sunyboy
04-24-2009, 01:14 AM
«مهمترين ويژگي تسوتايوا گوناگوني در سبک و ريتم و گفتار و موضوع است. هماهنگي در بيان و سبک و معنا، از روزنگاري معمول وقايع تا اوج گيري متعالي و گرايش هاي انجيلي. زير پا نهادن قالب هاي شعري سنتي و بازي با اصوات و واژه هاي مشابه و چندپهلو. صراحت بيان و سادگي آن شعر او را از ديگر شعراي هم عصرش متمايز و ترجمه پذيرتر مي کند
نگين شعرهاي من
چون درهاي بي بديل
سرانجام
بر رکاب شايسته خويش
خواهند درخشيد.»
در گنجينه پربار ادبيات روسيه، نام بسياري از نويسندگان و شاعران سال ها ناشناخته مانده بود. آثار اين بزرگان ادب يا در کشورهاي ديگر يا به صورت زيرزميني منتشر مي شد. تعدادي از آنها که مي توان قربانيان انقلاب اکتبر ناميد جانشان را بر سر نوشته هاي شان از دست دادند. پس از انقلاب اکتبر 1917 و اجراي سياست هاي سخت سانسور در شوروي و با تثبيت نظام سياسي سوسياليستي، بسياري از نويسنده ها کشته يا تبعيد شدند و تعدادي ديگر نيز از کشورشان مهاجرت کردند. در سال هاي اخير، در پي تغييرات بنيادين سياسي - اجتماعي در روسيه، نام اين افراد از نو زنده شد. کساني که سال ها ناعادلانه به دست فراموشي سپرده شده بودند به آغوش هموطنانشان بازگشتند. در حالي که خودشان در قيد حيات نبودند آثارشان در قطع ها و چاپ هاي پي در پي عرضه شد. اينها معمولاً کساني بودند که به نوعي با مدرنيته و پيامدهاي آن درگير بودند.
آثار ايشان زاييده ارتباط تنگاتنگ با محيط اطرافشان و متاثر از تغييرات سياسي - اجتماعي است. شاعراني چون آنا آخماتوا، نيکولاي گوميليف، اوسيپ ماندشتام و مارينا تسوتايوا از اين دسته اند. براي شناخت اين بزرگان و دلايل گمنامي شان در کشور خودشان روسيه، بايد سال هاي پيش و پس از انقلاب اکتبر را مرور کرد. از شاعران معاصر زن روس، نام دو تن از آنها رفته رفته در زمره بزرگان ادب قرن بيستم جاي گرفته؛ آنا آخماتوا (1966 - 1889) و مارينا ايوانونا تسوتايوا (1941 - 1892). چهره اولي براي فارسي زبانان آشناتر است. تسوتايوا در مسکو به دنيا آمد. نسب او به خانواده يي پرکار، هنري و فرهيخته بازمي گردد. پدرش ايوان ولاديميرويچ يکي از استادان تاريخ هنر در دانشگاه مسکو و بنيانگذار موزه هنرهاي تجسمي بود. اگرچه تاثير پدر در تربيت مارينا تا مدت ها در پرده بود، ولي مادر او ماريا الکساندرونا هدفمند و پيگيرانه در جهت تربيت فرزندانش تلاش مي کرد. تباري آلماني - لهستاني داشت و استاد و نوازنده چيره دست پيانو بود. سال ها از بيماري ريوي رنج کشيد که در نهايت همين بيماري در سال 1906 به مرگ او انجاميد.
«پس از چنين مادري
يک راه بيشتر نداشتم
اينکه شاعر شوم.»
کودکي و نوجواني شاعر در منطقه يي آرام از نواحي اطراف مسکو به نام «تاروس» گذشت. در اين ميان گاه گاه به دليل بيماري مادر به سوئيس و آلمان سفر کرد. زبان آلماني و فرانسه را خوب فرا گرفت و براي هميشه تحت تاثير نويسندگان آلماني باقي ماند. خوب درس خواند. ولي به دليل شرايط کاري خانواده و بيماري مادر بسيار از هم گسيخته و سازمان نيافته آموزش ديد. وقتي هنوز دخترک کوچکي بود در مدرسه موسيقي به تحصيل پرداخت و بعدها مدتي را در پانسيون کاتوليک ها در لوزان و دوران دبيرستان را هم در پانسيون هاي مختلف خصوصي در مسکو گذراند. اين سفرها و جابه جايي ها و همين طور شرايط بي ثبات اجتماعي روسيه با نگاه دقيق و روح حساس شاعرانه اش درهم آميخت و از او دنيايي رنگارنگ ساخت.
اولين شعرش را در سن شش سالگي سرود و نه فقط به زبان مادري بلکه به فرانسه و آلماني هم. 16 سال بيشتر نداشت که اولين اثرش به نام «آلبوم شب» (1910) انتشار يافت. اين مجموعه شعر، که پنهان از خانواده به چاپ رسيد، مجموعه نسبتاً حجيمي است که نظر شاعران و منتقدان زيادي را در آن زمان جلب کرد. کساني همچون و. بريوسف (1924 - 1873) که يکي از چهره هاي نهضت نمادگرايي روسيه بود، ن. گوميليف (1921 - 1886) نويسنده مشهور و همسر آنا آخماتوا و م. والوشين (1932 - 1877) او را مورد توجه و مهر خود قرار دادند.
