توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ماتمکده دل های خاموش
مترسک بیصدا
10-15-2008, 12:49 AM
کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته... خدا هم ترک ما
کرده ، خدا دیگر کجا رفته...؟! نمی دانم مرا آیا گناهی هست..؟ که شاید هم به جرم آن
، غریبی و جدایی هست..؟؟؟
=+=+=+=+=+=+=+=+=+=+>>:
اينجا مزرعه اي طلسم شده است ومن مترسك آن... شب است ... ساكت و آرام و خاموش!
باز من مانده ام و کوله باري پر از حسرت و تنهايي ها... با بی خوابی چشمانم...
نمی دانم چطوری و با کدام فانوس شکسته خودم را در این صفحه بی رنگ خالی کنم...
بغل بغل تنهايي مي چينم ... ريزه زيزه نفس مي ريزيم... و چه ساده خزان خزان مي افتم و در دل اين شب مي شکنم
شبی که چه راحت خاموشی سیل اشک را بر دیدگانم می نگارد و صورتم را خط خطی می کند...
در این دل شب که ديگر حتی اين مهتاب شب هم ذره اي نور بر صورت شکسته ام نمي تاباند
ديگر اين دينگ دينگ هاي آخر شب را هم در گريه هايم نمي شنوم
همه ثانيه ها شکسته اند .... همه گريه ها زوزه ماتم گرفته اند....
همه آه ها در سينه ام لنگ مانده اند.... همه نفس هایم سکسکه گرفته اند.....
حتی چشمانم نيز براي بيکسي هايم عزا گرفته اند...
می بینی نازنین! چه راحت برای خود در سوگ می نشینم... چه راحت می شکنم...
می بینی چه ساده با چشمانت کشتی محبت را درساحل دلم پياده کردي و چه زيبا در سینه ام لنگرانداختي...
و من از ميان بغض ترکيده ام گفتم بگذار تکه ای از نیمه ی گم شده تو باشم ولی تو چقدر ساده چشمانت را به
رویم بستی و کشتی دلم را در تاریکی دل شب؛ غرق بی کسی هایم کردی و مرا با کوله باری از غصه و تنها
جا گذاشتی. حتی پشت سرتو هم نگاه نکردی ببینی بدون تو چگونه ویران می شوم...
آخه مهربانم تو بگو:بعد از تو از كدام دريچه؛ آسمان را به تماشا بنشينم...از کدام ستاره نشانی دل تو را بگیرم
کاش لاقل مي دانستم به ستاره ها چه گفتي که آنها نيز مرا در جاده هاي بي کسي رهایم کردند و رفتند ؟؟؟ ... ؟؟؟
آخه چگونه بگویمت تا باورم کنی....چگونه بر دل تو بنشینم!؟....مگر به کدامین گناه محکوم شده ام!؟...
آخ! میدانم که هیچ وقت نوشته هایم را نمی خوانی!!؟...؟؟؟؟؟؟؟
وقتی حتی به چشمانت خیره می شوم ... نگاهت را از من بر می گردانی و پسم می زنی...
ولی مثل اينكه به تو تا پاي جان انس گرفته ام و اين عادت نيست و لحظه اي نيست كه با ياد تو چشمانم را خیس نکنم...
بي تو همه ي فصلها خاكستري و همه ي ستاره ها خاموشند، كيفر شكستن دل من چند جاده غربت و چند
آسمان تنهايي است .... کاش ميدانستي که در بدون تو چگونه به آغوش سرد اندوه پناه می برم
کاش میدانستی که بدون تو چگونه در یکی از این شب ها جان می سپارم و خاکستر میشم...
ای کاش مي توانستم براي اولين بار در جاده بي انتهاي قلبت قدم بزنم و با
دريائي از اميد و آرزو نامم را در شهر قلبت حک کنم....
اینک فقط چشمانم را به انتظار رويا بسته ام...رویایی که هر روز تو را در خواب می بینم...
به امید آنکه شاید روزی در زدی و قفلی سنگین بر تاریکی این قفس تنگ گشودی....
++++++++++++++++++++++
کسي هست دراين شهر هواخواه نگاهت نشسته است نگاهي غريبانه به راهت مبادا که نيايي...!!
آنقدر رفته اي که تمام درهاي باز مانده به ياد تو؛ روي پاشنه هاي انتظار پوسيده اند....!!
مترسک بیصدا
10-15-2008, 01:09 AM
قسمت من از زندگي در به دري وبيچارگي است
در اين ده کوره درد که هرکس را راهي است براي رفتن،من در
ابتداي راه مي نشينم وفقط به انتظار اينکه باد بوي او را به مشامم
برساند.
چشم هايم چندي است به تاريکي عادت کرده ديگر در اين ظلمات نور
نمي خواهم چون دلم به تاريکي گره خورده اميدم فقط فقط به دستهاي
توست تا بگشايد قفل سنگين دلم را دستم رابگيردواز اين ظلمت رها
کند .
شايد لياقت دستهاي تو را ندارم ،فکر که مي کنم مي بينم خواب اين
موهبت الهي تنها راه بي غل وغش رسيدن من وتو است
بدون هيچ نگراني سرم را به روي شانه ات مي گذارم ضربان قلبت را
مي شنوم نه ترس از اين ونه از آن چه خوب بود همه عمر در خواب بودم
اي کاش خدا همانطور که آسمان را از هفت طبقه ساخت زمين را نيز چند
طبقه مي ساخت طبقه اي براي عشاق
آن وقت خدا از عشق بازي اين موجود خاکي چه لذتي مي برد و مي فهميد
تنهائي چقدر شخت وطاقت فرساست
خدايا چقدر سخت است در ميان جمع بودن ودر گوشه اي تنها نشستن
چه سخت است بداني او درکنارت هست اما نمي تواند پيش تو بماند
اي کاش دنيا را بتوانم روزي من ورق بزنم
فکر مي کنم خدا مرگ وزندگي مرا در دست تو قرار داده شايد اينبار
ليلاي مجنونت باشم که فقط به خاطر قيص دست از زندگي مي شويم
وزجر بودن را تحمل مي کنم تا باشي هستم وتا روزي که نخواهي باشم
ديگر نيستم حتي نامم ،يادم،...
وقتي توي آئينه بر رخسار خود مي نگرم مي بينم چقدر زود دير شد
کاش بام دلت آنقدر بزرگ بود که من پر شگسته بر روي صحن دلت بنشينم.....
--------------------------------
من خنده زنم بر دل دل خنده زند بر من&&اینجاست که میخندد دیوانه به دیوانه..!!
pnugirl
10-15-2008, 10:06 AM
خیلی فوق العاده بود. نوشته خودتونه؟؟؟
مترسک بیصدا
10-17-2008, 12:12 AM
ديروز شيطان را ديدم.. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود ؛ ... فريب ميفروخت.
