توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : افسانه غرانيق(دستمايه كتاب آبات شيطاني)
aram89
02-14-2011, 12:14 AM
خلاصه افسانه غرانیق:
طبق این افسانه پیامبر علاقمند بود که با قریش کنار بیاید و با خود می گفت: ای کاش دستوری نازل می گردید که فاصله ما را از قریش کمتر می ساخت.روزی که در کنار کعبه بود آیات سوره نجم بر او نازل شد و هنگامی که به این دو آیه رسید افرایتم اللات و العزی و مناه الثالثه الاخری(مرا از لات و عزی و منات خبر دهید) ناگهان شیطان بر زبان او این دو جمله را جاری ساخت: تلک الغرانیق العلی منها الشفاعه ترتجی -اینها غرانیق(مرغان آبی زیبا )عالی مقامند.شفاعت آنها مورد رضایت است.و سپس بقیه آیات... هنگامی که به آیه سجده رسید خود پیامبر و تمام حضار اعم از مسلمان و مشرک در برابر بتها سجده کردند. غلغله شادی در مسجد بلند شد و مشرکان گفتند که محمد خدایان ما را به نیکی یاد کرده است.خبر صلح محمد با قریش به گوش مهاجران مسلمان حبشه رسید و صلح قریش با محمد وسیله شد که گروهی از آنها از اقامتگاه خود در حبشه برگشتند ولی بعد از بازگشت دیدند وضع دومرتبه دگرگون شده و فرشته وحی بر پیامبر نازل شده و او را بار دیگر به پیکار با مشرکان مامور ساخته و گفته است که این دو جمله را شیطان بر زبان تو جاری ساخته است و من هرگز چنین جمله هایی نگفته بودم!!!
این اهم و خلاصه افسانه غرانیق است که طبری در تاریخ خود در جلد 2/ صفحات 75-76 آورده است. و دست مایه نویسنده کتاب آیات شیطانی برای نوشتن داستان موهن خود شده است.همچنین گاه دست آویز بهانه گیران برای خرده گرفتن به نبوت آسمانی پیامبر مکرم اسلام می شود.
شواهد بی اساس بودن این افسانه
1-تصور کنید فرشته وحی بر محمد(ص) نازل و آیات قرآن را برای او می خواند. برفرض اینکه شیطان این توانایی را داشته باشد که با القاء آیات دروغ پیامبر را گمراه کند. در آن لحظه فرشته وحی چه می شود؟ آیا پیامبر متوجه این دوگانگی در منبع وحی نمی شود؟ آیا فرشته صبر می کند تا شیطان کار خود را انجام دهد و سپس ادامه وحی را نازل کند؟(توجه کنید!)چرا در همان لحظه پیامبر را متوجه اشتباهش نمی کند؟چرا بر طبق این داستان بعد از چند ساعت این اشتباه را تصحیح می کند؟!
2-چطور خداوند اجازه می دهد که شیطان پیامبرش را گمراه کند در حالی که در آیات همین سوره نجم خداوند می فرماید (پیامبر از روی هوس و بیهوده سخن نمی گوید این قرآن نیست مگر وحیی که به او نازل شده است.)
3- در آیات بعدی صریحا بت پرستی را می کوبد و آنرا پیروی پندار خام و هوای نفس می داند و با صراحت و شدت تمام عقاید بت پرستان را محکوم می کند و آنرا نشانه بی ایمانی و عدم علم و آگاهی آنها می شمرد. بر فرض اینکه نعوذ بالله این جملات بر زبان پیامبر(ص) جاری شده است . آیا مشرکان و سران آنها سفیه و بی شعور بوده اند که طبق این داستان شاخدار با وجودی که در آیات قبل و بعد از این جملات به سرزنش و بدگویی از خدایان آنها پرداخته شده با همین دو جمله فریب خورده و به شادمانی و پایکوبی بپردازند و بگویند محمد خدایان ما را به نیکی یاد کرده است؟
4-آیا خبر صلح با مشرکان به سرعت نور به حبشه رسیده است اما خبر تکذیب آن که طبق این داستان در کمتر از چند ساعت رخ داده است به آنها نرسیده است؟(لطفا توجه کنید)
ریشه این داستان از کجاست؟
سند این ماجرا بسیار سست است و در هیچکدام ازکتب معتبر شیعه و سنی نقل نشده است.
ریشه این افسانه در روایاتی است که از افرادی همچون کعب احبار نقل شده است. عده ای از یهودیان که پس از دشمنیها و کارشکنیهای فراوان بر ضد اسلام به ظاهر ایمان آوردند. با ساختن دروغها و پخش اخبار بی اساس از زبان انبیاء به تحریف حقایق می پرداختند.
در این نوشته از کتابهای تفسیر نمونه جلد ۲۲ تفسیر سوره نجم و فروغ ابدیت جلد۱ نوشته جعفر سبحانی استفاده شده است.
منبع : 114noor1blogfa. com
aram89
02-14-2011, 12:25 AM
هنوز چهار ماه از اقامت مهاجران در حبشه نگذشته است که به خیال بازگشت میافتند و یک دسته از آنها مراجعت کرده، در شوال سال پنجم بعثت، وارد مکه میشوند. این بازگشتِ نابهنگام برای چیست؟ وقتی دنباله تحقیق را گرفته به جستجوی علّت و انگیزه بازگشت مهاجران برمیخیزیم، به افسانه شگفتآوری برمیخوریم: «افسانه غرانیق!»
افسانه غرانیق را باید مفصّل نوشت و به دقّت بررسی کرد; چرا که در زندگی بعضی از صحابه (همان مهاجران به حبشه)
تأثیرگذار بوده است. هیچ تاریخنگاری نمیتواند در نقل وقایع زندگی عثمان بن عفّان، به یکباره بنویسد: «عثمان، چهار ماه پس از هجرت به حبشه، به مکّه بازگشت و دوباره هجرت کرد و به دوستانش در حبشه پیوست». آیا به سادگی میتوان از کنار این واقعه گذشت؟ هر خوانندهای به فکر فرو میرود که علّت این مراجعت و بازگشت، چه بوده و چرا ذکر نشده است؟ و شاید افسانه غرانیق به گوشش خورده باشد و بپندارد که تاریخنگار مسلمان، در پاسخ این پرسش، عاجز مانده است! و شاید تصوّر کند که
1 ـ این نوشتار، یکی از کتاب «جنایات تاریخ» نوشته استاد دکتر سید جعفر شهیدی است که در سه مجلّد، در سالهای 1327 تا 1329 منتشر گردیده است.
خردهگیریهای مستشرقان در اطراف داستان غرانیق، بجاست!
افسانه غرانیق چیست؟ افسانه غرانیق به طور خلاصه، این است که «پیغمبر خدا بتهای مشرکان را ستایش کردهاست!» اکنون ناچاریم این افسانه را ابتدا چنانکه برخی از مورّخان اسلام (مانند طبری و ابن سعد) و معدودی از محدّثان (چون ابن حجر عسقلانی در کتاب «الإصابة فی تمییز الصحابة» و صاحب کتاب «فتح الباری فی شرح صحیح البخاری») به قلم آوردهاند، بنویسیم. آنگاه درباره اصل موضوع بحث کرده، با اسلوب صحیح و علمی، این «داستان» یا بهتر بگوییم این «افسانه!» را تجزیه و تحلیل میکنیم.
در آخر داستان، ملاحظه خواهید کرد که نتیجه بزرگی از ذکر این افسانه خواهیم گرفت و ملاحظه میکنید که دست پلید منفعتپرستان، چگونه اصول مسلّم دین را به نفع خود تغییر داده و در نتیجه، جامعه امروز ما پس از صدها سال، هنوز هم از عهده ادای کفاره لغزش یا گناهان این عده، بیرون نیامده است.
گفتار طبری درباره غرانیق:
«وقتی پیغمبر دید خویشاوندانش از او روی گردانده، دوری میکنند، آرزو کرد که خدا آیهای بفرستد; شاید به وسیله آن به خویشاوندانش نزدیک شود. و با محبتی که به فامیلش میورزید، دوست داشت این خشونت و دشمنی به نرمی و آشتی مبدل شود. نتیجه این آرزو و تلقین به نفس، این شد که: وقتی سوره نجم بر او نازل گشت و آن را در مجمع قریش خواند، همین که به آیه أفرأیتُمُ اللاّتَ وَالعُزّی رسید، شیطان از خیال درونی که پیغمبر درباره نزدیکی به قومش داشت، سوء استفاده کرد و به زبان او گذاشت که در ستایش بتها بگوید: (تِلکَ الغَرانِیقُ العُلی وَاِنَّ شَفاعَتَهُنَّ تُرتَضی.)(1)
قریش که این گفته را شنیدند، از ستایش خدایان خود خرسند گشتند و پذیرفتند. مسلمانها هم بیاینکه پیغمبر خود را به لغزش یا خطا یا گمان بیهودهای متهم کنند، او را تصدیق کردند. همین که پیغمبر به سجده رسید و سوره را پایان داد، مسلمانها برای اظهار پیروی و تصدیق پیغمبر خود، به سجده رفتند و از مشرکان قریش هم هر کس در مسجد حاضر بود سجده کرد. چه، به گوش خود ستایش بتها را از پیغمبر شنیده بود!