شعرهاي او هنوز بسيار خام بودند، ولي قريحه روان و نوانديشي و نوگرايي سبکي و صراحت و سادگي بيانش آن را جبران مي کرد. «برولف» سختگير خصوصاً او را به خاطر شجاعتش در ورود به دنياي شعر «ساده زندگي» و «روبه رو شدن بي واسطه با زندگي» ستود. مي گويد؛ بدون شک مارينا تسوتايواي بااستعداد مي تواند طعم واقعي زندگي صميمي را به ما بچشاند.
م. والوشين نيز با شعري زيبا به او خوشامد گفت. مارينا بارها ميهمان خانه والوشين شد و از همين جا هم با بسياري از شاعران هم عصر خويش از جمله «ماندشتام» و همچنين با همسر آينده خود آشنا شد. صرف نظر از تفاوت سني نسبتاً زيادي که مارينا تسوتايوا و والوشين داشتند، دوستي عميقي ميانشان شکل گرفت که تا سال ها ادامه يافت. والوشين در سال 1910 در پي انتشار مجموعه «آلبوم شب» براي او مي سرايد؛ «چه کسي چنين زيبايي ساده و چشم نوازي به تو داده است
چه کسي چنين بيان دقيقي را در پس واژه هايت نشانده است
چه قدر شيرين است که بشنوي،
هنوز معجزه ممکن است.»
کاراکتر شخصي مارينا پيچيده، بي ثبات و رنگارنگ بود. ايليا ارنبورگ که او را در جواني به خوبي مي شناخت درباره او گفته است؛ «مارينا تسوتايوا در وجود خويش مجموعه يي از آموزه هاي کهن و عصيان، نهايت غرور و نهايت سادگي را جاي داده بود. زندگي او سرشار بود از يافته هاي شخصي بديع و اشتباهات پي در پي.» و اما سرنوشت هم بي رحمانه زندگي اجتماعي، سياسي و اقتصادي سختي را براي او رقم زد. آرامش را نه مي شناخت و نه البته به دنبال آن بود. هميشه در نابساماني کامل اقتصادي قرار داشت؛
«آنچه از آن منست را تنها در دو چيز يافته ام
فرزندانم
و
دفترهايم.»
و با تمام اينها عشق به زندگي در آثارش هويدا است. اگر چه در سن 17سالگي، با بهانه گيري شاعرانه در شعر «نيايش» از خداي خويش مرگ مي خواهد ولي جاي ديگر مي گويد؛
«من هنوز قادرم صد و پنجاه ميليون زندگي را
يکي در وجود خويش
جاي دهم.»
و
«تشنه تمام راه و بيراهه هاي زندگي ام.»
و جايي ديگر، در نامه نگاري هايي که با ماندشتام داشته، مي نويسد؛
«تخصص من اما
نه شعر،
که زندگي است»
در آثار اوليه اش او به تشريح زندگي روزمره خانگي، کودکي، سالن ها، تابلوها، آيين ها، گردش در خيابان ها، مطالعات، موسيقي و همچنين روابطش با مادر و خواهرانش را به نظم درآورده است. در خلال آنها به تدريج قهرماني شکل مي گيرد که مي تواند تصويري انتزاعي از خودش باشد. کشمکش ميان عشق زميني و آسماني، ايمان و هوس، دنياي گذرا و ماندگار و خلاصه ميان هستي و چيستي در آثارش موج مي زند. دختر جوان، در «آلبوم شب» در آخر از خدا مي خواهد که به او «عشق ساده» عطا کند. جنگ جهاني اول شروع شده بود که او دو مجموعه ديگرش را به نام هاي «فانوس جادو» (1912) و «از دو کتاب» (1913) در چاپخانه خصوصي سرگئي افرون، همان کسي که بعدها به همسري اش درآمد، به چاپ رساند. او درباره اين دوران مي سرايد؛
«من
با رخساره يي چه دلفريب
چه پيروز
از درون چه سخت آشفته ام.»
در اکتبر 1917، انقلاب کمونيستي رخ داد؛ انقلابي که مارينا تسوتايوا نه آن را فهميد و نه پذيرفت، واقعه يي که براي او پيامدهاي شومي را به همراه آورد. مبارزات داخلي همسرش را از او جدا کرد، چون همسرش افسر ارتش سپيد روسيه بود و با بلشويک هاي انقلابي در حال مبارزه. دختر کوچکش نيز در سال 1920 از گرسنگي جان خود را از دست مي دهد. با تمام اينها او همچنان مي سرايد. به نظر مي رسيد که دقيقاً هم او، با طبيعت عصيانگر و شخصيت شاعرانه اش مي توانست در اين انقلاب سرچشمه هاي زنده هنر را بيابد و روح تازه يي در اشعارش بدمد. بگذار او قواعد انقلاب، اهداف و راهکارهاي آن را درک نکند، ولي دست کم مي تواند آن را لمس کند و قوه طبيعي فوق العاده آن را دريابد. در دنياي ادبي او همچنان در کلبه خويش ساکن است.
در سال 1921 مجموعه اشعارش، «سوار بر اسب سرخ»، حتي شکل رمانتيک تري به خود مي گيرد. در سال هاي 1922 و 1923 مجموعه هاي ديگري به نام هاي «فرسنگ نماها» و «صنعت» آخرين آثاري است که در مسکو به چاپ مي رساند. در اين آثار شکوفايي و بالندگي او با حفظ گرايش اش به روزنگاري روايي به نوعي شکل و سبک ويژه شاعر را به خود مي گيرند. در ميان اشعار او آثاري خطاب به شعراي بزرگ همچون بلوک، آخماتوا، پارنوک و ماندشتام (که به مبادله اشعار انجاميد) پديدار مي شود و همچنين قطعه هايي در خطاب يا در مدح چهره هاي تاريخي يا اسطوره هاي ادبي مثل هملت، آفروديت، ژان خوان و...
در چهره قهرمانان اشعارش او تا حد زيادي هويت خود را باز نمايانده است، در حالي که اجازه مي دهد که فراي فضاهاي واقعي و خارج از زمان زندگي کنند. قهرمانان او، پا در زندگي زميني به دنياي والاي عشق و شعر تعلق دارند.
در سال 1922، مارينا تسوتايوا به همراه دخترش آرياندا سرگيونا افرون از روسيه مهاجرت مي کند تا به همسرش که قبلاً از کشور گريخته است بپيوندد. او با خانواده اش تا سال 1925 در پراگ به سر مي برد.
««چک» در خاطرات من به رنگ آبي مانده است؛
يک روز و يک شب شلوغ.
بي نهايت چک را دوست دارم.»
او آشکارا تحت تاثير فضاي حاکم بر پراگ قرار مي گيرد و آثار خوبي را از خود به جاي مي گذارد. علاقه اش به چک و دوستاني که در آن جا يافته بعدها منجر به خلق مجموعه منظوم «شعرها و اهالي چک» مي شود. اين اثر که در سال
1939 - 1938 سروده شد و تا وقتي که خود شاعر زنده بود انتشار نيافت، نهايت فلسفه عميق و ظرافت روحي و صاحب سبکي پيشرو است. بعدها وقتي که سرنوشت او را به مسکو مي خواند به دوستش مي نويسد؛ «بيشتر از همه مي خواستم پيش شما باشم، با شما، در چک و براي هميشه...» در سال 1925، به پاريس مي رود، جايي که بهترين اشعار و آثار منثور خود را منتشر مي کند. ولي خيلي زود درگير مشکلات مهاجرت مي شود. درگيري با فقر و بي پولي، زندگي بي ثبات، روابط مشکل دار او با مهاجرين روس و رشد انتقادات کينه توزانه او به حکومت کمونيستي در مراحل اوليه و از طرف ديگر همسرش که براي بازگشت به شوروي به حزب کمونيست نزديک شده در فرانسه به عنوان جاسوس روسيه شناخته مي شود، همه و همه او را درگير مشکلات زيادي مي کند. در دوران مهاجرت او مجموعه هاي «پس از روسيه»، «شعر دردها» و «شعر پايان» را از سال هاي 1922 تا 1926 منتشر مي کند. در سال 1928 دو مجموعه «تزي» و «فدرا» را با سوژه هاي تراژيک يوناني و غزل هاي عاشقانه به چاپ مي رساند. از ميان آثار دوره مهاجرت، اشعار او چندان مورد توجه قرار نمي گيرد ولي نثر او طرفداران بسياري مي يابد. آثار منثور او از سال 1930 عبارتند از؛ «مهاجرت مرا نثرنويس مي کند...»، «پوشکين من»، «مادر و موسيقي» و... و خاطراتي درباره والوشين، کوزمين، بلوم و ديگران که مخلوطي است از خاطرات ادبي، غزل و تذکره هاي فلسفي و نشان دهنده زندگي رواني و سير فکري او. آثار منثور او نيز همچون شعر ريتميک و سرشار از ظرافت هاي شاعرانه و غزل گونه است. سروده هاي او ويژگي شعراي اکسپرسيونيست را دارد، تحت تاثير مستقيم زندگي در مهاجرت و به تصوير کشيدن دردهاي انسان معاصر است. در آثار او اقرار و طلب آمرزش، تشنجات و هيجانات عاطفي شديد، انباشت انرژي احساسي با زبان خاص عميق و به ظاهر ساده او تعريف مي شود که بيانگر افکار درهم و فشرده و پايداري و تلاش او در جهت بسط ديدگاه هايش است. او که سال هاي زيادي را براي «زندگي کردن» مبارزه کرده است، مي سرايد؛
«... و من شيفته زناني هستم که در سختي ها نمي شکنند
زناني که مي توانند شمشير و نيزه به دست گيرند
ولي مي دانم
فقط در اسارت گهواره هاست
که خوشبختي زنانه ساده ام را مي يابم.»
مهمترين ويژگي او گوناگوني در سبک و ريتم و گفتار و موضوع است. هماهنگي در بيان و سبک و معنا، از روزنگاري معمول وقايع تا اوج گيري متعالي و گرايش هاي انجيلي. زير پا نهادن قالب هاي شعري سنتي و بازي با اصوات و واژه هاي مشابه و چندپهلو. صراحت بيان و سادگي آن شعر او را از ديگر شعراي هم عصرش متمايز و ترجمه پذيرتر مي کند. در پاريس، او که به دلايل اقتصادي از زندگي در مرکز شهر ناتوان است مجبور مي شود در انزواي خارج از شهر سکني گزيند. او که پيش از اين اشعار تندي را عليه انقلاب کمونيستي و پيامدهاي آن نوشته، به تدريج راه ديگري پيش مي گيرد. گويا بي رحمي هاي دنيايي که در آن بود و عشق و دلتنگي به وطن او را به شکلي به آغوش وطن مي خواند و به باورهاي کمونيستي نزديک مي کرد، دست کم به عنوان واقعيتي پرتوان که چاره يي جز پذيرفتنش نبود. ديوار تنهايي اش تنگ تر و تنگ تر مي شود، نه کسي که با او همدردي کند، نه کسي که با او مشورت کند يا لحظات شادي را بسازد. در چنين شرايطي او همچنان به سرودن و قلم زدن ادامه مي دهد. دقيقاً اينجا، دور از مرزها، انقلابي را که از آن فرار کرده بود رفته رفته مي پذيرد و دنيا را به دور از قطعه هاي رمانتيک دوباره مي شناسد، در مسير کارهاي او تعابيري چون «سيري مخملي» و «پستي هاي ديگر» پديد مي آيد. عبارات هجوآميز بيشتر و بيشتر شد؛ حساسيت به جرياناتي که در وطنش روسيه اتفاق مي افتد؛
«وطن
سرزميني قراردادي نيست،
تکه يي از خاطرات من
از خون من
در روسيه نبودن و فراموش کردن آن
کسي را به هراس مي افکند
که آن را خارج از خود مي انگارد»
بذر انقلاب اکتبر و مفهوم وطن بيش از پيش در شعر و نثر او انسجام مي يابد. مارينا تسوتايوا، سرخورده از بي رحمي هاي فاشيسم درگير با فقر و مشکلات زندگي، به گفته خودش «سروش هوايي تازه» را از جانب کشورش حس مي کند. بالاخره در 30سالگي در قطعه «شعرهايي براي پسرم» با تمام وجود از اتحاد جماهير شوروي به عنوان «دنياي جديد با آدم هاي جديد» و «کشوري با پيشينه و سرنوشتي ويژه» ياد مي کند که به سرعت پيش مي رود.
