توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار شاعران خارجی
sunyboy
04-27-2009, 08:15 PM
آرزوهایی که حرام شدند
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد ا هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آ نها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد
شعر از : شل سیلور استاین
sunyboy
04-27-2009, 08:17 PM
رؤياي روزانه
آنچنان خستهام
كه
وقتي تشنهام
با چشمهاي بسته
فنجان را كج ميكنم
و آب مينوشم
آخر اگر كه چشم بگشايم
فنجاني آنجا نيست
خستهتر از آنام
كه راه بيفتم
تا برايِ خود چاي آماده سازم (كنم)
آنچنان بيدارم
كه ميبوسمت
و نوازشت ميكنم
و سخنانت را ميشنوم
و پسِ هر جرعه
با تو سخن ميگويم
و بيدارتر از آنَم
كه چشم بگشايم
و بخواهم تو را ببينم
و ببينم
كه تو نيستي
در كنارم.
شاعر: اريش فريد (شاعر معاصر اتريش)
sunyboy
04-27-2009, 08:18 PM
مسافر..
دلم می خواهد بر بال های باد بنشینم و آن چه را که پروردگار جهان پدید آورده، زیر پا گذارم تا مگر روزی به پایان این دریای بی کران رسم و بدان سرزمین که خداوند سرحد جهان خلقتش قرار داده است، فرود آیم.از هم اکنون، در این سفر دور و دراز، ستارگان را با درخشندگی جاودانی خود می بینم که راه هزاران ساله را در دل افلاک می پیمایند تا به سرمنزل غایی سفر خود برسند اما بدین حد اکتفا نمی کنم وهم چنان بالاتر می روم. بدان جا می روم که دیگر ستارگان افلاک را در آن راهی نیست.
دلیرانه پا در قلمرو بی پایان ظلمت و فراموشی می گذارم و بی چابکی نور، شتابان از آن می گذرم. ناگهان وارد دنیایی تازه می شوم که در آسمان آن ابرها در حرکت اند و در زمینش، رودخانه ها به سوی دریاها جریان دارند.
در یک جاده ی خلوت، رهگذری به من نزدیک می شود؛ می پرسد: ((ای مسافر، بایست. با چنین شتاب به کجا می روی؟)) می گویم: ((دارم به سوی آخر دنیا سفر می کنم. می خواهم بدان جا روم که خداوند آن را سرحد دنیای خلقت قرار داده است و دیگر در آن ذی حیاتی نفس نمی کشد.))
می گوید ((اوه، بایست؛ بیهوده رنج سفر بر خویش هموار مکن. مگر نمی دانی که داری به عالمی بی پایان و بی حد و کران قدم می گذاری؟))
ای فکر دور پرواز من؛ بال های عقاب آسایت را از پرواز بازدار و تو ای کشتی تندرو خیال من همین جا لنگر انداز؛ زیرا برای تو بیش از این اجازه ی سفر نیست.
یوهان کریستف فریدریش شیلرر
sunyboy
04-27-2009, 08:20 PM
به حافظ
تو خود بهتر از همه می دانی که چگونه همگی ما، از خاک تا افلاک، در بند هوس اسیریم؛ مگر نه این است که عشق، نخست غم می آورد و آنگاه نشاط می بخشد، و اگر هم کسی در نیمه راه آن از پای درافتد دیگران از رفتن نمی ایستند تا راه را به پایان برند؟
پس ای استاد، مرا ببخش اگر گاه در رهگذری دل در پای سروی خرامان می نهم که به ناز پا بر سرزمین می گذارد و نفسش چون باد شرق جان مشتاقان را نوازش می دهد؟
حافظا ! بگذار لحظه ای در بزم عشق تو نشینم تا در آن هنگام که حلقه های زلف پر شکن دلدار را از هم می گشایی و به دست نسیم یغماگر می سپاری، پیشانی درخشانش را چون تو با دیدگان ستایشگر بنگرم و از این دیدار، آئینه دل را صفا بخشم، آنگاه مستانه گوش به غزلی دهم که تو با شوق و حال در وصف یار می سرایی، و با این غزلسرایی، روح شیفته خویش را نوازش می دهی.
سپس ای استاد، ترا بنگرم که در آن لحظه که مرغ روحت در آسمان اشتیاق به پرواز در می آید، ساقی را فرا می خوانی تا با شتاب میِ ارغوانی در جامت ریزد و یک بار و دوبار سیرابت کند، و خود بی صبرانه در انتظار می مانی تا باده گلرنگ، زنگار اندیشه از آئینه دلت بزداید و آنگاه کلامی پندآمیز بگویی تا وی با گوش دل بشنود و به جانش بپذیرد.
آنگاه نیز که در عالم بیخودی ره به دنیای اسرار می بری و خبر از جلوه ذات می گیری، تو را ببینم که رندانه گوشه ای از پرده راز را بالا می زنی تا نقطه عشق دل گوشه نشینان خون کند و اندکی از سر نهان برون افتد.
ای حافظ، ای حامی بزرگوار، ما همه به دنبال تو روانیم تا ما را با نغمه های دلپذیرت در نشیب و فراز زندگی رهبری کنی و از وادی خطر به سوی سرمنزل سعادت بری.
روزی از ((اِرفوت)) ، که زمان طولانی را در آن گذارنده بودم، گذشتم. پس از سالیان دراز، یاران شهر مرا همچنان به گرمی پذیرفتند و به احسانم نواختند، پیرزنان از کنج دکان ها به رهگذر سالخورده سلام گفتند و مرا به یاد آن روزگاران افکندند که هم سلام گوینده و هم سلام گیرنده جوان بودند و گونه هایی شاداب داشتند.
در آن دم به یاد آن افتادم که همگی ما در هر مرحله از عمر خویش، همچون حافظ شیراز در پی آنیم که دم غنیمت شماریم و از یاد گذشته نیز لذت بریم.
حافظا، خود را با تو برابر نهادن جز نشان دیوانگی نیست.
تو آن کشتی ای هستی که مغرورانه باد در بادبان افکنده و سینه دریا را می شکافد و پا بر سر امواج می نهد، و من آن تخته پاره ام که بیخودانه سیلی خور اقیانوسم. در دلِ سخنِ شورانگیز تو گاه موجی از پس موج دیگر می زاید و گاه دریایی از آتش تلاطم می کند. اما مرا این موج آتشین در کام خویش می کشد و فرو می برد.
با این همه، هنوز در خود جرأتی اندک می یابم که خویش را مریدی از مریدان تو شمارم، زیرا من نیز چون تو در سرزمینی غرق نور زندگی کردم و عشق ورزیدم.
گوته
Fahime.M
04-30-2009, 01:53 PM
مسافر..
دلم می خواهد بر بال های باد بنشینم و آن چه را که پروردگار جهان پدید آورده، زیر پا گذارم تا مگر روزی به پایان این دریای بی کران رسم و بدان سرزمین که خداوند سرحد جهان خلقتش قرار داده است، فرود آیم.از هم اکنون، در این سفر دور و دراز، ستارگان را با درخشندگی جاودانی خود می بینم که راه هزاران ساله را در دل افلاک می پیمایند تا به سرمنزل غایی سفر خود برسند اما بدین حد اکتفا نمی کنم وهم چنان بالاتر می روم. بدان جا می روم که دیگر ستارگان افلاک را در آن راهی نیست.
دلیرانه پا در قلمرو بی پایان ظلمت و فراموشی می گذارم و بی چابکی نور، شتابان از آن می گذرم. ناگهان وارد دنیایی تازه می شوم که در آسمان آن ابرها در حرکت اند و در زمینش، رودخانه ها به سوی دریاها جریان دارند.
در یک جاده ی خلوت، رهگذری به من نزدیک می شود؛ می پرسد: ((ای مسافر، بایست. با چنین شتاب به کجا می روی؟)) می گویم: ((دارم به سوی آخر دنیا سفر می کنم. می خواهم بدان جا روم که خداوند آن را سرحد دنیای خلقت قرار داده است و دیگر در آن ذی حیاتی نفس نمی کشد.))
می گوید ((اوه، بایست؛ بیهوده رنج سفر بر خویش هموار مکن. مگر نمی دانی که داری به عالمی بی پایان و بی حد و کران قدم می گذاری؟))
ای فکر دور پرواز من؛ بال های عقاب آسایت را از پرواز بازدار و تو ای کشتی تندرو خیال من همین جا لنگر انداز؛ زیرا برای تو بیش از این اجازه ی سفر نیست.
یوهان کریستف فریدریش شیلرر
من عاشق این قطعه بودم...فکر میکنم در دوران راهنمایی خوندیمش...من هنوزم این نوشته رو دوست دارم....ممنون تجدید خاطره شد...:26:
Fahime.M
04-30-2009, 01:58 PM
از خیلی خوب...به خیلی بد
از خیلی خوب...به خیلی بد.....چقدر زود رسیدم
خیلی خوب,خیلی بد,چقدر زود
ولی هیچ کس به من چیزی نگفته بود
من هم هرگز نمی دونستم
از خیلی خوب به خیلی بد این قدر زود می شه رسید.
It went from so good...to so bad....so soon
So good,to so bad,so soon
But nobody told me,so i never knew
It goes from so good, to so bad,so soon
از آفتاب...به سایه....به بارون رسیدم
از عشق...به شادی....به رنج رسیدم
از خوندن آهنگ های عاشقانه ی شیرین,به آهنگ های غمناک گریه آور رسیدم.
خیلی خوب....خیلی بد....چه قدر زود
It went from sunshine...to shade....to rain
It went from paassion....to pleasure....to pain
From singing sweet love songs,to cryin the blues
So good......to so bad......so soon
از حرفهایی مثل تا ابد شروع شد
و از همیشه به گاهی وقت ها,به هرگز رسید
از عاشق من باش...تا برای من هم جایی نگه دار
خیلی خوب...تا خیلی بد....چه قدر زود
It started with words like forever
And went from always,to sometimes,to never
From give me some lovin...to give me some room
So good....to so bad....so soon
از خیلی خوب....به خیلی بد....چه قدر زود
خیلی خوب...به خیلی بد....چه قدر زود
ولی هیچ کس چیزی به من نگفته بود
من هم هرگز نمی دونستم
از خیلی خوب,به خیلی بد,این قدر زود میشه رسید
It went from so good...to so bad...so soon
So good...to so bad...so soon
But nobody told me,so i never knew
It goes from so good, to so bad,so soon
خیلی خوب,خیلی بد,چقدر زود.
So good,to so bad,so soon
شل سیلور استاین
Fahime.M
04-30-2009, 02:03 PM
Help me mama
مامان کمکم کن
مامان کمکم کن....دارم عاشق میشم
و نمی تونم فکرش رو از سرم دور کنم
مامان جلوش رو بگیر...نمی تونم اجازه بدم شروع بشه
مامان,خواهش می کنم مجبورش کن از من دور شه
Help me mama...she is touching my heart
And i just cant keep her away
Stop her,mama ...i cant let it start
Mama,please make her go away
مامان جلوشو بگیر.... داره حرف می زنه
می ترسم با حرفهاش منو با خودش ببره
مامان کمکم کن....دارم اختیارم رو از دست می دم
Stop her mama...she s starting to speak.
I m afraid she might talk me away
Help mama....i m getting weak
مامان من قبلا عشق رو تجربه کردم
دوباره تحملش رو ندارم
مامان,خواهش می کنم مجبورش کن از من دور شه
Cause i ve been through this before
And i can t take anymore
Mama,please make her go away
مامان اون داره خیلی به من نزدیک میشه,می ترسم
مامان اون همون احساس عشق رو که می شناسم به من می ده
Mama,she s getting so close i m afraid
Mama,she s got me feeling that same old way
مامان کمکم کن,داره من رو عاشق خودش می کنه
نمی تونم فکرش رو از سرم بیرون کردم
مامان جلوش بگیر,نمی تونم اجازه بدم شروع کنه
مامان من قبلا عشق رو تجربه کردم
و دوباره تحملش رو ندارم
مامان خواهش می کنم مجبورش کن از من دور شه
Help me mama,she s touching my heart
And i just can t keep her away
Stop her mama, i can t let it start
Cause i ve been through this before
And i can t take anymore
Mama,please make her go away
مامان اون داره چنان با من صمیمی می شه که
میترسم.مامان,اون همون احساس عشق رو که
می شناسم به من میده
Mama,she s getting so close i m afraid
And mama, she s got me feeling that same
Old way.
شل سیلور استاین
Fahime.M
04-30-2009, 02:06 PM
مواظب عاشق ها باش
Beware of lovers
مواظب اون عاشق هایی باش که چشماشون رو می بندن
شاید هزاران دروغ رو پنهان می کنن
هیچ وقت نمی دونی چه کسی توی خیال اون هاست
مواظب اون عاشق هایی باش که چشماشون رو می بندن
Beware of lovers,who close their eyes
They could be hiding a thousand lies
You never know who they fantasize
Beware of lovers,who close their eyes
شاید به فکر یه غریبه باشه وشاید بهترین دوست خودت
شاید تو فکر اولین عشقش باشه که دوباره به سراغش
رفته سوال نکن تا دروغ نشنوی
مواظب اون عاشق هایی باش که چشماشون رو می بندن
It might be a stranger,or your best friend
Her very first love that she s holding again
Ask no questions and you ll get no lies
Beware of lovers,who close their eyes
آیا داره با فکری پلید برای تو نقش بازی می کنه؟
یا واقعا تو هستی که اون رو هیپنوتیزم کردی؟
مواظب اون عاشق هایی باش که چشماشون رو می بندن
Does she play the part with a cloudy mind?
Is it really you that has her hypnotized?
Beware of lovers,who close their eyes
اگه با آتش بازی می کنیومواظب شعله اش باش
دو نفر که عشق آتشینی به هم دارن بازی خطرناکی
می کنن در گرمای شور,عشق و اوج رضایت
عاشق تو می شن و چشماشون رو می بندن
Play with friend,watch the flame
Two burnin lovers,in a dangerous game
In the heat of passion,satisfaction sublime
They open to love you,and they close
Their eyes
مواظب اون عاشق هایی باش که چشماشون رو می بندن
مواظب اون عاشق هایی باش که چشماشون رو می بندن
Beware of lovers,who close their eyes
Beware of lovers,who close their eyes
شل سیلور استاین
Fahime.M
04-30-2009, 02:10 PM
عاشق كه شدم
عاشق كه شدم
دنيا يه بادكنك بزرگ قرمز شد و هوا رفت
انقدر بالا و بالاتر رفت
كه به خورشيد چسبيد و تركيد
حالا مواظبم دفعه بعد كه عاشق شدم
يه نخ به سر دنيا ببندم
كه خيلي بالا نره...
آخه ، مي ترسم اين بار هم ، يا گمش كنم يا بتركه!
شل سیلور استاین
Fahime.M
04-30-2009, 02:18 PM
من نبودم
من نبودم
کسی که در خانه ات را کوبید
من نبودم
کسی که به تو سلام داد
من نبودم
کسی که سالها عاشق تو بود
و هر کجا که می رفتی
دنبالت می کرد
دروغ گفتم
من بودم!.
من همان بودم که تو هیچ وقت نخواستی ببینی.
با این حال
آری!من بودم که عاشق تو بودم
هنوز هم عاشقت هستم
حالا این را با صدای بلند فریاد می زنم
و تو گریه می کنی و می گویی
"چرا این را زودتر نگفتی؟!"
شل سیلور استاین
Fahime.M
04-30-2009, 02:23 PM
من نمی خوام بیرون بیام!
جوجه ام توی یه تخم
اما نمی خوام بیرون بیام من نمی خوام
مرغا التماس می کنن,خروسا خواهش می کنن
اما من نمی خوام بیرون بیام,من نمی خوام
بس که حرف از جنگ شنیدم
بس که هوا آلوده اس
بس که همه داد می زنن
هواپیماها نعره می کشن
من دلم می خواد اینجا بمونم
اینجا که گرم و راحته
من نمی خوام بیرون بیام,من نمی خوام
Fahime.M
05-05-2009, 10:34 PM
از ستارگان
به خانه پناه می برند
شب اما,آمده است!
در خانه دخترکی مرده است
با رز سرخی پنهان به طره ی گیس!
شش بلبل بر نرده ها
مرثیه اش را می خوانند
و آه از نهاد گیتار ها بر می آید!
"فدریکو گارسیا لورکا"
Fahime.M
05-05-2009, 10:38 PM
عشق,شاید فراگیری گام زدن در جهان باشد
فراگیری سکوت,
مانند بلوط زیزفون افسانه...
فراگیری دیدن.
نگاهت بذر می افشاند
من درختی را می نشانم,
حرف می زنم
چرا که تو
برگ هایش را تکان می دهی...
"اکتاویو پاز
Fahime.M
05-22-2009, 03:24 PM
سومی
هر سه مقابل پنجره نشستند خیره به دریا
یکی از دریا گفت
دیگری گوش کرد
سومی نه گفت
و نه گوش کرد
او در میانه ی دریا بود غوطه در اب
از پشت پنجره حرکات او ارام و واضح
در ابی پریده رنگ اب
درون کشتی غرق شده ای چرخید
زنگ نجات غریق را به صدا در اورد
حبابهای ریزی با صدایی نرم به روی دریا شکستند
ناگهان یکی پرسید: "غرق شد؟"
دیگری گفت: غرق شد
سومی از عمق دریا نگاهشان کرد
گویی به دو نفر که غرق شده اند می نگرد.
یانیس ریتسوس
Fahime.M
05-22-2009, 03:27 PM
پيش از آنکه واپسين نفس را برآرم
پيش از آنکه پرده فرو افتد
پيش از پژمردن آخرين گل،
برآنم که زندگي کنم
برآنم که عشق بورزم
برآنم که "باشم".
در آن جهان ظلماني
در اين روزگار سرشار از فجايع
در اين دنياي پر از کينه
نزد کساني که نيازمند منند
کساني که نيازمند ايشانم
کساني که ستايشانگيزند،
تا دريابم
شگفتي کنم
باز شناسم
کهام؟
که ميتوانم باشم
که ميخواهم باشم،
تا روزها بيثمر نماند
ساعتها جان يابد
و لحظهها گرانبار شود
هنگامي که ميخندم
هنگامي که ميگريم
هنگامي که لب ميبندم
در سفرم به سوي تو
به سوي خود
به سوي خدا
که راهيست ناشناخته
پر خاک
ناهموار،
راهي که،باري
در آن گام ميگذارم
که در آن گام نهادهام
و سرِ بازگشت ندارم
بيآنکه ديده باشم شکوفايي گلها را
بيآنکه شنيدهباشم خروش رودها را
بيآنکه به شگفت در آيم از زيبايي حيات.
اکنومرگ ميتواند
فراز آيد!
اکنون ميتوانم به راه افتم!
اکنون ميتوانم بگويم
که "زندگي" کردهام!