تنها ولید بن مغیره که پیری
1 ـ «اینان بتان بزرگاند; همانا میانجیگری آنها پذیرفته است!»
سالخورده بود و توانایی سجده نداشت، مشتی خاک گرفت و به پیشانی خود رساند. آنگاه مردم پراکنده شدند. قریش هم وقتی دیدند پیغمبر خدایان آنها را ستود و گفت: «آنها بتان بزرگی هستند که شفاعتشان پذیرفته است!» بسیار خشنود شدند.
خبر سازش قریش با پیغمبر، به حبشه رسید و مهاجران شنیدند که قریش مسلمان شدهاند. این بود که دستهای از آنها برگشتند و دستهای باقی ماندند. از آن سو، جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و گفت: «چه کردی؟! آنچه خواندی من نیاوردم! سخنی گفتی که خدا نگفته بود!» پیغمبر سخت اندوهگین شد و از خدا بیمناک گردید. خدا که بسیار با وی مهربان بود برای این که خاطر او را آسوده سازد(!) آیاتی بر وی فرستاد و به او فهماند که پیامبران پیش از او نیز با شیطان همین کشمکش را داشتهاند! و شیطان در گفتههای آنها مداخله و تصرف میکرده! ولی خدا گفته شیطان را باطل و گفتههای خود را استوار میساخته است! آیاتی هم که این تسلیت را در برداشت، نازل شد:
وما أرسلنا مِن قبلک مِن رسول وَلا نبیّ اِلاّ اذا تَمَنّی ألقی الشیطانُ فیأُمْنیَّتِهِ فیَنْسَخ الله ما یُلقیالشیطانُ ثُمَّ یُحْکِم اللهُ آیاتِهِ والله علیمٌ حکیمٌ(1)
خدا با این تسلّی، گرفتگی خاطر پیغمبرش را برطرف ساخت و ترس وی را زایل کرد! و آنچه را که شیطان در ستایش بتها گفته بود (تِلکَ الغرانیقُ العُلی وَاِنَّ شفاعتهُنَّ تُرتَضی) با آیات ألَکُمُ الذَّکَرُ وَلَهُ الأُنثی، تلک اِذاً قِسمةٌ ضِیزی اِنْ هِیَ الاّ أسماءٌ سمَّیتُمُوها أنْتم وآباؤُکُم ... لِمَن یشاءُ ویَرْضی(2) باطل کرد».(3)
طبری این افسانه را با اختلاف جزئی از محمد بن کعب قرظی به تنهایی نقل میکند. نقل ابن سعد در «طبقات» نیز به همین مضمون است که ترجمه آن را نیز میآوریم:
سخن صاحب «طبقات» درباره غرانیق:
«وقتی پیغمبر(صلی الله علیه وآله) دید قریش از او گریزانند، آرزو کرد که کاش آنچه موجب این تنفر شده است بر وی نازل نمیشد. یک روز که در خانه کعبه نشسته بود، سوره نجم را خواند، همین که به آیه أفرأیتم اللاّت والعزّی وَمَناةَ الثالثةَ الأُخری رسید، شیطان به خاطرش انداخت که بگوید: (تلک الغرانیق الأولی، مِنها الشفاعَةُ تُرتَجی.)(4) آنگاه سوره را تا پایان خواند و سجده کرد; مردم هم سجده کردند. تنها
1 ـ «پیش از تو پیغمبری نفرستادیم، جز این که هرگاه آرزویی میکرد، شیطان در آن راه مییافت; پس خدا آنچه را که شیطان القا میکرد، نسخ و آیات خود را محکم میسازد و خدا دانا و حکیم است.» حج : 51
2 ـ «آیا پسران از آنِ شما و دختران از آنِ اوست؟ این قسمتی است غیر عادلانه. این بتان چیزی جز نامها که شما و پدرانتان بر آنها دادهاید، نیستند. خدا به آنها نیرویی نداده...» نجم : 27 ـ 19
3 ـ ص 119 و 120، جزء 17 تفسیر طبری، طبع مطبعه میمنیه و ص1192، جلد سوم، تاریخ طبری، تصحیح دخویه.
4 ـ «اینان خدایان نخستین هستند; از اینها باید امید میانجیگری داشت.»
ولید بن مغیره یا سعید بن عاص که پیری ناتوان بود، کفی خاک برداشت و بر پیشانی گذاشت. مشرکان از گفته پیغمبر خشنود شدند و گفتند: ما هم میدانستیم خدا میمیراند و زنده میکند و روزی میدهد; ولی خدایان نزد او میانجیگری میکنند. حالا که آنها را در خدایی شریک خواندی، ما با تو هستیم.
پیغمبر از این گفتار متأثر شد و به خانه رفت. شب که جبرئیل نزد وی آمد و او سوره را خواند، جبرئیل گفت: «من این دو جمله را نیاوردهام! در این صورت، به خدا افترا بستهام؟!»
آنگاه، خدا این آیات را بر او نازل کرد:
واِن کادوا لَیَفْتِنُونَکَ عَنِ الّذیأوحینا اِلَیْکَ لِتَفْتَرِیَ عَلَیْنا غَیْرَهُ وَاِذاً لاتَّخَذُوک خلیلا. ولَوْلا أَنْ ثَبَّتْناکَ لقد کِدْتَ تَرْکَنُ اِلَیهم شیئاً قلیلا. اذاً لأذَقْناکَ ضِعْفَ الحَیاةِ وضِعْفَ المَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَکَ عَلَیْنا نَصِیر(1)
مهاجران که در حبشه بودند، وقتی شنیدند مشرکان تسلیم شدهاند، گفتند: «هرگاه ولید بن مغیره و سعید بن عاص به پیغمبر گرویده باشند، دیگر چه کسی باقی مانده است؟ حال که چنین است، چرا در غربت بمانیم؟ و از زن و بچه خود دور بخوابیم؟!» اینجا بود که دستهای از آنها برگشتند; همین که نزدیک مکه رسیدند، به سواری از طایفه کنانه برخوردند و از او پرسیدند: از قریش چه خبر داری؟ جواب شنیدند: هیچ! محمد خدایان آنها را به نیکی یاد کرد، آنها هم تسلیم شدند ولی محمّد دوباره برگشت، آنها هم دشمنی را از سر گرفتند. وقتی من بیرون آمدم قریش و محمّد به حال دشمنی بودند.
مهاجران پس از اطلاع از چگونگی واقعه، مشورت کردند که باید چکار کنند؟ آیا هنوز که دشمن از مراجعت آنها اطلاع پیدا نکرده، بازگردند یا به شهر بروند و اوضاع را از نزدیک ببینند؟ در همان جلسه تصمیم گرفته شد که باید برای به دست آوردن اطلاع دقیق، وارد شهر شد. ضمناً هر کسی هم از خویشاوندان و بستگان خود دیدن کند. ورود این عده به مکه، در شوال سال پنجم بعثت بود (البته خوانندگان نباید فراموش کنند که عثمان نیز جزء این دسته بوده است). وقتی مهاجران دیدند فشار کفار قریش بیشتر شده، از پیغمبر اجازه خواستند که دوباره برگردند. پیغمبر هم به آنها اجازهداد».(2)
طبری نیز این افسانه را با عبارت و
1 ـ میخواستند از آنچه به تو وحی فرستادهایم، تو را بفریبند تا بر ما، به دروغ چیزی بندی; اگر نبود که تو را استوار ساختهایم، اندکی بدانها میل میکردی; این هنگام دوچندان شکنجه در زندگی و مردن به تو میچشانیدیم و برای خود یاوری نمییافتی. اسری: 75ـ73
2 ـ محمد بن سعد، الطبقات الکبری، ج1، ص139 ـ 137; تاریخ طبری، ج3، ص1192، طبع دخویه.
کیفیت دیگر در تفسیرش و از زبان دوسه تن ـجز این دو نفر (محمد بن کعب و محمد بن قیس)ـ نقل کرده که تفصیل آن بدین قرار است:
1 ـ در تفسیر خود آورده است: قریش به پیغمبر(صلی الله علیه وآله) گفتند همنشینان تو فقیران، تنگدستان و بیچارگانند; اگر خدایان ما را به نیکی یاد کنی، همنشین تو میشویم و مردم هم از هر سو به تو روی میآورند. پیغمبر سوره نجم را خواند; چون به این آیه رسید: أفرأیتمُ اللاّتَ والعُزّی ومَناةَ الثالثةَ الأُخری شیطان به زبان او گذارد «وَهِیَالغَرانِقةُ العُلی وشفاعتُهُنَّ تُرتَجی.»(1)
گفتنی است طبری این افسانه را به «رفیع ابوالعالیه ریاحی» نسبت میدهد.