مردم دورش جمع شده بودند، هياهو ميكردند و هول ميزدند و بيشتر ميخواستند
توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،دروغ و خيانت، جاهطلبي و ...
هر كس چيزي ميخريد و در ازايش چيزي ميداد.
بعضيها تكهاي از قلبشان را ميدادند
و بعضي پارهاي از روحشان را
بعضيها ايمانشان را ميدادند
و بعضي آزادگيشان را.شيطان ميخنديد
و دهانش بوي گند جهنم ميداد. حالم را به هم ميزد.
دلم ميخواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.انگار ذهنم را خواند.
موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم، فقط گوشهاي بساطم را پهن كردهام
و آرام نجوا ميكنم.! نه قيل و قال ميكنم و نه كسي را مجبور ميكنم چيزي از من بخرد!
ميبيني..! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.جوابش را ندادم.آن وقت سرش را نزديكتر
آورد و گفت: البته تو با اينها فرق ميكني...!تو زيركي و مومن...!زيركي و ايمان، آدم را نجات
ميدهد. اينها سادهاند و گرسنه.! به جاي هر چيزي فريب ميخورند. از شيطان بدم ميآمد
حرفهايش اما شيرين بود! گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت..! ساعتها
كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبهاي عبادت افتاد كه لا به لاي
چيزهاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم
گذاشتم.با خودم گفتم:بگذار يك بار هم که شده،كسي
چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او
فريب بخورد. به خانه آمدم و
در كوچك جعبه عبادت را
باز كردم
اما توي آن جز غرور چيزي نبود
جعبه عبادت از دستم افتاد و "غرور"توي اتاق ريخت
فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،نبود! فهميدم
كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشتهام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم.
تمام راه خدا خدا كردم. ميخواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغياش را توي سرش
بكوبم و قلبم را پس بگيرم...! به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي
گريه كردم...! اشكهايم كه تمام شد، ... بلند شدم... بلند شدم تا بيدليام را با خود ببرم كه
صدايي شنيدم،...صداي قلبم را... و همانجا بياختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم...!
" به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود "
مترسک بیصدا
10-17-2008, 01:12 AM
خدايا ، مرا ببخش ! به خاطر همه ي لحظه هايي كه به ياد تو نبوده ام
به خاطر همه ي سجده هايي كه زود سر از مهر برداشتم
به خاطر همه ي درهايي كه كوبيده ام و خانه ي تو نبوده اند
به خاطر همه ي حاجاتي كه از غير تو خواسته ام
خدايا : ديدي عاقبت گمشده ي درياي متلاطم روزگارشدم و تو بزرگواري !
پس اي خدا! هيچ مي داني که بزرگوار آن است که گمشده اي را به مقصد برساند ؟
شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !
تو اين کلمه کوچيک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!
تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، شکنجه رو حي ،دلتنگي ، صبوري ، اشک بيصدا ؛
هق هق شبونه ؛ افسردگي ، پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !
براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد
و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد
تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!
متنفرم از هر چيزي که زمان را به ياد من مياورد... و قبل از همه ي اينها متنفرم
از انتظار ... از انتــــــــــــــــــــــ ـــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم.... .....
تا التهاب سوزش شبی دیگر از روزهای مردنم.فعلا بای.
pnugirl
10-17-2008, 11:39 AM
چقدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی و به جای اینکه لبریز کینه و نفرت بشی حس کنی هنوزم دوستش داری
چقدر سخته که دلت بخواد سرتو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش؛ همه وجودت له شده
چقدر سخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش چیزی جز سلام نتونی بگی
چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوزم دوستش داری
مترسک بیصدا
10-19-2008, 04:29 PM
دلم را در تاریکی مرداب ها می پیچم...! لباس سکوت بر تن می کنم... بر روح و جسمم خنجر می کشم!!
خدای من چقدر دلم گرفته از دار دنیا..! چقدر این آدما رنگارنگن...چقدر... دیوار ها هم نای فرو ریختن ندارن.!!
امشب چراغ های آسمان هم خاموش شده..نگاه کن! ببین طفلکی چقدر بغض گلوشو گرفته..!!
آه خدای من!مثل اینکه اشکی هم برای باریدن نداره...گویا دلش خیلی برام تنگ شده... آخی! بمیرم من واسه اون چشای فلفلیت...گریه نکن من اومدم..رفیق تنهایی تو!!
اوه اونجارو ببین..! چرا ستاره ها دارن ازم فرار می کنن... چرا بهم چشمک نمی زنن... چرا اینقدر بی وفایی من کنن...بابا نترسید من که باهاتون کاری ندارم فقط اومدم به چشماتون نگاه کنم همین! آخه دلم خیلی لکسده قلبی!.... آخه چطور دلتون میاد منو تنهام بزارید... ببینید چقدر تاریک و دلتنگم!..دلتون میاد..!!!
باشه برید... اگه سهم من از این همه ستاره سوسوی غریبی ست غمی نیست,همین رسیدن شبم برایم کافی ست!!
برایم گریه نکن ای واعظ تنهایی من!...من باید بروم اما بدان که نبض خاطرم همیشه به یاد تو می زند...!
زنده ام، ولي چو مردگان زيستهام
بودم ، ولي در نبـــــــــــــــــــود بودهام
با ياد تـــــــــــــــــــو اي نوبهار زندگي
همچو گلي در خـــــــــــــــــــزان روييدهام
اي دست و پا بسته به اين زندگي مناز
زنده منــــــــــم كه از همه عالم بريدهام
من شوق جواني نديدم به عمر خويش
از مردمان داستان جــــــــــواني شنيدهام
گر عاشقي, ره عشـــــــــــــــق را درياب
عاشق منـــــــــــم كه ره عشق پيمودهام!
http://www.pnu-club.com/imported/mising.jpg
مترسک بیصدا
10-21-2008, 01:39 AM
بگوييد بر گورم بنويسند: "زندگي را دوست داشت ولي آن را نشناخت"
"مهربان بود ولي مهر نورزيد" ... "طبيعت را دوست داشت ولي از آن لذت
نبرد"
"در آبگير قلبش جنب و جوش بود ولي کس بدان راه نيافت"
"در زندگي احساس تنهايي مي نمود ولي هرگز دل به کسي نداد"
و خلاصه بنويسيدزنده بودن را براي زندگي کردن دوست داشت
نه زندگي را براي زنده بودن...!!
رنگ تاريکي گرفته قصه و افسانه ي من رنگ شادي رو نديده اين دل ديوونه ي من
اشک ميريزم روز و شب مثل ابراي بهار مونده از تو پيش من تار مويي يادگار
قلب من خاموش و غمگين چون غروب بي ستاره ,گريم از دست جدايي مثل ابر پاره پاره
در غروبي بي ترانه مانده ام بي آب و دانه...!!
مترسک بیصدا
10-28-2008, 07:35 PM
روي قبرم بنويسيد:"مسافر"
روي قبرم بنويسيد:"مهاجر"
روي قبرم بنويسيد "متولد سال عشق"
روي قبرم بنويسيدهمسفر بادها بوده است...همدم دريا بوده است...!
بنويسيد زمين كوچه ي سرگردانيست .... او در اين معبر پرحادثه عابر بوده
است ...!
دوستدار ابرها بوده است... عاشق برگها بوده است...!
اگر عاشق بودن گناه است روي قبرم بنويسيد گناهكار بوده است...!
مدح گويي و ثنا خواني اگر دين داريست...... بنويسيد در اين مرحله كافر
بوده است ..!
اگر بدست آوردن دل تواناييست..... بنويسيد ناتوان بوده است...!
صفت شاعر اگر همدلي و همدرديست ......در رثايم بنويسد كه شاعر بوده
است...!
بنويسيد اگر شعري ازاومانده بجاي ..... مردي از طايفه ي شعر معاصر بوده
است ..!
اگر معناي عشق فاصله هاست روي قبرم بنويسيد براي نزديك كردن فاصله ها
جان داد...!!!
........ !جان داد! ........
مسافر
10-29-2008, 12:53 AM
خیلی خوبه.
مترسک بیصدا
10-29-2008, 09:11 PM
وز وز خیالی من با سکسکه های پاره دلم:
دلت تنگ است ميدانم ، قلبت شكسته است مي دانم ، زندگي
برايت عذاب است ميدانم ، دوري برايت سخت است ميدانم … اما
براي چند لحظه آرام بگير عزيزم …
گريه نكن كه اشكهايت حال و هواي مرا نيز باراني مي كند ، گريه
نكن كه چشمهاي من نيز به گريه خواهند افتاد … آرام باش عزيزم ،
دواي درد تو گريه نيست!
بيا و درد دلت را به من بگو تا آرام بگيري ، با گريه خودت را آرام نكن...!
با تنهايي باش اما اشك نريز ، درد دلت را به تنهايي بگو زماني كه
تنهايي!
گريه نكن كه اشكهايت مرا نا آرام ميكند .! گريه نكن چون گريه تو را
به فراسوي دلتنگي ها ميكشاند ! گريه نكن كه چشمهايم طاقت اين
را ندارند كه آن اشكهاي پر از مهرت را بر روي گونه هاي نازنينت
ببينند ، و دستهايم طاقت اين را ندارند كه اشكهاي چشمهايت را از
گونه هايت پاك كنند .! گريه نكن كه من نيز مانند تو آشفته مي شوم!
گريه نكن ، چون دوست ندارم آن چشمهاي زيبايت را خيس ببينم!
حيف آن چشمهاي زيبا و پر از عشقت نيست كه از اشك ريختن
خيس و خسته شود؟
اي عزيزم ، اي زندگي ام ، اي عشقم ، اگر من تمام وجودت مي
باشم ،اگر مرا دوست ميداري و عاشق مني ، تنها يك چيز از تو
ميخواهم كه دوست دارم به آن عمل كني و آن اين است كه ديگر
نبينم چشمهايت خيس و گريان باشند! زندگي ارزش اين همه اشك
ريختن را ندارد ، آن اشكهاي پر از مهرت را درون چشمهاي زيبايت
نگه دار ، بگذار اين اشكها در چشمانت آرام بگيرند … عزيزم گريه نكن
چون من از گريه هايت به گريه خواهم افتاد ! وقتي اشكهايت را
ميبينم غم و غصه به سراغم مي آيد!
وقتي اشكهايت را ميبينم حال و هواي غريبي به سراغم مي آيد !
وقتي اشكهايت را ميبينم ، از زندگي ام خسته مي شوم! وقتي
اشك ميريزي دنيا نيز ماتم ميگيرد ، پرندگان آوازي نميخوانند ، بغض
آسمان گرفته مي شود ، هوا ابري مي شود و پرستوهاي عاشق
خسته از پرواز !
گريه نكن عزيزم… آرام باش عزيزم، بگذار اين اشكهاي گذشته را از
گونه هاي نازنينت پاك كنم ، دستهايت رادر دستان من بگذار عزيزم،
سرت را بر روي شانه هايم بگذار عزيزم و درد و دلهايت را در گوشم
زمزمه كن عزيزم … من مي شنوم بگو درد دلت را عزيزم!
با گريه خودت را خالي نكن عزيزم چون بغض گلويم را مي گيرد ، با
گفتن درددلت به من خودت را خالي كن تا دل من نيز خالي شود!
ميدانم وقتي اين متن مرا ميخواني اشك از چشمانت سرازير مي
شود آري پس براي آخرين بار نيز گريه كن چون اين درد دلي بود كه
!من نيز با چشمان خيس نوشتم....
*ای واعظ تنهایی من تا ابد محتاجتیم!رفیق...*
زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با باد موافق شده است
عاشق نشدی وگرنه میفهمیدی
پائیز بهاریست که عاشق شده است:80:
sunyboy
10-30-2008, 07:11 PM
زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با باد موافق شده است
عاشق نشدی وگرنه میفهمیدی
پائیز بهاریست که عاشق شده است:80:
خیلی زیبا بود:72:
sunyboy
10-30-2008, 07:47 PM
این یعنی خوشحالین؟:242:
sunyboy
11-01-2008, 12:24 AM
نه از بادم نه از خاکم
نه در بندم نه ازادم
نه آن لیلاترین مجنون
نه شیرینم نه فرهادم
فقط مثل تو غمگینم
فقط مثل تو دلتنگم
اگر ابی تر از ابم
اگر همزاده مهتابم
بدونه تو چه بیرنگم
بدونه تو چه بیتابم
مترسک بیصدا
11-03-2008, 11:20 PM
دلم می گیره از آدمایی که فقط بلدند تو ظاهر وز وز کنن و هی حرف بپیچند ولی ته باطنشان خالیه خالی و تاریک باشه و چیزی جز فریب نباشه
دلم می گیره از اونایی که فقط بخاطر اینکه یه ذره از غرورشون از دست نره همش پشت سرهم هی دروغ می بافند بدون اینکه حتی ذره ای در خود احساس شرم کنند
دلم می گیره از اونایی که واسه اینکه یه ذره خودشونو خوب و پاک جلوه بدند چقدر راحت به دروغ قسم می خورند, بدون اینکه اصلا بدونند معنی
این سه حرف چیه و چه رازی اونارو بهم چسبونده
خدای من..! کاش این آدما آنقدر که به زیبایی و برازندگی خود فکر می کنند و می رسند
یه ذره هم به زیبایی قلبشون می رسیدند
کاش این آدما اینقدر رنگارنگ نبودند وقلبشان سیاه و سوت و کور نبود ... کاش فقط یه ربع از وقتشان را صرف سفره نماز با خدا می کردند
خدای من..! کاش يکي بود ازجنس سنگ ميشد درد دل کرد باهاش ... دل واسه سوختن نداشت...
