Fahime.M
05-07-2009, 12:13 PM
ابوالقاسم منصوربن حسن، دهقان بود يعنى ديهى به نام خويش داشت و خدمى داشت و حشمى؛ وسعتى را ـ هر چند اندك ـ به ارث برده بود كه مى توانست از گندم اش، بهره برد و چون كشتگران، سال ها بر آن وسعت گرد آمده بودند، ديهى پديد آمده بود و پدرانش و او،دهقان آن ديه بودند و روزى مى گرفتند و روزگار مى گذراندند. گويند كه حوالى سال ۳۲۹ هجرى قمرى در قريه «باژ» از قراء طابران طوسى به دنيا آمد؛ تا چهل سالگى ـ به روايتى ـ در قالب هاى ديگر شعرى ـ غير از مثنوى ـ طبع آزمود كه از آنها ظاهراً اثرى نمانده مگر آن رباعى منسوب كه مى گويند براى روكم كنى از فرخى و عنصرى و منوچهرى، مصراع چهارمش را سروده كه بيشتر به افسانه مى ماند تا واقعيت.
گويند كه تا چهل سالگى به نظم شاهنامه همت نگماشت اما اگر در شصت و شش سالگى، شاهنامه را به پايان برده باشد چنان كه گويد:
«چو بگذشت سال از برم شصت و پنج
فزون كردم انديشه درد و رنج
به تاريخ شاهان نياز آمدم
به پيش اختر ديرساز آمدم»
و اين واقعيت را قرين كنيم به اين بيت:
«بسى رنج بردم در اين سال سى
عجم زنده كردم بدين پارسى»
بايد به عدد ۳۶ برسيم كه سن وى در زمان آغاز نگارش شاهنامه است. اين كه وى با چه انگيزه اى دست به روايت روزگار كهن زده ـ كه بخشى افسانه و بخشى تاريخ است ـ به درستى مشخص نيست و به روايت «هر كسى از ظن خود شد يار من/ از درون من نجست اسرار من» هر كس، به انگيزه اى اشاره كرده و برخى به «حب وطن» وى اشارت ها دارند و بعضى به مذهب اش كه شيعه بود و مبانى آن را در روزگار خلافت عباسى نمى شد از «پرده برون» شرح داد و «ابوالقاسم» كه بعدها «فردوسى» نام گرفت، در پرده، آن گفت كه در آشكار، در احاديث متواتر ائمه شيعه (ع) آمده است.
به هر دليل، شاهنامه اكنون به عنوان اثرى شناخته مى شود كه بر هر دو وجه نظر دارد؛ هم مليت و هم تربيت، هم تزكيت در يك جمله مذهب.
آنچه در تاريخ آمده اين است كه فردوسى آوازه دقيقى را شنيده بود كه به نظم شاهنامه منثور ابومنصورى، دست برده بود و اجل، مهلت اش نداده بود و به سال ۳۶۹ هجرى قمرى به قتل رسيده بود به دلايل و رواياتى گاه متناقض گاه هماهنگ اما به هر شكل، مبهم و در پرده و تا اكنون نامكشوف.
ابوالقاسم را چون نسخه اى از شاهنامه منثور ابومنصورى به دست رسيد، ـ به همت دوستى كه لابد از اكابر بوده، ورنه در روزگارى كه نسخه ها معدود بودند، اين امر بيشتر شبيه به معجزه است ـ شاهنامه خويش را سرودن آغاز كرد:
«به شهرم يكى مهربان دوست بود
تو گفتى كه با من به يك پوست بود
مرا گفت خوب آمد اين راى تو
به نيكى خرامد مگر پاى تو
نوشته من اين نامه پهلوى
به پيش تو آرم مگر بغنوى
گشاده زبان و جوانيت هست
سخن گفتن پهلوانيت هست...
يكى نامه ديدم پر از داستان
سخن هاى آن بر منش راستان
فسانه كهن بود و منثور بود
طبايع ز پيوند او دور بود...