2 ـ و نیز همو گفته است: قریش به پیغمبر گفتند همنشینان تو، بنده بنی فلان و مولای بنی فلان هستند. اگر خدایان ما را به نیکی یاد کنی، ما همنشین تو میشویم; اشراف عرب هم به سوی تو میآیند. وقتی مردم دیدند اشراف طایفه تو در کنارت هستند، به تو دلبستگی پیدا خواهند کرد. اینجا بود که شیطان این آیه را در خاطرش انداخت: أفرأیتُمُ اللاّتَ والعُزّی ومَناةَ الثالثةَ الأُخری و بر زبانش انداخت: «تِلکَ الغَرانیقُ العُلی وشفاعتُهُنَّ تُرتَجی».(2)
3 ـ از سعید بن جبیر نقل شده: چون این آیه آمد أفرأیتم اللاّت والعُزّی ...، پیغمبر آن را خواند آنگاه گفت: «تلک الغرانیقُ العُلی واِنّ شفاعتهنّ تُرتجی».
4 ـ از عبدالله پسر عباس در سبب نزول وما أرسلنا من قبلک من رسول... نقل شده: هنگامی که پیغمبر نماز میخواند، داستان خدایان عرب بر او نازل شد. وی آن داستان را خواندن گرفت. کفار بشنیدند و گفتند: «خدایان ما را به نیکی یاد میکند!» آنگاه نزدیک وی رفتند و او میخواند: أفرأیتم اللاّت والعزّی ومناة الثالثة الأُخری. در این وقت، شیطان القا کرد: «اِنَّ تلک الغرانیق العلی منها الشفاعة تُرتجی».(3)
این است ریشه «داستان غرانیق» یا بهتر بگوییم «افسانه غرانیق» در تاریخ مسلمانان.
از فهرست گفتارهای گذشته روشن شد که مدرک نهایی افسانه غرانیق، کتابهای تاریخ و تفسیر طبری و طبقات ابن سعد میباشد; یعنی این دو نفر، نخستین کسانی هستند که افسانه غرانیق را در کتاب خود ضبط کردهاند.
یعلی بن حجر عسقلانی میگوید:
1 ـ اینان بتهای والا هستند و میانجیگری آنان امید میرود.
2 ـ تفسیر طبری، جزء 17، ص120، طبع میمنیه مصر.
3 ـ تفسیر طبری، جزء 17، ص120، طبع میمنیه مصر.
موسی بن عقبه این داستان را در «مغازی» از محمد بن شهاب زهری (و گمان دارم او از پسر عباس) نقل کرده و همچنین ابومعشر نیز آن را در «سیره» از محمد بن کعب قرظی و محمد بن قیس نقل کرده و طبری از او نقل میکند. هرگاه این دو مدرک را نیز اضافه کنیم،(1) «مغازی» ابن شهاب و «سیره» ابومعشر، مدرک نهایی افسانه است. آنگاه مطابق این مدارک، آخرین نفری که داستان غرانیق از او نقل میشود، این شش نفرند:
1 ـ محمد بن کعب قرظی 2 ـ محمد ابن قیس 3 ـ مطلب بن عبدالله بن حنطب 4 ـ رفیع ابوالعالیه ریاحی 5 ـ سعید بن جبیر 6 ـ عبدالله پسر عباس.
تجزیه و تحلیل افسانه غرانیق
یک واقعه تاریخی را که چندین سال از آن گذشته و ما در ضمن مطالعه کتاب به آن برمیخوریم، هرگاه بخواهیم درستی و نادرستی آن را بدانیم; یعنی بفهمیم این واقعه بدین کیفیت رخ داده یا نه، برای اثبات درستی آن، ابتدا باید یکی از دو موضوع محقق باشد:
الف: کسی که این واقعه را نقل میکند، خودش حاضر بوده یا از زبان کسی بگوید که او در محل حادثه حضور داشتهاست.
ب: فرض کنیم در کتابی به یک واقعه تاریخی برخوردهایم که گوینده آن را نمیشناسیم، یا نمیدانیم خود او در محل حادثه بوده یا نه; در این صورت باید آن واقعه را با کلیه حوادثی که از جهت زمان و مکان بدان مربوطند، سنجید. همچنین مقتضیات عصر و طبیعت اشخاصی را که این حادثه با آنها بستگی دارد در نظر گرفت و نیز قرائنی که ممکن است وجود این حادثه را تأیید یا تکذیب کند، در نظر داشت. آنگاه (در صورت اول) هرگاه خود گوینده حضور داشته باشد و (در صورت دوم) هرگاه قرائن موجود، وجود واقعه را تکذیب نکند، تازه ممکن است بگوییم آن واقعه رخ داده است. ولی اگر یکی از این دو مقدمه درست نباشد (چنانکه گوینده خود شاهد قضیه نبوده و یا قرینهای که وجود واقعه را تأیید کند پیدا نشود) درستی مطلب مورد تردید واقع میشود و هرچه نشانیهایی که وجود واقعه را تکذیب کند بیشتر شود، نادرستی موضوع روشنتر خواهد گشت; تا آنجا که بکلی فاقد ارزش میگردد.
پس از تذکر این مقدمه، ناچاریم در مورد افسانه غرانیق، هر دو راه را بپیماییم و
1 ـ ابن حجر عسقلانی، فتح الباری فی شرح صحیح البخاری، ص306، ج8، طبع مطبعه خیریه قاهره، 1325
این افسانه شگفتانگیز را که دستآویز چند نفر مغرض گشته است با اسلوب علمی تحلیل کنیم.
راه اوّل
خوانندگان محترم ملاحظه فرمودند که افسانه غرانیق، از کتابهای: «طبقات» محمد بن سعد، «تاریخ الرسل والملوک» و «تفسیر» ابوجعفر محمد بن جریر طبری سرچشمه گرفته است و هرگاه مدارکی را که ابن حجر نوشته به شمار بیاوریم و بگوییم: طبری این افسانه را از کتاب «سیره» ابومعشر نقل کرده، در آن صورت مدرک نهایی، کتاب «مغازی» موسی بن عقبه و «سیره» ابومعشر میباشد که فعلا هیچ یک از این دو کتاب در دسترس نیست. ولی باز هم این دو نفر گوینده اصلی نیستند; بلکه آنها نیز از محمد بن کعب قرظی و محمد ابن قیس، روایت میکنند.
موسی بن عقبه (صاحب کتاب مغازی) که افسانه غرانیق را از محمد بن شهاب نقل میکند، در سال141 هجری(1)واگرنه، در سال 143 مرده است.
وفات محمد بن شهاب تابعی نیز در سال 124(2) و تولد او، بین سالهای 50 تا 58 است.(3)
ابومعشر نیز که ابن حجر او را در شمار نویسندگان داستان غرانیق آورده،(4) در سال 170 هجری در بغداد مرده است. وی از محمد بن کعب قرظی حدیث میکند و این داستان را نیز از زبان او به قلم آورده است. بنابر این در فاصله قرن اول تا دوم هجری، افسانه غرانیق را فقط دو نفر از زبان سه تن نقل کردهاند:
یکی: ابومعشر از محمد بن کعب و محمد بن قیس; دیگری: موسی بن عقبه از ابن شهاب، که او نیز ـچنانکه گفتیم ـ در سال 124 هجری مرده است.
نوبت به قرن دوم و سوم هجری میرسد، در این جا مشاهده میکنیم که ابن سعد (که در اواخر قرن دوم و اوائل قرن سوم میزیسته و در سال 231 مرده)، این افسانه را نوشته و یک نفر دیگر به گویندگان اصلی آن افزوده و آن مطّلب پسر عبدالله حنطب میباشد،(5) تا آن که نوبت به طبری میرسد.
طبری در نیمه اول قرن سوم; یعنی سال 224 یا 225 متولد و در اوائل قرن چهارم; یعنی 310 هجری مرده است. این مورّخ بزرگ، همین افسانه را در کتاب تاریخ خود آورده ولی در تاریخ، فقط گوینده اصلی را محمد بن کعب قرظی میشناساند;(6)
1 ـ ابن حجر عسقلانی، تهذیب التهذیب، ج10، ص362 طبع حیدرآباد.
2 ـ لغتنامه دهخدا، ج1، ص323
3 ـ ابن حجر عسقلانی، تهذیب التهذیب، ج9، ص455 ـ 451
4 ـ فتح الباری فی شرح صحیح البخاری، ج1، ص306
5 ـ طبقات الکبری، ج1، ص138 و139
6 ـ تاریخ طبری، تصحیح دخویه، ج3، ص1192
لیکن با کمال تعجب در تفسیر طبری میبینیم که به تعداد گویندگان اصلی افسانه افزوده شده و نام این چند نفر نیز جزء آنها مشاهده میشود:
1 ـ سعید بن جبیر 2 ـ ابوالعالیه رفیع ریاحی 3 ـ عبدالله پسر عباس.
آنگاه هرچه از این دوره دورتر میشویم، عده گویندگانِ افسانه بیشتر میشود; چنانکه حفاظ قرن سوم و چهارم (مانند ابن مردویه و ابن ابیحاتم) آن را از چندین طریق نقل میکنند. اما خوشبختانه فقط بر گویندگان دست دوم اضافه شده و به گویندگان اصلی نیفزودهاند.(1)
آنچه از فهرست این مطالب به دست میآید این است که:
الف ـ قدیمیترین مدرک برای افسانه غرانیق از تاریخ مسلمین، طبقات ابن سعد و تاریخ طبری است.