«مارگوت بيکل» ترجمه احمد شاملو
Fahime.M
06-25-2009, 04:01 PM
فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
آيا بايد اين جنگ احمقانه رو ادامه بدهيم ؟
آخه ، كشتن و مردن حال و روزي براي آدم باقي نمي ذاره .
فرمانده گور گفت : حق با شماست .
فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
امروز مي توانيم به كنار دريا بريم
و تو راه چند تا بستني هم بخوريم .
فرمانده كلي گفت : فكر خوبيه .
فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
تو ساحل يه قلعه شني مي سازيم .
فرمانده گور گفت : آب بازي هم مي كنيم .
فرمانده كلي گفت : پس آماده شو بريم .
فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
اگه دريا طوفاني باشه چي ؟
اگه باد شنها رو به هر طرف ببره ؟
فرمانده كلي گفت : چقدر وحشتناكه !
فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
من هميشه از درياي طوفاني مي ترسيدم .
ممكنه غرق بشيم .
فرمانده كلي گفت :
آره شايد غرق بشيم . حتي فكرش هم ناراحتم مي كنه .
فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
مايوي من پاره است .
بهتره بريم سر جنگ و جدال خودمون .
فرمانده گور گفت :موافقم .
بعد فرمانده كلي به فرمانده گور حمله كرد ،
گلوله ها به پرواز در آمد ، توپخانه ها به غرش .
و حالا متاسفانه ،
نه اثري از فرمانده كلي باقي مانده و نه از فرمانده گور .
شل سیلور استاین
Fahime.M
07-07-2009, 01:18 PM
نزار قباني- حماسه ي اندوه
قصيدة الحزن
The Epic of Sadness
ترجمه : هادي محمدزاده
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم
علمني حبك ..أن أحزن
Your love taught me to grieve
و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند
و أنا محتاج منذ عصور
لامرأة تجعلني أحزن
and I have been in need, for centuries
a woman to make me grieve
به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم
لامرأة أبكي فوق ذراعيها مثل العصفور
for a woman, to cry upon her arms
like a sparrow
به زني که تکه هاي وجودم را
چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد
***
لامرأة.. تجمع أجزائي
كشظايا البلور المكسور
***
for a woman to gather my pieces
like shards of broken crystal
***
مي دانم بانوي من! بدترين عادات را عشق تو به من آموخت
علمني حبك سيدتي أسوء عادات
Your love has taught me, my lady, the worst habits
به من آموخت
که شبي هزار بار فال قهوه بگيرم
و به عطاران و طالع بينان پناه برم
علمني أخرج من بيتي
في الليللة ألاف المرات..
و أجرب طب العطارين..
it has taught me to read my coffee cups
thousands of times a night
to experiment with alchemy,
to visit fortune tellers
به من آموخت که از خانه بيرون زنم
و پياده رو ها را متر کنم
و أطرق باب العرافات..
علمني ..أخرج منبيتي..
لأمشط أرصفة الطرقات
It has taught me to leave my house
to comb the sidewalks
و صورتت را در باران ها جستجو کنم
و أطارد وجهك..
في الأمطار..
and search your face in raindrops
و در نور ماشين ها
و في أضواء السيارات..
and in car lights
و در لباس هاي ناشناختگان
دنبال لباس هايت بگردم
و أطارد ثوبك..
في أثواب المجهولات
and to peruse your clothes
in the clothes of unknowns
و بجويم شمايلت را
حتي! حتي!
حتي! در پوستر ها و اعلاميه ها!
و أطارد طيفك..
حتى..حتى..
في أوراق الإعلانات..
and to search for your image
even.....even.....
even in the posters of advertisements
عشقت به من آموخت که ساعت ها در اطراف سرگردان شوم
علمني حبك كيف أهيم على وجهي..ساعات
your love has taught me
to wander around, for hours
در جستجوي گيسوان کولي
که تمام زنان کولي بدان رشک برند
بحثا عن شعر غجري
تحسده كل الغجريات
searching for a gypsies hair
that all gypsies women will envy
به جستجوي شمايلي در جستجوي صدايي
که همه ي شمايل ها و همه صداهاست
بحثا عن وجه ٍ..عن صوتٍ..
هو كل الأوجه و الأصواتْ
***
searching for a face, for a voice
which is all the faces and all the voices...
بانوي من!
عشقت به سرزمين هاي اندوهم کوچاند
أدخلني حبكِ.. سيدتي
مدن الأحزانْ..
Your love entered me...my lady
into the cities of sadness
که قبل از تو هرگز بدان ها پا نگذاشته ام
و أنا من قبلكِ لم أدخلْ
مدنَ الأحزان..
and I before you, never entered
the cities of sadness
و نمي دانستم
که اشک انساني است
لم أعرف أبداً..
أن الدمع هو الإنسان
I did not know...
that tears are the person
و انسانِ بي غم
تنها سايه اي است از انسان...
***
أن الإنسان بلا حزنٍ
ذكرى إنسانْ..
***
that a person without sadness
is only a shadow of a person...
***
عشقت به من آموخت
که چون کودکي رفتار کنم
علمني حبكِ..
أن أتصرف كالصبيانْ
Your love taught me
to behave like a boy
و بکشم چهره ات را با گچ
بر ديوار
أن أرسم وجهك بالطبشور على الحيطانْ..
to draw your face with chalk
upon the wall
و بر بادبان قايق صيادان
و ناقوس هاي کليسا
و صليب ها.
و على أشرعة الصيادينَ
على الأجراس, على الصلبانْ
upon the sails of fishermen's boats
on the Church bells, on the crucifixes,
عشقت به من آموخت
که چگونه عشق
جغرافياي روزگار را در هم مي پيچد
علمني حبكِ..كيف الحبُّ
يغير خارطة الأزمانْ..
your love taught me, how love,
changes the map of time...
به من آموخت وقتي که عاشقم
زمين از چرخش باز مي ماند
علمني أني حين أحبُّ..
تكف الأرض عن الدورانْ
Your love taught me, that when I love
the earth stops revolving,
چيز هايي به من آموخت
که روي آن ها حسابي هرگز باز نکرده بودم
علمني حبك أشياءً..
ما كانت أبداً في الحسبانْ
Your love taught me things
that were never accounted for
افسانه هاي کودکانه خواندم
و به قصر شاه پريان پا گذاشتم
فقرأت أقاصيصَ الأطفالِ..
دخلت قصور ملوك الجانْ
So I read children's fairytales
I entered the castles of Jennies
و به رويا ديدم که رسيده ام به وصال دختر شاه پريان
و حلمت بأن تزوجني
بنتُ السلطان..
and I dreamt that she would marry me
the Sultan's daughter
دختري با چشم هايي روشن تر از آب درياچه هاي مرجاني
بلك العيناها ..
أصفى من ماء الخلجانْ
those eyes..
clearer than the water of a lagoon
لبانش خواستني تر از گل انار
تلك الشفتاها..
أشهى من زهر الرمانْ
hose lips...
more desirable than the flower of pomegranates
خواب ديدم چون سوارکاري تيزرو دارم مي ربايمش
و حلمت بأني أخطفها مثل الفرسانْ..
and I dreamt that I would kidnap her like a knight
خواب ديدم سينه ريزي از مرجان ومرواريد هديه اش کرده ام
و حلمت بأني أهديها أطواق اللؤلؤ و المرجانْ..
and I dreamt that I would give
her necklaces of pearl and coral
بانوي من! عشقت به من آموخت هذيان چيست
علمني حبك يا سيدتي, ما الهذيانْ
Your love taught me, my lady,
what is insanity
به من آموخت که عمر مي گذرد ...
و دختر شاه پريان پيدايش نمي شود ...
***
علمني كيف يمر العمر..
و لا تأتي بنت السلطانْ..
***
it taught me...how life may pass
without the Sultan's daughter arriving
***
عشقت به من آموخت
که چگونه دوستت بدارم در همه ي اشيا
علمني حبكِ..
كيف أحبك في كل الأشياءْ
Your love taught me
How to love you in all things
در درخت زرد و بي برگ زمستاني
في الشجر العاري, في الأوراق اليابسة الصفراءْ
in a bare winter tree,
in dry yellow leaves
در باران
در طوفان
في الجو الماطر.. في الأنواءْ..
in the rain, in a tempest,
در قهوه خانه اي کوچک
که عصر ها در آن
قهوه ي تاريک مي نوشيم
في أصغر مقهى.. نشرب فيهِ..
مساءً..قهوتنا السوداءْ..
in the smallest cafe, we drank in,
in the evenings...our black coffee
عشقت به من آموخت که چگونه
به مسافرخانه ها و کليسا ها و قهوه خانه هاي بي نام پناه برم
علمني حبك يس أن آوي..
لفنادقَ ليس لها أسماءْ
و كنائس ليس لها أسماءْ
و مقاهٍ ليس لها أسماءْ
Your love taught me...to seek refuge
to seek refuge in hotels without names
in churches without names...
in cafes without names...
عشقت به من آموخت که چگونه شب
بر غم غريبان مي افزايد
علمني حبكِ..كيف الليلُ
يضخم أحزان الغرباءْ..
Your love taught me...how the night
swells the sadness of strangers
به من آموخت که
بيروت را زني فريبنده ببينم
علمني..كيف أرى بيروتْ
إمرأة..طاغية الإغراءْ..
It taught me...how to see Beirut
as a woman...a tyrant of temptation
زني که هر شامگاه زيبا ترين جامه اش را مي پوشد
إمراةً..تلبس كل كل مساءْ
أجمل ما تملك من أزياءْ
as a woman,
wearing every evening
the most beautiful clothing she possesses
و غرق در عطر
به ديدار دريانوردان و پادشاهان مي رود
و ترش العطرعلى نهديها
للبحارةِ..و الأمراء..
and sprinkling upon her breasts perfume
for the fisherman, and the princes
عشقت به من آموخت که چگونه بي اشک بگريم
علمني حبك أن أبكي من غير بكاءْ
Your love taught me how to cry without crying
عشقت به من آموخت که چگونه غم
چون پسري با پاهاي بريده
بر راه « روشه» و « حمرا» مي خوابد.....
علمني كيف ينام الحزن
كغلام مقطوع القدمينْ..
في طرق (الروشة) و (الحمراء)..
It taught me how sadness sleeps
Like a boy with his feet cut off
in the streets of the Rouche and the Hamra
عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم
علمني حبك أن أحزنْ..
Your love taught me to grieve
و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند
و أمنا محتاج منذ عصور
لامرأة تجعلني أحزنْ..
and I have been needing, for centuries
a woman to make me grieve
به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم
لامرأة أبكي فوق ذراعيها مثل العصفور
for a woman, to cry upon her arms
like a sparrow
به زني که تکه هاي وجودم را
چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد...
لامرأة تجمع أجزائي..
كشظايا البلور المكسور..
for a woman to gather my pieces
like shards of broken crystal
Fahime.M
07-11-2009, 12:06 PM
دو شعر از ريموند كارور
برگردان : عليرضا بهنام
حالا
اين ماهي ها چشم ندارند
اين ماهي هاي نقره اي كه در رويا پيش من مي آيند
پراكنده مي شوند و ناپديد
در جيب هاي آگاهي ام
اما يكي هست كه مي آيد
سنگين، ترسيده ، ساكت مثل ان ديگران
اين يكي ساده از حالا آويزان شده
دهان تاريكش را مي بندد
در برابر حالا، مي بندد و باز مي كند
در حالي كه به حالا چسبيده است
زخم
بيدار شدم با نقطه اي خوني
بالاي چشمم. يك زخم
درست وسط پيشاني ام
اما من اين روز ها تنها مي خوابم
چرا بايد كسي دست بلند كند
روي خودش، حتي در خواب؟
اين و سوال هايي شبيه اين را
سعي مي كنم امروز صبح جواب دهم
در حالي كه صورتم را در آيينه وارسي مي كنم
ريموند كارور(1988-1938 ) را در ايران بيشتر به خاطر داستان هايش مي شناسند . داستان هايي كوتاه و تاثير گذار كه در كشور ما طرفداران زيادي پيدا كرده است. اما در زادگاهش امريكا شعر هاي او از شهرتي برابر با داستان هايش برخوردارند. مشخصه هاي سبكي ريموند كارور كه داستان هاي او را از اثار معاصرانش متمايز مي كنند مانند ايجاز، صراحت و غير منتظره بودن در شعر هاي او هم به وضوح قابل رديابي است.
Fahime.M
07-15-2009, 04:03 PM
ساموئل بكت
برگردان: عليرضا بهنام
دي يپ
1-
باز همان آخرين لرزه
باز همان تخته مرگ
همان پاگرد و همان پله ها
به سمت همان شهر چراغان
2-
مسير من در هجوم شن هاست
بين همان تخته و همان خاكريز
باران تابستان بارد بر زندگيم
مي گريزد از من زندگيم به يغما
به سوي آغازش ؛ به سوي پايانش
آرامشم آنجاست در مهي كه پس مي رود
وقتي كه ديگر خلاص شوم از اين آستانه هاي خم اندر هم
و زندگي كنم حچم دري را
كه باز مي شود و بسته مي شود
3-
چه مي توانم كرد بي اين جهان بي چهره بي تفاوت
جايي براي ابديت تا لحظه اي خاص ؛ جايي كه هر لحظه
سرازير مي شود در هيچ انكار اين بودن
بدون اين موج ؛ جايي كه در نهايت
جسم و اثير با هم غرق شده اند
چه مي توانم كرد بي اين سكوت ؛ جايي كه مرده باشند اين زمزمه ها
اين نفس نفس ها اين هيجان ها ؛ براي رهايي براي عشق
بي اين آسمان كه اوج مي گيرد
روي كيسه هاي تعادلش
چه مي توانم كرد كه مثل ديروز و روز قبل از آن
سرك بكشم بيرون از بي وزني مرگبارم دنبال كسي ديگر
آواره اي مانند خودم ؛ در حال چرخ زدن دور از همه زندگي
در فضايي تكان دهنده
بين اين صدا هاي بي صدا
كه مخفيگاهم را لو مي دهند
4-
دوست خواهم داشت عشقم را به مرگ
و باراني را كه مي بارد بر حياط گورستان
و خيابان هايي را كه قدم مي زنند بر من
مويه كنان از همان اول و آخر كه دوستم بدارند
برگردان از فرانسه به انگليسي از خود شاعر
Fahime.M
07-15-2009, 04:06 PM
روياها
لنگستون هيوز
ترجمه:محسن فتحيزاده
براي روياها شتاب كن
چرا كه اگر روياها بميرند
زندهگي پرندهي پرشكستهايست
كه نميتواند پرواز كند
براي روياها شتاب كن
زيرا هنگامي كه روياها بروند
زندهگي دشت عقيميست
يخزده زير برفها
Dreams
Hold fast to dreams
For if dreams die
Life is a broken-winged bird
That cannot fly
Hold fast to dreams
For when dreams go
Life is a barren field
Frozen with snow
Langston Hughes
Fahime.M
07-16-2009, 11:31 AM
بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید...از Nancye Sims
شعاری برای زیستن
حرمت اعتبار خود را
هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران
مشکن
که ما هر یک یگانه ایم
موجودی بی نظیر و بی تشابه.
و آرمانهای خویش را
به مقیاس معیارهای دیگران
بنیاد مکن
تنها تو می دانی که « بهترین » در زندگانیت
چگونه معنا می شود.
از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است
آسان مگذر
بر آنها چنگ درانداز، آنچنان که
در زندگی خویش
که بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود را
از دست می دهد.
با دم زدن در هوای گذشته
و نگرانی فرداهای نیامده
زندگی را مگذار که از لابلای انگشتانت فرو لغزد
و آسان هدر شود.
هر روز، همان روز را زندگی کن
و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای.
و هر گز امید از کف مده
آنگاه که چیز دیگری
برای دادن در کف داری.
همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد
که قدمهای تو باز می ایستد.
و هراسی به خود را مده
از پذیرفتن این حقیقت که
هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد
تنها پیوند میان ما
خط نازک همین فاصله است.
برخیز و بی هراس خطر کن،
در هر فرصتی بیاویز.
و هم بدینسان است که به مفهوم « شجاعت»
دست خواهی یافت.
آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت
عشق را از زندگی خویش رانده ای
عشق چنان است که
هر چه بیشتر ارزانی داری
سرشارتر شود
و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری
آسان تر از کف رود
پروازش ده تا که پایدار بماند.
رؤیاهایت را فرومگذار
که بی آنان زندگانی را امیدی نیست
و بی امید، زندگی را آهنگی نباشد.
از روزهایت شتابان گذر مکن
که در التهاب این شتاب
نه تنها نقطه ی سرآغاز خویش
که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی.
زندگی مسابقه نیست
زندگی یک سفر است
و تو آن مسافری باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه ها جاریست.
Nancye Sims
برگردان: دکتر مهدی مقصودی
از کتاب: بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید...
A Creed To Live By
A Creed To Live By
By Nancye Sims
Don't undermine your worth by comparing yourself with others. It is because we are different that each of us is special.
Don't set your goals by what other people deem important. Only you know what is best for you.
Don't take for granted the things closest to your heart. Cling to them as you would your life, for without them life is meaningless.
Don't let your life slip through your fingers by living in the past or for the future. By living your life one day at a time, you live all the days of your life.
Don't give up when you still have something to give. Nothing is really over until the moment you stop trying.
Don't be afraid to admit that you are less than perfect. It is this fragile thread that binds us to each other.
Don't be afraid to encounter risks. It is by taking chances that we learn how to be brave.
Don't shut love out of your life by saying it's impossible to find. The quickest way to receive love is to give love. The fastest way to lose love is to hold it too tightly; and the best way to keep love is to give it wings.
Don't dismiss your dreams. To be without dreams is to be without hope; to be without hope is to be without purpose.
Don't run through life so fast that you forget not only where you've been, but also where you're going. Life is not a race, but a journey to be savored each step of the way.
Fahime.M
09-24-2009, 02:08 PM
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
اشعاری از پير پائولو پازوليني
فيلمساز آوانگارد ايتاليا
برگردان از ترجمه انگليسي دانته مافيا
(مسلم ناظمی)
شادم
در خشونت شنبه شب
دلخوشم به ديدن آدمها
كه بيرون در هواي آزاد ميخندند
دل من هم از جنس هواست
و چشمانم آينهي كام ديگران
شنبه شب در موهايم برق ميزند
مرد جوان!
من با رازهاي خود
و با شنبه شب شادم
و به هوا دل خوش ميكنم
من به شيطان شنبه شبها عادت دارم.
روزهاي مسروقه
ما بدبخت بيچارهها
فرصت چنداني براي جواني و زيبايي نداريم
بدون ما به تو خوش ميگذرد
تولد مارا برده كرد
پروانههايي شديم مدفون در پيلهي زمانه
كه از قشنگي بركنار شدهاند.