من اين نامه فرخ گرفتم به فال
همى رنج بردم به بسيار سال»
مى گويند كه فردوسى، در كار شكل دهى به شاهنامه، چنان كه سنت هنرمندان است، زن بگذاشت و زندگى بگذاشت و ديه بگذاشت، به شعر شد و در كهولت، تنها شاهنامه ماند و ديهى كه آباد نبود و نه خدمى ماند و نه حشمى. اين سرنوشت شاعران بود اگر به دربارى تكيه نمى كردند. ظاهراً در همين روزگار بوده ـ در شصت و شش سالگى شاعر ـ كه پيوندى پديد آمده با دربار محمود غزنوى كه داعيه شاعرپرورى داشته به همت ابوالعباس فضل بن احمد اسفراينى كه وزير بوده و طرف اعتماد.
«كجا فضل را مسند و مرقد است
نشستنگه فضل، بن احمد است
نبد خسروان را چنان كدخداى
بپرهيز و داد و به دين و به راى
كه آرام اين پادشاهى بدوست
كه او بر سر نامداران نكوست»
اين اعتماد، چنان كه سنت روزگار است دوام نداشته و به عزل و به بند و مصادره انجاميده و اين وزير پارسى دوست، كه فردوسى را به درم و حشم نويد داده بود، خود مغضوب محمود شده است و گويند ابوالقاسم، شاهنامه را هنگامى به دربار برد كه ابوالعباس را يوغ برگردن و به خوارى، از قصر محمود به سياهچاله مى بردند. شاعران ـ نه همه آنان! ـ بداقبال ترين انسان هايند و هيچگاه، روى آسايش نيابند!
به هر حال، اصل قضيه چنين بوده اما افسانه، هميشه مقبول تر افتاده است چه در تاريخ سيستان، چه در مقدمه بايسنقرى و چه در روايت نظامى عروضى كه با اندك تصرفى، افسانه را بازگفته و خود را و خوانندگان خويش را سرگرم كرده است. افسانه از اين قرار است كه قبلاً از طرف دربار محمود با فردوسى عهد كرده بودند كه برابر هر بيت دينارى به او دهند و پس از حضور ابوالقاسم و تقديم شاهنامه، دينار به درهمى بدل شد و شاعر رنجيده، چنان كرده كه محمود قصد قتل وى كرده و او از غزنين گريخته. به روايت نظامى عروضى: «چون بيست هزار درم به فردوسى رسيد به غايت رنجور شد و به گرمابه رفت و برآمد فقاعى بخورد و آن سيم ميان حمامى و فقاعى تقسيم فرمود و چون سياست محمود دانست شبانه از غزنين برفت ...»
اما پاى هجونامه اى نيز درميان است كه فردوسى، محمود را شسته و پهن كرده است روى بند رخت تاريخ تا عبرت حكمرانان آينده باشد:
«ايا شاه محمود كشور گشاى
ز كس گر نترسى بترس از خداى
كه پيش از تو شاهان فراوان بدند
همه تاجداران كيهان بدند
فزون از تو بودند يكسر به جاه
به گنج و كلاه و به تخت و سپاه ...
مرا غمز كردند كان بد سخن
به مهر نبى و على شد كهن
هر آن كس كه در دلش كين على ست
از او خوارتر در جهان گو كه كيست...
مرا سهم دادى كه در پاى پيل
تنت را بسايم چو درياى نيل
نترسم كه دارم ز روشن دلى
به دل مهر جان نبى و على ...
اگر شاه را شاه بودى پدر
به سر بر نهادى مرا تاج سر
وگر مادر شاه بانو بدى
مرا سيم و زر تا به زانو بدى
چو اندر تبارش بزرگى نبود
نيارست نام بزرگان شنود»
از اين ابيات برمى آيد كه مذهب فردوسى و فخر وى به تبار ايرانى اش، شاه كشورگشاى تابع خلافت عباسى را خوش نيامده و او را طرد كرده است. تا سال ها پس از مرگ فردوسى نيز، اين طرد و توطئه سكوت ادامه داشته و او را شاعرى بى مقدار مى شمردند كه مشتى كلام بى مغز را به نظم كشيده است! افسانه مى گويد كه در آخر، شفاعت خواجه احمد بن حسن ميمندى بر محمود كارگر افتاد و وى را واداشت كه در بازگشت از هند و هنگام ورود به غزنين، صله ابوالقاسم را بدو باز فرستد و چون قاصدان به طوس رسيدند جسد شاعر را از دروازه شهر برون مى بردند اما واقعيت آن باشد كه نه قاصدى رسيد نه صله اى، سهل است گفتند در گورستان مسلمانان خاكش نكنيد كه به روايت اثرش گبر است و به روايت مذهب اش، رافضى و هر دو از دين، بيرون! پايان قصه را بايد خوش باشد اما پايان قصه وى خوش نبود. آخر شاهنامه را اين گونه روايت كنند!