ب ـ بر فرض که به گفته ابن حجر اطمینان کرده و کتابهای موسی بن عقبه و ابن شهاب را نیز جزء مدارک به شمار بیاوریم، به شهادت همین شخص(2) طبری نیز از او نقل میکند.
ج ـ گویندگان اصلی افسانه (که همه اینها از زبان آنها مینویسند)، از آن شش نفر که نام بردیم، تجاوز نمیکنند.
حال چنانکه گفتیم برای آن که درستی و یا نادرستی این داستان معلوم شود، باید راه نخستین را پیمود; یعنی ببینیم آیا آنهایی که این داستان یا افسانه را نقل میکنند، خودشان در محل واقعه بودهاند یا نه؟
1 ـ محمد بن کعب
نظر دانشمندان علم رجال و ترجمهنویسان درباره محمد قرظی پسر کعب، که طبری و ابومعشر سند خود را به او منتهی میسازند، چنین است:
بغوی و بارودی و ابن سکین و ابن شاهین و ابن منده گفتهاند: او خدمت پیغمبر رسید و آن حضرت را درک کرد.(3)
ابن حجر در ترجمه احوال محمد بن خیثم میگوید: محمد بن کعب قرظی از او روایت میکند.(4) محمد بن خیثم در زمان پیغمبر(صلی الله علیه وآله) متولد شده ولی او را ندیده و ابوحیان میگوید از تابعین است، در این صورت چون محمد بن کعب از این شخص حدیث میکند، واضح است که نمیتوان گفت پیغمبر را دیده است.
ابن عبدالبر در «استیعاب» میگوید:
محمد بن کعب قرظی از جمله علمای تابعین است.(5) در جای دیگر میگوید:
1 ـ السیوطی، الدرّ المنثور، ج4، ص369 ـ 366
2 ـ فتح الباری، ج10، ص306
3 ـ ابن حجر عسقلانی، الاصابة فی تمییز الصحابه، ج3، ص62
4 ـ الاصابة فی تمییز الصحابه، ج3، ص153
5 ـ همان، ج1، ص226
ابوحمزه محمد بن کعب قرظی، ترمذی گفته است: او هنگامی متولد شد که پیغمبر زنده بود.(1) همین مطلب از نوشته ابن اثیر در «اسدالغابه»(2) نیز استفاده میشود.
ابنحجر عسقلانی همچنین میگوید:
محمد بن کعب قرظی از عباس بن عبدالمطّلب و علی بن ابی طالب و ابن مسعود و عمرو بن عاص و ابوذر و ابودردا روایت کند و گویند که روایت او از این جمله مرسل بوده (یعنی از زبان کسی دیگر است که نام او معلوم نیست).(3)
وی در سال 120 هجری در سن 78 سالگی مرده است. در این صورت، ولادت محمد در سال سیام هجرت (یعنی در اواخر عهد عثمان) بوده است. عبدالرحمن ابن علی بن محمد بن علی بن جوزی (متوفی در سال 597 هجری) در کتاب «صفةالصفوه»(4) از واقدی نقل میکند که: محمد بن کعب قرظی در سال 118 مرده و برخی نیز 129 نوشتهاند.
پس به شهادت ایندانشمندان، محمد ابنکعب قرظی یا اصلاً در زمان پیغمبر وجود نداشته و یا تولد او در اواخر زندگی آن حضرت بوده و آنچه به طور قطع معلوم است، این که وی در اوائل بعثت و حتی چند سال پس از هجرت هم متولد نشده است.
اکنون محمد بن کعب را با این سوابق گذارده، به سر وقت مطّلب بن عبدالله بن حنطب که ابن سعد در «طبقات» افسانه را از او نقل میکند، میرویم:
2 ـ مطّلب بن عبدالله بن حنطب
حنطب بن حرث، دو پسر داشته: یکی عبدالله و دیگری مطّلب. عبدالله پدر مطّلب است که نقل افسانه غرانیق را از پیغمبر(صلی الله علیه وآله)بدو نسبت دادهاند. حال ببینیم آیا میتوان گفت خود او در آن روز حضور داشته یا نه؟ آنچه دانشمندان علم رجال درباره پدر مطلب (عبدالله) نوشتهاند، بدین قرار است:
ابوحاتم میگوید: او زمان پیغمبر را دریافته است.(5) ابوحیان گوید: او از صحابه میباشد.(6) ابوعمر میگوید: وی اندکی خدمت پیغمبر را درک کرده (له صحبة).(7)
ابن منده برای این که ثابت کند او خدمت پیغمبر را درک کرده، حدیثی از وی نقل میکند که میگوید: «من نزد پیغمبر نشسته بودم، کسی از او مسألهای پرسید». ابن عبدالبر در «استیعاب» میگوید: او اندکی پیغمبر را دیده و حدیثی از وی نقل شده که مضطرب الاسناد است.(8)
اما پسر او (مطّلب) مسلماً زمان پیغمبر را درک نکرده و از چند نفر از
1 ـ همان، ج1، ص245
2 ـ همان، ج4، ص181
3 ـ تهذیب التهذیب، ج9، ص421
4 ـ همان، ج2، ص76
5 ـ الاصابة فی تمییز الصحابه، ج2، ص58
6 ـ همان.
7 ـ همان.
8 ـ همان، ج1، ص360
اصحاب آن حضرت، حدیث میکند. بلکه برخی میگویند: وی از یاران پیغمبر(صلی الله علیه وآله) تنها سهل ساعدی را دیده است.(1)
این نیز یکی از آن شش نفر است.
3 ـ محمد بن قیس
او آخرین نفری است که افسانه غرانیق از نقل طبری به وی منتهی میشود، که خودش جزء مهاجرین حبشه بوده(2) و مسلماً در روز واقعه حضور نداشتهاست.
4 ـ رفیع، ابوالعالیه ریاحی
ابن حجر عسقلانی درباره او مینویسد: وی در زمان جاهلیت بوده و در عهد خلافت ابوبکر به مدینه آمد.(3) بخاری در «تاریخ» مینویسد: از او پرسیدند: آیا پیغمبر را دیدی؟ گفت: دو سال پس از مرگ او اسلام آوردم.(4) حاکم میگوید: ابو خلده از او پرسید: آیا پیغمبر را دیدی؟ گفت: نه! من دو یا سه سال پس از او به مدینه آمدم.
در «تهذیب التهذیب» آمده: او در عصر جاهلیت بوده و دو سال پس از وفات پیغمبر، اسلام آورد و ابوبکر را دید و با عمر نماز خواند. وی در سال 93 مرد.(5)
در این صورت، او اگرچه در زمان پیغمبر حیات داشته، ولی به طوری که خودش میگوید او را ندیده است.
5 ـ سعید بن جبیر
این مرد در سال 95 هجری، به دست حجاج بن یوسف ثقفی کشته شد و در آن وقت 49 ساله بود.(6) بنابر این تولد او در سال 46 هجری (یعنی در زمان خلافت معاویه) میباشد و اگر بگوییم او هنگام مرگ 57 سال داشته(7) تولد او در سال 38 (یعنی اواخر خلافت علی(علیه السلام)) اتفاق افتادهاست.
پس سعید بن جبیر نیز شخصاً ناظر ستایش غرانیق نبوده است.
6 ـ عبدالله پسر عباس
اما ابن عباس که او را منشأ این حدیث دانستهاند و میگویند وی سبب نزول آیه پنجاه و یکم از سوره حج وان کادوا لیفتنونک را بیان کرده و گفته است «این آیه در تسلّی پیغمبر(صلی الله علیه وآله) است و هنگامی نازل شد که شیطان به زبان او انداخت تا بتهای قریش را بستاید! و آنها را میانجی بخواند» او نهتنها به هنگام حادثه حضور نداشته، بلکه در آن وقت در صلب پدر بوده است. چه، عبدالله در سالی متولد
1 ـ تهذیب التهذیب، ج10، ص179
2 ـ الاصابة فی تمییز الصحابه، ج3، ص52
3 ـ الاصابة فی تمییز الصحابه، ج4، ص141
4 ـ همان.
5 ـ همان، ج3، ص284
6 ـ تهذیب التهذیب، ج4، ص13
7 ـ همان.
شده است که کفار قریش بنیهاشم را در شعب ابی طالب محاصره کرده بودند (سه سال پیش از هجرت) و حادثه غرانیق، به طوری که مدّعیان اثبات آن میگویند، در سال پنجم بعثت رخ داده است.
اینشرح حال اشخاصی بود که طبری و محمد بن سعد، افسانه غرانیق را از آنها نقلکردهاند وابنحجرعسقلانی که تخصص بسزایی در علم رجال دارد، میگوید: در بین این روایات، حدیثهایی یافت میشود که سند آن صحیح(!) میباشد.
در صورتی که دیدیم، نه تنها سند صحیحی در دست نیست، بلکه جز سند پاره و دمبریدهای وجود ندارد.