پولدارها روزگار ما را مفت هم نميخرند
روزهايي كه از كف زيبايي ربوده شدند
آيا گرسنگي اين زمانه نميخواهد فرو كش كند؟
mahdi271
10-12-2009, 05:58 PM
در اين قسمت اشعار شاعران از همه كشور هاي جهان رو مي تونيد ببينيد
mahdi271
10-12-2009, 06:00 PM
1
سالهاى سال به تو انديشيدم
ساليان دراز تا به روز ديدارمان
آن سالها كه مىنشستم تنها و شب بر پنجره فرود مىآمد
و شمعها سوسو مىزدند.
و ورق مىزدم كتابى دربارهى عشق
باريكه دود روى نوا، گل سرخها و درياى مهآلود
و نقش تو را
بر شعر ناب و پرشور مىديدم.
در اين لحظهى روشن
افسوس روزهاى جوانىام را مىخورم.
خوابهاى وجدآور زمينى، انگار پشههايى كه
با درخشش كهربايى بر پارچهى شمعى خزيدند.
تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سالها سپرى شد
من، سرگردان نشيبهاى زندگى سنگى
در لحظههاى تلخ، نقش تو را
بر شعرى ناب و پرشور مىديدم.
اينك در بيدارى، تو سبك بال آمدى
و خرافه باورانه در خاطرم مانده است
كه آينهها
آمدنت را چه درست پيش گويى كرده بودند.
6 جولاى 1921
mahdi271
10-12-2009, 06:01 PM
2
در سوگ بلوك
مه از پس مه روان بود
ماه از پى ماه مىشكفت...
و او شيفتهى سرزمينهاى لاجوردينى كه
بهار بىخزان ترانه خوانش بود.
در ميان مه آن بانوى زيبا
شناور بود، صدايش از دورها شنيده مىشد؛
انگار كه ناقوس معبدى دور
انگار كه هلال ماه بر رود.
شناختش
در لرزش سايههاى سرخ شامگاهى
در كولاكها
در هراس و سكوت ميهن پر راز و رمزش.
مغرور و نجيبانه به او دل بست،
استوار و مصمم به سويش رفت،
شواليهى بى نوا اما
دست سفيد برفى او را مجال سودن نيافت.
زمين وحشى
گرفته و عبوس، از گردش باز ايستاد؛
و او سوى صفحهاى روشن خم شد
دشتهاى لخت و بىحاصل را از نگاهش گذراند.
فريب خوردهى رؤياى ناگفته،
محصور تاريكى سرد،
دوب شد، چون ماه مهآلود،
همچون سرود دور پرستش.
پوشكين، رنگين كمانى بالاى زمين،
لرمانتف، راه شيرى بر فراز كوهها،
تيوچف، جان جارى در تاريكىها،
و فت، مشعلى روشن در معبد.
اينها همه از پيش ما پر كشيدهاند
به بهشت، آن بىكرانهى عطرآگين،
تا كه در ساعت موعود
به ديدار روح الكساندر بلوك آيند.
بر مىآيد از ميان انبوه گلها،
از قلعه، سوى پلههاى سپيد...،
پيش مىآيند در شور و شعف
سايههاى لرزان فرشتگان خنياگر.
پوشكين، نورى پرتألو و با شكوه،
لرمانتف، با تاجى از ستارههاى تابان،
تيوچف، پوشيده از شبنم،
و فت، در رداى حرير و گل سرخهاى زيبا.
تحيت گويان، سرخوش و شادان،
مىرسند در پذيرهى برادر،
به تاريك روشناى لطيفِ
ماه مهى هميشه رخشان.
گذر كرده از كولاكها و باتلاقها
به باغى مىرسد برادر راز ناكشان،
فرشتهها، همچون طاووس
در ميان سبزهها مىخرامند.
در جامههاى نيل گون،
مىنشيند در سايهى شاخسارىتر،
سر مىدهد آواز
از اميدهاى مقدس، از رؤياهاى تعبير يافته.
پوشكين، مىخواند از خورشيد
لرمانتف، از ستارههاى بر فراز كوهها
تيوچف، از برق آبهاى جوشان
و فت، از گل سرخهاى معبد جاودان.
در اين جمع مىدرخشد دوستى كه منتظرش بودند
از سراسر بهار غريب، پرصفا و بى تشويش
مىتراود نور،
آنها نيز ترانه خواهند خواند اين گونه لطيف.
چندان جاودانه لطيف كه
شايد در اين سالهاى خشم و اندوه
ما نيز از زندان ها
بشنويم پژواك پنهان ترانههاشان را.
1921
mahdi271
10-12-2009, 06:01 PM
به ياد گوميلف
پاك و مغرور مُردى - مُردى، آن سان كه الههى شعر آموخته بودت.
اينك، در آرامش و سكوت يليسى(2) با تو از پتر، سوار مسى
و بادهاى وحشى آفريقا سخن مىگويد - پوشكين.
19 مارس 1923
ولاديمير ناباكوف
mahdi271
10-12-2009, 06:02 PM
چهل و سه چهار سالى مىشد
كه ديگر مرا در خاطر نداشتى،
ناگهان بى مقدمه و بهانه
به ديدنم آمدى، در خواب.
مرا، زندگى كه رنجورم مىكند
امروز جُزء جُزئش
خود خواسته و به ظرافت
با تو ديدارى تدارك ديده است.
گرچه باز سرگرم گيتارت
هنوز هم "دختركى" بودى
ولى نخواستى با غم كهنه ملولم كنى
تنها درآمدى بگويى كه مردهاى.
ولاديمير ناباكوف
mahdi271
10-12-2009, 06:03 PM
یکی از دوستای من
بعضی از دوستا
مثل خود زندگین
یا میشه گفت
که چند سالی از زندگین
مثل اینکه
عمرت
به شکل یه ادم
بیاد بشینه روبروت,
دوستش داری
حسش می کنی
گریته
خندته
سیلی باباته
و اشگای مامانته
دیروز
یکی از اون دوستا
اومده بود پیش من
یه بطری شراب
برام هدیه اورده بود
شب با دوستم و
پسره
که همسایمه
رفتیم یه کافه
تو مرکز شهر
ودکا با اب پرتقال خوردیم و
یه خواننده
تو کافه می خوند که
ترکم نکن
ترکم نکن
ما هم ودکا
با اب پرتقال می خوردیم
دوستم
گریه می کرد
اخه اونی که عاشقش بود
چند ماه پیش
بش گفته بود
که از قیافش متنفره
دوستم بم گفت
عاشق پسره شده
من گفتم که پسره نامزد داره
مست بودیم
راه افتادیم که بریم خونه
پسره کتشو تن دوستم کردو
رسیدیم خونه
پسره با ما اومد تو خونه
پسره و دوستم
باهم خوابیدند
فرداشم پسره
رفت پیش نامزدشو
از دوستم خداحافظی نکرد
دوستم رفت و
شرابش مونده پیش من
صدای خنده ی
پسره و نامزدش
از خونه بغلی میاد
و صدای خواننده ی کافه
که تو سرم می کوبه و میگه
ترکم نکن
ترکم نکن
كريستينا بارس
mahdi271
10-12-2009, 06:03 PM
هاروی
هاروی به اینکه قد من ثابت مونده
میون این همه آدم که دارن رشد میکنن
نمیخنده
هاروی یادش میمونه که من همه رنگای شکلاتای چوبی رو دوست دارم
جز زرد
هاروی لباساش به من قرض میده
بدون اینکه مجبور باشم بش برگردونم
من از ارواح میترسم و
هاروی تنها کسیه که میدونه
وقتی میگم یه روزی با مارگی رز عروسی میکنم
هاروی تنها کسیه که باور میکنه
هاروی یه قلپ از آب میوهش میخوره
یه قلپ میده به من
هاروی یواش تو گوشم میگه زیپ
وقتی یادم میره زیپ شلوارم ببندم
هاروی قسم میخوره که
انگشتای پام مضحک نیستند
هاروی میاد منو صدا میزنه
هر وقت تو رختخواب با گلو درد و تب افتاده باشم
هاروی بم میگه من بچهی نازیم
اما نه خیلی
اگه یه روزی یه قطار باشه که بخواد بره بهشت
من سوارش نمیشم
مگه اول هاروی سوار شه...
لينچري
mahdi271
10-12-2009, 06:04 PM
عجیب غریب
خواهرم، استفانی، عاشق شده
من فکر میکردم از پسرا متنفره
برادرم اسباب بازیاش حراج کرده
مامانم تازگیا هر روز میره پیاده روی
پدرم ریشاش تراشیده
بهار اومده
همه دارن کارای عجیب غریب میکنن
جز من
لينچري
mahdi271
10-12-2009, 06:04 PM
از اون روزی که هانا رفته ...
تایر دوچرخم کم باد شده
اسمون بداخلاق و خاکستریه
یا اگرم نیست من اینجوری میبینمش
از اون روزی که هانا رفته
بستنی شکلاتی مزهی الوچهی ترش میده
ماه بهمن میاد که دیگه برای همیشه بمونه
اردیبهشت و خرداد و هم خدا پس گرفته
از اون روزی که هانا رفته
گلا بوی ماهی میدن
لباسای نرم مخمل مثه علفای خشک شدن
سگای توپول خوش تیپ مثه سگای تازی شدن
از اون روزی که هانا رفته
دیگه هیچ چیز بامزهای تو دنیا نیست
که بشه بش خندید
دیگه هیچ چیزی نیست که بشه باش بازی کرد
بچهها برا بازی صدام میکنن
اما من نمیرم
از اون روزی که هانا رفته...
لينچري
mahdi271
10-12-2009, 06:05 PM
اگه من رییس دنیا بودم
اگه من رییس دنیا بودم
هیچ وقت نمیذاشتم سوپ جو و
صبحای شنبه و
شربت الرژی و
همینطور سارا شاگرد اول کلاسمون
به دنیا بیان
اگه من رییس دنیا بودم
شبا روشن تر بودن
همبرگرا سالمتر بودن
سبد بسکتبال یک متر و نیم کوتاه تر بود
اگه من رییس دنیا بودم
کسی تنها نمیموند
کسی مجبور نبود تمیز باشه
هیچ بچهای ساعت خواب نداشت و
مجبور نبود بشنوه "خواهرت نیشگون نگیر"
اصن کسی مجبور نبود خواهر داشته باشه
اگه من رییس دنیا بودم
کیک شکلاتی خامهای سبزی بود
همهی فیلمای مث جیمز باند تو برنامه کودک بودند
تازه یه کسی که بعضی وقتا یادش میره
مسواک بزنه
یا سیفون دستشویی رو بکشه
بازم میتونست رییس دنیا باشه
لينچري
mahdi271
10-12-2009, 06:06 PM
نامه رسان تکانم می دهد
بيدار می شوم
خواب می ديدم آمده ای
بلند می شوم
همراه او سياه گنده ای است
از دانشگاه
چندشش می شود به من دست بزند
صبر می کنم
صندلی تعارف نمی کنم
حرفی نمی زنند
بعد که می روند
می فهمم نامه ای آورده اند
نامه ای از زنم
زنم پرسيده
چه می کنی؟ هنوز مشروب می نوشی؟
چند ساعت به مهر اداره ی پست نگاه می کنم
محو می شود آن هم
اميدوارم روزی همه اش را از ياد ببرم
ريموند كارور
mahdi271
10-12-2009, 06:11 PM
تو را میبینم،
کودکی
در بوستانی که مأمنیست برای غنچهها
و گاهِ بازی.
گوش سپردهای
انگار که جادو شده باشی،
با خیالِ سالهای بعد
و دوران پرشورِ جوانی
آنچه در عکس است محو خواهد شد.
به زودی نشانی نخواهد ماند
از حالتِ ایستادنت حتا
و نیز اثری از صدای من
که از فراسوی فریاد میزند:
«صبر کن، صبر کن تا من هم بیایم».
آلبوم را ورق میزنم
دخترکی را میبینم
ایستاده بر کنار آب
با قامتی همچون زنبق
که در برابر هر آینه میایستد
تا تمنای دلِ خویش با او بازگوید.
اما تنها گذشتِ زمان اثبات خواهد کرد
آنچه را که آینهها از آن خبر میدهند.
با این همه دلم میخواهد آنجا باشم،
تا به دخترک هشدار دهم:
«آنچه باید آرزو کرد؛ عشق نیست».
در عکس بعدی
ایستادهای با تاجی از گلها بر سرت
به سانِ تاج سعادتی
در آن هنگام که
تو را به مانند ملکهای در میان گرفتهاند
دوستان و دلباختگانت.
عشق و علاقهی همهشان را
در خوشبختی یا سیهروزی
دوام و سودی نخواهد بود
جز سایهای پوچ و توخالی...
فریاد میزنم:
«آنچه را از آنِ من است
به آن خیانتپیشگانِ ظاهرفریب مسپارید».
جای آخرین عکس خالیست
شاید عکس درختی باشد
عریانشده در کمند تندبادها
در حالیکه
طلوع لطیفِ شکوفایی که
نویدش را داده بودند،
سرنوشتی جز تباهی
نصیبش نشد.
تماشای این عکسها
گرفتهشده در اوج جوانی
مرا میخشکاند، میلرزاند.
درست بهمانند کسی که
هیچگاه نتوانست منحرف سازد
منشور چندضلعی سرنوشتش را؛
آری؛
من هم همان درختِ عریانم
که با هر تندبادی میلرزد.
آلبوم را میبندم.
گذشته اما در ذهنم
به مانند تصاویری نقش میبندد.
و به نظر میرسد
هربار که آلبوم را ورق بزنم
اوهام بازنیافتنی جوانی
مرا به سخره خواهند گرفت.
دخترک را میبینم
بسان گل تازهشکفته
زمزمه میکند:
«تمام آنچه به آن عشق میورزی
دوباره اینجا شکوفا خواهند شد»؛
«تمام آنچه از دست دادهای،
دوباره اینجا به تو باز خواهد گشت»
سي.دي لوئيز
mahdi271
10-13-2009, 07:12 PM
از ميان همهي سازهاي زهي، بهترين را دوست دارم
چنگ که دست به دست کشيده شده است،
از تبار تا تبار
از مصيبت تا رهايي
از گمراهي تا کمال.
از ميان همهي سازهاي زهي، بهترين را دوست دارم
چنگ التيامبخش را
نغمهاش در ژرفاي دل آدمي جلوه ميکند
و شاه داود آنرا مينوازد
او که هرگز نبود
او که همواره خواهد بود
آنگاه که شمع آب ميشود
و گوشت تن، استخوان را بيرون ميدهد.
میرسلاو هولوب
mahdi271
10-13-2009, 07:13 PM
او براي خود خانهاي ساخت
شالودهاش،
سنگهايش،
ديوارهايش،
بام بالاي سرش،
بخارياش و دودش،
و چشماندازش از پنجره را.
او براي خود باغي ساخت
حصارش،
آويشناش،
کرم خاکياش،
و شبنم شامگاهش را.
او تکهي سهم خود را از فراز آسمان جدا کرد.
و باغ را در ميان آسمان نهاد
و خانه را در باغ
و همه را در دستمالي پيچيد.
و بيرون زد
تنها چون روباه قطبي
در ميان سرما
و باران بيپايان
در ميان همهي عالم.
میروسلاو هولوب
mahdi271
10-13-2009, 07:13 PM
با دندانهايي چون موش
باران خرد خرد سنگ را ميجود.
جلوهي درختان در ميان شهر
چونان پيامبران است.
شايد هقهق گريستن ِ
عفريتههاي هولناک تاريکي است،
شايد خندهي خاموششدهي گلهاي آن دوردست،
در باغ است،
که ميکوشد سل را درمان کند
با خشخش خود.
شايد زمزمهي تقدس ِ
خشکسالي
در زير هر پوششي است.
زماني ناگفتني
هنگامي که صداي بلندگوها پرحرفي ميکند
و شعرها
ساخته از کلمات نيستند
بلکه از قطرهها.
میروسلاو هولوب
mahdi271
10-13-2009, 07:14 PM
کرمهاي کوچک درد هنوز ميلوليدند
در هواي روشن،
لرزش فرو خوابيده بود
و چيزي در وجود ما به کرنش آمد
در برابر
تخت عمل
واقعيت پنجره
واقعيت فضا
واقعيت فولاد
با هفت تيغه.
سکوت مقدس بود
چون رويهي آئينه.
گرچه ميخواستيم بپرسيم
خون در کجا جاري بود
و، آيا
تو آرام مرده بودي،
عزيز!
میروسلاو هولوب
mahdi271
10-13-2009, 07:15 PM
اينجا در آغوش مسيح آرميدهاند
زبانهاي سائلان،
ريه هاي اميران،
ديدگان جاسوسان،
پوست شهيدان،
در خلوص
عدسي هاي ميکروسکوپ.
ميان برشهاي کهنه ي جگر، نظر مياندازم
در آثار سفيد و بارز مغز
ميخوانم
رمزهاي هيروگليف تباهي را.
بنگريد، مسيحيان،
بهشت، جهنم، و باغ فردوس را
در شيشه هاي آزمايشگاه.
و ناليدني نيست،
نه حتی آهي عميق.
فقط مويه ي ذرات خاک.
لال بودن، تاريخ است
فرسوده
ميان مويرگها.
لالي همسان، لالي دسته جمعي.
و دور از (پرچمهاي) سه رنگ عذاب مرگبار
ما روز به روز
رشته هاي خرد را، ميکشيم.
میروسلاو هولوب
mahdi271
10-13-2009, 07:16 PM
از تو پرسيد
دختري از تو پرسيد : چهچيز شاعرانهست ؟
خواستي به او بگويي : تو هم هستي ، آه بله ، تويي
و بگويي : در ترس و حيرت
كه دال بر اعجاز است،
حسرت ميخورم از شكفتگي زيباييات
چون نميتوانم تو را ببوسم و با تو بخوابم
چرا كه چيزي ندارم و هر كس چيزي ندارد كه بدهد
بايد بزند زير آواز ...
اما تو نگفتياش ، اما تو ساكت بودي
و او آوازي نشنيد
ولادیمیر هولان
mahdi271
10-13-2009, 07:16 PM
برف
نيمهشب برف شروع كرد به باريدن. و حقيقتاَ
آشپزخانه بهترين جاست براي نشستن
سطح بيخواب آشپزخانه
آنجا گرم است، چيزي پختن براي خودت، شراب نوشيدن
و پنجره، چشمانداز ابديت دوستانت
وقتي زندگي خطي مستقيم نيست
پرواي چه،
تولد و مرگ صرفاَ نقطههايي هستند
چرا زحمت به تقويم نگاهكردن را بر خودت هموار ميكني
و شگفتزده بودن از اين را كه چه چيزي در ميخ هست؟
چرا اظهار ميكني پولي نداري
براي ساسكيا كفش بخري؟
چرا اين خاليبندي
كه تو بيشتر از ديگران تحت فشاري؟
اينجا به سكوت هم كه نميگذشت
برف به سكوت ميپنداشتش
تو تنهايي
ضعف، در حركات بيانگر. براي نمايش، هيچ.
