي، مي سازد. موفقيت تحليل رواني اين است که در آن انسان انتخاب هاي اشتباه استعلايي خود را تغيير مي دهد و مجدداً در مقام يک تصميم گيرنده قرار مي گيرد. براي اخلاقي رفتار کردن صرف معرفت کافي نيست. يک نيروي دروني لازم است که انسان را به سمت عمل اخلاقي سوق بدهد. اين ديگري، ديگري حاضر در انسان است نه يک نيروي بيروني.

به طور خلاصه، دگرآييني يعني حضور ديگري در انسان که نقطه مقابلش حضور من در ديگري است يعني نفي شکل دوم. هميشه به نوعي پس مانده دگرآييني در سوژه باقي مي ماند و اين يعني همان دوپاره بودن سوژه.

به عبارتي اگر ما به خودآييني ناب سوژه برسيم ديگر دوپاره نخواهيم بود و خود به خود اخلاقي عمل مي کنيم. اخلاقي بودن به معناي انتخاب امر خير نيست بلکه به معناي درگير بودن با انتخاب است. به يک معنا اخلاقي بودن انتخاب آزادي است. دوپاره بودن سوژه يعني وجود شکاف و فقدان در سوژه که اين شکاف همان مساله اخلاقي است. از يک طرف حضور نوعي دگرآييني در وجود آدمي حس مي شود و از طرف ديگر نمي توان مطمئن بود که دگرآييني وجود انسان، يک دگرآييني ناب است. يعني نمي توان يقين داشت که ديگري، يک کليت يکدست و منسجم است. در جامعه يا طبيعت (دگرآييني) هم يک نوع شکاف و حفره وجود دارد. ديگري در تمامي معاني لاکاني آن داراي حفره و شکاف است. اين شکاف که هم در سوژه و هم در جامعه (محيط خارج سوژه) وجود دارد باعث مي شود تا ما به مفهوم سوژه اخلاقي برسيم يعني به سوژه کانت برسيم از طريق نفي دوباره اين نوع دترمينيسم.


گزارشي از سخنراني مراد فرهادپور
گزارشگر : مينا عزيزي
منبع:مقالات جامعه شناسی