نتیجهای که از این بررسی میگیریم، این است که راه اول برای اثبات درستی داستان غرانیق، به بنبست میرسد و پیمودن آن، گذشته از این که به حال مدعیان درستی این داستان، فایدهای نداشت، رشتههای آنها را پنبه کرد و معلوم شد منشأ این گفتهها و نوشتهها، هو و جنجالی بیش نیست.
راه دوم
حال از راه نخست برگشته، راه دوم را میپیماییم; یعنی میخواهیم بدانیم قرینه و یا شاهدی که داستان غرانیق را تأیید کند، در دست هست، یا نه؟ گرچه این استدلال در صورتی درست است که ما حضور گوینده را در موقع حادثه، مسلّم بدانیم و فقط در درستی و نادرستی نقل وی تردید داشته باشیم و هرگاه مسلّم شود گوینده اصلا در آن محل حاضر نبوده، مقایسه حکایت با قرائن، بیفایده است. ولی ما در اینجا با مدعی درستی این داستان، تا اندازهای موافقت کرده، میگوییم: اگرچه این شش نفر هیچ یک شخصاً در آن وقت وجود و حضور نداشته و ناظر واقعه نبودهاند، لیکن ناچار آنها از زبان کسی شنیدهاند که او به گوش خود ستایش بتهای قریش را از زبان پیغمبر اسلام شنیده است!!
اما در اینجا این پرسش پیش میآید که: چنین اتفاق مهم و حادثه غریبی که باید طبعاً اثر دعوت قبلی پیغمبر(صلی الله علیه وآله) را خنثی کند و کفّار را بر او چیره و مسلمانان را به وی بدگمان سازد، چطور تنها از زبان عبدالله پسر عباس (و حداکثر، از زبان شش نفر) نقل شده؟ و هرگاه این واقعه راست میبود، بایستی ولوله غریبی در جهان عربی آن روز ایجاد کرده، اثرش در جهان امروز هم باقی باشد و مورد تصدیق عموم واقع گردد، نه آن
که از زبان شش نفر نقل شود، و پیدایش آن هم در تاریخ مسلمانان، از قرن دوم هجری آغاز گردد. اگر این داستان راست است، چرا از سخنان مردم دیگری که از کافر و مسلمان در آن مجمع حاضر بودهاند، سندی در دست نیست؟ ممکن است بگویید همه آنها این ستایش را به گوش خود از زبان پیغمبر(صلی الله علیه وآله)شنیدهاند ولی برای دیگران نگفتهاند; آنگاه یکیک مرده و خاطره آن روز را با خود به گور بردهاند; ولی گذشته از این که این خوشباوری و بلکه فرض محال را نمیتوان به حساب تحقیق علمی گذاشت، قرائن و آثاری در دست است که جنبه ساختگی و افسانه بودن داستان غرانیق را تقویت میکند و مجال پذیرفتن آن را به هیچ وجه نمیدهد.
اینک خلاصه قرائن
1 ـ این داستان شامل سه قسمت است:
الف ـ شرح کنارهگیری قریش از پیغمبر و متأثر شدن وی از این مفارقت و آرزو کردن او که: «کاش چیزی که سبب این تنفر شده است بر من نازل نمیشد!» یا «کاش خدا چیزی میفرستاد، تا این جدایی را برطرف سازد!»
ب ـ آنچه در مجمع عمومی رخ داده و شنیدن آن برای کسانی که آنجا بودهاند مقدور بوده است; یعنی ستایشی که پیغمبر از بتان کرده.
ج ـ مذاکرات خصوصی (!) که شب بین جبرئیل و پیغمبر رخ داده است.
حال این سؤال پیش میآید که: گوینده این داستان در قسمت اول، حالات روحی پیغمبر را به چه وسیله فهمیده و چگونه دانسته است که وی آرزو میکرد چیزی نازل شود که جدایی او و فامیلش را برطرف سازد؟ و همچنین در قسمت سوم، این دروغپرداز در مجلس خصوصی(!) پیغمبر و جبرئیل چه میکرد و از کجا به دست آورده که جبرئیل به پیغمبر چنین گفت و او چنان پاسخ داد؟ ممکن است بگویید پیغمبر این خبر را داده، ولی چنین نشانی در دست نیست.
2 ـ عبارت طبری چنین است:
«چون پیغمبر بتان را ستود، کفار شاد شدند و مسلمانان هم پیغمبر خود را تصدیق کرده او را به خطا و لغزش متهم نساختند».
شاید اگر هیچ نشانهای برای ساختگی بودن این افسانه جز همین یک سطر نداشتیم، کافی بود. چه این عبارت ثابت
میکند که گوینده داستان غرانیق، با مطالعه نسبتاً مفصلی این دروغ را ساخته و پیش خود فکر کرده که ممکن است کسی بگوید چطور پیغمبر، بتانی را که تا دیروز دشنام میگفت، آن طور ستود و مسلمانان ایراد نگرفتند و نسبت خطا و لغزش به او ندادند؟ لذا برای این که چنین نگرانی بر خواننده دست ندهد، این عبارت را اضافه کرده است. غافل از این که همین پیشبینی، بهتر مشت دروغگو را باز خواهد کرد.
3 ـ مفاد آیههایی که میگویند به منظور دلداری پیغمبر(صلی الله علیه وآله) نازل شده (آیات 73 و 74 سوره اسری) چنین است که:
«اگر تو را پا برجا نمیساختیم نزدیک بود به کافران بگرایی، این هنگام دوچندان شکنجه در مردن و زندگی به تو میچشانیدیم».
پس معلوم میشود خدا پیغمبر را پا برجا ساخته و نگذاشته است به کافران متمایل شود. در صورتی که افسانهسازان غرانیق میگویند: او بتان را ستود! و آنها را میانجی خواند! شب که جبرئیل آمد و ماجرا را شنید و پیغمبر دانست که به خدا دروغ بسته، خستهخاطر شد، آنگاه این آیات برای تسلّی خاطر او رسید!
بدین ترتیب، آنچه برای تأیید گفتار خود آوردهاند، بهترین دلیل بر دروغگویی آنان است.
4 ـ طبری و ابن سعد نوشتهاند: پیغمبر وقتی بتان را ستود، سوره را به پایان رساند و سجده کرد و کفار هم سجده کردند.
در اینجا قرینه دیگری بر بیپایه بودن این داستان به دست میآید و آن قرینه، آیات پس از آن دو جمله است (دو جملهای که میگویند پیغمبر در ستایش گفت):
ألَکُمُ الذَّکَرُ ولَهُ الأُنثی تلک اذاً قسمةٌ ضیزی اِن هیاِلاّ أسماء سَمَّیتُمُوها أنتم وآباؤکُم ما أنزل الله بِها مِن سلطان اِن یتَّبعُونَ اِلاّ الظّنَّ وما تَهویالأنفس ولقد جاءَهُم مِن رَبّهم الهُدی.(1)
اکنون باید پرسید چطور در یک جلسه پیغمبر این سخنان متناقض را گفت و در طی چند آیه، بتان را هم میانجی و هم مجسمه بیروح و بیخاصیت خواند و حضار بر او ایراد نگرفتند و گفته وی را تصدیق کردند؟
5 ـ نام بتان عرب را در کتب باستان نوشتهاند و در آنجا بتی که غرانیق نام داشته باشد دیده نمیشود، بلکه غرانیق به نام بت نیامده است.
1 ـ آیا پسران از آن شما و دختران از آن اوست؟ این قسمت غیر عادلانهای است. این بتان جز نامهایی که شما و پدرانتان بدانها گذاردهاید، نیستند. خدا آنان را هیچ نیرو نداده. این کافران با آن که رستگاری از سوی پروردگار برایشان آمده، جز گمان و هوای نفس را پیروی نمیکنند.
معناهایی که برای غرانیق نوشتهاند، «مرغ سپید» و «جوان خوشصورت» میباشد.
6 ـ آشفتگی داستان، چه از جهت چگونگی نقل و چه از جهت عبارتی که میگویند پیغمبر آن را برای ستایش بتان بکار برده، یکی دیگر از قرائنی است که نادرستی آن را اثبات میکند.
چنانکه دیدیم هریک از گویندگان، این داستان را با چگونگی خاصی نقل کردهاند که خلاصه آن را میآوریم:
1 ـ پیغمبر پس از آن که از دوری خویشاوندانش متأثر شد، هنگامی که سوره نجم را میخواند، بتان قریش را ستود(1)(بیآن که راوی بگوید در کجا).
2 ـ یک روز که در خانه کعبه نشسته بود، سوره نجم را خواند و بتان را ستود.(2)
3 ـ قریش به پیامبر گفتند: همنشینان تو بیچاره و تنگدستند; اگر خدایان ما را به نیکی نام ببری با تو همنشین خواهیم شد. او هم سوره نجم را خواند و بتان را ستود.(3)
4 ـ چون آیه أفرأیتم اللاّت والعزّی را خواند، بتان را ستود(4) (بیآنکه راوی سببی را ذکر کند).
