ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایت گنجشک و خدا...(حتما بخون)



sara.it69
04-13-2011, 03:42 PM
روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت



فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت :



می اید ، من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه



دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا



نشست .

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشك هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود



" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشك گفت " لانه كوچكی داشتم،



ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی كسی ام . تو همان را هم از من گرفتی .



این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ كجای دنیا را گرفته بود ؟



و سنگینی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان



همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند.



انگاه تو از كمین مار پر گشودی . گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود.



خدا گفت " و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به



دشمنی ام بر خاستی.



اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های



گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد....