PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : يک گردو بينداز بيايد



مژگان
02-19-2011, 07:43 PM
يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچکس نبود. پيرزنى بود که در اين دنيا يک پسر کچل و يک خانهٔ کهنه داشت ولى پسرک تنبل بود و کارى از دستش برنمى‌آمد. پيرزن هر روز مقدارى پنبه مى‌گرفت و آن را مى‌رشت و مى‌فروخت و مقدارى از پول آن را خرج مى‌کرد مقدارى را هم پس‌انداز مى‌کرد خرجى نداشت همهٔ پولش را پنبه مى‌خريد و مى‌رشت و مى‌انداخت روى کندو که جمع بشود تا پيراهن يا لباس ببافد. روزى از روزها پسر کچل از خانه بيرون آمد ديد که همسالان او قاپ‌بازى مى‌کنند، او هم هوس کرد که قماربازى کند ولى پولى نداشت، چکار کن چکار نکنم؟ آمد مقدارى از پنبهٔ رشته شده را برداشت و برد به بقال فروخت و با پول آن قمار بازى کرد و چون بلد نبود فورى همه‌اش را باخت. فردا باز مقدارى از نخ‌ها را دزديد و فروخت و آمد قاپ‌بازى کرد و باز هم باخت. مدتى کارش همين شده بود که نخ‌ها را پول کند و ببازد از آن‌طرف پيرزن به حساب خودش خيال مى‌کرد کندو پر از نخ است. يک روز که پنبه‌ها را رشت و بلند شد تا کلاف‌هاى نخ را بيرون بياورد و ببرد بفروشد تا براى زمستان آذوقه و ذغال و هيزم بخرد ديد توى کندو از نخ خبرى نيست کندو شده جاى باد هوا و بازى موش‌ها رو کرد به پسرش و گفت: 'بگ ببينم نخ‌ها را چکار کرده‌اي؟' چوب را برداشت که بيفتد و بزندش. کچل، از خانه فرار کرد رو به کوچه و از پشت در به مادرش گفت: 'اى مادر! تو را به خدا آن کلاف نخ ديگر را که مانده به من بده و کارى به کارم نداشته باشد، بگذار اين يکى را هم ببرم بفروشم قول مى‌دهم که ديگر به خانه برنگردم مگر اينکه کارى پيدا کنم تا بتوانم جواب محبت‌هاى تو را بدهم.
پيرزن نخ را آورد و به او داد و گفت: 'زود از جلو چشمم دور شو که نمى‌خواهم تو را ببينم' . کجل نخ را گرفت و آمد آن را فروخت آمد پهلوى رفيق‌هاش و با آنها قاپ‌بازى کرد. از قضا آن روز کچل هرچه قاب انداخت برد و رفقاش هر چه پول داشتند باختند اما چون به مادرش گفته بود که ديگر به خانه نمى‌آيد پول‌ها را ريخت توى کيسه‌اش و آمد تو بازار و ناهار خورد و يک داس و چند ذرع طناب هم خريد و رفت به صحرا خار و بوته بکند و آن را بفروشد و با پول آن زندگى کند. در صحرا ديد يک عده با اسب، يک عده با شتر و يک عده پياده مى‌روند.
پيرزن گلولهٔ نخ را آورد و گفت....
- آى برادرها سلام! کجا ميريد؟
- آى برادر کچل! ما به شروان مى‌ريم.
- ممکنه منم با شما بيام؟
- عيبى نداره تو هم بيا روى کول ما که سوار نمى‌شي.
کچل هم با آنها به راه افتاد، کم آمد و زياد آمد، بعد از مدتى از دور ديوارهاى شهر شروان را ديد. به نزديک شهر آمدند، ديدند جماعتى جمع شده‌اند و يک نفر هم جار مى‌زند که: 'اى جماعت بدانيد و آگاه باشيد والى اين ولايت دخترش را به کسى خواهد داد که بتواند با يک ضربت آن ستون چوبى که مقابل خانه‌اش گذاشته شده به دو قسمت کند اگر کسى داوطلب شد و نتوانست از عهده بربيايد کشته مى‌شود' . کچل که اين حرف را شنيد شاد شد و با خودش گفت: 'اگه خدا بخواد دختر والى را مى‌گيرم' . آمد توى بازار يکى دو تا نان و يک مرغ بريان خريد و گذاشت لاى نان‌ها و آمد به صحرا که هم غذاش را بخورد و هم داسش را تيز کند سفره را باز کرد و همين که خواست يک تکه از مرغ بخورد بازى آمد و مرغ را از دست کچل قاپيد و رفت. کچل گفت: 'مرغ قسمت من نبود، اى باز تو بخور از شير مادرم حلال‌تر' .
فردا دوباره يک مرغ و يکى دو تا نان خريد و آمد سرچشمه نشست، خستگى درکرد و همين که سفره را باز کرد که غذاش را بخورد سر و کلهٔ باز پيدا شد و به يک چشم به هم زدن مرغ را از دست کچل ربود و رفت. کچل گفت: 'بخور! حلالت باشه مثل شير مادر' . روز سوم باز هم کچل نان و مرغ خريد و آمد که بخورد اين‌بار هم همان باز توى هوا چرخى و آمد مرغ کچل را به چنگال گرفت و رفت. کچل با حسرت به‌جاى خالى مرغ نگاه کرد و گفت: 'اى باز! مرغ را بخور که حلالت! شايد در اين کار حکمتى باشد که عقل من نمى‌رسه' . نان را خورد و خرده نان‌هائى را که توى سفره مانده بود ريخت دم لانهٔ موريانه‌ها. موريانه‌ها همين که نان را ديدند هجوم آوردند که تکه‌هاى نان را به لانه‌شان ببرند. بزرگ آنها که ديد تمام موريانه‌ها تکه‌هاى نان نمى‌آورند گفت: 'اين نان‌ها کجا بود؟' جواب دادند که: 'کچل اينها را دم لانهٔ ما ريخت و گفت نوش‌جانتان' . بزرگ موريانه‌ها گفت: 'حتماً اين کچل کار مشکلى دارد، بايد همهٔ شما به او کمک کنيد ببينيد چه کمکى از دستتان برمى‌آيد' .
يکى دو تا از مورچه‌ها پيش کچل رفتند و سلام کردند و پرسيدند: 'در مقابل اين احسان تو ما براى تو چه کارى مى‌توانيم بکنيم؟' کچل نشانى ستونى چوبى مقابل خانهٔ والى را داد و گفت: 'اگر شما مغز اين ستون چوبى را بخوريد که پوک بشه خيلى ممنون مى‌شم' . موريانه‌ها همين که اين حرف را شنيدند آمدند پيش شاه خوشان و مطلب را گفتند. شاه موريانه‌ها فرمان داد که شبانه همه‌شان بروند و مغز ستون چوبى را بخورند و پوک کنند. عده‌اى از پهلوان‌ها و دولتمندان هم از اطراف آمده بودند براى خواستگارى دختر والى اما همين که ستون چوبى به آن عظمت را مى‌ديدند مى‌گفتند: 'کسى که قادر نيست با يک ضربت اين ستون را به دو نيم کند بى‌جهت خودش را به کشتن خواهد داد' . چون که هر کس داوطلب مى‌شد و نمى‌توانست به يک ضرب ستون را دو نصف کند گردنش را مى‌زدند. به اين حساب روزى که قرار بود شروان شاه و دخترش در ايوان قصر بايستند و داوطلبان به حضور بيايند و پس از اتمام حجت ستون را نصف کنند کسى جرأت نکرد قدمى جلو بگذارد. کچل خدا را ياد کرد و حضرت محمد (ص) را شاد کرد و قدم به ميدان گذاشت که: 'بلى من حاضرم شرط شروان شاه را انجام بدهم' . قراول‌هاى والى که ريخت و هيکل کچل را ديدند خواستند او را از ميدان بيرون کنند، والى ديد و مانع شد که او را از ميدان بيرون ببرند و گفت: 'فرزند! آنچه بايد بگويم گفته‌ام و شرط کرده‌ام و هنوز هم سر شرطم برقرارم، آيا تو حاضرى که با يک ضربت اين ستون را نصف کني؟'

مژگان
02-19-2011, 07:44 PM
کچل گفت: 'والى به سلامت باد! بلى حاضرم' . شروان شاه گفت: 'اگر نتوانى ميدانى که گردنت را مى‌زنند؟' کچل گفت: 'بلي! اگر اجازه بدهيد حاضرم شرط شما را انجام دهم، اگر دختر شما قسمتم باشد مى‌گيرم اگر نباشد جان و سرم فداى شما!... اهميتى ندارد' . والى اجازه داد، کچل به ميدان آمد و داسش را برداشت و آمد جلو ستون چوبى سرش را بلند کرد و گفت: 'خدايا از تو کمک مى‌خواهم راضى نشو که سرم را جدا کنند' . نعرهٔ حيدرى کشيد و صلواتى ختم کرد، رفت عقب و آمد جلو و با داس خودش چنان ضربتى به ستون زد که ستون به دو نيم شد. صداى 'احسنت احسنت' از جماعت بنلد شد والى و دخترش که اين وضع را ديدندن غمگين شدند.
والى رو به وزير کرد و گفت: 'اى وزير چاره‌اى بکن که کچل دخترم را مى‌برد' . وزير گفت: 'غصه نخوريد تدبيرى مى‌کنم' . و دستور داد کچل را نزد والى آوردند و به او آفرين گفت که موفق شده است بعد گفت: 'اى جوان اين امتحان را خوب دادى ولى شرط ديگرى هم هست که بايد آن را هم به‌جا بياروي' . کچل گفت: 'چه شرطى است؟ حاضرم که آن را هم انجام بدهم' . وزير گفت: 'اى جوان! والى چهل تا گوسفند دارد بايد آنها را چهل روز به صحرا ببرى و بعد از چهل روز تحويل بدهى بدون اينکه آنها لاغر بشوند يا چاق شده باشند، حاضري؟' کچل گفت: 'دفعهٔ اول اين شرط نبود ولى حالا که جر مى‌زنيد بلى حاضرم که آنها را ببرم و پس از چهل روز همان‌طور که تحويل گرفته‌ام پس بدهم' . وزير دستور داد چهل رأس گوسفند آوردند. آنها را وزن کرد و به کچل تحويل داد. کچل گوسفند‌ها را جلو انداخت و چوبى برداشت و به راه افتاد. رفت و رفت تا به‌جاى سبز و خرمى رسيد.
گوسفندها را به چرا رها کرد و گشت بچه گرگى پيدا کرد و بغلش گرفت و پيش گوسفندها برگشت. گوسفندها خوب چريده بودند. غروب که شد بچه گرگ را توى گلهٔ گوسفند آورد، گوسفندان همين که بچه گرگ را ديدند گوشتى که اضافه کرده بودند همه‌اش ريخت. کچل گرگ را گرفت و برد در جاى دورى بست و جلو او آب و غذا گذاشت و برگشت. اين کار را هر روز انجام داد تا چهل روز تمام شد و گوسفندها را جلو انداخت و آمد به منزل والي. وزير و والى و دخترش ديدند که کچل کلاهش را کج گذاشته و در حالى که آواز مى‌خواند مى‌آيد باز غمگين شدند. وزير ديد که کچل شرط را برده به عرض والى رسانيد: 'اين جوان شرط را برده چه دستورى مى‌دهيد؟' والى گفت: 'اى وزير دستم به دامنت چطور دخترم را به اين کچل بدهم؟ چاره‌اى بکن' . وزير گفت: 'والى به سلامت باد! اجازه بدهيد که يک دفعهٔ ديگر او را امتحان کنيم' .
و گفت: 'آى کچل! يک شرط ديگر هم هست که اگر انجام بدهى دختر والى مال تو مى‌شود' . کچل گفت: 'اى وزير حيله‌گر! روزى که والى دستور داده بود جار بکشند و همه شنيدند فقط شرط کرده بود که داوطلب، ستون را دو تکه کند ديگر شرطى نکرده بود، اين چه بازى و بساطى است که براى من درمى‌آوريد؟ باشد..... بگو ببينم ديگر چه شرطى هست؟' وزير گفت: 'والى چهل تا بوقلمون سفيد دارد بايد آنها را مدت چهل روز به صحرا ببرى و در آنجا غذا بخورند و تو مواظب‌شان باشى بعد از چهل روز تمام آنها را صحيح و سالم تحويل دهى اگر از آنها يکى گم بشود شرط را باخته‌اى و گردنت را مى‌زنند' . کچل گفت: 'بده بيايد!' و بوقلمون‌ها را تحويل گرفت و رفت صحرا، آنها مشغول خوردن علف شدند و کچل نى‌لبکش را درآورد و مشغول زدن شد. سى و هفت روز همين‌طور گذشت. دختر والى با دختران وزير و وکيل نشسته بود و درد دل مى‌کرد و به بخت سياه خود نفرين مى‌کرد: 'ببين آخر من بايد قسمت که بشوم' . دختر وکيل گفت: 'غصه نخور فردا هر طورى باشد من مى‌روم و يکى از بوقلمون‌ها را از کچل مى‌گيرم و مى‌آورم تا او شرط را ببازد و خيال شما راحت شود' . دختر والى از اين محبت تشکر کرد. فردا دختر وکيل بلند شد، لباس خوب خوبش را پوشيد و مقدارى پول و جواهر برداشت آمد به‌طرف صحرا، ديد که کچل لميده پشت به کوه کرده است و مشغول نى‌زدن است و بوقلمون‌ها هم در صحرا مشغول علف خوردن هستند.
- جوان سلام! من مشکلى دارم که گره آن به‌دست تو باز مى‌شود.
- بگو ببينم چيست؟
- يکى از اين بوقلمون‌ها را به من بده در مقابل هر چه پول يا جواهر بخواهى مى‌دهم.
- من اينها را به پول نمى‌فروشم.
- پس چه بايد بدهم که يکى از آنها را به من بدهي؟
- اگر تو يک‌دفعه در آغوشم بيائى مى‌دهم والا نخواهم داد.
دختر نگاه کرد ديد آنجا صحراست و کسى نيست که او ببيند، کچل هم او را نمى‌شناسد و از طرف ديگر به دختر والى قول داده است که به هر نحوى باشد يکى از بوقلمون‌ها را بگيرد و برايش ببرد، راضى شد. کچل کپنکش را در آورد و پهن کرد و دختر را روى آن در آغوش گرفت و کار را تمام کرد، بعد يکى از بوقلمون‌ها را گرفت و به او داد و دختر خوشحال و خرم رو به شهر آمد و با خودش مى‌گفت: 'پيش دختر والى روسفيدم و به قولى که داده بودم وفا کردم و فکر او را هم آسوده کردم' . کم مانده بود به شهر برسد که بازى از هوا آمد و بوقلمون را از دست دختر گرفت و پروازکنان رو به کوه برد. وقتى اين‌طور شد دخترک دو دستى بر سرش زد و گفت: 'حالا به دختر والى چه بگويم؟' از آن‌طرف بشنو که باز بوقلمون را آورد و جلو کچل زمين گذاشت و پرواز کرد و رفت. دختر والى با دختر وزير منتظر نشسته بودند که از آن دختر خبرى برسد، ديدند که او دست خالى برمى‌گردد، پرسيدند: 'ها چه شده؟ توانستى بگيرى يا نه؟' دختر وکيل جواب داد: 'بوقلمون را گرفتم همين که خواستم به شهر برسم يک باز شکارى از هوا رسيد و آن را از دستم گرفت و برد و نتوانستم بيارم' . اين دفعه دختر وزير قول داد که: 'من امروز مى‌روم و حتماً يکى از بوقلمون‌ها را مى‌گيرم و مى‌آورم' . او آمد به خانه، از رو لباس پوشيد و از زير محکم کرد، از زير لباس پوشيد و از رو محکم کرد و مقدارى پول و جواهر برداشت و به راه افتاد و رفت. آمد و آمد تا کچل را پيدا کرد.
- آى جوان! تو را به خدا يکى از اينها را به من بده در مقابل هر قدر پول يا جواهر بخواهى بهت مى‌دهم.
- من اينها را نه به پول نه به جواهر به هيچ قيمتى نمى‌فروشم.
- پس در مقابل چى مى‌دهي؟
اگر يک دفعه بيائى بغلم، مى‌دهم.
دختر نگاه کرد ديد در صحرا کسى نيست و کچل هم که او را نمى‌شناسد و از طرفى به دختر والى قول داده به هر نحوى که باشد يکى از بوقلمون‌ها را مى‌آورد تا فکر او را آسوده کند، به شرط کچل راضى شد و پس از خاتمهٔ کار کچل يکى از بوقلمون‌ها را گرفت و به‌دست دختر داد و گفت: 'خوش‌آمدي!' دختر بوقلمون را گرفت و داشت به‌طرف شهر مى‌آمد که ناگاه يک باز شکارى پيدا شد و او را از دست دختر قاپيد و آن را براى کچل پس آورد. دختر با حسرت بوقلمون را نگاه کرد و سرش را پائين انداخت و آمد پيش دختر والى و قصه را تعريف کرد. دختر وقتى که ديد اگر امروز يکى از بوقلمون‌ها را به‌دست نياورد و يکى از آنها کم نشود بناست زن کچل بشود و يک عمر بدبخت باشد اين بود که خودش بلند شد، بدون اينکه به کسى بگويد مقدارى پول و جواهر برداشت و به راه افتاد، آمد تا کچل را پيدا کرد.
بازى از هوا آمد تا بوقلمون را از دست دختر بگيرد.
- آى کچل! تو را به خدا يکى از اينها را به من بده.
- به چشم! ولى به يک شرط، آن هم يک‌بار همخوابه‌ام بشوى به غير از اين آنها را در مقابل هيچ‌چيز نمى‌فروشم و نمى‌دهم. اگر به اندازهٔ قد من طلا و جواهر هم بدهى نخواهم داد.

مژگان
02-19-2011, 07:45 PM
دختر والى فکر کرد و با خود گفت: 'اگر يک دفعه با اين کچل هم‌آغوشى بهتر از اين است که يک عمر با او زندگى کنم' . بعد با خودش فکر کرد که: 'اينجا کسى نيست از کجا مى‌دانند که به سر من چه آمده است؟' خلاصه شرط کچل را قبول کرد و پس از خاتمهٔ کار، کچل يک بوقلمونى گرفت و به‌دست او داد و گفت: 'خوش‌آمدي! قدم بالاى چشم' . دختر در حالى‌که ذوق مى‌کرد بوقلمون را گرفت و طرف شهر راه افتاد، وسط راه ناگاه يک باز شکارى مثل يک سگ هار به او حمله کرد و بوقلمون را از دستش گرفت و رفت به هوا. دختر فکر کرد که حتماً اين شکارى بوقلمون را برد که بخورد، غافل از اينکه باز بوقلمون را آورد و به کچل داد. فرداى آن روز که چهل روز تمام شده بود کچل همهٔ بوقلمون‌ها را به شروان آورد. والي، وزير، وکيل و بزرگان منتظرند و دخترها هم ناراحت و نگران و پشت پرده ايستاده‌اند و از ترس هم بلائى که به سرشان آمده نمى‌توانند به کسى اظهار کنند. به وزير خبر دادند که کچل بوقلمون‌ها را آورده مى‌گويد وزير بيايد و آنها را تحويل بگيرد. وزير آمد و گفت: 'کچل خسته نباشي! بوقلمون‌ها را بيار توى حياط که بيايم و بشمارم' .