قلب واسه مهربوني کردن نداشت..! ... زبون واسه آخ گفتن نداشت...
اشک هايم فر مي افتد از چشمانم..!.. چشمانم ديگر فروغي ندارد...
چقدراينک چراغ دلم خموش است ... آرزوهايم مرده است...!
قلبم درسينه گويي ازنفس ايستاده ....وتن خسته ام دربازي سرنوشت خم شده است....
خدایا چقدر تاریک و خاموشم...!
*خدایا..! دلـــــــــــم احســـــــــــاس غـــــــــــم دارد در اين انبــــــــــــــــوه
ويرانــــــــــــــــــــ ـــي کمي تا قسمتي ابـــــــــــري و شايد بـــــــــاز
بارانــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــي...!!*
sahra
11-04-2008, 01:09 AM
عالی بود بیسته بیست.......
sahra
11-04-2008, 01:13 AM
چقدر خوب می تونید احساساتتونو ابراز کنین...من که اصلا بلد نیستم!!!
خوش بحالتون
ای سرنوشت از تو کجا میتوان گریخت من راه اشیان خود از یاد برده ام
یکدم مرا به حال خود رها مکن با من تلاش کن که بدانم نمرده ام
eastboy
11-05-2008, 12:23 AM
پشت این پرده
میدانستم چیزی هست
میدیدم تکان میخورد
میدیدم قلبش موج برمیدارد
نمیدانستم
وحشتناکتر از هر چیزی میتواند باشد
چیزی که
میبینی
نیست
:222:
sunyboy
11-05-2008, 02:00 AM
حالا دیگر نه به سبز ایمان دارم
نه به صدا
نه به سکوت
صدایی که مرا با نام دیگری می خواند
و سکوتی سبز
که در آخرین شب پاییز
جا مانده است
آه ، دریچه ی آفتاب
کبوتران سوخته ات
بریده بریده
از آسمان می بارند
دلهره روی صورت من رنگ می بازد
دریا خاکستر می شود
رؤیاهایم بوی دود می گیرد
به یاد بیاور
گفته بودم
خیلی صبورم که هنوز هم
می نشینم
و از ته ایینه برایت انار می چینم
اما دیگر نه انار و علاقه
نه علاقه و اقاقی
نه پنج شنبه قد کشیده به سمت چراغ
نه روز به خیر و خداحافظ
خاموشت کرده ام
نام من پرنده شد و پرید
و نام تو ، ستاره ی سبز من
با خکستر کبوتران سوخته
آهسته وزید
من آلوده بودم
آلوده ی جزر ومد صدایت
و تو برای دست کشیدن به پوست من
انگشت هایت را
گم کرده بودی
سه دقیقه از مرگ من گذشت
حالا اندامم را در ایینه غسل می دهم
و با هر چه بود و نبود این گنبد کبود ، بدرود
بدرود...
sunyboy
11-05-2008, 02:08 AM
ماه لیمویی سکوت کرده است
شب نقره ای
و من رنگ چشم های تو
حالا خورشید به سطر آخر رسیده
دیگر چشم هیچ درختی نمی بیند اگر سبز دروغ بگویی
دیگر هیچ بارانی نیمه های شب را تر نمی کند
اگر دل تنگ کوچه ها را ورق بزنی
کجایی که ببینی این پسرک ساده
می خواست آسمانش را با تو قسمت کند ؟
آه ... چه قدر کسالت آور است
سرفه های باد در دهان پنجره
نه این که فکر کنی سطر اول این شب بارانی
تب پاییز مرا گرفته و هذیان بوی زیتون پرورده می دهد نه ، فقط کسالت باد
صدای پنجره ی کوچکم را دورگه کرده
یادش به خیر ، آن روز بی همزاد
که کبوتری روی آخرین دقیقه ی جمعه من نشست
و سراغ مضراب دریا را گرفت
یاد دست های تو افتادم که بی مضراب چه زیبا موج می زدی
پس از آن روز بی همزاد
که تو را اواسط سطر سکوتش جا گذاشتم
تمام شنبه های بلوطی رنگ منتظر کسی بودم
کسی که تویی ، تویی که هیچ کس نبودی
سکوت مرطوبی در گلوی من گیر کرده
تو حرف بزن
با کلماتی از جنس باورهای من
حرف بزن
نگذار نهال تنهایی من بزرگ شود
آن قدر بزرگ که تمام شاخه هایش را کبوتر و کلمه بگیرد
کجا رفت آن جان که به پرنده ی نام من می چسباندی
و پرنده ی مال آسمان تو می شد ؟
اگر می توانستم در این دقیقه ی شب گریه کنم
سکوت همرنگ چشم هایت را می شکستم
و تن سکوت ماندگار سیاه می کردم
کاش جای دوستت دارم ها اسیر گورکن ها می شدم
ولی نه
تو باور نکن ، من و پنجره و شب و سکوت
تب سبزی داریم
تو باور نکن
تو باور نکن...
مترسک بیصدا
11-06-2008, 10:56 PM
امشب در قلبم احساس سنگینی می کنم...سینه ام طاقت نفس های سردوخاموشم را ندارد....
خسته و تهی از آه های یخ بسته... شکسته وسو خته از چشمانی بسته...
قلبم از شدت غم می سوزد و های های می کند... دستم نای نوشتن ندارد ولی دلم می خواهد
آنقدر بنویسم تا نفسهایم تمام شود.... نمیدانم به کدام ترک خورده قلبم نخ و سوزن بدوزم
از این ور که میدوزم از اون ور پر پر میشه... دلم می خواهد گوشه اتاق تکه هاشو
ردیف ردیف پشت هم بچینم و باهاشون واسه بچه ها جورچین درست کنم...شاید که لب کودکی رو بلرزونه..!!
خدایا من که میدانم شبی پشت یکی از این دیوارهای بسته تمام می شوم ...من که میدانم
مرداب تاریکی من در یکی از این کوچه های بی فانوس طناب دور گردنم می زنه
و راه نفسمو می بنده....خدایا من که .....؛
خدایا از این دلگیر نیستم که زیر این آوارهای ترک خورده آروم و بیصدا نفس تمام کنم
از این می ترسم که نکنه پشت این خیابان خاموش مسافری ازم رنجور و دلگیر بوده باشه
نکنه یه وقت دست نامردی گناه در این کوچه های بی عبور سکوت قلبم رو در هم بشکنه...!!
خدایا .....من می شکنم... به خدا می شکنم..!!!!
تا آمدم روشن شوم... خورشيد را يک ابر خورد، فانوس من بي نفت شد....
ماه من رو هم باد برد... تا ريسماني خواستم شکل طناب رخت شد....