«نه به سوي شهر، نه به سوي روستا
برو پسرم به مرز و بوم خودت
در مرزهايي آن سوي همه مرزها
به جايي که بازگشت به عقب، پيشروي است
رفتن براي توست
تو که روس را نديده يي ...»
«روس» براي تسوتايوا ميراث گذشتگان است. روسيه - خاطرات تلخ «پدران» که وطنشان را از دست دادند و اميدي براي به دست آوردنش نيست و براي «فرزندان» يک راه بيشتر باقي نمي ماند؛ برگشتن به خانه، به اتحاد جماهير شوروي. او شهامت پذيرش واقعيات را داشت. درام شخصي زندگي او با تراژدي قرن درهم آميخت. بي رحمي هاي فاشيسم را ديده بود. آخرين اشعارش در مهاجرت قطعه يي ضدفاشيستي بود. او ديگر اميد به «باور نجات بخش» را در زندگي از دست داده بود. در سال 1937، همسرش افرون پس از يک جنجال سياسي که متهم به دست داشتن در توطئه قتل مي شود از فرانسه به اتحاد جماهير شوروي مي گريزد. در سال 1939، مارينا با احيا کردن شهروندي اش همراه با دخترش آرياندا و پسر نوجوانش گئورگي به کشورش بازگشت، در حالي که آرزو داشت همچون «ميهماني عزيز و خواسته» از او استقبال شود. ولي سرنوشت بازي ديگري با او رقم زده بود. در همان سال همسر و دخترش دستگير مي شوند. افرون در سال 1941 تيرباران مي شود و دخترش تنها پس از 15 سال، آن زمان که ديگر مادرش را از دست داده، تبرئه و آزاد مي شود. پيش از اين در سال 1916 تسوتايوا قطعه «شعرهايي براي مسکو» را سروده بود. در اين شعر در حالي که دست دخترش «آرياندا» را در دست دارد، از بالاي قلعه کرملين، شهر مقدس و محبوبش مسکو را به او و فرزندان ديگرش مي سپارد. شهري که در شعرهاي او «جان مي گيرد و عطر خوشي» مي پراکند و خانه هاي قديمي آن «دروازه هاي قرون متمادي» اند.
«... مسکو
چه پهناور
خانه يي چه ميهمان نواز
براي تمام بي خانمانان روس...»
و اما حالا در زادگاهش، مارينا تسوتايوا، تنها، نه مي توانست آثارش را به چاپ برساند و نه حتي جايي براي زيستن داشت.
«آه چه درد جانکاهي
به بندبند تن زمين کشيده مي شود،
وقت آن است، وقت آن است، وقت آن است
بليت را به خدا باز پس دهم
پس مي زنم- بودن را
با نامردمان
پس مي زنم - زيستن را
با گله هاي گرگ...»
جنگ جهاني دوم شروع مي شود در 31 آگوست 1941، مارينا تسوتايوا، پس از ناکامي از جلب توجه جامعه ادبي روسيه، در فقر و تنهايي در الابونماي تاتارستان به زندگي خويش پايان مي دهد. شايد در آخرين لحظه هاي زندگي اش زير لب زمزمه مي کرده؛ «رو به پنجره ام لبخند بزن.»
گرچه پيش بيني او در ميهمان نوازي مسکو چندان درست از آب در نيامد، ولي در اينکه اشعارش در دل نسل هاي بعدي جاي خود را باز خواهند يافت همچنان شد که گفته بود. به غير از غزل هاي او در 17 مجموعه، هشت درام منظوم، آثار منثور متعدد اتوبيوگرافي، خاطرات و تذکره هاي تاريخي - ادبي و نقد فلسفي از او به جاي مانده است. مارينا تسوتايوا شاعر بزرگي است که در بافت فرهنگي و ادبي روسيه قرن بيستم نقش بسزايي داشته است. آثار او به بسياري از زبان هاي زنده دنيا ترجمه شده اند و شمار علاقه مندانش در کشور خود روسيه و کشورهاي ديگر رو به افزايش است.
خانه هايي که او و خانواده اش در آن زيسته اند، اغلب به صورت موزه درآمده اند که به نگهداري دست نوشته ها و آثار و فضاي زندگي او اختصاص دارند. فقط شش موزه در روسيه منحصراً به نام او نام گذاري شده است.