ولادیمیر هولان
mahdi271
10-13-2009, 07:16 PM
بمان
بمان با من، تركم نكن
زندگيام بسيار خاليست
فقط تو ميتواني كمكم كني، مغرورانه فروتن،
با سؤالهاي باز هم بيشتري پرسيدن
بمان با من، تركم نكن
به بيقراريام رحم كن
چرا كه، خرچنگقورباغههاي يك دفتر يادداشت روزانهي ناخداي كشتي
حمل زندانيان هم
بيشتر از ابديت زنده خواهد ماند
بمان با من، تركم نكن
عصبانيت را نميشناسي، عصبانيتات ديري نميپايد
و چه وقت خواهي رفت، چه حسي خواهي داشت
حالا كه مُصري؟ دمي صبر كن، دست نگهدار
دستكم بايست تا وقتي كه
پستچي ميآيد با نامهاي فقط براي تو .
ولادیمیر هولان
mahdi271
10-13-2009, 07:17 PM
Mi lascio
امشب از يك كتاب نجوم فهميدم [که] ستارههاي معروف
سالخوردهترينهايند، در حال افول ...
باب دندان اخبار
پنجره را باز كردم
بهدنبال جوانترين ستارهها گشتم ...
اما فقط توانستم ابرها را ببينم
همان وقت كه خندهي معنادار كسي
¬ ـ مثل وزش بادي در كورهي آدمسوزي ـ
تحريكم كرد براي پيداكردن ستارهاي
در فضاي ميان ستارگان
هنگامي كه روشنايي محو ميشد
اوه عشق من، چگونه عاشق خواهيم بود و بدون يأس،
در يك زمان چگونه بيچاره و عاقل بودن؟
ولادیمیر هولان
mahdi271
10-13-2009, 07:18 PM
1¬ـ من آوازِ خويشتنام را سرميدهم
من آوازِ خويشتنام را سرميدهم
آوازِ شخصي عامي، بهراهِ خود؛
اكنون جهانِ دموكراتيك به سخن درآمده است
جهانِ يكدست و متحد.
بهخاطر فيزيولوژيام
با سرتاپايم آواز ميخوانم؛
نه چهره به تنهايي شايستهي خلاقيتِ هنري است، نه مغز
ـ من ميگويم كلِ فرم از هر نظر ارزش بيشتري دارد،
من آوازِ برابريِ زنان با مردان را سرميدهم
بهخاطرِ گسترده زيستن در هيجان، تپش، و قدرت
اميدبخش
بهخاطر آزادترين شكلِ فعاليت
در سايهي قوانين آسماني
من آوازِ انسانِ مدرن را سرميدهم.
والت ویتمن
mahdi271
10-13-2009, 07:18 PM
آنگاه كه من در سكوت در تأمل بودم
بازگشتكنان به حالوهواي شعرهايم
در مجموع، سبكسنگينكردني طولاني،
كنارم شبحي پديدار شد
با چهرهاي ترديدبار،
وحشتناك در زيبايي، سن و قدرت،
پريِ شعرهايِ سرزمينهايِ كهن
چشمانِ مثل شعلهاش زل زده به من،
با اشارهي انگشت بهسويِ بسياري از ترانههاي جاويد
و صدايي تهديدآميز
گفت: چه نغمهسراتريني تو؟
بهتر از بقيه نميداني تو
[كه] درونمايه يكيست براي شاعرانِ دورهگردِ ناشكيب؟
يكي، درونمايهي جنگ، سرنوشت نبردها؟
سربازاني تمام عيار ساختن؟
والت ویتمن
mahdi271
10-13-2009, 07:19 PM
1
در كشتيهاي كابيندار در دريا،
آبيِ بيكرانه گسترده در هر طرف،
با ترنم بادها و موسيقي موجها ـ موجهاي بلند مغرور ـ
اينچنين، يا چند كشتي بادبانيِ تنها
شناور روي پُراپُريِ دريايي
جايي [برايِ] شادمانه سرشارِ صميميت بادبانهاي سپيد گستردن،
[آنگاه كه] اثير را ميشكافد و پيش ميرود او
لابلاي درخشش و نرماي روز
يا زير انبوهي از ستارهها در شب،
با دريانوردانِ پير و جوان
دوست دارم از قضا، تجديد خاطرهاي از خشكي را،
در حال كتاب خواندن، با دلبستگيِ كاملي به گذشتهها
2
اين جاست افكارمان ـ افكار مسافران دريايي،
اينجا خشكي نيست، خشكيِ استوار تنها ديده ميشود
شايد قبلشان ساحل باشد،
[آنگاه كه] آسمان استوار است بالاي سرش
تاب خوردنِ عرشهي زير پايمان را احساس ميكنيم
تكانِ موجِ بلند را احساس ميكنيم
تكانتكان بالا و پايين رفتنِ تماميناپذير را؛
حالتِ نامرئيِ راز
ـ اشارات مبهم و وسيع جهان اقيانوس ـ هجاهاي روانسار،
رايحهي دلانگيز، جيرجيرِ مطبوع طناب، ريتم ماليخوليا،
دورنمايِ بيانتها، و افقِ دور و محو، همه اينجاست
و اين است شعر اقيانوس.
3
پس چرا سردرگمي،
هي كتاب! سرنوشت اجابتات كرد!
تو، نه يك تجديد خاطرهيِ تنها،
تو نيز، مثل يك كشتي بادبانيِ تنها
اثير را ميشكافي و پيش ميروي ـ گرفتي چه ميگويم
پژمردگي چرا،
ـ همچنان هماره سرشار صميميت،
همسفرِ هر كشتي بادباني ـ
تو بادبان بركش!
بپيچ جلويشان، بسته، عشق من
ـ (درياييانِ عزيز! بهخاطرتان من اينجا ميبندمش، هر صفحهاي كه باشد)،
سرعت بگير، كتاب من!
بادبانهاي سپيدت را بگستران كشتي بادباني نازنينم
بر كشالهي موجهاي مغرور!
دم بگير بخوان ـ بادبان گشاده ـ
چرخزنان بر آبيِ بيكرانه، از من، تا هر ساحلي،
اين ترانه را براي درياييان و همهي اينگونه كشتيها.
والت ویتمن
mahdi271
10-13-2009, 07:19 PM
4ـ به سرزمينهاي بيگانه
ميشنوم پيِ چيزهايي ميگردي براي روشن شدن اين معما
دنيايِ نو، و معنا كردن آمريكا، دموكراسيِ تناورش؛
پس شعرهايم را برايت ميفرستم
كه در آنها به آنچه ميخواهي بنگري.
والت ویتمن
mahdi271
10-13-2009, 07:19 PM
5 ـ به يك مورخ
تو آنكساي كه روزگاران كهن را ميستايد!
آن كاوندهي آثار آشكار
خصايصِ نژادها ـ زندگانياي كه خودش را بروز داده است؛
كه انسان را از آن جنبه مينگرد كه موجودي سياسي است
بهگردِهمآمدنها، نقشها و روحانيان و كاهنان،
گيرندهيِ نبضِ زندگي كه بهندرت خودش را آشكار ميكند
(غرورِ عظيم بشر در خويش؛ )
مناديِ مشهورها،
ترسيمگر خطوط كليِ آنچه هنوز موجود است
من تاريخ آينده را طرح ميزنم.
والت ویتمن
mahdi271
10-13-2009, 07:20 PM
6 ـ برايش آواز ميخوانم
برايش آواز ميخوانم
(بهسان درختاني هميشهسبز،
از جنس ريشههايش،
زمان حال در گذشته):
با زمان و مكان، من خودش را باد ميكند
و قوانين ابدي را با هم تركيب ميكند
براي ساختن خودش از آنها
قانوني فراخورِ خويش.
والت ویتمن
mahdi271
10-13-2009, 07:20 PM
7 ـ آنگاه كه من كتاب ميخوانم
آنگاه كه من كتاب ميخوانم
زندگينامهاي مشهور،
و ميپرسم زندگيِ درونِ اين چيست
نويسنده چه پاسخي دارد؟
و هركسي اينطور ميپسندد؟
وقتي من مُردم و رفتم، زندگيام را بنويس؟
(انگار هيچ انساني واقعاً هيچچيزي از زندگيام نميداند؛
عجبا، حتا خود من گاهي كه فكرش را ميكنم
زندگيِ واقعيام را اندكي يا اصلاً هيچ نميشناسم؛
تلاش ميكنم براي استفادهي خودم
مجسماش كنم. )
والت ویتمن
mahdi271
10-13-2009, 07:21 PM
8 – آغاز بررسيهايم
آغاز بررسيهايم، قدمِ اول بسي خوشنودم كرد
حقيقتِ محض، آگاهي ـ اين شكلها ـ قدرت حركت،
كوچكترين حشره يا جانور ـ حسها ـ بينايي ـ عشق؛
قدم اول، ميگويم بهتام زد و بسي خشنودم كرد
من بهندرت رفتهام، و بهندرت خواستار رفتن بودهام، اندكي دورتر،
اما خواستهام ايستادن و تمامِ وقت پرسهزدن را ،
و دورها را آواز سردادن در نغمههايي بس زنده.
والت ویتمن
mahdi271
10-13-2009, 07:21 PM
9 ـ به تو، اي مقصودِ كهن!
به تو، اي مقصودِ كهن!
تو اي بيهمتا، پرشور، مقصود خوب!
تو اي سختگير، سنگدل، آرمانِ دلچسب!
اي مرگناپذيرِ سراسر زمانها، نژادها، سرزمينها!
اي جنگِ تأسفبار از پسِ يك عذاب
ـ اي كه جنگِ بزرگ بهخاطر توست،
(فكر ميكنم در طول زمان همهي جنگها مبارزهيِ واقعي بودهاند
و هميشه مبارزه خواهد بود، بهخاطر تو؛)
اين شعارها براي توست ـ تظاهرات پايانناپذيرِ تو
اي تو سوي همهي چشمها!
اي تو اساسِ جوش و خروش! تو سر به مهر، نطفهي بالقوه،
اي تو هستهي مركزي!
بهگردِ آرمانِ تو ميگردد عذاب تأسف جنگ،
با تمام خشم و موجبات حركت تند و تيزش
(تا هنوز نتايج نامعلوم بهنظر ميرسد، تا سه برابرِ هزار سال)
اين رِسيتاتيوها براي توست
ـ كتاب من و جنگ يكياند،
در سرشتش من و مالِ من، بههم آميخت
ـ همانطوركه موضوعِ بحث منوط به تو بود،
همانطوركه يك سكان بر محورش ميگردد،
اين كتاب، بيخبر از خويش،
بهگردِ آرمان تو ميگردد.
والت ویتمن
mahdi271
10-13-2009, 07:21 PM
10 ـ عزيمتِ كشتي
نگاه كن! درياي بيكرانه!
كشتياي دارد عزيمت ميكند به ميانش،
همهي بادبانهايش را باز كرده ـ يك كشتيِ بزرگ و جادارـ
بادبانهاي همچو هلالِ ماهاش را پهن گسترده؛
پرچمِ نوارياش فرازِ دكل در اهتزاز
همانطور كه سرعت ميگيرد، سرعت ميگيرد بسيار باشكوه،
پايينتر از عرشه، موجهاي پيكارجو، هجوم ميآورند به جلويش
كشتي را احاطه كردهاند، با پيچوتابهاي رخشان و كفآلود.
والت ویتمن
mahdi271
10-13-2009, 07:22 PM
11 ـ شكفته از درآغوش گرفتنها
شكفته از درآغوش گرفتنهايِ زن، مرد شكفته از راه ميرسد
و هميشه تا از راه ميرسد شكفته است
شكفته از عاليترين زنِ روي زمين،
تا از راه ميرسد عاليترين مردِ روي زمين است،
شكفته از گرمايِ صميميترين زن،
تا از راه ميرسد صميميترين مرد است،
شكفته فقط از بدنِ محشرِ يك زن،
يك مرد ميتواند واجد بدني محشر باشد
شكفته فقط از شعرِ بي همتايِ زن،
شعرهاي مرد ميتواند از راه برسند
(فقط درآنصورت است كه شعرهايم خواهند آمد)
شكفته از زنِ مغرور و مصمم را دوست ميدارم،
فقط آنگاه ميتواند آشكار شود من مرد را مغرور و مصمم دوست ميدارم
شكفته با درآغوش فشردنهايِ پرقدرتِ زنِ خوشبروبازو را دوست ميدارم،
فقط در آنصورت در آغوش فشردنهايِ پرقدرتِ مرد از راه ميرسند
شكفته از درآغوش گرفتنهايِ ذهنِ زن،
همهي درآغوش گرفتنهايِ ذهنِ مرد از راه ميرسند؛ كاملاً سربهراه
شكفته از درستكرداريِ زن، همهي درستكرداريها ميشكفند
شكفته از شفقت زن است همهي شفقتها:
يك مرد عظيمترين چيزِ روي زمين است، و سراسر ابديت
ـ اما ذره ذرهي عظمتِ مرد، شكفته از زن است
مرد ابتدا در زن ماهيت مييابد،
بعدش ميتواند در خودش ماهيت يابد.
والت ویتمن
mahdi271
10-13-2009, 07:22 PM
12ـ به تو
هي غريبه! اگر تو ،
گذري، برخوردي به من،
و مشتاق صحبت با مناي،
چرا نبايد با من حرف بزني؟
و چرا نبايد من با تو حرف بزنم؟
والت ویتمن
mahdi271
10-13-2009, 08:13 PM
ر هوای تاریک – روشن
آن گاه که آرام بخشی شبنم
نادیده و ناشنیده
بر زمین فرو می بارد
زیرا شبنم آرام بخش
چون همه ی آرام بخشان مهربان
کفش هایی نرم به پا دارد.
به یاد داری، به یاد داری، ای دل تفته،
که روزگاری چه سان تشنه بودی،
تشنه ی سرشک های آسمانی و چکه های شبنم
سوخته و تشنه و خسته
آن زمان که بر گذرگاههای زرد مرغزار
نگاه شرارت بار خورشید شامگاهی
از خلال درختان تاریک گرد تو می دوید
نگاه های کورکننده ، شعله ور، آزارگر خورشید
آنان ، پوزخند زنان، چنین گفتن: ((تو؟ خواستگار حقیقت؟
نه! تنها یک شاعر!
یک جانور، جانوری مکار، شکارگر، کمین گر
که باید دروغ بگوید
که باید خواسته و دانسته دروغ بگوید:
آزمند شکار
با نقابی رنگارنگ
خود نقاب خویش
خود شکار خویش!
این-خواستگار حقیقت؟
نه! تنها یک دیوانه!یک شاعر!
تنها رنگین گفتاری
که از درون نقاب های یک دیوانه فریادهای رنگارنگ پر می کشد،
سوار بر پل های دروغین واژه ها
بر رنگین کمان ها
در میان آسمان های دروغین
و زمین های دروغین
ولگرد، پرسه زن
تنها یک دیوانه! یک شاعر!
این – خواستگار حقیقت؟
نه ساکت؛ صامت، صاف، سرد
تندیسی می شوی
نه همچون ستون خدا
ایستاده بر آستان پرستشگاه ها
سرشار از بازیگوشی گربه
جهنده از میان هر پنجره
تند! در هر حادثه
بوی کش برای هر جنگل
مشتاقانه، پرشور-و-شوق بی کش.
زیرا که در جنگل ها
در میان جانوران شکاری خوش خط و خال
گناهکارانه تندرست و رنگارنگ و زیبا می دوی
با لبان شهوت بار،
شادمانه سخره گر، شادمانه دوزخی، شادمانه خون آشام
شکارگر، کمین گر، دروغزن!
و یا چون عقابی که از دور
از دور بر مغاک ها چشم دوخته است
بر مغاک های خویش:
وای که عقابان چه سان چرخ زنان فرود می آیند
فرو و فروتر
و به ژرفنای هر چه ژرف تر!
آنگاه،
ناگهان ، یکراست
با پرشی برق آسا
بر برَه ها می چهند
برق آسا ،در گرما گرم گرسنگی
آزمند برای بره ها
بیزار از تمام روان های بره وار
ترسناکانه بیزار از هر آن چه
گوسپند نماست و بره – چشم و تابدار – پشم
خاکستری، با خیرخواهی برگان و گوسپندگان!
این چنین
عقاب وار اند و پلنگ وار
اشتیاق های تو در پس هزار نقاب!
تو دیوانه! تو شاعر!
تویی که انسان را چندان چون خدا دیده ای که چون گوسپند
و خدا را در انسان آن سان از هم می دری
که گوسپند را در انسان
و به هنگام دریدن، خنده زنان!
آری، این است، این، شادکامی تو!
شادکامی پلنگ و عقاب!
شادکامی یک شاعر، یک دیوانه!
در هوای تاریک – روشن
آن گاه که داس ماه
زنگارگون
در میان سرخی ارغوانی
رشکوَرانه فرا می خزد؛
بیزار از روز
و با هر گام نهانی
چمن های باژگونٍ گل سرخ را
می دِرَوَد تا آن که غرقه شوند
تا آن که رنگ باخته در شب غرقه شوند.
من نیز خود روزی این چنین غرقه گشته ام
از جنون حقیت جوئی خویش
از اشتیاق های روزینه ی خویش
خسته از روز، بیمار از روشنایی،
غرقه گشتم در فروسوی، شامگاه سوی، سایه سوی
سوخته و تشنه
از یک حقیقت
به یاد داری، به یاد داری، ای دل تفته
که آن گاه چه تشنه بودی؟
دور بادا من
از تمامی حقیقت
تنها یک دیوانه!
تنها یک شاعر!
فردریک نیچه
mahdi271
10-13-2009, 08:14 PM
اي تقدير!....
اي تقدير ! فضا را برويم و بگشا
تا براي جامعه بشري كاري كنم
تا اين آتش پاك كه مرا به تب مي آورد
بيهوده تباه نشود
من شعله اي آسماني در دل دارم
كه هر قطره خون را در رگهايم مي جوشاند
هر ضربه قلبم نيايشي است
براي خوشبختي جهان.
مي خواهم يكروز بتوانم آرزويم را بگويم
نه تنها با حرف ميان تهي ، بلكه با كار خود
هر چند كه پاداش كارم
يك جلجتاي تازه و يك صليب تازه باشد.
مردن بخاطر آسايش تمام مردم!
چه خوش و چه زيباست.
خوشتر و زيباتر از تمام لذات
در سراسر يك عمر بيحاصل و بيهوده.
بگو ! اي تقدير بگو!
كه چنين مرگي خواهم داشت ، مرگي مقدس.
در اينصورت من با دستهاي خود خواهم ساخت
صليبي را كه بر آن ميخكوب خواهم شد.
شاندرو پتوفی
mahdi271
10-14-2009, 03:52 PM
هرچیز فقط یک بار اتفاق میافتد.
