مژگان
02-19-2011, 07:43 PM
يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچکس نبود. پيرزنى بود که در اين دنيا يک پسر کچل و يک خانهٔ کهنه داشت ولى پسرک تنبل بود و کارى از دستش برنمىآمد. پيرزن هر روز مقدارى پنبه مىگرفت و آن را مىرشت و مىفروخت و مقدارى از پول آن را خرج مىکرد مقدارى را هم پسانداز مىکرد خرجى نداشت همهٔ پولش را پنبه مىخريد و مىرشت و مىانداخت روى کندو که جمع بشود تا پيراهن يا لباس ببافد. روزى از روزها پسر کچل از خانه بيرون آمد ديد که همسالان او قاپبازى مىکنند، او هم هوس کرد که قماربازى کند ولى پولى نداشت، چکار کن چکار نکنم؟ آمد مقدارى از پنبهٔ رشته شده را برداشت و برد به بقال فروخت و با پول آن قمار بازى کرد و چون بلد نبود فورى همهاش را باخت. فردا باز مقدارى از نخها را دزديد و فروخت و آمد قاپبازى کرد و باز هم باخت. مدتى کارش همين شده بود که نخها را پول کند و ببازد از آنطرف پيرزن به حساب خودش خيال مىکرد کندو پر از نخ است. يک روز که پنبهها را رشت و بلند شد تا کلافهاى نخ را بيرون بياورد و ببرد بفروشد تا براى زمستان آذوقه و ذغال و هيزم بخرد ديد توى کندو از نخ خبرى نيست کندو شده جاى باد هوا و بازى موشها رو کرد به پسرش و گفت: 'بگ ببينم نخها را چکار کردهاي؟' چوب را برداشت که بيفتد و بزندش. کچل، از خانه فرار کرد رو به کوچه و از پشت در به مادرش گفت: 'اى مادر! تو را به خدا آن کلاف نخ ديگر را که مانده به من بده و کارى به کارم نداشته باشد، بگذار اين يکى را هم ببرم بفروشم قول مىدهم که ديگر به خانه برنگردم مگر اينکه کارى پيدا کنم تا بتوانم جواب محبتهاى تو را بدهم.
پيرزن نخ را آورد و به او داد و گفت: 'زود از جلو چشمم دور شو که نمىخواهم تو را ببينم' . کجل نخ را گرفت و آمد آن را فروخت آمد پهلوى رفيقهاش و با آنها قاپبازى کرد. از قضا آن روز کچل هرچه قاب انداخت برد و رفقاش هر چه پول داشتند باختند اما چون به مادرش گفته بود که ديگر به خانه نمىآيد پولها را ريخت توى کيسهاش و آمد تو بازار و ناهار خورد و يک داس و چند ذرع طناب هم خريد و رفت به صحرا خار و بوته بکند و آن را بفروشد و با پول آن زندگى کند. در صحرا ديد يک عده با اسب، يک عده با شتر و يک عده پياده مىروند.
پيرزن گلولهٔ نخ را آورد و گفت....
- آى برادرها سلام! کجا ميريد؟
- آى برادر کچل! ما به شروان مىريم.
- ممکنه منم با شما بيام؟
- عيبى نداره تو هم بيا روى کول ما که سوار نمىشي.
کچل هم با آنها به راه افتاد، کم آمد و زياد آمد، بعد از مدتى از دور ديوارهاى شهر شروان را ديد. به نزديک شهر آمدند، ديدند جماعتى جمع شدهاند و يک نفر هم جار مىزند که: 'اى جماعت بدانيد و آگاه باشيد والى اين ولايت دخترش را به کسى خواهد داد که بتواند با يک ضربت آن ستون چوبى که مقابل خانهاش گذاشته شده به دو قسمت کند اگر کسى داوطلب شد و نتوانست از عهده بربيايد کشته مىشود' . کچل که اين حرف را شنيد شاد شد و با خودش گفت: 'اگه خدا بخواد دختر والى را مىگيرم' . آمد توى بازار يکى دو تا نان و يک مرغ بريان خريد و گذاشت لاى نانها و آمد به صحرا که هم غذاش را بخورد و هم داسش را تيز کند سفره را باز کرد و همين که خواست يک تکه از مرغ بخورد بازى آمد و مرغ را از دست کچل قاپيد و رفت. کچل گفت: 'مرغ قسمت من نبود، اى باز تو بخور از شير مادرم حلالتر' .
