مژگان
02-19-2011, 07:48 PM
يکى بود؛ يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. زنى بود که هفت تا پسر داشت و خيلى غصه مىخورد چرا دختر ندارد.
مدتى گذشت و براى بار هشتم حامله شد. وقتى مىخواست بچهاش را به دنيا بياورد، پسرانش گفتند: 'ما مىرويم شکار. اگر دخترى زائيدي، اَلَک را جلو در آويزان کن تا ما برگرديم خانه و اگر باز هم پسرى به دنيا آوردى تفنگ را آويزان کن که ما برنگرديم؛ چون ديگر بدون خواهر طاقت نداريم پا به اين خانه بگذاريم' .
پسرها اين را گفتند و از خانه رفتند بيرون.
طولى نکشيد که زن دختر زائيد و خيلى خوشحال شد. به زن برادرش گفت: 'بىزحمت اَلَک را آويزان کن جلو در؛ الان است که پسرانم برگردند' .
ولى زن برادرش که بچه نداشت، حسودى کرد و بهجاى اَلَک تفنگ را آويخت.
پسرها وقتى برگشتند و چشمشان افتاد به تفنگ، از همانجا راهشان را کج کردند؛ پشت به خانه و رو به بيابان رفتند و ديگر پيداشان نشد.
سالها گذشت و دختر بزرگ شد.
يک روز که داشت با رفقاش بازى مىکرد، ديد وقتى آنها مىخواهند حرفشان را به او بقبولانند، مىگويند: 'به جان برادرم قسم راست مىگويم' .
دخترک فکر کرد من که بردار ندارم بايد چه بگويم که حرفم را باور کنند؟ بعد، گفت: 'به جان گوسالهمان قسم راست مىگويم' .
رفقاش گفتند: 'چرا به جان هفت برادرت قسم نمىخوري؟'
دختر گفت: 'من برادر ندارم' .
گفتند: 'اى دروغگو! تو هفت تا برادر داري؟ آن وقت به جان گوسالهتان قسم مىخورى و مىخواهى حرفت را باور کنيم' .
دختر افتاد به گريه؛ رفت خانه و به مادرش گفت: 'بچهها سر به سرم مىگذارند و مىگويند تو هفت تا برادر داري' .
مادرش گفت: 'راست مىگونيد دخترم' .
دختر گفت: 'چرا تا حالا به من نگفته بودي؟'
مادرش گفت: 'مىخواستم غصه نخوري، چون برادرهات همان روزى که تو آمدى به دنيا از خانه رفتند و ديگر برنگشتند' .
دخترک گفت: 'خودم مىروم و آنها را پيدا مىکنم' .
و راه افتاد رفت و رفت تا به خانهاى رسيد.
دختر هر چه در زد، خبرى نشد. آخر سر خودش در را واکرد رفت تو. ديد هيچکس در خانه نيست؛ اما پيدا بود کسانى در آنجا زندگى مىکنند که در آن موقع رفتهاند بيرون.
دختر خانه را جارو زد؛ غذا پخت و رفت گوشهاى پنهان شد ببيند چه پيش مىآيد. طولى نکشيد که هفت مرد آمدند خانه. وقتى ديدند غذا آماده است و همه جا جارو شده خيلى تعجب کردند.
گفتند: 'اين چه معنى دارد؟'
اما هر چه فکر کردند عقلشان بهجائى نرسيد.
چند روز به همين ترتيب گذشت و دختر خودش را نشان نداد. يک روز پسرها قرار گذاشتند يکى از آنها در خانه و گوشهاى پنهان شود، بلکه بفهمد چه سرّى در کار است که وقتى آنها در خانه نيستند خانه جارو مىشود و غذا آماده.
آن روز، شش تا از پسرها رفتند بيرون و هفتمى ماند خانه و گوشهاى پنهان شد. دخترک به خيال اينکه کسى خانه نيست، از جائى که قايم شده بود درآمد و بنا کرد به رفت و روب. غذا پخت و رفت آب آورد تا خمير درست کند و نان بپزد، که پسر پريد بيرون؛ دست دختر را گرفت و گفت: 'بگو ببينم کى هستى و اينجا چه کار مىکني؟'
دختر گفت: 'دارم دنبال هفت تا برادرم مىگردم' .
پسر پرسيد: 'از کى برادرهات را گم کردهاي؟'
دختر جواب داد: 'از روزى که من آمدم دنيا، آنها به خانه برنگشتند' .