فقط یک بار اتفاق میافتد هرچیز،
نه بیشتر هرگز ،
بدنیا آمدیم، پس نوآموزیم
میمیریم بی آنکه کلام بدانیم.
حتا اگر تنبلترین باشیم
میان شاگردان جهان
میرویم به کلاس بالاتر
بی یاری کسی، در این سفر.
هیچ روزی روزبعد نمیشود
و نومیشود زمان همهی شبها،
هر بوسه بوسهی تازهایست
و تازهاند هربار نگاهها.
دیروز وقتی شنیدم ناگهان
کسی تو را صدامیزند بنام
انگار گل رزی از پنجره
یکراست در دامنم افتاد.
حالا که تو با منی
میچرخم ناگهان
گل رز! براستی گل رزی؟
یا سنگی میان دیگر سنگها؟
تو، ای زمان زبان نفهم
میترسانی و میرنجانی چرا؟
هستی همین که میگذری
و همین زیباست همین.
خونگرم با لبخندی خجول
میکوشیم این جا یکی شویم
هرچند مثل هم نیستیم
مثل دو نیمه سیب.
ویسواوا شیمبورسکا
mahdi271
10-14-2009, 03:53 PM
هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد
هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد
و اتفاق نخواهد افتاد. به همین دلیل
ناشی به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت.
حتا اگر کودن ترین شاگردِ مدرسه ی دنیا می بودیم
هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم
هیچ روزی تکرار نمی شود
دوشب شبیه ِ هم نیست
دوبوسه یکی نیستند
نگاه قبلی مثل نگاه بعدی نیست
دیروز ، وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بلند گفت
طوری شدم، که انگار گل رزی از پنجره ی باز
به اتاق افتاده باشد.
امروز که با همیم
رو به دیوار کردم
رز! رز چه شکلی است؟
آیا رز، گل است؟ شاید سنگ باشد
ای ساعت بد هنگام
چرا با ترس بی دلیل می آمیزی؟
هستی - پس باید سپری شوی
سپری می شوی- زیبایی در همین است
هر دو خندان ونیمه در آغوش هم
می کوشیم بتوانیم آشتی کنیم
هر چند باهم متفاوتیم
مثل دو قطره ی آب زلال.
ویسواوا شیمبورسکا
mahdi271
10-14-2009, 03:54 PM
گذر از آب
دریاچه سیاه، قایق سیاه، دو آدم سیاه که گویی آدمکهایی کاغذی اند
درختان سیاهی که از اینجا آب می نوشند به کجا چنین شتابانند؟
آیا مگرنه که باید بپوشاند سایه ها شان تمام وسعت کانادا را؟
از نیلوفران آبی قطره وار ، پرتو نوری فرو می چکد
برگها نمی خواهند ما هیچ عجله ای داشته باشیم
آنها گردند و صاف ، پر از پند و اندرز های سیاه
آبها بسان جهانی سرد از تکانه ی پارو می لرزد
روح سیاهی ها در ما و ماهی هاست
خود مانعی برای رفتن است وقتی دست پریده رنگ شاخه ای به علامت وداع بالا می آید
ستارهها باز می شوند میان زنبق ها
آیا زنان پری پیکر دریا تو را با سکوتشان چشم بندی وافسون نمی کنند؟
این است سکوت ارواح مبهوت متحیر
سیلویا پلات
mahdi271
10-14-2009, 03:59 PM
خدا خواهش ميكنم مرا ببر
خدا مرا به دوردست
روي بالهاي فرشتگان ببر
خواهش ميكنم:
جائي كه عشق با مرگ در جدال نيست،
تا اين عشقِ پاك، تسليم نشود؛
جائي كه هميشه گُلهاي سرخ شكفته ميشود،
مانند ياقوتهايي كه آنها را پوشانيده باشد؛
جايي كه ماه جرقه زند و بگريد
براي پيوستن به عاشقان.
ميخواهم به آن
سرزمينِ دور بروم، جائي كه پسرانِ نوجوان
در حال دويدن، براي عشق رنج ميكشند؛
جايي كه دخترانِ نوجوان
در عصرهايي كه جشن است
ميان پنجرههاي پُر از گُل نشستهاند
و پنهاني ميگريند، با اندوهي آسماني
آنا ماریا اترتزه
mahdi271
10-14-2009, 03:59 PM
فصلها گذشتند
فصلها تقريباً
رقصان گذشتند، صد بار.
گلبرگهاي سرخ پژمرده،
و چند برگِ سردِ نقرهاي دارم:
شايد فصلها باز نخواهند گشت.
من چقدر گريه كردم، بعد چقدر خنديدم
در آن رقصِ شادي؛ اما بعد،
خسته، گفتم: رهايم كنيد. و اينك
آنها ديگر نيستند.
زمستان نيست نه حتي تابستان،
نه پائيز و نه بهار
(بدرود، دانههاي برف،
بدرود، نوازشهاي آپريل،
درياهاي آبي، جنگلهاي طلائي)
و نه صبح است و نه عصر
اما اگر من با انگشت سنگي را لمس كنم
باز هم آفتابِ ولرم را روي آن
سنگِ بيچاره حس ميكنم،
و فكر ميكنم كه زندگي من
خواهر آن است. يك ستاره
ميآيد، و به من سلام نميكند.
ديگر هيچ كس مرا نميشناسد.
آنا ماریا ارتزه
mahdi271
10-14-2009, 04:00 PM
خانه اسم من است
بودند پير زناني
كه كهربا ميخوردند
با دستهاي سبزهاشان
كاسههاي لاكپشتها را به يكديگر
ميبستند، درونشان سنگ ميگذاشتند
و ميرقصيدند
با خلاخيل بزرگ پاهايشان.
يك رودخانه خشك هست
بين آنها و ما.
كرانههايش زمين ما را جدا ميكند.
كف رودخانه جادهِ
بازگشتم بود.
مخلوقي هستيم كه با خستگي پيش ميرود
مانند لاكپشت كه
از يك خلق پير تولد يافته است
تقريباً صخره هستيم
كه آهسته ميچرخد مانند زمين.
كوههاي ما زيرزمين هستند
اينطور قديمياند.
اين زمين خانه است
هميشه در آن زيستهايم.
زنان،
استخوانشان زمين را بالا نگاه ميدارد.
دُم قرمز عقابي
آسمان را باز ميكند
و خورشيد
سيماي زنان را به ذهنها ميآورد
هنگامي كه علف ميرويد.
بوي گياه
در هوا پيچيده است،
خورشيد زرد است،
حشرات دوباره وِز وِز ميكنند.
بازگشتم براي وداع گفتن
با لاكپشت
با استخوانها
با كاسههايي كه از كمر بهم
بسته شده بودند
و با ذراتِ طلائي رقصانِ زيرِ زمين.
لیندا هوگان
mahdi271
10-14-2009, 04:01 PM
شادی و امید
به ياد می آورم
اميد به آينده
اندوهِ آدمی را می شويَد.
همه چيز
در حالِ تکامل است،
قاعده قصه همين است
حلاوت حيات وُ
ترانه هستی
همين است.
به ياد می آورم
انگار همين ديروز بود
آسمانِ هاوانا آبی بود
برای کارگران
از رهاييِ دربندماندگان سخن می گفتم.
حالا
اينجا
باران از سفر بازمانده
زمين، شُسته
شوق، کامل
دامنه ها، سرسبز
و شادمانی
مشغولِ زری بافيِ لحظه به لحظه زندگی ست.
و اين همه
زيرِ نورِ وِلَرمِ آفتاب وُ
آواز پرنده می گذرد.
شُکوهِ آدمی
حلاوتِ حيات
ترانه هستی... !
هستی همين است وُ
قاعده قصه همين!
ارنستو چه گوارا
mahdi271
10-14-2009, 04:02 PM
کلمه نجات
می توانستم شاعری باشم
ولگردِ قمارخانه های بوينس آيرس
مَحفِل نشينِ خواب و زن و امضاء وُ
اعتياد.
نوحه سرايِ گذشته های مُرده
گذشته های دور
گذشته های گيج.
اما تا کی... ؟
از امروز گفتن وُ
برای مردم سرودن
دشوار است،
و ما می خواهيم
از امروز و از اندوهِ آدمی بگوييم
و غفلتی عظيم
که آزادی را از شما ربوده است.
می توانستم شاعری باشم
بی درد، پُرافاده، خودپسند،
پرده بردارِ پتيارگانی
که بر ستمديدگانِ ترس خورده
حکومت می کنند.
می دانم!
گلوله را با کلمه می نويسند،
اما وقتی که از کلمات
شَقی ترين گلوله ها را می سازند،
چاره چريکی چون من چيست؟
کلمات
راهگشایِ آگاهیِ آدمی ست
و ما نيز
سرانجام
بر سر ِ معنایِ زندگی متحد خواهيم شد:
کلمه، کلمه نجات!
مردم
ترانه ای از اين دست می طلبند.
ارنستو چه گوارا
mahdi271
10-14-2009, 05:08 PM
ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
وگفتن اینکه سگ من نبود
ساده است ستایش گلی
چیدنش واز یاد بردن
که گلدان را آب باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من این چنینم
ساده است
که چگونه می زیم
باری زیستن
سخت ساده است
و پیچیده نیز هم
مارگوت بیگل
mahdi271
10-14-2009, 05:08 PM
می باید خود را از دام اوهام برهانیم
گر بر آن سریم که همه چیزی را در یابیم
می باید ایمان داشت
که به هنگام
تنها از نیروی فرزانگی خویش
مدد باید جست
مارگوت بیگل
mahdi271
10-14-2009, 05:08 PM
عشق، عشق می آفریند
عشق، زندگی می بخشد
زندگی، رنج به همراه دارد
رنج، دلشوره می آفریند
دلشوره، جرأت می بخشد
جرأت، اعتماد به همراه دارد
اعتماد، امید می آفریند
امید، زندگی می بخشد
زندگی ،عشق می آفریند
عشق ،عشق می آفریند
ا ز لورکا برای ماه می گفتم ،هر شب، همراه خوابگردی ها در نوای آرام توکاتا فوگ
شعری از فدریکو گارسیا لورکا
با ترجمه احمد شاملو
بر شاخه های درخت غار
دو کبوتر
تاریک دید م
یکی خورشید بود وآن دیگری ماه
همسایه های کوچک
با آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
ومن که زمین را بر گرده خویش
داشتم و پیش می رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود و دختر هیچکس نبود
عقابان کوچک
به آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
بر شاخساران
درخت غار دو کبوتر عریان دیدم
یکی دیگری بود و هردو هیچ نبودند
مارگوت بیگل
mahdi271
10-14-2009, 05:09 PM
در زمستان
به سرزمینی می نگری
که از آن تو نیست
جادویی از تو می تراود
که از آن تو نیست
برف پیرامون را می نگری
از پشت بسیار شیشه ها .
در شکوه عاریتی ات
به دخترکی فقیر می مانی
رها ، کنار خیابان شهری بزرگ درندشت
که لبخندی برلبانش نقش نمی بندد ،
نه آنقدرها که آرزو دارد ، زیباست
نه با زیورهای بدلی اش ، چندان دارا
ونه بانقاب رنگین اش ، چندان شاد.
تو ، به او شباهت می بری :
اندکی تمسخر وهم دردی
این است پاسخ همگان به تو !
غریبانه ، به برف می نگری
از پشت سیار شیشه ها !
هرمان هسه
mahdi271
10-14-2009, 05:09 PM
برادرم مرگ
روزی پیش من هم می آیی
فراموشم نکرده ای ، می دانم .
رنج پایان می گیرد
وزنجیرها ازهم می گسلد .
هنوز اما بیگانه ودور می نمایی
برادر عزیزم مرگ !
وبر فراز درماندگی ام
چون ستاره ای سرد برجایی .
روزی اما نزدیک خواهی شد و
پراز شعله های آتش خواهی بود
بیا ، محبوبم ، این جایم
مرا ببر ، از آن توام من !
هرمان هسه
mahdi271
10-14-2009, 05:10 PM
راه درون
یافته راه درون
فرو شده درگداز خویش
دل فرزانگی را هرچه پیش تر دانست
خداوجهان در خاطرش
تمثیلی بود فقط ، همین ودیگر هیچ !
هر که داری وپنداری
او را گفتی ست وشنودی با روانش
روانی توأمان دنیا وخدا .
هرمان هسه
mahdi271
10-14-2009, 05:10 PM
سال چهارم جنگ
وقتی شب ، سردو غم انگیز است و
صدای باران نمی آید
ترانه ام را می خوانم
چه کسی به آن گوش می سپارد ؟ نمی دانم !
وقتی دنیا پراز جنگ وهراس است
عشق از کف رفته
درجایی پنهانی می سوزد
حتی اگر کسی نبیندش .
هرمان هسه
mahdi271
10-14-2009, 05:10 PM
بختیاری
تا وقتی در پی بخت و اقبالی
اما خود مهیای خوشبختی نشده ای
آن چه می خواهی از آن تو نخواهد شد.
تا وقتی بر آن چه از کف داده ای ، می مویی
مقصدی برای خود داری و خستگی ناپذیز می پویی
نخواهی دانست ، آرامش چیست .
تنها آن زمان که از آرزو چشم برمی بندی
دیگر تو را نه هدفی است و نه خواهشی
ودیگر بخت را به نام نمی خوانی
نه دلت
که جانت نیز می آرامد .
هرمان هسه
mahdi271
10-15-2009, 06:50 PM
بگذاريد اين وطن دوباره وطن شود.
بگذاريد دوباره همان رويايى شود كه بود.
بگذاريد پيشاهنگ دشت شود
و در آنجا كه آزادست منزلگاهى بجويد.
(اين وطن هرگز براى من وطن نبود.)
بگذاريد اين وطن رويايى باشد كه روياپروران در روياى خويش داشتهاند
بگذاريد سرزمين بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمينى كه در آن نه شاهان بتوانند بىاعتنايى نشان دهند
نه ستمگران اسبابچينى كنند
تا هرانسانى را، آن كه برتر از اوست از پا درآورد.
(اين وطن هرگز براى من وطن نبود.)
آه، بگذاريد سرزمين من سرزمينى شود كه در آن، آزادى را
با تاجِ گلِ ساختگى وطنپرستى نمىآرايند.
اما فرصت و امكان واقعى براى همه كس هست، زندگى آزاد هست،
و برابرى در هوايى است كه استنشاق مىكنيم.
(در اين «سرزمين آزادگان» براى من هرگز
نه برابرى دركار بوده است نه آزادى.)
بگو تو كيستى كه زير لب در تاريكى زمزمه مىكنى؟
كيستى تو كه حجابت تا ستارگان فراگستر مىشود؟
سفيدپوستى بينوايم كه فريبم داده به دورم افكندهاند،
سياهپوستى هستم كه داغ بردگى برتن دارم،
سرخپوستى هستم رانده از سرزمين خويش،
مهاجرى هستم چنگ افكنده به اميدى كه دل در آن بستهام
اما چيزى جز همان تمهيد ديرين به نصيب نبردهام
كه سگ سگ را مىدرد و توانا ناتوان را لگدمال مىكند.
من جوانى هستم سرشار از اميد و اقتدار، كه گرفتار آمدهام
در زنجيره بىپايان ديرينه سالِ
سود، قدرت، استفاده،
قاپيدن زمين، قاپيدن زر،
قاپيدن شيوههاى برآوردن نياز،
كار انسانها، مزد آنان،
و تصاحب همه چيز به فرمان آز و طمع.
من كشاورزم- بنده خاك-
كارگرم، زرخريد ماشين.
سياهپوستم، خدمتگزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
كه با وجود آن رويا، هنوز امروز محتاج كفى نانم.
هنوز امروز درماندهام.ـ آه، اى پيشاهنگان!
من آن انسانم كه هرگز نتوانسته است گامى به پيش بردارد،
بينواترين كارگرى كه سالهاست دست به دست مىگردد.
با اين همه من همان كسم كه در دنياى كهن
در آن حال كه هنوز رعيت شاهان بوديم
بنيادىترين آروزمان را در روياى خود پروردم،
رويايى با آن مايه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستين
كه جسارت پرتوان آن هنوز سرود مىخواند
درهرآجر و هرسنگ ودرهرشيار شخمى كه اين وطن را
سرزمينى كرده كه هماكنون هست.
آه، من انسانى هستم كه سراسر درياهاى نخستين را
به جست وجوى آن چه مىخواستم خانهام باشد درنوشتم
من همان كسم كه كرانههاى تاريك ايرلند و
دشتهاى لهستان
و جلگههاى سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفريقاى سياه بركنده شدم
و آمدم تا «سرزمين آزادگان» را بنيان بگذارم.
آزادگان؟
يك رويا-
رويايى كه فرامىخواندم هنوز اما.
آه، بگذاريد اين وطن بارديگر وطن شود
- سرزمينى كه هنوز آنچه مىبايست بشود، نشده است
و بايد بشود! –
سرزمينى كه در آن هرانسانى آزاد باشد.
سرزمينى كه از آن من است.
ـ از آن بينوايان، سرخپوستان، سياهان، من،
كه اين وطن را وطن كردهاند،
كه خون و عرق جبينشان، درد و ايمانشان،
در ريختهگرىهاى دستهاشان، و درزيرباران خيشهاشان
بار ديگر بايد روياى پرتوان ما را بازگرداند.
آرى، هرناسزايى را كه به دل داريد نثار من كنيد
پولاد آزادى زنگار ندارد.
از آن كسان كه زالووار به حيات مردم چسبيدهاند
ما مىبايد سرزمينمان را آمريكا را بارديگر باز پس بستانيم.
آه، آرى
آشكارا مىگويم،
اين وطن براى من هرگز وطن نبود،
با وصف اين سوگند ياد مىكنم كه وطن من، خواهد بود!
روياى آن
همچون بذرى جاودانه
دراعماق جان من نهفته است.
ما مردم مىبايد
سرزمينمان، معادنمان، گياهانمان، رودخانههامان،
كوهستانها و دشتهاى بىپايانمان را آزاد كنيم:
همه جا را، سراسر گستره اين ايالات سرسبز بزرگ راـ
و بار ديگر وطن را بسازيم!
لنگستن هیوز
mahdi271
10-15-2009, 06:51 PM
و اینک
شب نخوابیهای تلخ آمده و
چراغ افروخته است .
* * *
آیا نامههای عاشقانهام را
به جوهرشان باز گردانم ؟
آیا عکسها را پاره کنم ؟
* * *
اینک تنم را کتاب وار میخوانم
و چراغ این شب نخوابی را
از غم سرشار میکنم .
آدونیس
mahdi271
10-15-2009, 06:52 PM
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بیتردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ سادهای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوریات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیدهای، به جواننمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرندهای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانهای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پسفردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همهی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!