او هم جواب داد: 'کچل گول نمى‌خورد! اول اينها را تحويل بگير بعد به هر کجا که مى‌خواهى بروى برو' . کچل از اين مى‌ترسيد که يکى از آنها را نفله کنند بعد وزير بگويد که: 'اينها کم است و شرط را باخته‌اي' وزير ناراحت شد که تمام کارهاش را ترک بکند و بيايد بوقلمون‌ها را تحويل بگيرد. کچل بوقلمون‌ها را يک‌جا جمع کرد، بعد يکى‌يکى گرفت و از در توى حياط انداخت اين يکي، اين دو تا، اين سه تا... تا چهلمى که تمام شد گفت: 'وزير! باز هم شرط داري؟' آيا شرايطت تمام شد يا باز مى‌خواهى اذيتم کني؟' وزير گفت: 'اى جوان! صبر کن تا به والى بگويم و ببينم چه مى‌گويد' . وزير آمد حضور والى و ماجرا را گفت. والى گفت: 'اى وزير! فکرى بکن، اين جوان دخترم را مى‌برد وزير فکرى کرد و گفت کچل را آوردند تو و رو به جوان کرد و گفت: 'اى جوان والى از تو خيلى خوشش آمده و مى‌خواهد که هر چه زودتر با دخترش عروسى کنى اما يک شرط ديگر باقى است که بايد آن را هم انجام بدهي' . کچل گفت: 'دلم خون کردي، اين يک شرط را هم بگو و جانم را خلاص کن' وزير گفت: 'والى يک انبار گردو دارد تو بايد قصه‌ئى بگوئى که تا قصه‌ات تمام شود گردوهاى‌ انبار هم خالى شده باشد و در انبار گردوئى باقى نماند' . کچل گفت: 'قبول دارم تو به هر کس که صلاح مى‌دانى بگو بيايد تا من قصه خودم را شروع کنم و گونى هم بياورند که گردوها را از انبار ببرند' . وزير، والى و وکيل و اعيان و اشراف را خبر کرد که همه جمع شدند. والى روى تخت جلوس کرد، کچل هم در جلو انبار ايستاد و دو نفر غلام يکى توى انبار ايستاد و آن ديگرى هم سر گونى را گرفت و به دستور کچل يکى‌يکى گردوها را به گونى ريختند. کچل شروع کرد به تعريف داستان و هر کلمه‌اى که مى‌گفت به غلام‌ها اشاره مى‌کرد: 'يک گردو بينداز بياد' .