5 ـ هنگامی که پیامبر نماز میخواند، داستان خدایان عرب بر او نازل شد و شیطان در خاطر وی انداخت تا بتها را بستاید.(5)
6 ـ هنگامی که در خواب بود، بتها را ستود.(6)
همچنین جملاتی که میگویند پیغمبر(صلی الله علیه وآله) در ستایش بتان به زبان رانده، یکسان نقل نشده است:
1 ـ «تلک الغرانیق العلی وانّ شفاعتهنّ تُرتضی.»(7)
2 ـ «تلک الغرانیق العُلی منها الشفاعة تُرتجی.»(8)
3 ـ «وهی الغرانقة العلی وشفاعتهنّ ترتجی.»(9)
4 ـ «تلک الغرانیق العلی وانّ شفاعتهنّ ترتجی.»(10)
5 ـ «انّ تلک الغرانیق العلی منها الشفاعة ترتجی.»(11)
این آشفتگی در چگونگی و مضمون گفتار نیزموجبتردید در صحت این داستان شده وبلکه مؤید مجعول بودن آن میباشد.
7 ـ استقامت و ثبات رأی پیغمبر(صلی الله علیه وآله)در دعوت خود و شدّت مبالغه وی در مبارزه با بت و بتپرستی، جنبه حقیقت بودن این داستان را ضعیف ساخته، اعتبار آن را از افسانه نیز کمتر میکند. چه، او در همان روزهای نخستین که به مبارزه با اساس
1 ـ تفسیر طبری، جزء 17، ص119 و 120 چاپ میمنیه; تاریخ طبری، ج3، ص1192، تصحیح دخویه.
2 ـ طبقات ابن سعد، ج1، ص137 و138 و139 و149; تاریخ طبری، ج3، ص1192
3 ـ تفسیر طبری، جزء 17، ص120
4 ـ همان.
5 ـ تفسیر طبری، جزء 17، ص119 و129، طبع مطبعه میمنیه; تاریخ طبری، ج3، ص1192
6 ـ الدرالمنثور، ج4، ص368
7 ـ طبقات ابن سعد، ج1، ص137 و138; تاریخ طبری، ج3، ص1192
8 ـ تفسیر طبری، جزء 17، ص120 و233 اسباب النزول.
9 ـ تفسیر طبری، جزء 17، ص120
10 ـ تفسیر طبری، جزء 17، ص120
11 ـ تفسیر طبری، جزء 17، ص120
صفحه 66
بتپرستی برخاسته بود، در مقابل تطمیع و تهدید فامیل خود فرمود:
چه میگویید؟ اگر آفتاب را در یک دست و ماه را در دست دیگرم بگذارید، از پای نخواهم نشست و از دعوت خود دست برنخواهم داشت.
اکنون چگونه میتوان گفت چنین کسی دچار چنان تخیلی شود، تا در نتیجه، این گفتار را به زبان براند.
8 ـ آیات سوره نجم و همچنین آیات دیگر قرآن میگوید: پیغمبر از روی هوا و هوس سخن نمیگوید:
وَلَو تَقَوَّلَ علینا بعض الأقاویل لأخذنا منه بِالَیمین ثُمَّ لَقَطَعْنا منه الوتین(1)
وما ینطق عن الهوی اِن هو اِلاّ وحیٌ یُوحی(2)
9 ـ محمد بن اسماعیل بخاری (متوفّای آخر قرن دوم، سال 194) نزول سوره نجم و سجده کردن مسلمانان و مشرکان را در چند جا از کتاب خود نوشته(3)ومیگوید:
«پیغمبر(صلی الله علیه وآله) آنگاه که سوره نجم را خواند، سجده کرد. مردمی هم که آنجا بودند به سجده رفتند، تنها پیرمردی کفی ریگ برداشت و بر پیشانی گذاشت و گفت برای من همین مقدار کافی است».
از اینجا میفهمیم که تا اوائل قرن دوم هجری، اثری از افسانه غرانیق میان مسلمانان نبوده و بخاری که در احادیث و اخبار تتبع داشته و بخصوص داستان اجتماع آن روز و قرائت سوره نجم را نوشته، به چنین افسانهای برنخورده است.
همچنین عبدالرحمن دارمی (متوفای سال 355 هـ.ق.) در کتاب «سنن» آورده است:(4) «پیغمبر سوره نجم را در مجمع قریش خواند و به سجده رفت، هر کس هم در آنجا بود سجده کرد، تنها پیرمردی کفی ریگ برداشت و بر پیشانی گذاشت و گفت برای من همین اندازه بس است» و نامی از غرانیق در کتاب او دیده نمیشود.
10 ـ آیاتی که میگویند به منظور تسلیت پیغمبر نازل شده، آیه 51 و52 سوره حج است. این سوره چنانکه مفسران نوشتهاند در مدینه و پس از هجرت، بر پیغمبر نازل شده، در صورتی که قرائت سوره نجم در مکه و در اوائل بعثت بوده است.
11 ـ چنانکه دیدیم در ذیل این افسانه میگویند: همینکه مهاجران حبشه شنیدند سرشناسان قریش تسلیم شدهاند، به مدینه مراجعت کردند ولی در بیرون
1 ـ اگر محمد ـ ص ـ بر ما افترا ببندد نیروی او را میگیریم وبند دل وی را میبریم . آیه 44 ـ 46 سوره الحاقه.
2 ـ وی از روی هوا سخن نمیگوید سخن او جز وحیی که نازل میشود نیست آیات 3 ـ 4 سوره نجم.
3 ـ بخاری، التاریخ، ج2، ص35و374
4 ـ سنن دارمی، ج1، ص342
دروازه مکّه آگاه شدند، که قریش دشمنی را از سر گرفتهاند.
به نقل ابن سعد،(1) مهاجران در سال پنجم بعثت حرکت کرده و در شوال همان سال به مکه بازگشتهاند. همین مؤلف میگوید: «واقعه غرانیق، در رمضان این سال رخ داده است».
اکنون این پرسش پیش میآید که: هرگاه این داستان با آن چگونگی درست باشد، تا مسافری از مکه حرکت کند و خود را به حبشه رسانده، این خبر را به مسلمانان مهاجر ابلاغ نماید و آنها نیز چندی به مشورت پرداخته و سرانجام تصمیم به بازگشت بگیرند، تا آنگاه که به مکه برگردند، دست کم شش ماه طول میکشد; پس چگونه ممکن است بگوییم تمام این حوادث در مدت کمتر از یک ماه رخ داده؟ آیا این خود نشانه بزرگی بر بیپایه بودن این افسانه نیست؟
سر ویلیام مویر(خاورشناس) که اصرار دارد افسانه غرانیق را به صورت یک واقعه تاریخی نمایش دهد، وقتی متوجه میشود که برای اثبات این مطلب هیچ یک از دو راه تحقیق را نمیتوان پیمود، میپرسد: اگر داستان غرانیق در بین نبوده، پس مهاجران حبشه چرا به زودی برگشتهاند؟ و از این پرسش پیداست که او نیز باور نمیکند رسیدن خبر از مکه به حبشه و بازگشت مسلمانان، در یک ماه صورت گرفته باشد.
اما پاسخ پرسش این خاورشناس، آسان است و در اینجا استاد دکتر محمد حسین هیکل در کتاب «زندگانی محمد» میگوید: سبب این بود که در آن موقع، عمر اسلام آورد و از هر قبیلهای نیز یک یا دو تن دین نوین را پذیرفتند. بنابراین، اعلان جنگ کفار به مسلمانان، در حکم اعلان جنگ با تمام قبیلههایی بود که در مکه سکنی داشتند و مهاجران حبشه به پشتگرمی اسلام عمر و سرشناسان دیگرِ قریش، برگشتند.
اینها قراین و نشانههایی است که هرگاه تنها یکی از آنها وجود داشت، کافی بود که داستان غرانیق را افسانهای بیپایه نشان دهد و انصاف باید داد که همه این نشانیها، بر بیپایه بودن آن دلالت دارند. گذشته از این، چنانکه در پیش نوشتیم، گویندگان اصلی این افسانه، هیچ یک در موقع حادثه وجود نداشته و در پشت پدران خود بودهاند.