منابع؛
1- «تاريخ ادبيات روس»، ويکتور تراس، ترجمه؛ علي بهبهاني، نشر علمي و فرهنگي، چاپ اول، 1384
2- «کتاب شاعران»، ترجمه؛ مراد فرهادپور و يوسف اباذري
نگين شعرهاي من
چون درهاي بي بديل
سرانجام
بر رکاب شايسته خويش
خواهند درخشيد.»
در گنجينه پربار ادبيات روسيه، نام بسياري از نويسندگان و شاعران سال ها ناشناخته مانده بود. آثار اين بزرگان ادب يا در کشورهاي ديگر يا به صورت زيرزميني منتشر مي شد. تعدادي از آنها که مي توان قربانيان انقلاب اکتبر ناميد جانشان را بر سر نوشته هاي شان از دست دادند. پس از انقلاب اکتبر 1917 و اجراي سياست هاي سخت سانسور در شوروي و با تثبيت نظام سياسي سوسياليستي، بسياري از نويسنده ها کشته يا تبعيد شدند و تعدادي ديگر نيز از کشورشان مهاجرت کردند. در سال هاي اخير، در پي تغييرات بنيادين سياسي - اجتماعي در روسيه، نام اين افراد از نو زنده شد. کساني که سال ها ناعادلانه به دست فراموشي سپرده شده بودند به آغوش هموطنانشان بازگشتند. در حالي که خودشان در قيد حيات نبودند آثارشان در قطع ها و چاپ هاي پي در پي عرضه شد. اينها معمولاً کساني بودند که به نوعي با مدرنيته و پيامدهاي آن درگير بودند.
آثار ايشان زاييده ارتباط تنگاتنگ با محيط اطرافشان و متاثر از تغييرات سياسي - اجتماعي است. شاعراني چون آنا آخماتوا، نيکولاي گوميليف، اوسيپ ماندشتام و مارينا تسوتايوا از اين دسته اند. براي شناخت اين بزرگان و دلايل گمنامي شان در کشور خودشان روسيه، بايد سال هاي پيش و پس از انقلاب اکتبر را مرور کرد. از شاعران معاصر زن روس، نام دو تن از آنها رفته رفته در زمره بزرگان ادب قرن بيستم جاي گرفته؛ آنا آخماتوا (1966 - 1889) و مارينا ايوانونا تسوتايوا (1941 - 1892). چهره اولي براي فارسي زبانان آشناتر است. تسوتايوا در مسکو به دنيا آمد. نسب او به خانواده يي پرکار، هنري و فرهيخته بازمي گردد. پدرش ايوان ولاديميرويچ يکي از استادان تاريخ هنر در دانشگاه مسکو و بنيانگذار موزه هنرهاي تجسمي بود. اگرچه تاثير پدر در تربيت مارينا تا مدت ها در پرده بود، ولي مادر او ماريا الکساندرونا هدفمند و پيگيرانه در جهت تربيت فرزندانش تلاش مي کرد. تباري آلماني - لهستاني داشت و استاد و نوازنده چيره دست پيانو بود. سال ها از بيماري ريوي رنج کشيد که در نهايت همين بيماري در سال 1906 به مرگ او انجاميد.
«پس از چنين مادري
يک راه بيشتر نداشتم
اينکه شاعر شوم.»
کودکي و نوجواني شاعر در منطقه يي آرام از نواحي اطراف مسکو به نام «تاروس» گذشت. در اين ميان گاه گاه به دليل بيماري مادر به سوئيس و آلمان سفر کرد. زبان آلماني و فرانسه را خوب فرا گرفت و براي هميشه تحت تاثير نويسندگان آلماني باقي ماند. خوب درس خواند. ولي به دليل شرايط کاري خانواده و بيماري مادر بسيار از هم گسيخته و سازمان نيافته آموزش ديد. وقتي هنوز دخترک کوچکي بود در مدرسه موسيقي به تحصيل پرداخت و بعدها مدتي را در پانسيون کاتوليک ها در لوزان و دوران دبيرستان را هم در پانسيون هاي مختلف خصوصي در مسکو گذراند. اين سفرها و جابه جايي ها و همين طور شرايط بي ثبات اجتماعي روسيه با نگاه دقيق و روح حساس شاعرانه اش درهم آميخت و از او دنيايي رنگارنگ ساخت.
اولين شعرش را در سن شش سالگي سرود و نه فقط به زبان مادري بلکه به فرانسه و آلماني هم. 16 سال بيشتر نداشت که اولين اثرش به نام «آلبوم شب» (1910) انتشار يافت. اين مجموعه شعر، که پنهان از خانواده به چاپ رسيد، مجموعه نسبتاً حجيمي است که نظر شاعران و منتقدان زيادي را در آن زمان جلب کرد. کساني همچون و. بريوسف (1924 - 1873) که يکي از چهره هاي نهضت نمادگرايي روسيه بود، ن. گوميليف (1921 - 1886) نويسنده مشهور و همسر آنا آخماتوا و م. والوشين (1932 - 1877) او را مورد توجه و مهر خود قرار دادند.
شعرهاي او هنوز بسيار خام بودند، ولي قريحه روان و نوانديشي و نوگرايي سبکي و صراحت و سادگي بيانش آن را جبران مي کرد. «برولف» سختگير خصوصاً او را به خاطر شجاعتش در ورود به دنياي شعر «ساده زندگي» و «روبه رو شدن بي واسطه با زندگي» ستود. مي گويد؛ بدون شک مارينا تسوتايواي بااستعداد مي تواند طعم واقعي زندگي صميمي را به ما بچشاند.