گويند كه تا چهل سالگى به نظم شاهنامه همت نگماشت اما اگر در شصت و شش سالگى، شاهنامه را به پايان برده باشد چنان كه گويد:
«چو بگذشت سال از برم شصت و پنج
فزون كردم انديشه درد و رنج
به تاريخ شاهان نياز آمدم
به پيش اختر ديرساز آمدم»
و اين واقعيت را قرين كنيم به اين بيت:
«بسى رنج بردم در اين سال سى
عجم زنده كردم بدين پارسى»
بايد به عدد ۳۶ برسيم كه سن وى در زمان آغاز نگارش شاهنامه است. اين كه وى با چه انگيزه اى دست به روايت روزگار كهن زده ـ كه بخشى افسانه و بخشى تاريخ است ـ به درستى مشخص نيست و به روايت «هر كسى از ظن خود شد يار من/ از درون من نجست اسرار من» هر كس، به انگيزه اى اشاره كرده و برخى به «حب وطن» وى اشارت ها دارند و بعضى به مذهب اش كه شيعه بود و مبانى آن را در روزگار خلافت عباسى نمى شد از «پرده برون» شرح داد و «ابوالقاسم» كه بعدها «فردوسى» نام گرفت، در پرده، آن گفت كه در آشكار، در احاديث متواتر ائمه شيعه (ع) آمده است.
به هر دليل، شاهنامه اكنون به عنوان اثرى شناخته مى شود كه بر هر دو وجه نظر دارد؛ هم مليت و هم تربيت، هم تزكيت در يك جمله مذهب.
آنچه در تاريخ آمده اين است كه فردوسى آوازه دقيقى را شنيده بود كه به نظم شاهنامه منثور ابومنصورى، دست برده بود و اجل، مهلت اش نداده بود و به سال ۳۶۹ هجرى قمرى به قتل رسيده بود به دلايل و رواياتى گاه متناقض گاه هماهنگ اما به هر شكل، مبهم و در پرده و تا اكنون نامكشوف.
ابوالقاسم را چون نسخه اى از شاهنامه منثور ابومنصورى به دست رسيد، ـ به همت دوستى كه لابد از اكابر بوده، ورنه در روزگارى كه نسخه ها معدود بودند، اين امر بيشتر شبيه به معجزه است ـ شاهنامه خويش را سرودن آغاز كرد:
«به شهرم يكى مهربان دوست بود
تو گفتى كه با من به يك پوست بود
مرا گفت خوب آمد اين راى تو
به نيكى خرامد مگر پاى تو
نوشته من اين نامه پهلوى
به پيش تو آرم مگر بغنوى
گشاده زبان و جوانيت هست
سخن گفتن پهلوانيت هست...
يكى نامه ديدم پر از داستان
سخن هاى آن بر منش راستان
فسانه كهن بود و منثور بود
طبايع ز پيوند او دور بود...
من اين نامه فرخ گرفتم به فال
همى رنج بردم به بسيار سال»
مى گويند كه فردوسى، در كار شكل دهى به شاهنامه، چنان كه سنت هنرمندان است، زن بگذاشت و زندگى بگذاشت و ديه بگذاشت، به شعر شد و در كهولت، تنها شاهنامه ماند و ديهى كه آباد نبود و نه خدمى ماند و نه حشمى. اين سرنوشت شاعران بود اگر به دربارى تكيه نمى كردند. ظاهراً در همين روزگار بوده ـ در شصت و شش سالگى شاعر ـ كه پيوندى پديد آمده با دربار محمود غزنوى كه داعيه شاعرپرورى داشته به همت ابوالعباس فضل بن احمد اسفراينى كه وزير بوده و طرف اعتماد.