آنکس که آسان مي گرفت در نزد من... سر سخت شد چتري به دست من بده....
روياي من باراني است کو نوح کشتي بان من اميد من طوفاني است...
اين بادبان جاي نجات ترسم کفن پوشم کندساحل نشين منتظر ديگر فراموشم کند....
امروزاگر گندم شوم فردا به حاصل مي رسم... چون ماهي مرده برات آخر به ساحل مي رسم...
مشکل منم يا سرنوشت در کار من تاخيرشد... در ساعت تقويم من هر اتفاقي دير شد...
دیر شد.....
samira
11-08-2008, 03:39 AM
انچه که هست هدیه ی خداوند به توست، و آنچه که می شوی هدیه ی تو به خداوند است،
پس بی نظیر باش.
samira
11-08-2008, 03:44 AM
وقتي كه ديگر نبود
من به بودنش نيازمند شدم ،
وقتي كه ديگر رفت ،
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتي كه ديگر نمي توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم ،
وقتي كه او تمام كرد ،
من شروع كردم
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن ،
مثل تنها زندگی کردن مثل تنها مردن!
samira
11-08-2008, 03:45 AM
امشب آواي غريبي ست درون قلبم
كه مرا مي خواند
و به من مي گويد :
به اميد چه كسي چشم بر حلقه در دوخته اي ؟
رفته است او
و دگر باز نخواهد آمد ...
samira
11-09-2008, 07:07 AM
آرزوی داشتن تو، میدونم خیلی محاله
آرزوی داشتن تو ، از حقیقت خیلی دوره
کاشکی چشمای نجیبت ،تا همیشه مال من بود
کاشکی یه خونه ی کوچیک ،آشیونه عشق من بود
کاشکی دنیای من و تو ،از همه دنیا جدا بود
samira
11-09-2008, 07:08 AM
ديگر براي من فرقي نميكند
افتادن و شكستن و برخاستن يكيست
وقتي هجوم حادثه بيداد ميكند
وقتي ميان حنجره ات بغض بي كسي است
وقتي براي چشم تو ديدن
وقتي براي گوش شنيدن
وقتي اميدوشوق رسيدن
نمانده است
دل دادن و بريدن و درجازدن يكيست
samira
11-09-2008, 07:09 AM
دو روز مانده به پایان جهان
تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شدهبود و تنها دو روز
تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته وعصبانی
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد وبیراه گفت، خدا سکوت کرد
جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت
خدا سکوت کرد
آسمان وزمین را به هم ریخت
خدا سکوت کرد
به پر و پای فرشتهها و انسان پیچید
خداسکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت
خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گریست و بهسجاده افتاد
خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم
اما یک روز دیگر هم رفت
تمامروز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی
تنها یک روز دیگر باقی است
بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن
لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز؟
با یک روز چه کار می توان کرد ؟
خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن راتجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است
و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم به کارش نمی آید
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت
حالا برو و زندگی کن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش ميدرخشید
اما میترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، میترسید زندگی از لایانگشتانش بریزد
قدری ایستاد
بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم، نگهداشتن این یک روز چه فایدهایی دارد
بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم
آن وقتشروع به دویدن کرد
زندگی را به سر و رویش پاشید
زندگی را نوشید و زندگی رابویید
و چنان به وجد آمد
که دید میتواند تا ته دنیا بدود
میتواند بالبزند
میتواند
او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد،مقامی را به دست نیاورد
اما
اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید، رویچمن خوابید
کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید
و بهآنها که او را نمیشناختند سلام کرد
و برای آنها که او را دوستش نداشتند از تهدل دعا کرد
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید
سبک شد
لذت برد و سرشار شدو بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
او در همان یک روز زندگی کرد
امافرشتهها در تقویم خدا نوشتند
امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود
samira
11-09-2008, 07:10 AM
یک قطره اشک گوشه چشمات نشسته بود.... بهت گفتم : این دیگه چیه؟
روت برگردوندی و گفتی هیچی. گفتم:خودم دیدم که گریه کردی.گفتی:نه.این که اشک نیست.
گفتم اگه اشک نیست پس چیه؟گفتی این عشقه. گفتم عشق چیه خیلی مهربون شده بودی.نگاه کردیتوی چشمام!
گفتی:عشق یعنی خاطره. گفتم:خا طره چی؟ گفتی یعنی خاطره اولین بار که دیدمت. یادت هست؟ گفتم :عشق حقیقی که یک لحظه نیست.خا طره اولین دیدار یک لحظه بودو تموم شد.
گفتی :دیدی اشتباه کردی! عشق یعنی تکرار خاطره اولین دیدار.که تا آخرعمر توی ذهن می مونه و مدام تکرار میشه.
حا لا توی چشمات نگاه می کنم و یک قطره اشک آهسته از گوشه چشمام پایین میاد
samira
11-10-2008, 12:38 AM
خدا و اشک عاشق
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود كه به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور كرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی كه خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال كلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ كلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یك قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور كرد. و وقتی كه قطره از چشم عاشق چكید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون كه عكس من در اشك عاشق است.
مترسک بیصدا
11-10-2008, 04:32 PM
بازم من دیر رسیدم و خیابانها تمام شدند و من ماندم و جاده خالی و سوت و کور...
چشمانم جز سیاهی چیزی نمی بینند... همه جا سرد و تاریک و بارانی ست...
دلم می خواهد زیر این رگبار طاقت فرسا زوزه فریاد بکشم ...دلم می خواهد خیس خیس بشم؛ خالی و تهی از سکوت...
و آنوقت زضجه تنهایی خویش را در آغوش بگیرم و بیصدا نفس تمام کنم...
دلم می خواهد برم کنار جاده.. سرمو بکوبم به سیاهی جدول ها....
ای کاش رهگذری می گذشت شاید که زوزه ما را می شنید و تکه سنگی برآه هایم پرتاپ می کرد...
کاش چشمانم بر تنهایی خود بگرید و فغان بر آرد... کاش چشمانم طاقت این همه دلتنگی را می داشت و یاری ام می کرد....
کاش پاهایم توان در کشیدن این تن سوخته همراهی یم می کرد و توی این جاده خاموش و سیاه در آوارگی خودم ولم نمی کرد...
بدنم به شدت می لرزد.... قلبم تالاپ و تلوپ می کند؛ جرات سر دادن ناله را در خود ندارد ولی عجیب می سوزد...
خدایا چه سخت است تنهایی در سکوت خود آروم و بیصدا شکستن...
چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگي کردن مثل تنها مردن
کسی چه می داند درون این سینه خاموش و سوخته چه ها می گذرد...
کسی چه می داند این قلب خسته و چشم انتظار چند بار بخیه خورده...
خداحافظ ای دیوار بیقراری های تنگیده من...
خداحافظ ای دلتنگی های سیاه و سوت و کور من...