پسر خيلى خوشحال شد و گفت: 'غلط نکنم تو خواهر ما هستي. همين جا بمان تا برم برادرهام را خبر کنم' .
بعد، رفت دنبال برادرهاش و همه با هم برگشتند خانه. از دختر پرسيدند: 'چطور شد برادرهات خانه و زندگيشان را ترک کردند' .
دختر گفت: 'قبل از دنيا آمدنِ من، برادرهام که خيلى دوست داشتند خواهر داشته باشند رفتند شکار و به مادرم گفتند اگر دختر زائيدى اَلَک را جلو در آويزان کن و اگر پسر به دنيا آوردى تفنگ را بياويز که ما بفهميم چه شده و به خانه برنگرديم. من که آمدم دنيا مادرم خيلى خوشحال شد که دختر زائيده و به زن برادرش گفت برو اَلَک را بياويز بالاى در. او هم از حسوديش رفت و بهجاى اَلَک تفنگ را آويزان کرد' .
برادرها از خوشحالى خواهرشان را غرق بوسه کردند و به او گفتند: 'مدتى پيش ما بمان تا ببينم بعدش خدا چه مىخواهد' .
در اين ميان زندائىشان آنقدر از خودراضى شده بود که ديگر خدا را بنده نبود. يک شب از ماه پرسيد: 'اى ماه! بگو ببينم تو زيباترى يا من؟'
ماه جواب داد: 'نه تو نه من؛ خواهرِ هفت برادران از همه زيباتر است' .
زندائى با خودش گفت: 'من را ببين که دلم خوش است هفت برادران گورشان را گم کردهاند و دختر هم رفته وَردستِ آنها. بايد برم هر طور شده او را پيدا کنم و بلائى سرش بيارم که ماه ديگر اسمش را نبرد و خوشگلى او را به رُخَم نکشد' .
بعد، راه افتاد از اين ديار به آن ديار و از اين ده به آن ده گشت و خانهٔ آنها را پيدا کرد. دختر از ديدن زندائىاش خوشحال شد و او را برد تو خانه.
زندائيِ دختر گفت: 'خيلى تشنهام، کمى آب بيار بخورم' .
دختر رفت آب آورد. زن آب نوشيد و گفت: 'حالا خودت بخور' .
دختر گفت: 'تشنه نيستم' .
زندائىاش گفت: 'دستم را رد نکن' .
دختر کاسهٔ آب را گرفت و خورد. زندائىآش دزدکى انگشتريِ خودش را انداخت تو کاسهٔ آب و دختر افتاد و مرد.
زن با خودش گفت: 'حالا دلم سَبُک شد' .
و پا شد تند رفت پيِ کارش.
وقتى برادرها برگشتند خانه، ديدند خواهرشان افتاده زمين و مرده و بنا کردند به گريه زاري. آخر سر هم دلشان نيامد او را به خاک بسپارند. صندوقى درست کردند. خواهرشان را گذاشتند تو آن. يک طرف صندوق را با طلا و طرف ديگرش را با نقره پوشاندند و آن را بستند رو شتر و شتر را ول کردند به صحرا.
از قضاى روزگار، پسر پادشاه در آن روز رفت به شکار و ديد شترى در صحرا سرگردان است و صندوقى بسته شده پشتش که يک طرفش طلاست و طرف ديگرش نقره. پسر پادشاه شتر را برد به کاخ خودش و صندوق را آورد پائين و درش را واکرد. ديد جنازهٔ دختر زيبائى تو صندوق است.
پسر پادشاه به کنيزهاش دستور داد دختر را بشورند، کفن کنند و به خاک بسپارند.
در اين موقع پسرکى که نزديک جنازهٔ دختر ايستاده بود، گفت: 'برويد کنار!'
و دست برد از دهان دختر انگشترى را در آورد و دختر تکانى خورد، چشمهاش را واکرد و بلند شد نشست.
کنيزها رفتند به پسر پادشاه خبر دادند: 'دختر زنده شده؛ حالا چه دستور مىدهي؟'
پسر پادشاه آمد ديد دخترى به قشنگى ماه شب چهارده نشسته تو صندوق طلا و نقره. پسر پادشاه از حال و روز دختر جويا شد و او هم سرگذشتش را از اول تا آخر نقل کرد.
پسر پادشاه گفت: 'حاضرى زن من بشوي؟'
دختر رضا داد و پسر پادشاه فرستاد مادر و هفت برادر او را آوردند. بعد، هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و با دختر عروسى کرد.