ویکتور هوگو
mahdi271
10-16-2009, 05:17 PM
در پنجره
پرتوهای ستارگان
غلتیده در قطب شمال سیاره
چنگ مستطیلی
داخل می شود در پنجره
آن پایین بلوارها و خیابان ها
در ویولون انقدر خالص از هوا
مثل آینده ای، افسانه ای
در شکم مادرش بودا
آرسنی تارکوسکی
mahdi271
10-16-2009, 05:17 PM
دسیسه
شعرهایت را به من بفرستی
شعرهایم را برایت خواهم فرستاد
اشیاء به بیدار کردن می روند
حتی از مکاتبه تصادفی
بهار را ناگهان
اعلان کنیم و طعنه بزنیم
به دیگران
همه دیگران
تصویری هم خواهم فرستاد
اگر یکی از خودت به من بفرستی
رابرت کریلی
mahdi271
10-16-2009, 05:22 PM
رؤياي روزانه
آنچنان خستهام
كه
وقتي تشنهام
با چشمهاي بسته
فنجان را كج ميكنم
و آب مينوشم
آخر اگر كه چشم بگشايم
فنجاني آنجا نيست
خستهتر از آنام
كه راه بيفتم
تا برايِ خود چاي آماده سازم (كنم)
آنچنان بيدارم
كه ميبوسمت
و نوازشت ميكنم
و سخنانت را ميشنوم
و پسِ هر جرعه
با تو سخن ميگويم
و بيدارتر از آنَم
كه چشم بگشايم
و بخواهم تو را ببينم
و ببينم
كه تو نيستي
در كنارم.
اریش فرید
mahdi271
10-16-2009, 05:22 PM
قابل شنيدن
گوش بسپار
با گوشهاي تيزكرده
آنگاه در خواهي يافت عاقبت:
اين تنها زندگيست كه ميشنوي
مرگ، هيچ برايِ گفتن ندارد
مرگ، قادر به سخنگويي نيست.
مجرم،
با توسل به جرم سخن ميگويد
جرم، با توسل به عواقبِ خويش سخن ميگويد:
عواقبِ جرم
خويشتن را
از هر دليلي
تبرئه ميسازند.
زندگان
از مُردن سخن ميگويند
تنها از آن رو كه ميزيند:
آنكه سخن نميگويد، مرگ است،
مرگ،
كه حرفي نميزند
اریش فرید
mahdi271
10-16-2009, 05:23 PM
بازارِ شام
دوست داشتنِ هم،
در زمانهاي كه آدميان ما يكديگر را ميكُشند
با جنگافزارهايي مدام كشندهتر
تا سر حدِّ مرگ يكديگر را گرسنه رها ميكنند.
دانستن،
انكه آدمي را كاري از دست ساخته نيست
و كوشيدن،
به از كف ندادنِ سرزندگي
و باز
دوست داشتنِ هم،
دوست داشتنِ هم
و گرسنه باز گذاردنِ هم تا سر حدِّ مرگ
دوست داشتن و دانستن،
آنكه آدمي را از دست كاري ساخته نيست
دوست داشتن
و كوشيدن به حفظِ سرزندگي
دوست داشتنِ هم
و كشتنِ هم
در گذارِ زمان
و باز دوست داشتن،
با جنگافزارهايي مدام كشنده تر
اریش فرید
mahdi271
10-16-2009, 05:23 PM
اولينها و آخرينها
آنان كه نخستين گفتار را مييابند
بس لوند برايِ دل
بس آسان برايِ مغز
بس روان برايِ زبان
بسي زود ميآيند
كه هنوز چشمها
با سري دوّار گرد خود ميچرخند
ايشان هيچ از كلام دور نميشوند
آنان كه واپسين گفتار را ميجويند
بس نژند برايِ دل
بس دشوار برايِ مغز
بس پُر زحمت برايِ زبان
بسي دير ميآيند
كه هنوز سرها
با چشماني دوّار گرد خود ميچرخند،
ايشان ديگر هيچ بر سرِ كلام نميآيند.
اریش فرید
mahdi271
10-16-2009, 05:24 PM
باران باريده است
اينك هوا دوباره گرم است
سنگفرشِ غبارآلود
مقصّرند
خيابانِ ليشتن اشتاين
خشك ميشود
بد اقبالي مايند
و هنوز بوي مدرسه ميدهد
بايست ويران شوند
گورستان
بر دروازة چهارم
بدشكل است
مقصرّند
قطار خياباني
پر سر و صدا و بانگدار ميگذرد
بد اقبالي مايند
از فراز پلها، از ميان پنجرهها
بايست ويران شوند
در بادِ عصرگاهي
از انتهايِ خيابان
تپههاي كبود
مقصرند
در انتهايِ ديگر
زنگارِ سبزِ گنبدها
بداقبالي مايند
يا برجِ فروخوردة كليسا
بايست ويران شوند
اریش فرید
mahdi271
10-16-2009, 05:25 PM
سرمايِ سمج
آفتابِ من
برايِ درخشيدن
به آسمانِ تو
رفته است
برايِ من
تنها ماه مانده است
كه او را
من از تمامي ابرها صدا ميزنم
ماه به من دلگرمي ميدهد
كه روزي تابشش
گرمتر و
روشنتر خواهد شد
نه، اين زرد، رنگي ديگر نخواهد شد
اين رنگ
كه يادآورِ ملال و سردي است
باز آي، آفتابا!
روشناي و گرمايِ افزونِ ماه
فرايِ
طاقتِ ماندن!
اریش فرید
mahdi271
10-16-2009, 05:28 PM
يك بعدازظهر شيرين زمستان
يك بعدازظهر شيرين زمستان، شيرين
براي اين كه نور تنها چيزي بود
كه تغيير نمييافت، نه سپيدهدم بود نه غروب، ناپديد شدند افكارم مثل پروانههاي
بسياري كه ناپديد شدند، پروانههاي كه
در باغهاي سرشار از گل سرخ
زندگي ميكنند آنجا، خارج از دنيا.
مثل پروانههاي بينوا هستند، مثل آن
بيشمار پروانههاي ساده بهار
كه بر روي كرتها پرواز ميكنند زرد و سفيد،
سبك و زيبا رفتند،
چشمان متفكرم را دنبال ميكردند،
هرچه بيشتر اوج ميگرفتند بدون خستگي.
تمام شكلها همزمان پروانه
ميشدند، در اطراف من
ديگر هيچ چيز متوقف نبود، نور مرتعش
دگر دنيايي لبريز كرده بود وادي را
كه من از آن ميگريختم، و فرشتهاي
با صداي جاودانياش آواز ميخواند
و مرا به درگاه تو ميبرد خدا.
کارلو بتوکی
mahdi271
10-16-2009, 05:29 PM
به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی..
به آرامی آغاز به مردن ميكنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.
به آرامي آغاز به مردن ميكنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند
و ضربان قلبت را تندتر ميكنند،
دوری كنی . .. .،
تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگيت
ورای مصلحتانديشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن.
پاباو نرودا
mahdi271
10-16-2009, 05:30 PM
چه چیزی لازم است تا در این سیاره
بتوان در آرامش با یکدیگر عشق بازی کرد؟
هر کسی زیر ملافه هایت را میگردد
هر کسی در عشق تو دخالت می کند
چیزهای وحشتناکی می گویند
در باره ی مرد و زنی که
بعد از آن همه با هم گردیدن
همه جور عذاب وجدان
به کاری شگفت دست می زنند
با هم در تختی دراز می کشند
از خودم می پرسم
آیا قورباغه ها هم چنین مخفی کارند
یا هر گاه که بخواهند عطسه می زنند
آیا در گوش یکدیگر
در مرداب
از قورباغه های می گویند
و یا از شادی زندگی دوزیستی شان
از خودم می پرسم
آیا پرندگان
پرندگان دشمن را
انگشت نما می کنند؟
آیا گاو های نر
پیش از آنکه در دیدرس همه
با ماده گاوی بیرون روند
با گوساله هاشان می نشینند و غیبت می کنند؟
جاده ها هم چشم دارند
پارک ها پلیس
هتل ها، میهمانانشان را برانداز می کنند
پنجره ها نام ها را نام می برند
توپ و جوخه ی سربازان در کارند
با مأموریتی برای پایان دادن به عشق
گوشها و آرواره ها همه در کارند
تا آنکه مرد و معشوقش
ناگزیر بر روی دوچرخه ای
شتابزده
به لحظه ی اوج جاری شوند.
پابلو نرودا
mahdi271
10-16-2009, 05:32 PM
شعاری برای زیستن
حرمت اعتبار خود را
هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران
مشکن
که ما هر یک یگانه ایم
موجودی بی نظیر و بی تشابه.
و آرمانهای خویش را
به مقیاس معیارهای دیگران
بنیاد مکن
تنها تو می دانی که « بهترین » در زندگانیت
چگونه معنا می شود.
از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است
آسان مگذر
بر آنها چنگ درانداز، آنچنان که
در زندگی خویش
که بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود را
از دست می دهد.
با دم زدن در هوای گذشته
و نگرانی فرداهای نیامده
زندگی را مگذار که از لابلای انگشتانت فرو لغزد
و آسان هدر شود.
هر روز، همان روز را زندگی کن
و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای.
و هر گز امید از کف مده
آنگاه که چیز دیگری
برای دادن در کف داری.
همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد
که قدمهای تو باز می ایستد.
و هراسی به خود را مده
از پذیرفتن این حقیقت که
هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد
تنها پیوند میان ما
خط نازک همین فاصله است.
برخیز و بی هراس خطر کن،
در هر فرصتی بیاویز.
و هم بدینسان است که به مفهوم « شجاعت»
دست خواهی یافت.
آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت
عشق را از زندگی خویش رانده ای
عشق چنان است که
هر چه بیشتر ارزانی داری
سرشارتر شود
و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری
آسان تر از کف رود
پروازش ده تا که پایدار بماند.
رؤیاهایت را فرومگذار
که بی آنان زندگانی را امیدی نیست
و بی امید، زندگی را آهنگی نباشد.
از روزهایت شتابان گذر مکن
که در التهاب این شتاب
نه تنها نقطه ی سرآغاز خویش
که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی.
زندگی مسابقه نیست
زندگی یک سفر است
و تو آن مسافری باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه ها جاریست.
نانسی سیمز
mahdi271
10-16-2009, 05:32 PM
سيم خاردار
تو از انسان مي نويسي دربند اردوگاه اسرا
من از اردوگاه اسرا، در بند انسان...
هر دو از سيم خاردار ميگوييم
آنکه داستان ترا محيط
و براي من، همه ي ما را محاط
پس و پيش همان سکه ي رنج اند
به گمانت فرقي شگرف ميان اين دوست؟
کاپوشینسکی
mahdi271
10-18-2009, 09:01 AM
«دخترك/ فرياد»
-----------------
بر ساحلِ دريا دختركي است؛ دخترك خانوادهاي دارد
و خانواده خانهاي دارد با دو پنجره
و يك در ...
در دريا ناوي به شكار مردم وقت ميگذراند
بر ساحلِ دريا: چند نفر
روي شنها ميافتند،
و دخترك دمي نجات مييابد
زيرا دستي از مه ...
دستي كه آسماني مينمود،
او را نجات داد .
دخترك فرياد زد:
پدر!
پدر! برخيز كه بازگرديم،
دريا جاي ما نيست!
پدرش امّا
- كه بر سايهاش غلتيده بود-
او را پاسخي نگفت.
در تند بادِ غروب
خون، ابرها را فرا گرفت
و نخلستان را نيز
فرياد ،
دخترك را از زمين برگرفت
به دورتر از ساحلِ دريا
دخترك در شب صحرا فرياد زد
پژواك را امّا، پژواكي نبود
و او خود فريادي ابدي شد
در خبري فوري
كه ديگر خبري فوري نبود
آن دم كه هواپيماها بازگشتند
تا خانهاي را بمباران كنند
كه دو پنجره دارد
و يك در ....
محمد درویش
mahdi271
10-18-2009, 09:02 AM
« اي كاش سنگ بودم»
--------------------------
بر هيچ چيز دل نميسوزانم
زيرا كه نه ديروزم سپري ميشود
و نه فردايي در كار است
امروز نيز تكاني به خود نميدهد
نه گامي به پيش،
نه گامي به پس
اي كاش سنگ بودم - ميگويم - اي كاش
سنگي تا آب مرا جلا دهد
سبز شوم،
زرد شوم،
مرا روي تاقچهاي بگذارند
همچون تنديسي ...
يا طرحي از يك تنديس
يا مادهاي خام براي برآمدنِ بايستهها
از بي هودگي نابايستهها
اي كاش سنگ بودم
تا بر همه چيز دل بسوزانم!
محمود درویش
mahdi271
10-18-2009, 09:02 AM
«جنگل»
----------
صداي خويش را نميشنوم، حتا اگر
جنگل از سيري ناپذيري هيولا تهي شود ...
بازگشتِ ارتش
چه پيروز و چه شكستخورده
به بالاي عرش
يا به سربازخانهها
هيچ تفاوتي براي تكه پارههاي قربانيان ناشناس ندارد.
صداي خويش را در جنگل نمي شنوم، حتا اگر
باد آن را به سوي من آورد،
و به من بگويد:
"اين صداي توست"... من آنرا نمي شنوم!/
صداي خويش را در جنگل نميشنوم، حتي اگر
گرگ بر دو پاي خويش بايستد
و براي من دست بيفشاند :
"من صداي تو را ميشنوم، فرمان بده!/
من ميگويم:
جنگل از جنگل تهي شده است!
اي پدرم اي گرگ...
اي فرزندم!
صداي خويش را
نمي شنوم
مگر اينكه
جنگل از من تهي گردد،
و من
تهي شوم از
سكوتِ جنگل!
محمود درویش
mahdi271
10-18-2009, 09:02 AM
«نيرنگ استعارهها»
---------------------
به استعاره ميگويم:
پيروز شدم
به استعاره ميگويم:
شكست خوردم
و راهي دراز خود را در برابرم ميگستراند
و من، خود را
در آن چه از بلوطها بر جاي مانده، ميگسترانم
دو دانه زيتون
از سه بُعد مرا در مييابند
و دو پرنده
مرا از زمين بر ميگيرند
به آن سو كه تهي است
از هر بلندي و پستي
تا نگويم:
پيروز شدم
تا نگويم:
شرط را باختم.
محمود درویش
mahdi271
10-18-2009, 09:03 AM
«باقيمانده يك زندگي»
-----------------------------
اگر به من گفته شود: بعد از ظهر، همين جا خواهي مرد،
بگو در اين زمانِ باقيمانده چه خواهي كرد؟
" به ساعتم نگاهي ميكنم/
ليواني آبميوه ميخورم،
به سيبي گاز ميزنم،
و در مورچهاي كه روزي خود را يافته است، تأمل ميكنم
بعد به ساعتم نگاه ميكنم/
هنوز آن قدر زمان مانده است تا ريشم را بتراشم
صورتم را در آب فرو ميبرم/ فكري به ذهنم ميرسد:
"بايد براي نوشتن ،خود را بيارايم/
بگذار آن لباسِ آبي را بپوشم"/
تا ظهر در دفتر كارم مينشينم
اثر رنگ را در واژهگانام نميبينم
سفيدي، سفيدي، سفيدي
آخرين غذايم را آماده ميكنم
بعد چُرتكي ميزنم در فاصله ميانِ دو رؤيا/
ولي صداي خرناسهام مرا بيدار ميكند...
باز به ساعتم مينگرم
هنوز آنقدر زمان مانده، تا چيزي بخوانم/
فصلي از دانته، پارهاي از يك چكامه
و مينگرم كه چگونه زندگيام ميرود
براي ديگران.
و نميپرسم چه كسي خلاءهايش را پُر خواهد كرد
- بدين سان
- آري بدين سان
- و بعد؟
- موهايم را شانه ميكنم، و چكامه را...
همين چكامه را، در سطلِ زباله مياندازم
نوترين پيراهنِ ايتالياييام را ميپوشم
و خود را در حاشيهاي از كمانچه هاي اسپانيائي تشييع ميكنم
و ميروم به سوي گورستان!
محمود درویش
mahdi271
10-18-2009, 09:04 AM
این است شعر
به هم انباشتن تا به آخر چون رعد
و آن گاه با صلابت فروریختن
هنگام که هر آفرینه ای نهان شده است-
این است شعر:
یا عشق-که این دو همزاد آمدند
هیچ یک را بی دیگری نمی یابیم-
هر یک را می چشیم – می سوزیم
چرا که خدا را نمی توان دید و جان نسپرد.
امیلی دیکسون
mahdi271
10-18-2009, 09:04 AM
راستی را...
راستى را كه به دورانى سخت ظلمانى عمر مىگذاريم
كلمات بىگناه
نابخردانه مىنمايد
پيشانى صاف
نشان بيعارىست
آنكه مىخندد
هنوز خبر هولناك را
نشنيده است
چه دورانى!
كه سخن از درختان گفتن
كم و بيش
جنايتىست. -
چرا كه از اينگونه سخن پرداختن
در برابر وحشتهاى بىشمار
خموشى گزيدن است!
...
برتولت برشت
mahdi271
10-18-2009, 09:05 AM
او را بر دروازههای تهران دیدم.
دیدماش
که آواز میخواند.
خواهر!
به گمانام عمر خیام بود.
بر پیشانیاش زخمی عمیق دهان گشوده بود.
میخواند با دو چشم سرخ
چونان سپیدهدمان
و دردستاناش نان و کتاب و نارنجک بود
خواهر!
عمر خیام میخواند مزارع زیتون را و خدا را.
کودکاش را میخواند
که درکشتزاران شاه، به صلیب کشیدند
و در نزدیکیاش در کرانههای جهان
مرگ همواره ناله سرمیداد
و او ما را و او را صدا میزد.
خواهر! بانگ خروس بود
که ما او را در میدان، پشت سر گذاشتیم
و دیگر پلکهایاش جنبشی نداشت.
او گفت «خداحافظ!» و آه، درگلوگاهاش شکست..
«خداحافظ خانهی من خداحافظ مادر!»
صدای شلیکی پیچید
آه، درگلویاش شکست.
او را بر دروازههای تهران دید
آواز میخواند
مرگ را و خدا را
مرگ را و خدا را
بر پیشانیاش زخمی عمیق دهان گشوده بود.
عبد الوهاب البیاتی
mahdi271
10-18-2009, 09:06 AM
آیینهای برای قرن بیستم
تابوت بر چهرهی کودک پوشانده میشود
کتاب
در احشاء کلاغان نوشته میشود
دیو ودَدی به پیش میآید
دستهگلاش را در دست دارد
صخره
در ریههای دیوانه نفس میکشد
هان این خود اوست:
خود او قرن بیستم.
احمد سعید
mahdi271
10-18-2009, 09:07 AM
زمان مهلت مانده
روزهایی سختتر در پیش است.
زمان مهلت مانده، تباهیپذیر به هر دم
در افق شكل میبندد.
باید كه بیدرنگ بند كفش خویش ببندی و
تازیها را به سگدانی ِ كشتگاه بازگردانی.
زیرا كه اندرونهی ماهی
سرد گردیده در باد.