م. والوشين نيز با شعري زيبا به او خوشامد گفت. مارينا بارها ميهمان خانه والوشين شد و از همين جا هم با بسياري از شاعران هم عصر خويش از جمله «ماندشتام» و همچنين با همسر آينده خود آشنا شد. صرف نظر از تفاوت سني نسبتاً زيادي که مارينا تسوتايوا و والوشين داشتند، دوستي عميقي ميانشان شکل گرفت که تا سال ها ادامه يافت. والوشين در سال 1910 در پي انتشار مجموعه «آلبوم شب» براي او مي سرايد؛ «چه کسي چنين زيبايي ساده و چشم نوازي به تو داده است
چه کسي چنين بيان دقيقي را در پس واژه هايت نشانده است
چه قدر شيرين است که بشنوي،
هنوز معجزه ممکن است.»
کاراکتر شخصي مارينا پيچيده، بي ثبات و رنگارنگ بود. ايليا ارنبورگ که او را در جواني به خوبي مي شناخت درباره او گفته است؛ «مارينا تسوتايوا در وجود خويش مجموعه يي از آموزه هاي کهن و عصيان، نهايت غرور و نهايت سادگي را جاي داده بود. زندگي او سرشار بود از يافته هاي شخصي بديع و اشتباهات پي در پي.» و اما سرنوشت هم بي رحمانه زندگي اجتماعي، سياسي و اقتصادي سختي را براي او رقم زد. آرامش را نه مي شناخت و نه البته به دنبال آن بود. هميشه در نابساماني کامل اقتصادي قرار داشت؛
«آنچه از آن منست را تنها در دو چيز يافته ام
فرزندانم
و
دفترهايم.»
و با تمام اينها عشق به زندگي در آثارش هويدا است. اگر چه در سن 17سالگي، با بهانه گيري شاعرانه در شعر «نيايش» از خداي خويش مرگ مي خواهد ولي جاي ديگر مي گويد؛
«من هنوز قادرم صد و پنجاه ميليون زندگي را
يکي در وجود خويش
جاي دهم.»
و
«تشنه تمام راه و بيراهه هاي زندگي ام.»
و جايي ديگر، در نامه نگاري هايي که با ماندشتام داشته، مي نويسد؛
«تخصص من اما
نه شعر،
که زندگي است»
در آثار اوليه اش او به تشريح زندگي روزمره خانگي، کودکي، سالن ها، تابلوها، آيين ها، گردش در خيابان ها، مطالعات، موسيقي و همچنين روابطش با مادر و خواهرانش را به نظم درآورده است. در خلال آنها به تدريج قهرماني شکل مي گيرد که مي تواند تصويري انتزاعي از خودش باشد. کشمکش ميان عشق زميني و آسماني، ايمان و هوس، دنياي گذرا و ماندگار و خلاصه ميان هستي و چيستي در آثارش موج مي زند. دختر جوان، در «آلبوم شب» در آخر از خدا مي خواهد که به او «عشق ساده» عطا کند. جنگ جهاني اول شروع شده بود که او دو مجموعه ديگرش را به نام هاي «فانوس جادو» (1912) و «از دو کتاب» (1913) در چاپخانه خصوصي سرگئي افرون، همان کسي که بعدها به همسري اش درآمد، به چاپ رساند. او درباره اين دوران مي سرايد؛
«من
با رخساره يي چه دلفريب
چه پيروز
از درون چه سخت آشفته ام.»
در اکتبر 1917، انقلاب کمونيستي رخ داد؛ انقلابي که مارينا تسوتايوا نه آن را فهميد و نه پذيرفت، واقعه يي که براي او پيامدهاي شومي را به همراه آورد. مبارزات داخلي همسرش را از او جدا کرد، چون همسرش افسر ارتش سپيد روسيه بود و با بلشويک هاي انقلابي در حال مبارزه. دختر کوچکش نيز در سال 1920 از گرسنگي جان خود را از دست مي دهد. با تمام اينها او همچنان مي سرايد. به نظر مي رسيد که دقيقاً هم او، با طبيعت عصيانگر و شخصيت شاعرانه اش مي توانست در اين انقلاب سرچشمه هاي زنده هنر را بيابد و روح تازه يي در اشعارش بدمد. بگذار او قواعد انقلاب، اهداف و راهکارهاي آن را درک نکند، ولي دست کم مي تواند آن را لمس کند و قوه طبيعي فوق العاده آن را دريابد. در دنياي ادبي او همچنان در کلبه خويش ساکن است.
در سال 1921 مجموعه اشعارش، «سوار بر اسب سرخ»، حتي شکل رمانتيک تري به خود مي گيرد. در سال هاي 1922 و 1923 مجموعه هاي ديگري به نام هاي «فرسنگ نماها» و «صنعت» آخرين آثاري است که در مسکو به چاپ مي رساند. در اين آثار شکوفايي و بالندگي او با حفظ گرايش اش به روزنگاري روايي به نوعي شکل و سبک ويژه شاعر را به خود مي گيرند. در ميان اشعار او آثاري خطاب به شعراي بزرگ همچون بلوک، آخماتوا، پارنوک و ماندشتام (که به مبادله اشعار انجاميد) پديدار مي شود و همچنين قطعه هايي در خطاب يا در مدح چهره هاي تاريخي يا اسطوره هاي ادبي مثل هملت، آفروديت، ژان خوان و...
در چهره قهرمانان اشعارش او تا حد زيادي هويت خود را باز نمايانده است، در حالي که اجازه مي دهد که فراي فضاهاي واقعي و خارج از زمان زندگي کنند. قهرمانان او، پا در زندگي زميني به دنياي والاي عشق و شعر تعلق دارند.