- هفت برادران - چهل قصه، گزيده قصههاى عاميانه ايراني
مدتى گذشت و براى بار هشتم حامله شد. وقتى مىخواست بچهاش را به دنيا بياورد، پسرانش گفتند: 'ما مىرويم شکار. اگر دخترى زائيدي، اَلَک را جلو در آويزان کن تا ما برگرديم خانه و اگر باز هم پسرى به دنيا آوردى تفنگ را آويزان کن که ما برنگرديم؛ چون ديگر بدون خواهر طاقت نداريم پا به اين خانه بگذاريم' .
پسرها اين را گفتند و از خانه رفتند بيرون.
طولى نکشيد که زن دختر زائيد و خيلى خوشحال شد. به زن برادرش گفت: 'بىزحمت اَلَک را آويزان کن جلو در؛ الان است که پسرانم برگردند' .
ولى زن برادرش که بچه نداشت، حسودى کرد و بهجاى اَلَک تفنگ را آويخت.
پسرها وقتى برگشتند و چشمشان افتاد به تفنگ، از همانجا راهشان را کج کردند؛ پشت به خانه و رو به بيابان رفتند و ديگر پيداشان نشد.
سالها گذشت و دختر بزرگ شد.
يک روز که داشت با رفقاش بازى مىکرد، ديد وقتى آنها مىخواهند حرفشان را به او بقبولانند، مىگويند: 'به جان برادرم قسم راست مىگويم' .
دخترک فکر کرد من که بردار ندارم بايد چه بگويم که حرفم را باور کنند؟ بعد، گفت: 'به جان گوسالهمان قسم راست مىگويم' .
رفقاش گفتند: 'چرا به جان هفت برادرت قسم نمىخوري؟'
دختر گفت: 'من برادر ندارم' .
گفتند: 'اى دروغگو! تو هفت تا برادر داري؟ آن وقت به جان گوسالهتان قسم مىخورى و مىخواهى حرفت را باور کنيم' .
دختر افتاد به گريه؛ رفت خانه و به مادرش گفت: 'بچهها سر به سرم مىگذارند و مىگويند تو هفت تا برادر داري' .
مادرش گفت: 'راست مىگونيد دخترم' .
دختر گفت: 'چرا تا حالا به من نگفته بودي؟'
مادرش گفت: 'مىخواستم غصه نخوري، چون برادرهات همان روزى که تو آمدى به دنيا از خانه رفتند و ديگر برنگشتند' .
دخترک گفت: 'خودم مىروم و آنها را پيدا مىکنم' .
و راه افتاد رفت و رفت تا به خانهاى رسيد.
دختر هر چه در زد، خبرى نشد. آخر سر خودش در را واکرد رفت تو. ديد هيچکس در خانه نيست؛ اما پيدا بود کسانى در آنجا زندگى مىکنند که در آن موقع رفتهاند بيرون.
دختر خانه را جارو زد؛ غذا پخت و رفت گوشهاى پنهان شد ببيند چه پيش مىآيد. طولى نکشيد که هفت مرد آمدند خانه. وقتى ديدند غذا آماده است و همه جا جارو شده خيلى تعجب کردند.
گفتند: 'اين چه معنى دارد؟'
اما هر چه فکر کردند عقلشان بهجائى نرسيد.
چند روز به همين ترتيب گذشت و دختر خودش را نشان نداد. يک روز پسرها قرار گذاشتند يکى از آنها در خانه و گوشهاى پنهان شود، بلکه بفهمد چه سرّى در کار است که وقتى آنها در خانه نيستند خانه جارو مىشود و غذا آماده.
آن روز، شش تا از پسرها رفتند بيرون و هفتمى ماند خانه و گوشهاى پنهان شد. دخترک به خيال اينکه کسى خانه نيست، از جائى که قايم شده بود درآمد و بنا کرد به رفت و روب. غذا پخت و رفت آب آورد تا خمير درست کند و نان بپزد، که پسر پريد بيرون؛ دست دختر را گرفت و گفت: 'بگو ببينم کى هستى و اينجا چه کار مىکني؟'
دختر گفت: 'دارم دنبال هفت تا برادرم مىگردم' .
پسر پرسيد: 'از کى برادرهات را گم کردهاي؟'
دختر جواب داد: 'از روزى که من آمدم دنيا، آنها به خانه برنگشتند' .
پسر خيلى خوشحال شد و گفت: 'غلط نکنم تو خواهر ما هستي. همين جا بمان تا برم برادرهام را خبر کنم' .