خداحافظ ای گریه های خاموش و تاریک شبانه من...
خداحافظ ای واعظ تنهایی من...
من باید بروم....
خداحافظ....!!
++++++++++
خداحافظ و اين يعني دراندوه تو ميميرم
در اين تنهايي مطلق که مي بندد به زنجيرم...!!
sunyboy
11-10-2008, 09:02 PM
انگار تمام بشریت بر کول من سوار است
کی آن زمان می رسد که دیوارهای ممتد پذیرای عاشقانه های سهمگین من باشد ؟؟؟
من می دوم
می دوم
و از تمام دره های تو می پرم
و زمزمه می کنم هیچ تویی وجود ندارد
اما من عاشق هیچم ...!
هیچ من دستانی ظریف داشت با انگشت هایی طولانی که سفید بودند ...
هیچ من صدایش لطافت باران اوایل تابستان را داشت ...
می دوید
او می دوید
و در ارتفاعات من پیاده روی می کرد .
گاهی که مست می شد می گفت مست نیستم
بعد می خندید ...
حال من
لابه لای آلبوم های قدیمی
که عکس هایش رنگ چشم های هیچ من است
به دنبال او می گردم
که شاید در این عکس ها زیر درخت سیب
منتظر من باشد تا لب هایش را ببوسم
و با هم سیب ترش بخوریم .
بین عکس ها مسدود می شوم
و حس می کنم در دره ی او افتاده ام ...
در دره ی هیچم افتادم .
sunyboy
11-10-2008, 09:12 PM
من ، من شبيه فريادي هستم كه هميشه بي وقفه به گوش مي رسد.
چشمام بسته است همه چيز قشنگه ، من ، باد ، دريا ، شن هاي پاك،
صداهاي خوب ، تنهايي خوب ، آزادي خوب .
چشمام رو وقتي كه باز مي كنم روي سطح صيقلي ميله هاي قفسي كه
در آن زندگي مي كنم چهره ي افرادي رو مي بينم كه دوستشون دارم
كه برام مهم اند . من اگر بخواهم مثبت فكر كنم بايد بگم اين افراد دوست
داشتني مجبورند منو تو قفس نگه دارند . حالا اگه من روزي هزار بار
بگم ،من پرواز بلد نيستم ، جايي نمي رم فقط بزاريد همه جا رو پشت
اين ميله ها، راه راه نبينم !فقط همين !
نه نميشه. اين آدم هاي دوست داشتني حق دارن. من اگه پرواز هم بلد
نباشم مي دونند و مي دونم كه فكرم پرواز مي كنه، مخصوصا وقتي
چشمام بسته باشه !!!
دلم خيلي گرفته احساس مي كنم هيج جا هيچ وقت نمي تونم اون طور كه
وجودم مي خواد نفس بكشم . من احساس مي كنم تمام مسئوليت هايي كه
دارم قبل از اينكه به دنيا بيام واسه من در نظر گرفته شده و من هيچ
وقت نمي تونم حتي يك لحظه از آنها دور باشم !
خودم هم نمي دونم كجا هستم فقط مي دونم عمرم داره خيلي راحت
می گذره و من منتظر مسئولیت بعدی هستم !
مترسک بیصدا
11-14-2008, 09:19 PM
اشکهایم را بر پیچکی از گلایه می بندم و چشمانم را هاله می کنم بر روزهای رفته
وآهی می کشم بر روزهای سوخته ام .خدای من چه روزگار مبهم و درهمی ست.چه نافرجام تاریکی ست
افتادم تو گودال تاریکی که نه راه پس دارد و نه راه پیش... ای سرنوشت از تو کجا می توان گریخت...کجا می توان برید...
ای سرنوشت چطور میشه نشست و دم نزد وقتی یکی یکی آرزوهایت رنگ می بازند
وقتی ذره ذره وجودت توی این مرداب لعنتی؛ روزی هزار بار می پوسه و خم میشه
آخه تا کی می خواهی بر پاهای خسته ام زنجیر تنهایی قفل کنی.........
هیچ کس تنهاییم را حس نکرد... هیچ کس نفهمید پشت این حنجره غم آلود چه بغض سنگینی می گذرد...
سینه ام را حبس می کنم پر از گلایه های سکوت... پلک هایم را خیس می کنم بر گونه خشکیده ام...
نازنین میدانم که در تکه ای از قلب تو هم جایی ندارم...گاهی وقتا فکر می کنم انگاری حسرت با تو بودن بر قلبم حکاکی شده.
چه ناتمام ماند نگاهم پشت این پنجره خیس....آه؛ چه امید بی پایانی!!
نمیدانم؛ شایدم دیوار دلم آنقدر بلند و سیاه است که لیاقت به آغوش کشیدن و فشردن دستای پر مهر تو را ندارد.
شایدم این تقدیر سرنوشته و یا شایدم .کاش می شد این سرنوشت را جور دیگر نوشت...
کاش می شد سنگینی گریه هایم را باور می کردی.. کاش می شد التماس اشکهایم را از روی نگاهم می فهمیدی و حس می کردی
کاش می شد قفل سنگین این انتظار تلخ را از روی چشمای خیسم با دستای مهربونت پاک می کردی....
نازنینم میدانم امید بستن به یک درصد هم خیال واهی است ولی بدان ریزه ریزه نفس مکیدن از ته روزنه سوراخ قفسم برایم عادتی ست تحمل زا.
پس تا نفس تو سینه باقی ست منم کنار جاده غریبی که هنوزم هزاران قلب شکسته در پشت تابلوی عبور ممنوع مانده اند
اتراق می کنم و کفش هایم را بر چاله های تاریک این جاده می بندم و چشمم را به سیاهی این جاده می دوزم
به امید آنکه روزی بیایی و این خاموشی جاده را ویران کنی... نازنین می دانم که روزی می آیی....
خدایا می بینی آخر شدم بازیچه این سرنوشت شوم...هر کجا که دلش خواست برد و شوتم کرد
می بینی چه انتظار تلخی برایم صادر شد....نمیدانم به کدامین جرم ولی میدانم که باید منتظر بمانم...
خدایا گاهی وقتا فکر که می کنم می بینم؛ وقتی بودن و نبودنم یکیست پس باشد که نباشیم...
گاهی وقتا به سرم می زنه برای همیشه از اینجا وداع کنم و بیام پیش تو....
خیلی خستم؛خدایا.دریاب مرا....!!
+++++++++++++++++++
دل را به کف هر که نهم باز پس آرد ...... کس تاب نگهداری دیوانه ندارد...ندارد..!!
http://www.pnu-club.com/imported/2008/11/82.jpg
فریبا
11-14-2008, 09:28 PM
چه دردیست در میان جمع بودن / ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن /ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن /ولی لبهای خود همواره بستن
به رسم دوستی دستی فشردن /ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش / ولی در بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک شپردن /ولی در دل امید خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ / چه خوش باشد از این غمخانه رستن ...