چراغ پیچكها كورسوزنان میسوزد.
نگاه خیرهی تو كورمال كورمال میگردد میان ِ مه:
زمان مهلت مانده، تباهیپذیر به هر دم
در افق شكل میبندد.
در فراسو محبوب ِ تو فرو میرود به ژرفای ماسهها.
فراز میشود گردِ گیسوان مواجاش.
میشكند درون واژههاش
فرمان میراند كه خاموش باش،
او را میرا مییابد و
مشتاق جدایی
از پی هر همآغوشی.
به اطراف منگر.
ببند بندِ كفشهایات را.
دنبال كن تازیهای شكاری را.
ماهی را به دریا بیفكن.
خاموش كن چراغ پیچك را!
روزهایی سختتر در پیش است.
اینگه بورگ باخمن
mahdi271
10-18-2009, 09:07 AM
چوب و تراشهها
ای كاش خاموشی بگیرم از زنبورهای سرخ
چرا كه ساده است به جا آوردنِ آنها.
شورشهای امروزین
هیچ یك خطرناك نیستند.
مرگ همراه ِ قیلوقال
مقدر شده از روزگار ِ دور.
زنهار حذر كن، از مگسان ِ یك روزه و، از زنان،
از شكارچیان ِ یكشنبه و،
مشاطهگان و، مردّدان و، خوشقلبان –
و از تمام خوشنامان.
از دل جنگل پدیدار شدیم، با كندههای هیزم و گون در دست،
و آفتاب دیری بود بر نمیآمد.
گیجِ صفحهی كاغذ بر اجتماع سطرها
دیگر نه تركهها را به جا میآورم
نه خزه را، تخمیر شده درون ِ مركّب ِ تاریك،
نه واژه را، نگاشته در دل چوب،
درست و پرنخوت.
كاغذهای پوسیده، بیرقها،
دیواركوبها ... به روز و به شب
به زیر این و آن ستاره،
ماشین ایمان زمزمهگر است. اما درون چوب،
تا آن زمان كه سبز است، و با زرداب
تا آن زمان كه تلخ است، بر آنام تا
واژهی آغاز را بنویسم!
یقین كن كه بیدار بمانی
گلهی زنبورهای سرخ، تراشهها را كه فرو میریزد از تبر
دنبال میكند، و كنار چشمه
برانگیخته در برابر اغوا
كه روزی ما را به سستی كشاند،
گیسوان من است.
اینگه بورگ باخمن
mahdi271
10-18-2009, 09:08 AM
پرواز شبانه
آسمان كشتگاه ماست،
شخم خورده به كار سخت موتورها،
در سیمای شب ،
به زیر فدا شدن ِ رؤیاهامان –
رؤیا دیده به جلجتا٢ و بر هیمههای مرده سوزان،
به زیر سقف ِ جهان كه توفالهایاش را
باد كنده و، برده – و اینك باران، باران، باران،
میان ِ خانهی ما، آنگاه كه خفاشهای كور
میچرخند در آسیابهای آبی.
چه كسی آن جا میزیست؟ دستان ِ چه كسی منزه بود؟
چه كسی افروخته شد در سیب
از روحی به ارواحِ دیگر؟
پناه برده به پر و بال پولادین، دستگاهها
هوا را میكاوند، عقربهها و اندازهگیرها
پهنای ابر را میسنجند، و عشق
میخراشد زبان ِ از یاد رفتهی دل ما را:
كوتاه و بلند بلند ... . تگرگ
ساعتی میكوبد بر طبل ِ گوش ِ ما
كه به فالگوشی و پیروزی، روی میگرداند از ما.
خورشید و زمین غروب نكردهاند –
تنها سرگشتهاند بهسان ِ ستارهها و ناآشنا میمانند.
ما از بندری بر آمدهایم
كه بازگشت ِ به خانه را اعتباری نیست،
نه بار و بنهای، نه رسیدنی.
ادویهی هندی و ابریشم ژاپنی
در تعلق بازرگانان است
مثل ماهی كه به تور.
هنوز پیشاپیش ستارههای دنبالهدار
رایحهای احساس میشود،
و ستارههای دنبالهدار
دریدهاند كاموای هوا را.
مقام ِ تنهاییاش بخوان
كه او هنوز در بهت است.
چیزی نه بیشتر.
ما برخاستهایم و، صومعهها خالیست،
زیرا كه تاب آوردهایم، فرمانی كه نه پناه میدهد و، نه میآموزد.
كردار، دلواپسی ِ خلبانها نیست. چشمهاشان را
دوختهاند بر پستهای دفاعی و، گستردهاند نقشهی جهان را
بر زانوانشان، كه بر او چیزی نمیتوان افزود.
چه كسی میزید آن پایین؟ چه كسی میگرید ...
چه كسی گم كرده كلید خانهی خود را؟
چه كسی نمیتواند رختخواباش را بیاید؟ چه كسی خفته است
روی پلههای دم در؟ چه كسی وقتی كه صبح فرا میرسد
جرئت خواهد كرد تا تفسیر كند، ردپای نقره را: بنگر، بر فراز من ...
آن گاه كه آب چرخ ِ آسیاب را دوباره به گردش در آورد،
چه كسی جرأت خواهد كرد تا شب را به یاد آرد؟
اینگه بورگ باخمن
mahdi271
10-18-2009, 09:09 AM
واقعیتی ملموس
آدمیان میهن مناند
زمین گهوارهام
زبان میلتام
و مُروت امیدم.
...
آنجا که بتوانم زندگی کنم
آن سان که در خور ِ انسان است
آنجا که ناگزیر به نفی خود نباشم
آنجا رؤیاهایام جان بگیرند
آنجا که دلدارم در کنارم باشد
آنجا خانهی من است.
...
در مقام مؤمن
فرزندان یک خداییم
در مقام آزادْاندیش
جوانههای طبیعت
و در مقام عاشق
هم این و هم آن
...
بیوجود رنگ
چشمانمان کور میبود
بیوجود زبان
حنجرهمان بیصدا
و بیوجود عشق
خود سنگهایی بودیم مرده.
نائوم ملو
mahdi271
10-18-2009, 09:09 AM
سرود شادی٭:
شادی!
ای شعلهی شکوه خدایان
ای دختر بهشتِ اساطیر!
ما در حریم ِ قدس ِ تو پا مینهیم شاد.
بار دگر فسون تو پیوند میدهد
آنچه جمود داد به قهر و غضب به باد؛
انسان شود برادر انسان
هرجا عطوفت تو بال و پر بگشاد.
صدها هزارها! میلیونها! بهروی هم
این بوسهایست نثار جهان ما آغوش خویش را بگشاییم.
آنجا فراز خیمهی اخترْکوب
کردهست خانه، آن پدر مهربان ما.
هرکس که کیمیای سعادت – رفیق – یافت
یا آنکه داشت بانوی دلبندی
حتی
آن کس که در تمامی سیارهی زمین
تنها
خود را شناخته است –
از شور شادمانی ما بهره یافته است.
اما
باید برون حلقهی ما مویهگر شود
آن جانور که روی ز شادی بتافته است.
دارد هماره پاس محبت را
هرکس که هست ساکن این حلقهی کبیر.
آنگه محبت است
تا روشنای ِ فلک رهنمون ما
آنجا که
آن ذات ناشناس نشسته است بر سریر.
هرکه زنده است شادمانی را
نوشد از سینهی طبیعت پاک،
هرکه نیکوست، هرکه بدکار است
در پی ردِ سرخ او بر خاک.
شادی است آنکه بر تمامی ما
بوسهها داده است و میوهی تاک.
تاک، آری، رفیق ِ تا دم ِ مرگ.
ذوق بر جفت، کرم را هم داد
و «کروب» ایستانده در بر حق.
میلیونها!
به ستایش نشستهاید او را؟
ای جهان!
میشناسی تو خالق خود را؟
پی ِ او باش بر فراز سپهر!
خانهاش در ورای کوکبها.
شادیست نام ِ کلکِ پراعجاز
نقشی از او، طبیعت جاویدان.
از شادی است گردش هفت اختر
هفت اختر محاط به گردونهی زمان.
در این سپهر، تابش خورشیدها از اوست،
از شوق اوست گل شدن ِ هرجوانهای،
از اوست گردش همه اجرام ِ دور که
اخترشمار هم ندهد زان نشانهای.
همچنان اختران که میگردند
بر مدار شکوهمند سپهر
ره سپارید ای برادرها!
در رهی پرمهر
شاد، چون قهرمان به سوی ظفر.
رهروان ِ شکیبْآئین را
شادی است آنکه میزند لبخند،
از پس ِ پشتِ آتشین مرآت –
ناماش آئینهی حقیقتها.
ره نماید به طالبان آنگه
تا ستیغ همه فضیلتها.
بر بلندای کوه ایمان، هان!
بیرق او در اهتزاز است،
وز شکافی که سر زد از تابوت
شد برون، در صف ملایک شد
با ملایک کنون همآواز است.
رفقا!
هم دلیری و هم شکیبایی
تا جهان بهین شکیبایی
زان فرازان یکی خدا آخر
میدهد اجر این شکیبایی.
فردریش شیلر
mahdi271
10-18-2009, 09:10 AM
کسی میروبد
و میخواند
(پاپوش چوبی در سحرگاه)
کسی به درها شلیک میکند
چه هراسی
مادر!
دریغا کسانی که در تابوت باد
در کرجیهای این اوقات
به کشت آب آمدهاند
کسی میروبد
و میخواند
و میروبد
مردی دور میشود
و نشان گامهایاش در انعکاس خیابان جا میماند
چه ترسی
مادر!
اگرکسی شبیه پدر
به در بکوبد
با ردای افتاناش
آغشتهی آب
چه وحشتی
مادر!
کسی میروبد
و میخواند
و میروبد
رافائل آلبرتی
mahdi271
10-18-2009, 09:10 AM
اشتباه کرد کبوتر
همیشه اشتباه میکرد برای رفتن به شمالی که جنوب بود
گمان کرد که شاخهی گندم آب بود
گمان کرد که دریا آسمان بود
شب روز بود
که ستارگان شبنم بودند
که گرما کولاک بود
که دامنات پیراهن تو بود
که قلبات خانهی او بود
او بر کرانهی ساحلی خوابید
و تو بر بلندای شاخساری
رافائل آلبرتی
mahdi271
10-18-2009, 09:11 AM
زمین حرکت نمیکند
چونکه مسطح است مثل دستام
دستی که به دهانام نمیرسد
و وقتیکه دهان را میبندد
گرد میشود مثل
مشتی که میتواند چشمها را کبود کند
و آنگاه
همه چیز به دور خود میچرخد
و ستارگان بر زمین واقعیات دیده میشوند
آلبرت استنمایر
mahdi271
10-18-2009, 09:12 AM
سحرگاه
چهقدر نقل قورت دهم
چهقدر وعده بر روی زبانام باید آب شود
تا بتوانام زندگی را مزه کنم
با دهانی پر از خون
خون که تنها چیزیست که هنوز
به آسانی بر روی لبانام جاری میشود
لبانی که
کفآلود و بریدهبریده است
زیرا که
دیگر تحمل چهرهآم را ندارم
تحمل آیینه را هم ندارم
و چشمانام را
چشمانی که فقط چشمان خودم را میبینند
و تحمل گریه را هم ندارم
تنها تحمل ِ رایحهی شیشهای را دارم که نویدِ زنان را میدهد
و مرهم بر زخمام میگذارد
تا دوباره رنگ و رویی بگیرم
و اینچنین هر روز به خود تلقین میکنم تا جذاب شوم
در حالیکه آسپرین که شیفته مرا و پریشان لبانام را فریاد میزند
بلعیده میشود
همانطور که مرا محکم قورت میدهند
چشمانی بسته که در غیر این صورت
نمیتوانم تحملشان کنم
آلبرت استنمایر
mahdi271
10-18-2009, 09:12 AM
دعای شامگاهی
تو نانی و چاقو
گیلاس بلوری و شرابی تو
شبنمی تو روی چمنزار سپیدهی صبح
چرخ ِ سوزانِ خورشید
روبندِ سفیدِ نان پزی
و پرواز ناگهانی ِ پرندههای مرداب
نه نگو، تو باد وزان باغ نیستی
زردْآلوهای روی میز
یا قمارخانه
و البته تو حتی این هوای ِ عطر ِ کاجی هم که نه، نیستی
اصلا ً امکان ندارد که تو این هوای کاج عطری باشی
حالا اگر بگویی که بله ماهی زیر ُپلام، خب یک چیزی، ممکن است
یا کبوتری روی سر ژنرال
ولی مثلا ً مزرعهی آفتابگردان در یک غروب باشی!!! نه دیگر، نیستی.
اگر یک نگاه سریع به آینه بیندازی
دستات میآید که نه پوتینهای آن گوشه هستی
و صد البته نه آن قایقی که آنجا در قایق خانه دارد خُرخُر میکند
شاید برایات جالب باشد که بدانی
یعنی در بارهی این چیزهای تجسمی دنیا که حرفاش را میزنیم
خود من مثلا ً صدای ِ چکهچکههای بارانام روی ِ سقف
یک زمانی برای خودم ستارهی دنبالهدار هم بودهام
روزنامهی تاخوردهیِ معلق توی کوچه
و سبد پُر از بلوط روی میز آشپزخانه
ماهِ حوالی ِ درختها هم هستم
فنجان آن زن پیر هم، آفرین درست حدس زدی
حالا دلات شور نزند، نه نانام من و نه چاقو
هنوز که هنوز است تو هم چاقویی هم نان
تو اصلا ً همیشه نان و چاقو خواهی بود
بله، حتی آن گیلاس بلوری و شراب هم که اوهوم.
بیلی کالینز
Fahime.M
10-24-2009, 10:45 AM
ترجمه ی شعری از سیلویا پلات (1963-1932)
ترجمه: صادق عسکری
براساس یادداشتها و اظهارنظرهای منتقدان آثار پلات؛ او شعرِ (هماورد) را در توصیفِ مادرِ خود ـ آرلیا شروبر ـ سروده است. پلات مادرش را در این شعر به ماهیای زیبا اما عصیانگر تشبیه کرده است (شاید تا حدودی به مرگ اشاره داشته باشد) که مدام از تصمیمات و نظرات دخترش ناراضی و با آنها مخالف است. مادر او زمانی که سیلویا در انگستان بود به وسیلهی نامه با او در ارتباط بوده است و بعدها این مجموعه از نامهها در کتاب یاداشتها و نامههای سیلویا پلات به چاپ میرسد. در این شعر سیلویا مادرش را رقیبی بین خود و پدرش (سیلویا رابطهی عاطفی قوی با او داشت و مرگش وقتی سیلویا هشت سال بیشتر نداشت، تأثیری عمیق بر او و آثارش گذاشت) توصیف میکند.
تعبیرات احتمالی بیشتر را به عهدهی خوانندگان میگذاریم.
« هماورد »
لبخندِ ماه
شاید
به تو میمانست.
با همان احساس ِ
زیبا اما عصیانگرت.
شما هر دو
انعکاسی از نوری والا هستید.
حفرههای توخالی ِ ماه در اندوه ِ زمین؛
و چهرهی تو
ثابت و بیتغییر.
و نخستین موهبت ِ تو، سنگساختن همهچیز است.
در آرامگاهی بزرگ چشم میگشایم
آنجا هستی.
و در حالی که انگشتانت را بر میزِ مرمرین میکوبی؛
با کینهتوزی زنانهات،
نهچندان بیقرار اما،
بهدنبال ِ بستهای سیگار میگردی.
و آمادهای
برای جوابهای دندانشکن.
ماه هم زیردستانش را کوچک میشمارد.
روزهنگام اما
چقدر مضحک بهنظر میرسد.
ناخشنودیهای تو
از سویی دیگر،
آمیخته با مهربانی ِ همیشگیات
از شکاف ِ صندوق پستی از راه میرسد.
سپید و خالی،
و گسترنده همچون گاز.
هیچروزی
خالی از شنیدنِ نام تو نیست.
هرجا هم که باشی،
در حال قدمزدن در آفریقا حتا؛
هنوز به فکر منای.
جولای 1961
The Rival
Sylvia Plath
If the moon smiled, she would resemble you.
You leave the same impression
Of something beautiful, but annihilating.
Both of you are great light borrowers.
Her O-mouth grieves at the world; yours is unaffected,
And your first gift is making stone out of everything.
I wake to a mausoleum; you are here,
Ticking your fingers on the marble table, looking for cigarettes,
Spiteful as a woman, but not so nervous,
And dying to say something unanswerable.
The moon, too, abuses her subjects,
But in the daytime she is ridiculous.
Your dissatisfactions, on the other hand,
Arrive through the mailslot with loving regularity,
White and blank, expansive as carbon monoxide.
No day is safe from news of you,
Walking about in Africa maybe, but thinking of me.
منبع: پايگاه ادبی- هنری خزه
***********************
انجمن شفیقی
توسط مدیر : salar
Fahime.M
11-21-2009, 12:06 PM
"میگل ارنادث"
"MIgael Hernandez"
مترجم: سارا رحمان نژادی
"فرا می خوانم همه شاعران را،
از میان همگی شما برمی گزینم
ویثنته الکساندره و پابلو نرودا را
شاید از این رو که قلب آنها را نزدیک حس کرده ام
نزدیک به خویش
گوئی تراشیده ای از قلب من
آلبرتی، آلتولا گی ره، ثرنودا، پرادوس، گارفیاس
ماچارو، خوان رامون، لئون فلیپه، آپاریسیواولیور، پلاخا!
بیایید به سخن بنشینیم از آنچه سودایش را در سر می پرورانیم:
از آنچه به آهستگی به جنون مان می کشاند
سخن بگوئیم از کار
از عشق
از جائیکه در آن عقرب و کژدمی نمی زیند
امروز شما را می سپارم به بذر خوبی
از دل خاک
اگر بخواهید
قبل از اینکه در این برکه شناور شویم
غوطه ور خواهیم شد در دریائی که
در حسرت شفاف سازی پیکرهاست
برایم روشن است،
پس از این
اگر به پاکی و روشنی آب سخن بگوئیم
تمام آنچه دروغ بوده.
:281:
حالا آرام بمان
حالا که دارم آماده میشوم برای روزهایی که می آید
روزهای سخت پیشرو
روزهای پر نیاز به آنچه اینک خوب میدانم
به کارم خواهد آمد
آنچه آموختهام
تمام آنچه پدرم سعی داشت یادم بدهد:
هنر خاطره.
میگذارم در ذهن من
این اتاق و هرچه در آن است
بشود عقیدهٔ من نسبت به عشق
و دشواریهایش.
میخواهم بگذارم نالههای عاشقانه تو
نتهای درندشت لحظهای که گذشت
بشود فاصله.
لي يانگ:281:
Fahime.M
01-09-2010, 04:17 PM
.
شخص رو به سنگها گفت:انسان باشید!