یک پرسش دیگر میتوان کرد که: هرگاه داستان غرانیق اصلی ندارد، آیه 51 و52 سوره حج برای چه نازل شده است؟
1 ـ الطبقات الکبری، ج1، ص138
پاسخ این پرسش با مراجعه و دقت در آیات پیش از این دو آیه (آیات 50 ـ 48) روشن میشود و معلوم خواهد گشت که به هیچ وجه رابطهای با موضوع خارجی ندارد. چه، آیات پیش از آن چنین است:
قُلْ یا أیّها النّاسُ اِنّما أنا لکم نذیرٌ مبین، فالّذین آمنوا و عَمِلُوا الصالحاتِ لهم مغفرةٌ و رزقٌ کریمٌ والّذین سَعَوا فیآیاتنا معاجزین اولئک أصحاب الجحیم. وما أرسلنا من قبلک مِن رسول ولا نبیٍّ الاّ اذا تمنّی ألقی الشیطان فی اُمنیَّته.(1)
آنچه از این آیات میفهمیم این است که پیامبران پیشین هم مانند تو میخواستند مردم را به راه راست وادارند; و شیطان میکوشید این آرزو صورت عمل به خود نگیرد. لیکن خدا وسوسه شیطان را از دل مردم دور کرده، ایمان آنان را محکم میساخت. چنان که در آیات دیگر نیز نظیر این مطلب را میبینیم:
وما أکثرُ النّاسِ ولَو حَرَصتَ بمؤمنین.(2)
فلعلّک باخعٌ نفسَکَ علی آثارِهِم اِن لم یؤمِنُوا بهذا الحدیثِ أسَفاً.(3)
اکنون ببینیم آیات 77 ـ 75 سوره بنیاسرائیل برای چه نازل شده و آیا چنانکه برخی مستشرقان مزدور و یا مغرض میگویند، این آیات در سرزنش پیغمبر و هنگامی آمده است که وی بتان قریش را ستوده و یا سبب دیگری داشته!؟ برای اطلاع از حقیقت این موضوع، باز هم ناچاریم از اطلاع مردم آن روز و نظریه آنها استفاده کنیم. چه آنها حاضر بودهاند و بیشتر از دیگران آگاهی دارند.
آنچه از این دسته (یاران پیغمبر) در مورد این آیات رسیده و در تفسیرها ضبط شده، این است:
1 ـ امیّة بن خلف و ابوجهل و جمعی دیگر از بزرگان قریش، نزد پیغمبر آمده و گفتند بیا دستی بر خدایان ما بکش تا به دینِ تو درآییم. پیغمبر که از مفارقت خویشان خود آزرده بود، دلش به حال آنان بسوخت. آنگاه این آیات رسید.(4)
2 ـ هنگامی که پیغمبر در خانه کعبه دست بر حجرالأسود میکشید، کفار قریش دور او را گرفته، گفتند: تو را رها نمیکنیم تا بر خدایان ما نیز دست بکشی. پیغمبر در دل گفت: اگر این کار را بکنم چه میشود؟ مگر خدا نمیداند که من در دل از این عمل بیزارم؟(5)
3 ـ جمعی از قریش به پیغمبر گفتند: اگر پیغمبر مایی، این مردم بیسر و پا و
1 ـ بگو ای مردم، من آشکارا شما را بیم دهندهام! برای آنان که گرویدند و کار نیک کردند، آمرزش و روزی نیکوست. و آنان که میخواهند آیات ما را باطل سازند، مردم دوزخیند.
پیش از تو هیچ پیامبری نبوده، مگر آن که هرگاه آرزویی داشت، شیطان در آن مداخله میکرد. آنگاه خدا القای شیطان را نابود میساخت و آیات خود را محکم میکرد.
2 ـ هرچند که تو اصرار ورزی، بیشتر مردم ایمان نخواهند آورد. (یوسف : 103)
3 ـ شاید میخواهی جان خود را تباه سازی که چرا ایمان نمیآورند. (کهف : 5)
4 ـ تفسیر تبیان، ج2، ص214; الدر المنثور، ج4، ص194
5 ـ تفسیر تبیان، ج2، ص214; الدر المنثور، ج4، ص194; مجمع البیان، ج2، ص65 چاپ تهران; اسباب النزول، ج2، ص219; تفسیر طبری، جزء 17، ص82
بردگان را از دور خود بران، تا ما گرد تو را بگیریم. پیغمبر کمی به گفته آنها متمایل شد. آنگاه این آیه رسید.(1)
4 ـ دستهای از مردم ثقیف به پیغمبر گفتند: ما با تو بیعت میکنیم، ولی باید با سه درخواست ما موافقت کنی:
الف ـ در نماز خم و راست نشویم.
ب ـ بتها را به دست خود بشکنیم.
ج ـ یک سال با لات(2) باشیم.
پیغمبر(صلی الله علیه وآله) گفت: «اما دینی که در آن رکوع و سجود نباشد، خیری ندارد. در مورد شکستن بتها به دست خودتان مختارید. اما اجازه پیروی از لات به هیچ وجه برای من مقدور نیست». در این موقع پیغمبر برای وضو برخاست. عمر به آنها گفت: چرا پیغمبر را اذیت میکنید، او بتها را در کشور عرب باقی نخواهد گذاشت. ولی آنها اصرار داشتند. در این هنگام، آیات فوق نازلشد.(3)
5 ـ یک دسته از مردم ثقیف به پیغمبر(صلی الله علیه وآله) گفتند: ما را با لات و عُزّی(4)بگذار و آنها را مانند مکه محترم بدار. ما میخواهیم عرب برتری ما را بداند. اگر هم میترسی بر تو اعتراض کنند، بگو خدا چنین گفته! پیغمبر در مقابل این درخواست، سکوت کرد. مردم ثقیف به طمع افتادند. عمر برآشفت و گفت: مگر آثار سخنان زشت خود را در چهره پیغمبر نمیبینید؟ آنگاه این آیات رسید.(5)
اکنون معلوم شد که مفاد این آیات، به هیچ وجه با داستان غرانیق ارتباط ندارد.
این بود ریشه افسانه غرانیق. آری خردهگیری مستشرقان متتبعی (!) مانند ویلیام مویر، چنین منشأ صحیح (!) و غیر قابل تردیدی (!) دارد. و با همین دستاویز بر اسلام و پیشوای مسلمانان تاخته و میگوید:
«زیان این ستایش به عالم توحید، بیشتر از زیان اجازهای است که سلیمان به چند تن از زنان خود داد تا به پرستش بت برخیزند.»
شگفت اینجاست که این افسانه به حدّی پخش شده که برخی آن را مسلّمالوقوع دانستهاند و چون دامن قدس پیشوای اسلام را از چنین کاری پاک میدانند، در صدد توجیه و تأویل برمیآیند; چنانکه اخیراً(6) کتابی در شرح زندگانی پیغمبر(صلی الله علیه وآله) در تهران چاپ خورده و نویسنده آن به این فصل که میرسد، میگوید: وقتی پیغمبر آیات سوره نجم را که در سرزنش بتهای قریش بود، میخواند، کفار فریاد کردند: «تلک الغرانیق العلی، منها الشفاعة
1 ـ الدر المنثور، ج4، ص194; مجمع البیان، ج2، ص65 با جزئی اختلاف.
2 ـ نام بت طائفه ثقیف که در طائف بود.
3 ـ مجمع البیان، ج2، ص65
4 ـ عزّی بت طائفه قریش بود که تقریباً نزد این طایفه و برخی دیگر، بت درجه اول محسوب میشد.
5 ـ تفسیر فخر رازی، ج5، ص624
6 ـ این مقاله استاد شهیدی، نخست بار در 1329 شمسی منتشر شده است.
ترتجی.»(1)
وشگفتتر این که میگوید: این کشف، خلاصه تحقیقات و تتبعاتی است که از روی بیش از صد جلد کتاب به دست ما آمده! این نویسنده به حدّی وقوع مطلب را قطعی میدانسته که درصدد تحقیق برنیامده تا بداند افسانه غرانیق، هو و جنجالی بیش نیست که از اواخر قرن دوم هجری آغاز شده است و در اوائل بعثت و صدر اسلام، سخنی از این افسانه در میان نبوده است.
افسانه غرانیق چرا پیدا میشود؟
تصور میرود با توضیحاتی که در این چند صفحه از نظر خوانندگان گرامی گذشت، به خوبی روشن شده باشد که: افسانه غرانیق از جمله دروغهایی است که سالها پس از رحلت محمد(صلی الله علیه وآله) در میان مسلمانان رواج یافته، آنگاه در کتابهای تاریخ و تفسیر اسلامی ضبط گردیده است.
اکنون این پرسش پیش میآید که شیوع این افسانه از کجا آب میخورد؟ در پاسخ این سؤال میتوان یکی از دو عقیده زیر را اظهار کرد:
عقیده نخست این که: منشأ این افسانه را باید در غرب جستجو کرد و گفت که اروپاییان این دروغ را پرداخته و به زبانها افکندهاند. اظهار این عقیده گرچه در آغاز با تعجب تلقّی میگردد، ولی تصور میکنم پس از اندک تأملی، حق بدهید که زیاد دور نرفتهایم.
شما میدانید، پس از آن که مسلمانان از کشورهای آسیا گذشته، دامنه تبلیغات خود را تا به اروپای غربی رساندند، از جمله چیزهایی که در همان مرحله اول مورد حمله آنان قرار گرفت، دربارهای روحانیت مسیحی و نفوذ و اقتدار کلیسا بود.
کشیشها که با اشاعه تعالیم اسلامی و به هم خوردن اساس رابطه بین خالق و مخلوق و اعلام بطلان انحصار بهشت و دوزخ، بازار خود را بیرونق و بلکه مسند خویش را واژگون میدیدند، پر پیداست که در مقابل ساکت ننشسته، دست به این گونه تبلیغات مسموم میزنند; یعنی راه دوم از مبارزه را که در پیش تشریح کردیم، اختیار کرده، این افسانه و هزاران مانند آن را، ساخته و میان مردم انتشار میدهند; شاید بدین وسیله پیشوای مسلمانان و دین اسلام را لکهدار ساخته، ارزش معنوی و اجتماعی آن را از بین ببرند.