بعد، رفت دنبال برادرهاش و همه با هم برگشتند خانه. از دختر پرسيدند: 'چطور شد برادرهات خانه و زندگيشان را ترک کردند' .
دختر گفت: 'قبل از دنيا آمدنِ من، برادرهام که خيلى دوست داشتند خواهر داشته باشند رفتند شکار و به مادرم گفتند اگر دختر زائيدى اَلَک را جلو در آويزان کن و اگر پسر به دنيا آوردى تفنگ را بياويز که ما بفهميم چه شده و به خانه برنگرديم. من که آمدم دنيا مادرم خيلى خوشحال شد که دختر زائيده و به زن برادرش گفت برو اَلَک را بياويز بالاى در. او هم از حسوديش رفت و بهجاى اَلَک تفنگ را آويزان کرد' .
برادرها از خوشحالى خواهرشان را غرق بوسه کردند و به او گفتند: 'مدتى پيش ما بمان تا ببينم بعدش خدا چه مىخواهد' .
در اين ميان زندائىشان آنقدر از خودراضى شده بود که ديگر خدا را بنده نبود. يک شب از ماه پرسيد: 'اى ماه! بگو ببينم تو زيباترى يا من؟'
ماه جواب داد: 'نه تو نه من؛ خواهرِ هفت برادران از همه زيباتر است' .
زندائى با خودش گفت: 'من را ببين که دلم خوش است هفت برادران گورشان را گم کردهاند و دختر هم رفته وَردستِ آنها. بايد برم هر طور شده او را پيدا کنم و بلائى سرش بيارم که ماه ديگر اسمش را نبرد و خوشگلى او را به رُخَم نکشد' .
بعد، راه افتاد از اين ديار به آن ديار و از اين ده به آن ده گشت و خانهٔ آنها را پيدا کرد. دختر از ديدن زندائىاش خوشحال شد و او را برد تو خانه.
زندائيِ دختر گفت: 'خيلى تشنهام، کمى آب بيار بخورم' .
دختر رفت آب آورد. زن آب نوشيد و گفت: 'حالا خودت بخور' .
دختر گفت: 'تشنه نيستم' .
زندائىاش گفت: 'دستم را رد نکن' .
دختر کاسهٔ آب را گرفت و خورد. زندائىآش دزدکى انگشتريِ خودش را انداخت تو کاسهٔ آب و دختر افتاد و مرد.
زن با خودش گفت: 'حالا دلم سَبُک شد' .
و پا شد تند رفت پيِ کارش.
وقتى برادرها برگشتند خانه، ديدند خواهرشان افتاده زمين و مرده و بنا کردند به گريه زاري. آخر سر هم دلشان نيامد او را به خاک بسپارند. صندوقى درست کردند. خواهرشان را گذاشتند تو آن. يک طرف صندوق را با طلا و طرف ديگرش را با نقره پوشاندند و آن را بستند رو شتر و شتر را ول کردند به صحرا.
از قضاى روزگار، پسر پادشاه در آن روز رفت به شکار و ديد شترى در صحرا سرگردان است و صندوقى بسته شده پشتش که يک طرفش طلاست و طرف ديگرش نقره. پسر پادشاه شتر را برد به کاخ خودش و صندوق را آورد پائين و درش را واکرد. ديد جنازهٔ دختر زيبائى تو صندوق است.
پسر پادشاه به کنيزهاش دستور داد دختر را بشورند، کفن کنند و به خاک بسپارند.
در اين موقع پسرکى که نزديک جنازهٔ دختر ايستاده بود، گفت: 'برويد کنار!'
و دست برد از دهان دختر انگشترى را در آورد و دختر تکانى خورد، چشمهاش را واکرد و بلند شد نشست.
کنيزها رفتند به پسر پادشاه خبر دادند: 'دختر زنده شده؛ حالا چه دستور مىدهي؟'
پسر پادشاه آمد ديد دخترى به قشنگى ماه شب چهارده نشسته تو صندوق طلا و نقره. پسر پادشاه از حال و روز دختر جويا شد و او هم سرگذشتش را از اول تا آخر نقل کرد.
پسر پادشاه گفت: 'حاضرى زن من بشوي؟'
دختر رضا داد و پسر پادشاه فرستاد مادر و هفت برادر او را آوردند. بعد، هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و با دختر عروسى کرد.
- هفت برادران - چهل قصه، گزيده قصههاى عاميانه ايراني