سنگ ها گفتند:هنوز به قدر کفایت سخت نشده ایم!
اریش فرید
Fahime.M
01-13-2010, 12:05 PM
لی هانت شاعر انگلیسی:
سالها پیش وقتی جوان بودم
او روزی به من گفت:"دوستت دارم"
زمان!
ای دزدی که همه چیزهای شیرین را از ان خود میکنی
این را هم به فهرست خود اضافه کن
او روزی به من گفت:
.........................."دوستت دارم"
Fahime.M
01-16-2010, 02:49 PM
ای نصف جهان !
چرا اینک اینهمه در دوردستی؟
و این همه دور از دست ؟
چقدرتنهایم اینجا
اینک اصفهان!
بدون آن باغ های عروس پیکرت
بدون طاق نمای پل هایت
چقدر تنهایم و تهی
با پایی در گذشته
دون میدانگاه اسبان پر هیمنه ات
بدون رخساره گل انداخته و مستورت
بدون پوشش و حجاب افسانه ای ات
بدون اسطوره خاکت
بدون خاک جوان خیز و کهن ات
آه اصفهان !
چقدر تنهایم و تهی
اکنون که نیمی از جهان
فاصله انداخته مابین قلب تو و زندگی من
لئوناردوگارت
Fahime.M
01-16-2010, 03:03 PM
نوشته: تيه ري باز
گوش کن
اين كه مي بيني
قطره اشكي است
اشكي بي سلاح
كه با سكوت مي جنگد
سكوت كلماتي كه تو به سوي من پرتاب مي كني
نگاه كن
نگاهم را به زير مي اندازم:
آب جاري مي شود
با موج هاي كوچكش
با صورتي خيس
مي گذارم تا نقش بر زمين شوم
حرف بزن
زندگي رونقي ندارد
بگو برايم
در ته مانده رمقي كه هست، رهايم مكن
ترحمت را نمي خواهم
مي خواهم پذيرايم باشي
گوش كن
ديگر مثل گذشته ها نيستم
مي روم تا از آن بگريزم
در جستجوي لبخندي
مي گذارم تا باد مرا از ديروزها وارهاند
بفهمم
زندگي مهربان است
به خويش مي كشاند مرا
با او مي كشانم خويش را
نمي خواهم طعمه باشم
نه طعمه تو
نه از آن ديگري .
Fahime.M
04-12-2010, 02:39 PM
لاله ها هیجان انگیزند بسیار
اینجا زمستان است
نگاه کن همه چیز چقدر سفید است
چقدر آرام، چقدر برف پوش...
من آرامش را می آموزم
در سکوت خویش می آسایم
همانگونه که نور
دراز می کشد بر این دیوارهای سفید
بر این تختخواب، بر این دستها...
من هیچکسم،
من هیچ ندارم برای این هیاهو
من نامم را
و لباسهایم را
به پرستاران داده ام،
پیشینه ام را به بیهوش گرها
و بدنم را به جراحان...
آنها سرم را گذاشته اند
بین بالش و ملحفه.
مانند چشمی
میان دو پلک سفید که هیچگاه بسته نخواهد شد.
حدقهء بیچاره
ناچار است همه چیز را دربر بگیرد.
پرستاران می روند و عبور می کنند،
آنها مزاحم نیستند
عبور می کنند چون ساده لوحانی در کلاهکهای سفیدشان،
با دستهایشان کار می کنند، هریک درست مثل دیگری،
آنسانکه گفتن تعدادشان ناممکن است...
بدنم برایشان ریگی است،
مانند آب نگاهداریش می کنند،
نگاهداری از ریگها باعث سرریزشان می شود
باید صاف و صیقلی شان کرد، به آرامی...
مرا با سوزنهای براقشان بی حسّ می کنند
مرا خواب می کنند،
اکنون من خویش را گم کرده ام
من یک بیمار مسافرم
قالب شبانه ام، چرمین و نفوذناپذیر،
مانند یک جعبه سیاه قرص...
لبخند همسر و کودکم، آشکار در عکس خانوادگی.
لبخندشان به پوستم جذب می شود،
این دامهای خندان کوچک...
من، گذاشته ام اشیاء بگریزند.
یک قایق باری ِ سی ساله،
سرسختانه بر نام و نشانی من می آویزد.
آنها مرا از دلبستگی های عاشقانه ام زدوده اند
هراسان و عریان، بر یک ارّابه ِ سبز متکادار و نرم،
تماشا کردم: سرویس چایی ام را
گنجهء لباسهایم، کتابهایم را،
غرق شده و فرورفته،
و آب از سرم گذشت...
من اکنون یک تارک دنیایم
و هیچگاه چنین خالص و ناب نبوده ام...
من هیچ گلی را طلب نمی کردم
من تنها می خواستم
با دستهای خالی، دراز بکشم و کاملا تهی شوم
چقدر رهاست، نمیدانی چقدر رها-
این آرامش آنقدر عظیم است که خیره ات می کند
هیچ نمی پرسدت،
از نامی
و پشیزی...
این همان چیزی است که مرده را در بر می گیرد،
من درکشان کردم
دهانهایشان را بر آن می بندد،
مانند لوح آیین عشاء ربانی...
لاله ها بسیار سرخند در وهلهء نخست،
آزارم می دهند.
حتی از میان کاغذ هدیه ها،
می توانستم صدای نفس کشیدنشان را بشنوم
درخشان،
میان قنداق های سفیدشان
چونان کودکی هراسان.
سرخیشان با زخمهایم سخن می گوید،
با هم رابطه دارند.
چقدر زیرکند
به نظر می آید شناورند،
گرچه مرا زیر بار خود خم می کنند.
آشفته ام می کنند با زبان تندشان و رنگشان
یک دوجین لاله قرمز قلاب می افکنند دور گردنم.
هیچ کس پیش از این مرا ندیده بود،
و اکنون دیده می شوم.
لاله ها به سمت من
و پنجره پشت سرم،
می چرخند.
آنجا که روزی نور به آرامی پهن می شد
و به آرامی از میان می رفت
و من خود را می بینم:
خوابیده، مسخره، سایه ای تکه تکه
مابین چشم خورشید و چشمان لاله ها،
و بی هیچ چهره ای.
من خواسته ام که خود را محو کنم،
لاله های جاندار، اکسیژنم را می بلعند.
پیش از آمدن آنها نسیم آرام بود،
می آمد و می رفت،
دم به دم،
بی هیچ های و هوی،
آنگاه لاله ها فضا را آکندند
چون قیل و قالی مهیب
و اکنون هوا گره می خورَد و چرخ می زنَد به دور آنها،
بسان رودی.
گره می خورد و چرخ می زند
به دور توربینی مغروق و پوشیده از زنگار سرخ !
آنها حواسم را جلب می کنند،
حواسی که شادمان بود،
بازی کنان و آسوده،
بی هیچ سرسپردگی بر خویش...
حصارها نیز انگار خود را گرم می کنند.
لاله ها باید پشت میله ها باشند،
مثل حیوانات دهشتناک.
آنها باز می شوند،
مثل دهان گونه ای گربه بزرگ آفریقایی
و من از قلبم با خبرم،
باز و بسته می شود،
جام شکوفه های سرخش
از عشق نابِ من تهی می شود،
آبی که می نوشم گرم است و شور،
مانند دریا...
و از سرزمینی می آید بسیار دور،
چونان تندرستی....
لاله ها از: سيلويا پلات
Fahime.M
04-14-2010, 12:54 PM
شعری از هانس مگنوس انسنبرگر(شاعر المانی)
ان دیگری
ان دیگری می خندد
غصه هایش را دارد
چهره مرا با پوست و مویم زیر اسمان نگاه می دارد
کلمات را از دهان من بیرون می ریزد
پول دارد و ترس و گذرنامه
می ستیزد و دوست می دارد
اشفته می شود
و بی قرار
اما من نه
من از دیگری ام
که نه می خندد
نه چهره ای زیر اسمان دارد
نه کلمه ای در دهان
ان که با من و خویش
بیگانه است
نه! من نه! ان دیگری، همیشه ان دیگری!
ان که نه غالب می شود نه مغلوب
ان که غصه ای ندارد
و براشفته نمی شود
ان دیگری!
که وجودش برای خودش بی تفاوت است
انی که من نمی شناسمش
و هیچ کس دیگر هم نمی داند که کیست
ان که مرا بر نمی اشوبد
ان منم!
Fahime.M
04-21-2010, 01:49 PM
جامه ام را
از ابرها عاریه می گیرم و
زمزمه هایم را
از رودی
که از حنجره تو می آید
به جست و جوی تو بر می آیم
در جنگلی
که تمام درختانش تویی
و همه گنجشکانش
مرثیه های من
از کدام سمت رفته ای ؟
در جنگل مرثیه و ابر
همه راها به قلب من ختم می شود
و دهانم اما .....
نامت را فریاد می زند
که آرامش تمام پرندگانی
شعری از ویکتور هوگو نویسنده قرن 19
Fahime.M
04-24-2010, 01:33 PM
”زخم و مرگ“
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچهای سپید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ...
فدریکو گارسیا لورکا
Fahime.M
06-02-2010, 01:01 PM
علیرضا آبیزمجموعهای گزیده از چهار کتاب از شعر کهن و امروز چین را در دست ترجمه دارد که نشر مشکی منتشر خواهد کرد. نمونههای زیر از این مجموعه گرفته شده است.
هدیهای از معشوقهی تازهی امپراتور
تکهای از پارچهی کمیاب برگرفتم
ابریشم سفید که چون ژاله روی برف می درخشید
برایت بادبزنی ساختم از هماهنگی و شادمانی
گرد و بی نقص چون ماه تمام.
با خود به هر جا می روی ببر، در آستین ات آشیان اش ده
آن را بجنبان و نسیم خنکی خواهد وزید.
هنگام که پائیز بازمیگردد
و باد شمال گرما را می تاراند
امید دارم آن را
مابین هدایای کهنه
دور نیافکنی و از یاد نبری
بسیار پیش تر از آن که کهنه شود.
بانو پان
Lady P'AN
باد پائیزی
باد پائیزی ابرهای سپید را در آسمان می پراکند
سبزه ها زرد می شوند
برگ ها فرو می افتند
غازهای وحشی به سوی جنوب پرواز می کنند
آخرین گل ها می شکوفند
ارکیده ها و داوودی ها با عطر تلخ شان
من در رویای آن روی زیبایم
که هرگز نمی توانم از یاد ببرم.
به رود خانه می روم برای سفری بر آب
کرجی بر آب می راند
و با موج های سرسفید غوطه می خورد
نی و طبل می نوازند و پاروزنان آواز می خوانند
برای لحظه ای سر خوش می شوم
و آنگاه اندوه کهن باز می گردد
من فقط زمان کوتاهی جوان بودم
و اکنون دوباره پیر می شوم
امپراتور وو از سلسله¬ی هان
Wu of HAN
ازدورترینِ زمان
از دورترینِ زمان
برمی آید و فرو می شود خورشید
شکوه مند!
زمان می گذرد و آدمی نمی تواند آن را باز دارد
چهار فصل به آدم خدمت می کنند اما مال او نیستند
سال ها چون آب در گذرند
همه چیزی جلوی چشمانم می میرد.
امپراتور وو از سلسهی هان
Wu of HAN
قلم انداز
موهامان را بالای سر جمع کردند
و ما را به عقد یکدیگر در آوردند
ما بیست و پانزده سال داشتیم
از آن روز تا به امشب
عشق ما را هیچ اندوهی نبود
امشب آن لذت قدیم را در هم می یابیم
گرچه شادمانی ما به زودی به پایان می آید
من به راه طولانی ای می اندیشم که در پیش دارم
بیرون می روم و به ستاره ها می نگرم
تا شب را در جامه تازه اش ببینم
قلب العقرب و ید الجوزاء
هر دو غروب کرده اند.
اکنون وقت آن است که خانه را ترک کنم
به مقصد جبهه های جنگ در دور دست.
نمی دانم آیا هرگز دوباره هم را خواهیم دید؟
همدیگر را تنگ در آغوش می فشاریم و بغض می کنیم
چهره مان جویباری از اشک.
بدرود ، دلبرم
گلهای بهاریِ زیبایی ات را محافظت کن
به روزهایی بیندیش که با هم شاد بودیم
اگر زنده ماندم برمی گردم
اگر مردم،
هرگز مرا از یاد مبر.
سو وو
SU WU
شبنم بر برگ های نورسته ی سیر
شبنم روی برگ سیر
اندکی پس از طلوع خورشید رفته است
شبنمی که این صبح بخارشد
سپیده دم فردا دوباره فرو خواهد نشست
انسان می میرد و چون مرد رفته است
هرگز آیا هیچ رفته ای را باز گشتی بوده است؟
تین هونگ
T'ien Hung
ضيافت در خانهي اربابي خانوادهی تسو
ماه غروب ميكند و به محاق ميرود
نور كمرنگاش جنگلِ دستخوش باد را شطرنجي كرده است
عود را كوك ميكنم
زهش را شبنمتر است
جويبار در تاريكي
از زير باغچهی گل ميگذرد
بام گالي پوش تاجي از صورتهاي فلكي بر سر دارد
ما سرگرم نوشتنايم و شمعها كوتاهتر مي¬شوند
هر چه شراب دور ميچرخد
طبع ما چون شمشير تيزتر ميشود
هنگام كه مسابقهی شعر به پايان ميرسد
يك نفر آواز جنوب را ميخواند
و من به قايق كوچكم ميانديشم
و آرزو ميكنم با آن در راه ميبودم.
تو فو
Tu fu
نوشته بر ديوار عزلت كده¬ی چانگ
بهار است در كوهستان
من تنها به جست و جوي تو ميآيم
پژواك صداي شكستن چوب در قلّههاي ساكت را ميشنوم
نهرها هنوز يخ زدهاند
بر كوره راه برف ديده ميشود
شامگاه به شيار تو ميرسم
در گذرگاه سنگي كوهستان
تو هيچ نميخواهي اگر چه در شب
درخشش طلا و نقره را بر گرداگردت ميبيني
تو آموختهاي كه آرام باشي
همچون آهوي كوهياي كه رام كردهاي
راه بازگشت را ياد بردم، پنهانش كردم
چون تو شدم،
قايقي خالي، شناور، سرگردان!
تو فو
Tu fu
سپيده دم در زمستان
يك بار دگر مردان و جانوران منطقه البروج
بر ما گذر كردند
شيشههاي سبز شراب در پوستههاي قرمز ميگو
هر دو خالي شدهاند، ميز در هم ريخته است
«آيا روزهاي خوش گذشته را بايد به خاطرهها سپرد؟»
هر يك نشسته در گوشتهاي به افكار خود گوش ميدهد
ماشينها در بيرون استارت ميزنند
پرندگان بر لبه¬ی بام بيقرارنند،
از نور و از همهه¬ی بامدادي.
به زودي در اين سحرگاه زمستاني
من چهل ساله خواهم بود
با لحظههاي سر سخت و لجوج
به سوي سايههاي دراز شامگاه
زندگي ميچرخد و ميگذرد
چون آتشي وحشي، سياه مست!
تو فو
Tu fu
ضيافت در خانهي اربابي خانوادۀ تسو
ماه غروب ميكند و به محاق ميرود
نور كمرنگ اش جنگلِ دستخوش باد را شطرنجي كرده است
عود را كوك ميكنم
زهش را شبنم تر است
جويبار در تاريكي
از زير باغچة گل ميگذرد
بام گالي پوش تاجي از صورتهاي فلكي بر سر دارد
ما سرگرم نوشتنايم و شمعها كوتاهتر مي¬شوند
هر چه شراب دور ميچرخد
طبع ما چون شمشير تيزتر ميشود
هنگام كه مسابقة شعر به پايان ميرسد
يك نفر آواز جنوب را ميخواند
و من به قايق كوچكم ميانديشم
و آرزو ميكنم با آن در راه ميبودم.
تو فو
Tu fu
نوشته بر ديوار عزلت كدة چانگ
بهار است در كوهستان
من تنها به جست و جوي تو ميآيم
پژواك صداي شكستن چوب در قلّههاي ساكت را ميشنوم
نهرها هنوز يخ زدهاند
بر كوره راه برف ديده ميشود
شامگاه به شيار تو ميرسم
در گذرگاه سنگي كوهستان
تو هيچ نميخواهي اگر چه در شب
درخشش طلا و نقره را بر گرداگردت ميبيني
تو آموختهاي كه آرام باشي
همچون آهوي كوهياي كه رام كردهاي
راه بازگشت را از ياد بردم، پنهانش كردم
چون تو شدم،
قايقي خالي، شناور، سرگردان!
تو فو
Tu fu
سپيده دم در زمستان
يك بار ديگر مردان و جانوران منطقه البروج
بر ما گذر كردند
شيشههاي سبز شراب در پوستههاي قرمز ميگو
هر دو خالي شدهاند، ميز در هم ريخته است
«آيا روزهاي خوش گذشته را بايد به خاطرهها سپرد؟»
هر يك نشسته در گوشتهاي به افكار خود گوش ميدهد
ماشينها در بيرون استارت ميزنند
پرندگان بر لبۀ بام بيقرا ر ا نند،
از نور و از همهمة بامدادي.
به زودي در اين سحرگاه زمستاني
من چهل ساله خواهم بود
با لحظههاي سر سخت و لجوج
به سوي سايههاي دراز شامگاه
زندگي ميچرخد و ميگذرد
چون آتشي وحشي، سياه مست!
منبع:رسانه فرهنگ (http://www.ms1.blogfa.com)
Fahime.M
06-02-2010, 01:05 PM
شعری از امیلی دیکنسون-ترجمه سعید سعید پور
این است شعر
به هم انباشتن تا به آخر چون رعد
و آن گاه با صلابت فروریختن
هنگام که هر آفرینه ای نهان شده است-
این است شعر:
یا عشق-که این دو همزاد آمدند
هیچ یک را بی دیگری نمی یابیم-
هر یک را می چشیم – می سوزیم
چرا که خدا را نمی توان دید و جان نسپرد.
غریب آشنا
06-24-2013, 10:49 PM
پنسيلوانيا رابرت فرانسيس
سگ تازي
پرسش بر انگيز است رفتارِ سگ تازي
مي جهد كه پاره پاره ام كند
يا دوستم گردد
اصلاً نمي فهمم كه قصدش چيست.
يا با زبان و يا به دندان
به سمت دست هاي خالي من خيز بر مي دارد
اينجاست
كه مي ايستم
تا كه
چه پيش آيد.
Robert Francis
The hound
Life the hound
Equivocal
Comes at the bound
Either to rend me
Or to be friend me.
I cannot tell
The bound s intent
Till he has sprung
At my bare hand
With teeth or tongue
Meanwhile I stand
And wait the event
منبع:سایت سارا شعر - ترجمه شعر جهان - پنسيلوانيا ر& (http://www.pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fsarapoem.persiangi g.com%2Flink7%2Ft47.htm)
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.