«كجا فضل را مسند و مرقد است
نشستنگه فضل، بن احمد است
نبد خسروان را چنان كدخداى
بپرهيز و داد و به دين و به راى
كه آرام اين پادشاهى بدوست
كه او بر سر نامداران نكوست»
اين اعتماد، چنان كه سنت روزگار است دوام نداشته و به عزل و به بند و مصادره انجاميده و اين وزير پارسى دوست، كه فردوسى را به درم و حشم نويد داده بود، خود مغضوب محمود شده است و گويند ابوالقاسم، شاهنامه را هنگامى به دربار برد كه ابوالعباس را يوغ برگردن و به خوارى، از قصر محمود به سياهچاله مى بردند. شاعران ـ نه همه آنان! ـ بداقبال ترين انسان هايند و هيچگاه، روى آسايش نيابند!
به هر حال، اصل قضيه چنين بوده اما افسانه، هميشه مقبول تر افتاده است چه در تاريخ سيستان، چه در مقدمه بايسنقرى و چه در روايت نظامى عروضى كه با اندك تصرفى، افسانه را بازگفته و خود را و خوانندگان خويش را سرگرم كرده است. افسانه از اين قرار است كه قبلاً از طرف دربار محمود با فردوسى عهد كرده بودند كه برابر هر بيت دينارى به او دهند و پس از حضور ابوالقاسم و تقديم شاهنامه، دينار به درهمى بدل شد و شاعر رنجيده، چنان كرده كه محمود قصد قتل وى كرده و او از غزنين گريخته. به روايت نظامى عروضى: «چون بيست هزار درم به فردوسى رسيد به غايت رنجور شد و به گرمابه رفت و برآمد فقاعى بخورد و آن سيم ميان حمامى و فقاعى تقسيم فرمود و چون سياست محمود دانست شبانه از غزنين برفت ...»
اما پاى هجونامه اى نيز درميان است كه فردوسى، محمود را شسته و پهن كرده است روى بند رخت تاريخ تا عبرت حكمرانان آينده باشد:
«ايا شاه محمود كشور گشاى
ز كس گر نترسى بترس از خداى
كه پيش از تو شاهان فراوان بدند
همه تاجداران كيهان بدند
فزون از تو بودند يكسر به جاه
به گنج و كلاه و به تخت و سپاه ...
مرا غمز كردند كان بد سخن
به مهر نبى و على شد كهن
هر آن كس كه در دلش كين على ست
از او خوارتر در جهان گو كه كيست...
مرا سهم دادى كه در پاى پيل
تنت را بسايم چو درياى نيل
نترسم كه دارم ز روشن دلى
به دل مهر جان نبى و على ...
اگر شاه را شاه بودى پدر
به سر بر نهادى مرا تاج سر
وگر مادر شاه بانو بدى
مرا سيم و زر تا به زانو بدى
چو اندر تبارش بزرگى نبود
نيارست نام بزرگان شنود»
از اين ابيات برمى آيد كه مذهب فردوسى و فخر وى به تبار ايرانى اش، شاه كشورگشاى تابع خلافت عباسى را خوش نيامده و او را طرد كرده است. تا سال ها پس از مرگ فردوسى نيز، اين طرد و توطئه سكوت ادامه داشته و او را شاعرى بى مقدار مى شمردند كه مشتى كلام بى مغز را به نظم كشيده است! افسانه مى گويد كه در آخر، شفاعت خواجه احمد بن حسن ميمندى بر محمود كارگر افتاد و وى را واداشت كه در بازگشت از هند و هنگام ورود به غزنين، صله ابوالقاسم را بدو باز فرستد و چون قاصدان به طوس رسيدند جسد شاعر را از دروازه شهر برون مى بردند اما واقعيت آن باشد كه نه قاصدى رسيد نه صله اى، سهل است گفتند در گورستان مسلمانان خاكش نكنيد كه به روايت اثرش گبر است و به روايت مذهب اش، رافضى و هر دو از دين، بيرون! پايان قصه را بايد خوش باشد اما پايان قصه وى خوش نبود. آخر شاهنامه را اين گونه روايت كنند!