برای این که ارج این نظریه بیشتر معلوم شود، قسمتی از عبارات کتاب
1 ـ زندگانی پیشوای اسلام، ص183
«کتابخانه اسکندریه» تألیف دانشمند فقید «شبلی نعمانی» را که به قلم آقای سید محمدتقی فخر داعی ترجمه شده است، میآوریم:
«در آن عصر چنانکه اوضاع و احوال ایجاب میکرد، نسبت به مسلمانان قصص و حکایاتینشر میدادند که در این عصر جزء خرافات شمرده میشود، حتی راجع به ملّیت، دیانت و مذهب، اصول معاشرت و مدنیت مسلمین، در آنوقت روایات و حکایاتی پوچ و بیمعنا
پیدا شده و در میان مردم به مرور ایام، تا این حد رواج یافتند، که بطور مثل ورد زبان خاص و عام گردیده بودند، چنانکه
دوره تصنیف و تألیف اروپا که شروع گردید، قسمت اعظم آنها را در کتب تاریخی، مذهبی، رمان و حتی در کتب
فلسفه نیز داخل کردند.
مثلا «بیکن»(1) که در اروپا بانی فلسفه جدید شناخته شده، مجموعهای به نام « بیکن»(2) تألیف نموده است.
از جمله شرحی تحت عنوان «جرئت و دلیری» نگاشته، ضمناً شاهد مثالی که برای آن آورده به قرار ذیل است:
محمد(صلی الله علیه وآله) روزی در اثبات نبوت خویش با جمعی سخن میگفت، به هنگام سخن، به کوهی اشاره کرد و به حضّار
گفت: بروید پای آن کوه و بگویید که محمد(صلی الله علیه وآله) تو را طلبیده است آنها هم رفتند و پیغام مزبور را رساندند و معلوم است که کوه ممکن نبود از جای خود حرکت کند ولی محمد(صلی الله علیه وآله) این را که شنید به جای این که شرمنده شود، با کمال جرئت و دلیری گفت مطلبی نیست اگر کوه بنزد (محمد) نمیآید خود محمد(صلی الله علیه وآله) میتواند نزد کوه برود.
لازم است این مطلب تذکر داده شود که «بیکن» فیلسوف بود نه مورخ. او در تاریخ یدی نداشت و در اینجا هم مقصودش تاریخگویی نیست و نمیخواهد از این روایت بیمعنا آن حضرت را ضایع کند یا تحقیر نماید، بلکه در صدر این مقاله از جرأت و جسارت، بیانی مبسوط نموده، ضمناً این
حکایت را فقط بطور شاهد مثال ذکر کرده است. چه، اینگونه روایات سخیفه، بقدری در آن زمان در اروپا وجود داشته که هر عارف و عامی حتی فیلسوفی مثل «بیکن» آنها را در کتاب خود به طور اصول مسلّم به کار میبرده است.»
دشمنی کشیشها با دین اسلام به حدّی است که با گذشتن این مدت طولانی و با آن که عصر علم، تاریکیهای جهالت قرون وسطی را از بین برده، هنوز هم روحانیت نصارا کینه دیرین را فرموش
1 ـ Francois Bacon
2 ـ Bacon Essays
نکردهاند و میکوشند تا از هر پیشآمدی سوء استفاده کرده ضربتی به اسلام و مسلمانان وارد سازند.
چنانکه چندی پیش (یعنی در ژانویه 1950) دکتر کریستوفر اکوس، ضمن یادداشتهاییکه در مجله «ایونینگ استندارد» انتشار داد، چنین میگوید:
«دوازده قرن پیش، جهان مسیحیت مورد تهدید واقع گردید و آن، هنگامی بود که پرچم اسلام در فضای اروپا به اهتزاز درآمد، امروز جهان مسیحیت مورد تهدید خطر سنگینتری واقع شده، خطر کمونیزم. طرفداران دو مذهب: اسلام و کمونیزم، که روح تعلیمات هر دو از ماتریالیزم! سرچشمه میگیرد، با تعصب تمام، به مبارزه با مسیحیت برخاستهاند و فکر هر دو ظالمانه و متجاوزانه علیه آیین مسیحیت به کار افتاده است. این دو، مقصودی جز این ندارند که اساس زندگانی خانوادگی را خراب کنند!
اگر مسیحیان بخواهند مسیحیت و حقوق بشر (!) محفوظ بماند، باید تا سرحدّ مرگ با هر دو فکر «اسلام و کمونیزم» مخالفت کنند، هرچند این مخالفت به جنگ منتهی شود.»(1)
تصور نکنید این روحانی عالیقدر مسیحی نمیداند پایه اسلام مانند مسیحیت بر اساس روحانیت ]اعتقاد به غیب و روح[ گذارده شده و ماتریالیسم، دشمن روحانیت است! نه، او خوب میداند ولی موضوع دیگری وی را ناراحت ساخته است که دیوانهوار به چنین حمله ناشیانهای دست بزند و آن، مبارزهای است که اسلام و کمونیزم در جبهه واحدی علیه دستگاه پاپ آغاز کردهاند; یعنی مبارزه با جادوگری، طلسمسازی، بهشت و جهنم فروشی و به طور کلی مبارزه با هر گونه استثمار فکر. کشیش بیچاره که در چنین حال، سرمایه خود را دستخوش فنا میبیند حق دارد، بگوید اسلام و کمونیزم، هر دو برای مسیحیت خطر بزرگ محسوب میشوند; ولی خوب بود به جای خطر برای مسیحیت، بگویند خطر برای دربار پاپ! تا ما هم در این عقیده با ایشان موافقت کنیم.
در این صورت، هیچ گونه استبعادی ندارد که این افسانه نیز ساخته و پرداخته دست روحانیان یهود و نصارا، در آن عصر باشد که به منظور ضایع کردن پیغمبر اسلام و یا به خاطر همآهنگ ساختن مطالب قرآن با خرافات تورات (آنجا که میگوید سلیمان به زنان خود اجازه داد بتپرستی کنند) بین مردم پخش کردهاند. آنگاه تاریخنویسهای پیشین که به جمعآوری
1 ـ این قسمت را آقای غلامرضا سعیدی ترجمه کرده و در اختیار ما گذاشتهاند.
هرگونه خبر و بخصوص اخبار غریب و شگفتآور، ولع بسیاری داشتهاند، آن را گرفته و در کتابهای خود ضبط کردهاند.
البته نباید ایراد گرفت که پس چرا سلسله گویندگان تا محمد بن کعب قرظی و تا عبدالله پسر عباس ضبط گردیده، چه، دروغساز سعی میکند دروغ خود را طوری جلوه دهد، که بتوان آن را جای راست قالبکرد.
عقیده دوم این که: این شایعات از طرف یهودیان و یا نصرانیانی که از
روی ترس و یا به خاطر منافع شخصی
به مسلمانی تظاهر میکردند، منتشر
شده باشد. این دسته، به حقیقت، کیش اصلی خود را از دست نداده بودند و میکوشیدند تعلیمات آن را در دین جدید داخل کنند.
بسیاری از این قبیل افسانهها جزء روایات دینی دیده میشود که وقتی درباره آنها به تحقیق میپردازیم، میبینیم از کیش یهودی یا نصرانی یا زرتشتی برخاستهاست.
این قسم مبارزه برای لکهدار ساختن دین، اثرش از طریق اول عمیقتر است; چه، در قسم نخست، سرانجام افتراها و دروغبافیها بر اثر پیشرفت علم و دقت در اطراف مسائل تاریخی، از بین میرود; لیکن متأسفانه، برطرف ساختن آثار شومی که از طریق دوم برمیخیزد، به زودی امکان پذیر نیست. در طول سیزده قرن و نیم که از ظهور دولت اسلام میگذرد، این نبرد، کم و بیش در میان بوده و ما در کتابها به چنین نسبتهای دروغی زیاد برمیخوریم.
بلکه باید اضافه کرد که گاهی مسلمانهای استفادهجو و سستایمان نیز در جعل دروغ و افترا، دست کمی از یهودیان و نصرانیان نداشتهاند. لیکن دروغسازی اینان معلول چیز دیگری است و معمولا بازار آن وقتی رونق میگیرد که دین در خدمت سیاست به کار رود و متدیننماهای درباری بخواهند از یک سو وجاهت ملی خود را محفوظ بدارند و از سوی دیگر، خویش را به منابع قدرت و خزانههای دولتی نزدیک سازند. اینجاست که از چنین سنگری استفاده میکنند; یعنی برای این که کردار زشت خود را به صورت یک کار مشروع جلوه دهند، مانند آن را به یکی از پیشوایان دین نسبت میدهند و به عبارت دیگر، شخصیت پیشوایان دین را کوچک میسازند، تا شخصیت دیگران بزرگ شود یا لااقل لطمهای بر آن وارد نگردد.
پدیدآورنده: سید جعفر شهیدی
hawzah.netمنبع
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.