در سال 1922، مارينا تسوتايوا به همراه دخترش آرياندا سرگيونا افرون از روسيه مهاجرت مي کند تا به همسرش که قبلاً از کشور گريخته است بپيوندد. او با خانواده اش تا سال 1925 در پراگ به سر مي برد.
««چک» در خاطرات من به رنگ آبي مانده است؛
يک روز و يک شب شلوغ.
بي نهايت چک را دوست دارم.»
او آشکارا تحت تاثير فضاي حاکم بر پراگ قرار مي گيرد و آثار خوبي را از خود به جاي مي گذارد. علاقه اش به چک و دوستاني که در آن جا يافته بعدها منجر به خلق مجموعه منظوم «شعرها و اهالي چک» مي شود. اين اثر که در سال
1939 - 1938 سروده شد و تا وقتي که خود شاعر زنده بود انتشار نيافت، نهايت فلسفه عميق و ظرافت روحي و صاحب سبکي پيشرو است. بعدها وقتي که سرنوشت او را به مسکو مي خواند به دوستش مي نويسد؛ «بيشتر از همه مي خواستم پيش شما باشم، با شما، در چک و براي هميشه...» در سال 1925، به پاريس مي رود، جايي که بهترين اشعار و آثار منثور خود را منتشر مي کند. ولي خيلي زود درگير مشکلات مهاجرت مي شود. درگيري با فقر و بي پولي، زندگي بي ثبات، روابط مشکل دار او با مهاجرين روس و رشد انتقادات کينه توزانه او به حکومت کمونيستي در مراحل اوليه و از طرف ديگر همسرش که براي بازگشت به شوروي به حزب کمونيست نزديک شده در فرانسه به عنوان جاسوس روسيه شناخته مي شود، همه و همه او را درگير مشکلات زيادي مي کند. در دوران مهاجرت او مجموعه هاي «پس از روسيه»، «شعر دردها» و «شعر پايان» را از سال هاي 1922 تا 1926 منتشر مي کند. در سال 1928 دو مجموعه «تزي» و «فدرا» را با سوژه هاي تراژيک يوناني و غزل هاي عاشقانه به چاپ مي رساند. از ميان آثار دوره مهاجرت، اشعار او چندان مورد توجه قرار نمي گيرد ولي نثر او طرفداران بسياري مي يابد. آثار منثور او از سال 1930 عبارتند از؛ «مهاجرت مرا نثرنويس مي کند...»، «پوشکين من»، «مادر و موسيقي» و... و خاطراتي درباره والوشين، کوزمين، بلوم و ديگران که مخلوطي است از خاطرات ادبي، غزل و تذکره هاي فلسفي و نشان دهنده زندگي رواني و سير فکري او. آثار منثور او نيز همچون شعر ريتميک و سرشار از ظرافت هاي شاعرانه و غزل گونه است. سروده هاي او ويژگي شعراي اکسپرسيونيست را دارد، تحت تاثير مستقيم زندگي در مهاجرت و به تصوير کشيدن دردهاي انسان معاصر است. در آثار او اقرار و طلب آمرزش، تشنجات و هيجانات عاطفي شديد، انباشت انرژي احساسي با زبان خاص عميق و به ظاهر ساده او تعريف مي شود که بيانگر افکار درهم و فشرده و پايداري و تلاش او در جهت بسط ديدگاه هايش است. او که سال هاي زيادي را براي «زندگي کردن» مبارزه کرده است، مي سرايد؛
«... و من شيفته زناني هستم که در سختي ها نمي شکنند
زناني که مي توانند شمشير و نيزه به دست گيرند
ولي مي دانم
فقط در اسارت گهواره هاست
که خوشبختي زنانه ساده ام را مي يابم.»
مهمترين ويژگي او گوناگوني در سبک و ريتم و گفتار و موضوع است. هماهنگي در بيان و سبک و معنا، از روزنگاري معمول وقايع تا اوج گيري متعالي و گرايش هاي انجيلي. زير پا نهادن قالب هاي شعري سنتي و بازي با اصوات و واژه هاي مشابه و چندپهلو. صراحت بيان و سادگي آن شعر او را از ديگر شعراي هم عصرش متمايز و ترجمه پذيرتر مي کند. در پاريس، او که به دلايل اقتصادي از زندگي در مرکز شهر ناتوان است مجبور مي شود در انزواي خارج از شهر سکني گزيند. او که پيش از اين اشعار تندي را عليه انقلاب کمونيستي و پيامدهاي آن نوشته، به تدريج راه ديگري پيش مي گيرد. گويا بي رحمي هاي دنيايي که در آن بود و عشق و دلتنگي به وطن او را به شکلي به آغوش وطن مي خواند و به باورهاي کمونيستي نزديک مي کرد، دست کم به عنوان واقعيتي پرتوان که چاره يي جز پذيرفتنش نبود. ديوار تنهايي اش تنگ تر و تنگ تر مي شود، نه کسي که با او همدردي کند، نه کسي که با او مشورت کند يا لحظات شادي را بسازد. در چنين شرايطي او همچنان به سرودن و قلم زدن ادامه مي دهد. دقيقاً اينجا، دور از مرزها، انقلابي را که از آن فرار کرده بود رفته رفته مي پذيرد و دنيا را به دور از قطعه هاي رمانتيک دوباره مي شناسد، در مسير کارهاي او تعابيري چون «سيري مخملي» و «پستي هاي ديگر» پديد مي آيد. عبارات هجوآميز بيشتر و بيشتر شد؛ حساسيت به جرياناتي که در وطنش روسيه اتفاق مي افتد؛
«وطن
سرزميني قراردادي نيست،
تکه يي از خاطرات من
از خون من
در روسيه نبودن و فراموش کردن آن
کسي را به هراس مي افکند
که آن را خارج از خود مي انگارد»
بذر انقلاب اکتبر و مفهوم وطن بيش از پيش در شعر و نثر او انسجام مي يابد. مارينا تسوتايوا، سرخورده از بي رحمي هاي فاشيسم درگير با فقر و مشکلات زندگي، به گفته خودش «سروش هوايي تازه» را از جانب کشورش حس مي کند. بالاخره در 30سالگي در قطعه «شعرهايي براي پسرم» با تمام وجود از اتحاد جماهير شوروي به عنوان «دنياي جديد با آدم هاي جديد» و «کشوري با پيشينه و سرنوشتي ويژه» ياد مي کند که به سرعت پيش مي رود.