فردا دوباره يک مرغ و يکى دو تا نان خريد و آمد سرچشمه نشست، خستگى درکرد و همين که سفره را باز کرد که غذاش را بخورد سر و کلهٔ باز پيدا شد و به يک چشم به هم زدن مرغ را از دست کچل ربود و رفت. کچل گفت: 'بخور! حلالت باشه مثل شير مادر' . روز سوم باز هم کچل نان و مرغ خريد و آمد که بخورد اينبار هم همان باز توى هوا چرخى و آمد مرغ کچل را به چنگال گرفت و رفت. کچل با حسرت بهجاى خالى مرغ نگاه کرد و گفت: 'اى باز! مرغ را بخور که حلالت! شايد در اين کار حکمتى باشد که عقل من نمىرسه' . نان را خورد و خرده نانهائى را که توى سفره مانده بود ريخت دم لانهٔ موريانهها. موريانهها همين که نان را ديدند هجوم آوردند که تکههاى نان را به لانهشان ببرند. بزرگ آنها که ديد تمام موريانهها تکههاى نان نمىآورند گفت: 'اين نانها کجا بود؟' جواب دادند که: 'کچل اينها را دم لانهٔ ما ريخت و گفت نوشجانتان' . بزرگ موريانهها گفت: 'حتماً اين کچل کار مشکلى دارد، بايد همهٔ شما به او کمک کنيد ببينيد چه کمکى از دستتان برمىآيد' .
يکى دو تا از مورچهها پيش کچل رفتند و سلام کردند و پرسيدند: 'در مقابل اين احسان تو ما براى تو چه کارى مىتوانيم بکنيم؟' کچل نشانى ستونى چوبى مقابل خانهٔ والى را داد و گفت: 'اگر شما مغز اين ستون چوبى را بخوريد که پوک بشه خيلى ممنون مىشم' . موريانهها همين که اين حرف را شنيدند آمدند پيش شاه خوشان و مطلب را گفتند. شاه موريانهها فرمان داد که شبانه همهشان بروند و مغز ستون چوبى را بخورند و پوک کنند. عدهاى از پهلوانها و دولتمندان هم از اطراف آمده بودند براى خواستگارى دختر والى اما همين که ستون چوبى به آن عظمت را مىديدند مىگفتند: 'کسى که قادر نيست با يک ضربت اين ستون را به دو نيم کند بىجهت خودش را به کشتن خواهد داد' . چون که هر کس داوطلب مىشد و نمىتوانست به يک ضرب ستون را دو نصف کند گردنش را مىزدند. به اين حساب روزى که قرار بود شروان شاه و دخترش در ايوان قصر بايستند و داوطلبان به حضور بيايند و پس از اتمام حجت ستون را نصف کنند کسى جرأت نکرد قدمى جلو بگذارد. کچل خدا را ياد کرد و حضرت محمد (ص) را شاد کرد و قدم به ميدان گذاشت که: 'بلى من حاضرم شرط شروان شاه را انجام بدهم' . قراولهاى والى که ريخت و هيکل کچل را ديدند خواستند او را از ميدان بيرون کنند، والى ديد و مانع شد که او را از ميدان بيرون ببرند و گفت: 'فرزند! آنچه بايد بگويم گفتهام و شرط کردهام و هنوز هم سر شرطم برقرارم، آيا تو حاضرى که با يک ضربت اين ستون را نصف کني؟'
پيرزن نخ را آورد و به او داد و گفت: 'زود از جلو چشمم دور شو که نمىخواهم تو را ببينم' . کجل نخ را گرفت و آمد آن را فروخت آمد پهلوى رفيقهاش و با آنها قاپبازى کرد. از قضا آن روز کچل هرچه قاب انداخت برد و رفقاش هر چه پول داشتند باختند اما چون به مادرش گفته بود که ديگر به خانه نمىآيد پولها را ريخت توى کيسهاش و آمد تو بازار و ناهار خورد و يک داس و چند ذرع طناب هم خريد و رفت به صحرا خار و بوته بکند و آن را بفروشد و با پول آن زندگى کند. در صحرا ديد يک عده با اسب، يک عده با شتر و يک عده پياده مىروند.
پيرزن گلولهٔ نخ را آورد و گفت....
- آى برادرها سلام! کجا ميريد؟
- آى برادر کچل! ما به شروان مىريم.
- ممکنه منم با شما بيام؟
- عيبى نداره تو هم بيا روى کول ما که سوار نمىشي.