فریبا
11-14-2008, 09:32 PM
داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو میرفتم تنها تنها
و صبوری مرا کوه تحسین میکرد ..
فریبا
11-14-2008, 09:34 PM
چون سایه های بی امان / بازیچه ی دست زمان / در این دنیا ماندم چنان
افسرده و حیران ، سرگشته و نالان ؛ چون آدمک زنجیر بر دست و پایم ؛از پنجه ی تقدیر من کی رهایم ..؟
ای که تو دادی جانم گو به من تا کی بمانم ؟ آدمی چون آدمک مخلوقی سرگردانم ............
sunyboy
11-16-2008, 01:19 AM
ديدگانم همچو گفتار مسدود است از حمل سكوت آري
من آن پر پروازكهن هستم كه چيده شد در سفر كبوترانه ات
من آن اشك ققنوسم درگير چكيدن و تولد
منم آن نور شمعي سياه كه روشن كرد وجود تو را
نگاه تو آن عقربه ي بلند و سرخ ساعت است كه گذر زمان را دنبال مي كند و همه خيره به اويند
و نگاه من آن قاصدكيست كه خود را با باد يكسان ميداند
آري ديدگانم همچو گفتار مسدود است از حمل سكوت
مثل بيان كلمه ي درد كه تو بدن همه لرزش به وجود مياره دارم ميلزرم . از همه چي از همه ي حس ها از همه ي علاقه ها فرار مي كنم بيزار نيستم دقيقا ميدانم كه دارم مي گريزم .آنقدر پرم كه نمي دانم چگونه خودم را بر اين صفحه خالي كنم . يعني به اندازه ي لبريز بودن من جا بر اين صفحات هست .
درد، همه جام درد مي كنه فكرم ، ذهنم همه ي وجودم درد مي كند زبانم هم خسته است . درد آن شاخه گل را حس كردم كه ساعتي پيش در دستم گرفتم درد از ساقه جدا شدن درد مرگ تدريجي انگاراز سايش گلبرگ هاي سرخ آن گل با بيني ام دردم هزار برابر شد .
اين آدم ها ام يا درد مي كشند و به روي خودشان نمي آورند يا اصلا بي حس اند . اما من كه احساس مي كنم به اندازه ي تمام مردم بدنم آزرده است و به دنبال مرگ مي گردم. مرگ در حال حاضر برايم همانند اميدي است كه در تاريكي ها مي درخشد . شايد مرگ پايان همه ي درد ها باشد يا آغازي براي درد هاي جديد .
فردا باز هم خورشيد طلوع مي كند و غروب هم خواهد كرد . و همه چي تكرار خواهد شد مثل وظيفه اي
سخت و اجباري و انتظار من براي آرامش باقيست ...
sunyboy
11-18-2008, 01:14 AM
كمك ...
كسي نيست تا نفسي رها كند و اين شمع نيمه جان زندگي ام را خاموش كند ؟
كسي نيست تا معني اضطراب را از جاده هاي لغزنده ي زندگي پاك كند ؟
كسي نيست تا سؤال هايي را جواب دهد كه نمي توان حتي آنها را طرح كرد ؟
كسي نيست تا پيدايش مجهول نياز و تاثير بالقوه اش در بشر را معني كند ؟
كمك ...
كمك ...
پس درب آخرت كجاست ؟
نه بوي خوش بهشت مي آيد نه صداي سازش با جهنم !
پس درب آخرت كجاست ؟
آهاي كسي نيست تا نفسي رها كند و اين شمع نيمه جان زندگي ام را خاموش كند؟
من جاودانگي را نمي خواهم... !!!
sunyboy
11-19-2008, 01:21 AM
هیچ کس پشت این اسم نیست...
فقط یک نفر بر صفحه ی چرک این شناسنامه زندانیست
حبس ابد ازآغاز پیدایش
هیچ کس پشت این اسم نیست ...
اسمی گه گویا سال هاست از پس آن فاتحه ای می خوانند
روحش شاد آرزوی هیچ کس برای من نیست
آنها هم در پشت اسمشان زندانی اند
اما فقط آن را انکار می کنند ...
مترسک بیصدا
11-19-2008, 06:30 PM
دل دیوونه من؛ مي دونم دلت گرفته .... می دونم دیوار قلبت شکسته.....
من برات سنگه صبورم؛ چي شده تنها نشستي؟ .... مثل تو از همه دوره دورم...
واسه من زندگي سرده .... نكنه تو هم غريبي...!؟
كاش مي شد اشكهاتو پاك كرد .... بميرم تو هم بريدي؟
چه تبسم قشنگي! .... وقتي به غمها بخندي آخه چه ارزشي داره ....!!
وقتی نگیره دستاتو کسی! مردن و شکستن هم توهمی ست موهوم ....!!
چه رویای بی خالی...! دل دیوونه من؛ تو هم گریه بکن من که نتونستم طاقت بیارم...
همه چی روبه زواله....
انگاری باید چشمهارو بست و شکست و خرد شد... تنهای تنها....آروم و بی صدا مثل مترسکم....
در اين دنياي بي فرداي فاني ............ به جز فردا بگو ديگر چه داري..!!
همش فردا و هي فردا و فردا ................ خدا مرگت دهد اي زندگاني.....!!!
مترسک بیصدا
11-19-2008, 09:59 PM
چند سطر سکوت...!!
مترسک بیصدا
11-19-2008, 10:06 PM
چند خط فاصله....
و باز در صفحه ای دیگر....>>
مترسک بیصدا
11-19-2008, 10:12 PM
اينجا مزرعه اي طلسم شده است ومن مترسك آن... شب است ... ساكت و آرام و خاموش!
باز من مانده ام و کوله باري پر از حسرت و تنهايي ها... با بی خوابی چشمانم...
نمی دانم چطوری و با کدام فانوس شکسته خودم را در این صفحه بی رنگ خالی کنم...
بغل بغل تنهايي مي چينم ... ريزه زيزه نفس مي ريزيم... و چه ساده خزان خزان مي افتم و در دل اين شب مي شکنم...
شبی که چه راحت خاموشی سیل اشک را بر دیدگانم می نگارد و صورتم را خط خطی می کند...در این دل شب که
ديگر حتی اين مهتاب شب هم ذره اي نور بر صورت شکسته ام نمي تاباند
ديگر اين دينگ دينگ هاي آخر شب را هم در گريه هايم نمي شنوم
همه ثانيه ها شکسته اند .... همه گريه ها زوزه ماتم گرفته اند....
همه آه ها در سينه ام لنگ مانده اند.... همه نفس هایم سکسکه گرفته اند.....
حتی چشمانم نيز براي بيکسي هايم عزا گرفته اند...
می بینی نازنین! چه راحت برای خود در سوگ می نشینم... چه راحت می شکنم...