گفت: حضرت والى به سلامت باد
، يک گردو بينداز بياد.‌ در زمان قديم پيرزنى بود
، يک گردو بينداز بياد.‌ او پسر کچلى داشت
، يک گردو بينداز بياد.‌ که خيلى تنبل بود
، يک گردو بينداز بياد.‌ مادرش هر چه مى‌گفت
، يک گردو بينداز بياد.‌ پسر تو هم برو کار کن
، يک گردو بينداز بياد.‌ پسر گوش نمى‌کرد
، يک گردو بينداز بياد.‌ مادر پنبه مى‌گرفت
، يک گردو بينداز بياد.‌ آن را مى‌رشت
، يک گردو بينداز بياد.‌ نخ مى‌کرد
، يک گردو بينداز بياد.‌ و مى‌فروخت
، يک گردو بينداز بياد.‌ و از پولش زندگى مى‌کردند
، يک گردو بينداز بياد.‌
کچل سرگذشت خود را مى‌گفت تا رسيد آنجا که وزير بوقلمون‌ها را داد تا براى چراندن ببرد به صحرا که شايد در اين مدت يکى از بوقلمون‌ها بميرد يا گم و در نتيجه کچل شرط را ببازد، ولى کچل جائى نخوابيده که زيرش آب برود، شرط را قبول کرد و آنها را به صحرا برد. روزى دختر وکيل آمد و خواست که سر کچل کلاه بگذارد. پول زيادى داد، جواهر داد که شايد به اين وسيله يکى از بوقلمون‌ها را بگيرد و کچل شرط را ببازد، ولى نشد چون کچل گفت: 'اين کار فقط يک شرط دارد که تو يک‌بار بغلم بخوابي' . دختر وکيل ناچار شد شرط را قبول کند و پس از خاتمهٔ کار يکى از بوقلمون‌ها را گرفت و داشت مى‌برد که باز شکارى آن را از دست دختر گرفت و آورد به کچل داد. وکيل همين که اين حرف را شنيد طاقت نياورد آمد پيش دخترش، ديد که دختره رنگ و روى خودش را باخته و مثل ابر بهارى گريه مى‌کند، فهميد که حرف کچل راست است و دختر روزگار خودش را سياه کرده، نتوانست آنجا بماند و به خانه‌اش رفت. کچل دنبال قصه‌ را گرفت: 'فرداى آن روز دختر وزير به صحرا آمد و او هم مثل دختر وکيل گرفتار شد و بوقلمون را گرفت و با خودش برد، در وسط راه باز شکارى بوقلمون را از دستش گرفت و آورد به کچل داد' . وزير که اين را شنيد طاقت نياورد و آمد پيش دخترش که ببيند حرف‌هاى کچل تا کجا راست است، ديد که دختره خودش را باخته است و چنان گريه مى‌کند که کم مانده غش کند. فهميد که بله! دختر خودش هم دچار کچل شده است و خودش با دست خودش دخترش را به آغوش کچل انداخته است.
طاقت نياورد و به خانه‌اش رفت. کچل ادامه داد: 'روز چهلم بود که دختر والى به صحرا آمد و خواست سر کچل را شيره بمالد و يکى از بوقلمون‌ها را بگيرد که فردا کچل شرط را ببازد ولى اين دفعه هم کچل با او همان معامله‌اى را کرد که با آن دو تاى ديگر کرده بود. بعد يکى از بوقلمون‌ها را به دختر داد که به شهر برگردد اما باز شکارى آن را هم از دست او گرفت و به کچل پس داد' . والى وقتى که اين حرف را شنيد نظرى به‌طرف راست خود کرد ديد وزير نيست، نگاهى به‌طرف چپ کرد، ديد وکيل نيست. از آنجا بيرون آمد و پيش دخترش رفت ديد دخترش دو دستى مى‌زند به سرش و گريه مى‌کند و مى‌گويد: 'ديدى چطورى خودم را با دست خودم به آتش انداختم؟!' والى حال دختر را که ديد فهميد که حرف‌هاى کچل راست است، آمد پهلوى کچل که: 'ديگر بس است! بقيه قصه‌ات را نگو' . کچل هم گفت: 'پس وزير کو که ببيند اين دفعه هم شرط را برده‌ام و در انبار گردو‌ئى باقى نمانده؟!' والى گفت: 'جوان خوش‌آمدي، ضمناً صفا آوردي' . و دستور داد کچل را به حمام بردند و لباس خوبى به او پوشاندند و فرستاد وزير و وکيل هم آمدند و گفت: 'قسمت اين بود که دختران شما هم زن کچل بشوند' . بعد دستور داد شهر را آذين بستند و هفت روز و هفت شب مطرب‌ها زدند و شادى کردند و هر سه تا دختر را به کچل دادند. همان‌طور که او به مراد خودش رسيد شما هم به مراد دلتان برسيد.
- يک گردو بينداز بيايد. - قصه‌هاى ايرانى ـ جلد اول، ص ۱۲۵ - سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى - نشر اميرکبير ـ چاپ اول ۱۳۵۲