«نه به سوي شهر، نه به سوي روستا
برو پسرم به مرز و بوم خودت
در مرزهايي آن سوي همه مرزها
به جايي که بازگشت به عقب، پيشروي است
رفتن براي توست
تو که روس را نديده يي ...»
«روس» براي تسوتايوا ميراث گذشتگان است. روسيه - خاطرات تلخ «پدران» که وطنشان را از دست دادند و اميدي براي به دست آوردنش نيست و براي «فرزندان» يک راه بيشتر باقي نمي ماند؛ برگشتن به خانه، به اتحاد جماهير شوروي. او شهامت پذيرش واقعيات را داشت. درام شخصي زندگي او با تراژدي قرن درهم آميخت. بي رحمي هاي فاشيسم را ديده بود. آخرين اشعارش در مهاجرت قطعه يي ضدفاشيستي بود. او ديگر اميد به «باور نجات بخش» را در زندگي از دست داده بود. در سال 1937، همسرش افرون پس از يک جنجال سياسي که متهم به دست داشتن در توطئه قتل مي شود از فرانسه به اتحاد جماهير شوروي مي گريزد. در سال 1939، مارينا با احيا کردن شهروندي اش همراه با دخترش آرياندا و پسر نوجوانش گئورگي به کشورش بازگشت، در حالي که آرزو داشت همچون «ميهماني عزيز و خواسته» از او استقبال شود. ولي سرنوشت بازي ديگري با او رقم زده بود. در همان سال همسر و دخترش دستگير مي شوند. افرون در سال 1941 تيرباران مي شود و دخترش تنها پس از 15 سال، آن زمان که ديگر مادرش را از دست داده، تبرئه و آزاد مي شود. پيش از اين در سال 1916 تسوتايوا قطعه «شعرهايي براي مسکو» را سروده بود. در اين شعر در حالي که دست دخترش «آرياندا» را در دست دارد، از بالاي قلعه کرملين، شهر مقدس و محبوبش مسکو را به او و فرزندان ديگرش مي سپارد. شهري که در شعرهاي او «جان مي گيرد و عطر خوشي» مي پراکند و خانه هاي قديمي آن «دروازه هاي قرون متمادي» اند.
«... مسکو
چه پهناور
خانه يي چه ميهمان نواز
براي تمام بي خانمانان روس...»
و اما حالا در زادگاهش، مارينا تسوتايوا، تنها، نه مي توانست آثارش را به چاپ برساند و نه حتي جايي براي زيستن داشت.
«آه چه درد جانکاهي
به بندبند تن زمين کشيده مي شود،
وقت آن است، وقت آن است، وقت آن است
بليت را به خدا باز پس دهم
پس مي زنم- بودن را
با نامردمان
پس مي زنم - زيستن را
با گله هاي گرگ...»
جنگ جهاني دوم شروع مي شود در 31 آگوست 1941، مارينا تسوتايوا، پس از ناکامي از جلب توجه جامعه ادبي روسيه، در فقر و تنهايي در الابونماي تاتارستان به زندگي خويش پايان مي دهد. شايد در آخرين لحظه هاي زندگي اش زير لب زمزمه مي کرده؛ «رو به پنجره ام لبخند بزن.»
گرچه پيش بيني او در ميهمان نوازي مسکو چندان درست از آب در نيامد، ولي در اينکه اشعارش در دل نسل هاي بعدي جاي خود را باز خواهند يافت همچنان شد که گفته بود. به غير از غزل هاي او در 17 مجموعه، هشت درام منظوم، آثار منثور متعدد اتوبيوگرافي، خاطرات و تذکره هاي تاريخي - ادبي و نقد فلسفي از او به جاي مانده است. مارينا تسوتايوا شاعر بزرگي است که در بافت فرهنگي و ادبي روسيه قرن بيستم نقش بسزايي داشته است. آثار او به بسياري از زبان هاي زنده دنيا ترجمه شده اند و شمار علاقه مندانش در کشور خود روسيه و کشورهاي ديگر رو به افزايش است.
خانه هايي که او و خانواده اش در آن زيسته اند، اغلب به صورت موزه درآمده اند که به نگهداري دست نوشته ها و آثار و فضاي زندگي او اختصاص دارند. فقط شش موزه در روسيه منحصراً به نام او نام گذاري شده است.
منابع؛
1- «تاريخ ادبيات روس»، ويکتور تراس، ترجمه؛ علي بهبهاني، نشر علمي و فرهنگي، چاپ اول، 1384
2- «کتاب شاعران»، ترجمه؛ مراد فرهادپور و يوسف اباذري