می بینی چه ساده با چشمانت کشتی محبت را درساحل دلم پياده کردي و چه زيبا در سینه ام لنگرانداختي...
و من از ميان بغض ترکيده ام گفتم بگذار تکه ای از نیمه ی گم شده تو باشم ولی تو چقدر ساده چشمانت را به رویم بستی و کشتی دلم را در تاریکی دل شب؛ غرق بی کسی هایم کردی و مرا با کوله باری از غصه و تنها جا گذاشتی. حتی پشت سرتو هم نگاه نکردی ببینی بدون تو چگونه ویران می شوم...آخه مهربانم تو بگو:بعد از تو از كدام دريچه؛ آسمان را به تماشا بنشينم...از کدام ستاره نشانی دل تو را بگیرم...
کاش لاقل مي دانستم به ستاره ها چه گفتي که آنها نيز مرا در جاده هاي بي کسي رهایم کردند و رفتند ؟؟؟ ... ؟؟؟آخه چگونه بگویمت تا باورم کنی....چگونه بر دل تو بنشینم!؟....مگر به کدامین گناه محکوم شده ام!؟...
آخ! میدانم که هیچ وقت نوشته هایم را نمی خوانی!!؟...؟؟؟؟؟؟؟
وقتی حتی به چشمانت خیره می شوم ... نگاهت را از من بر می گردانی و پسم می زنی...
ولی مثل اينكه به تو تا پاي جان انس گرفته ام و اين عادت نيست و لحظه اي نيست كه با ياد تو چشمانم را خیس نکنم...
بي تو همه ي فصلها خاكستري و همه ي ستاره ها خاموشند، كيفر شكستن دل من چند جاده غربت و چند آسمان تنهايي است .... کاش ميدانستي که در بدون تو چگونه به آغوش سرد اندوه پناه می برم ...کاش میدانستی که بدون تو چگونه در یکی از این شب ها جان می سپارم و خاکستر میشم...
ای کاش مي توانستم براي اولين بار در جاده بي انتهاي قلبت قدم بزنم و با
دريائي از اميد و آرزو نامم را در شهر قلبت حک کنم....
اینک فقط چشمانم را به انتظار رويا بسته ام...رویایی که هر روز تو را در خواب می بینم...
به امید آنکه شاید روزی در زدی و قفلی سنگین بر تاریکی این قفس تنگ گشودی....
++++++++++++++++++++++
کسي هست دراين شهر هواخواه نگاهت نشسته است نگاهي غريبانه براهت مبادا که نيايي..!
آنقدر رفته اي که تمام درهاي باز مانده به ياد تو؛ روي پاشنه هاي انتظار پوسيده اند....!!
++++++
>>این نوشته را چون از ته دل نوشتم در صفحه اول هم قرار دادم...
X2008
11-19-2008, 10:57 PM
اينجا مزرعه اي طلسم شده است ومن مترسك آن... شب است ... ساكت و آرام و خاموش!
باز من مانده ام و کوله باري پر از حسرت و تنهايي ها... با بی خوابی چشمانم...
نمی دانم چطوری و با کدام فانوس شکسته خودم را در این صفحه بی رنگ خالی کنم...
بغل بغل تنهايي مي چينم ... ريزه زيزه نفس مي ريزيم... و چه ساده خزان خزان مي افتم و در دل اين شب مي شکنم...
شبی که چه راحت خاموشی سیل اشک را بر دیدگانم می نگارد و صورتم را خط خطی می کند...در این دل شب که
ديگر حتی اين مهتاب شب هم ذره اي نور بر صورت شکسته ام نمي تاباند
ديگر اين دينگ دينگ هاي آخر شب را هم در گريه هايم نمي شنوم
همه ثانيه ها شکسته اند .... همه گريه ها زوزه ماتم گرفته اند....
همه آه ها در سينه ام لنگ مانده اند.... همه نفس هایم سکسکه گرفته اند.....
حتی چشمانم نيز براي بيکسي هايم عزا گرفته اند...
می بینی نازنین! چه راحت برای خود در سوگ می نشینم... چه راحت می شکنم...
می بینی چه ساده با چشمانت کشتی محبت را درساحل دلم پياده کردي و چه زيبا در سینه ام لنگرانداختي...
و من از ميان بغض ترکيده ام گفتم بگذار تکه ای از نیمه ی گم شده تو باشم ولی تو چقدر ساده چشمانت را به رویم بستی و کشتی دلم را در تاریکی دل شب؛ غرق بی کسی هایم کردی و مرا با کوله باری از غصه و تنها جا گذاشتی. حتی پشت سرتو هم نگاه نکردی ببینی بدون تو چگونه ویران می شوم...آخه مهربانم تو بگو:بعد از تو از كدام دريچه؛ آسمان را به تماشا بنشينم...از کدام ستاره نشانی دل تو را بگیرم...
کاش لاقل مي دانستم به ستاره ها چه گفتي که آنها نيز مرا در جاده هاي بي کسي رهایم کردند و رفتند ؟؟؟ ... ؟؟؟آخه چگونه بگویمت تا باورم کنی....چگونه بر دل تو بنشینم!؟....مگر به کدامین گناه محکوم شده ام!؟...
آخ! میدانم که هیچ وقت نوشته هایم را نمی خوانی!!؟...؟؟؟؟؟؟؟
وقتی حتی به چشمانت خیره می شوم ... نگاهت را از من بر می گردانی و پسم می زنی...
ولی مثل اينكه به تو تا پاي جان انس گرفته ام و اين عادت نيست و لحظه اي نيست كه با ياد تو چشمانم را خیس نکنم...
بي تو همه ي فصلها خاكستري و همه ي ستاره ها خاموشند، كيفر شكستن دل من چند جاده غربت و چند آسمان تنهايي است .... کاش ميدانستي که در بدون تو چگونه به آغوش سرد اندوه پناه می برم ...کاش میدانستی که بدون تو چگونه در یکی از این شب ها جان می سپارم و خاکستر میشم...
ای کاش مي توانستم براي اولين بار در جاده بي انتهاي قلبت قدم بزنم و با
دريائي از اميد و آرزو نامم را در شهر قلبت حک کنم....
اینک فقط چشمانم را به انتظار رويا بسته ام...رویایی که هر روز تو را در خواب می بینم...
به امید آنکه شاید روزی در زدی و قفلی سنگین بر تاریکی این قفس تنگ گشودی....
++++++++++++++++++++++
کسي هست دراين شهر هواخواه نگاهت نشسته است نگاهي غريبانه براهت مبادا که نيايي..!
آنقدر رفته اي که تمام درهاي باز مانده به ياد تو؛ روي پاشنه هاي انتظار پوسيده اند....!!
++++++
>>این نوشته را چون از ته دل نوشتم در صفحه اول هم قرار دادم...
واقعا زیباست.
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.