کچل هم با آنها به راه افتاد، کم آمد و زياد آمد، بعد از مدتى از دور ديوارهاى شهر شروان را ديد. به نزديک شهر آمدند، ديدند جماعتى جمع شدهاند و يک نفر هم جار مىزند که: 'اى جماعت بدانيد و آگاه باشيد والى اين ولايت دخترش را به کسى خواهد داد که بتواند با يک ضربت آن ستون چوبى که مقابل خانهاش گذاشته شده به دو قسمت کند اگر کسى داوطلب شد و نتوانست از عهده بربيايد کشته مىشود' . کچل که اين حرف را شنيد شاد شد و با خودش گفت: 'اگه خدا بخواد دختر والى را مىگيرم' . آمد توى بازار يکى دو تا نان و يک مرغ بريان خريد و گذاشت لاى نانها و آمد به صحرا که هم غذاش را بخورد و هم داسش را تيز کند سفره را باز کرد و همين که خواست يک تکه از مرغ بخورد بازى آمد و مرغ را از دست کچل قاپيد و رفت. کچل گفت: 'مرغ قسمت من نبود، اى باز تو بخور از شير مادرم حلالتر' .
فردا دوباره يک مرغ و يکى دو تا نان خريد و آمد سرچشمه نشست، خستگى درکرد و همين که سفره را باز کرد که غذاش را بخورد سر و کلهٔ باز پيدا شد و به يک چشم به هم زدن مرغ را از دست کچل ربود و رفت. کچل گفت: 'بخور! حلالت باشه مثل شير مادر' . روز سوم باز هم کچل نان و مرغ خريد و آمد که بخورد اينبار هم همان باز توى هوا چرخى و آمد مرغ کچل را به چنگال گرفت و رفت. کچل با حسرت بهجاى خالى مرغ نگاه کرد و گفت: 'اى باز! مرغ را بخور که حلالت! شايد در اين کار حکمتى باشد که عقل من نمىرسه' . نان را خورد و خرده نانهائى را که توى سفره مانده بود ريخت دم لانهٔ موريانهها. موريانهها همين که نان را ديدند هجوم آوردند که تکههاى نان را به لانهشان ببرند. بزرگ آنها که ديد تمام موريانهها تکههاى نان نمىآورند گفت: 'اين نانها کجا بود؟' جواب دادند که: 'کچل اينها را دم لانهٔ ما ريخت و گفت نوشجانتان' . بزرگ موريانهها گفت: 'حتماً اين کچل کار مشکلى دارد، بايد همهٔ شما به او کمک کنيد ببينيد چه کمکى از دستتان برمىآيد' .
يکى دو تا از مورچهها پيش کچل رفتند و سلام کردند و پرسيدند: 'در مقابل اين احسان تو ما براى تو چه کارى مىتوانيم بکنيم؟' کچل نشانى ستونى چوبى مقابل خانهٔ والى را داد و گفت: 'اگر شما مغز اين ستون چوبى را بخوريد که پوک بشه خيلى ممنون مىشم' . موريانهها همين که اين حرف را شنيدند آمدند پيش شاه خوشان و مطلب را گفتند. شاه موريانهها فرمان داد که شبانه همهشان بروند و مغز ستون چوبى را بخورند و پوک کنند. عدهاى از پهلوانها و دولتمندان هم از اطراف آمده بودند براى خواستگارى دختر والى اما همين که ستون چوبى به آن عظمت را مىديدند مىگفتند: 'کسى که قادر نيست با يک ضربت اين ستون را به دو نيم کند بىجهت خودش را به کشتن خواهد داد' . چون که هر کس داوطلب مىشد و نمىتوانست به يک ضرب ستون را دو نصف کند گردنش را مىزدند. به اين حساب روزى که قرار بود شروان شاه و دخترش در ايوان قصر بايستند و داوطلبان به حضور بيايند و پس از اتمام حجت ستون را نصف کنند کسى جرأت نکرد قدمى جلو بگذارد. کچل خدا را ياد کرد و حضرت محمد (ص) را شاد کرد و قدم به ميدان گذاشت که: 'بلى من حاضرم شرط شروان شاه را انجام بدهم' . قراولهاى والى که ريخت و هيکل کچل را ديدند خواستند او را از ميدان بيرون کنند، والى ديد و مانع شد که او را از ميدان بيرون ببرند و گفت: 'فرزند! آنچه بايد بگويم گفتهام و شرط کردهام و هنوز هم سر شرطم برقرارم، آيا تو حاضرى که با يک ضربت اين ستون را نصف کني؟'