PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تفکر به لحن نستعلیق



tania
01-27-2011, 01:39 PM
چرا فلاسفه به هنر و مخصوصاً ادبیات علاقه‌مند هستند؟

http://pnu-club.com/imported/2011/01/956.jpg
● عقل سرخ
خسرو باقری
اینگونه نیست که لزوماً همه فلاسفه به هنر و ادبیات علاقه‌مند باشند. افلاطون در جمهور نشان می‌دهد رابطه خوبی با شعرا ندارد. هرچند بعضی معتقدند در بعضی قوانینی که افلاطون طرح کرده است مناقشه وارد است و قابل تفسیر و تأویل هستند.
در جای دیگری آیت‌الله جوادی آملی فرموده‌اند نباید وقت زیادی صرف مطالعه رمان و داستان کرد زیرا آنها بر حسب خیال نوشته شده‌اند و از این رو امکان دارد مانع عقل‌ورزی شوند. از این زاویه عقل در مرتبه بالای تفکر قرار دارد و باید مراقب بود چیزی به آن خدشه وارد نکند. اما گروه دیگری از فلاسفه به خیال اهمیت می‌دهند. شاید بتوان ادعا کرد کسی چون شیخ اشراق که از ادبیاتی رمزی بهره
می برد درحقیقت ادبیات وفلسفه را به هم نزدیک می‌کرد. ممکن است دلیل آن باشد که زبان فلسفه با واژگان تخصصی دشوار و دیریاب است و به زحمت می‌تواند جذابیت عمومی پیدا کند. در مقابل زبان ادبی کشف همان حقایق را ادعا می‌کند با این تفاوت که دلکش و جذاب نیز هست. کتاب «عقل سرخ» را خیلی‌ها می‌توانند بخوانند و در یک سطحی از آن بهره هم ببرند، زبان ادبیات از راه خیال به حس نزدیک می‌شود و درنتیجه در مردم ایجاد تلذذ می‌کند.
از این رو می‌توان یکی از دلایل اقبال فلاسفه به ادبیات را زبان روشن‌تر و قابل دسترس‌تر آن دانست که باعث جذب مخاطب بیشتری می‌شود.
در مقام دیگری نیز کسانی مانند هایدگر برداشت خاصی از فلسفه دارند. آنها معتقدند حقیقت به معنای کشف شدن چیزی است، نه به معنای مطابقت داشتن نظر ما با جریان خارج. یعنی نمی‌توان انتظار داشت که فیلسوف چیزی بگوید که آن گزاره مطابق با شیء خارجی باشد بلکه عالم می‌بایست از خلال گفته فیلسوف کشف شده و به شهود برسد. از این رو به شاعران علاقه‌مندند زیرا باور دارند آنها نیز در معرض الهام قرار می‌گیرند و درنهایت آنچه به جا می‌گذارند منبع مناسبی برای مکشوف شدن حقیقت است. آنها از این که به زبان ریاضی‌وار نظامی مفهومی بسازند که همه چیز را براساس الگوی منطق ارائه کند رویگردان هستند.
دلیل دیگری که باید به آن اشاره کرد -هرچند به نظر پیش پا افتاده به نظر می‌رسد – این است که اهل فلسفه با فرهنگ سر و کار دارند. هنر و ادبیات نیز جزو جدایی‌ناپذیر فرهنگ هستند. از این رو دانشمندان به هرحال با آن مواجه می‌شوند و در این مواجهه امکان دارد که متن یا اثری تولید کند. چیز دیگری که هم این مسئله را تشدید می‌کند و هم خود دلیل دیگری بر توجه فلاسفه به ادبیات است امر «نوشتن» می‌باشد. ما نمی‌توانیم فلسفه را به شکلی به جز «نگارش» ارائه دهیم. ادبیات نیز سراسر نوشتن است. در این میان بسیار اتفاق می‌افتد که این دو به واسطه اشتراک در نوشته شدن در هم می‌روند.
بحث خود را با نظر «رورتی» به پایان ببرم. او به صورتی طعنه‌آمیز در مقابل افلاطون که شاعران را از اتوپیا بیرون کرده‌بود، این بار فیلسوفان را از اتوپیا بیرون می‌راند و می‌گوید: هماوردی میان ادبیات و فلسفه به پیروزی ادبیات منجر شده است.
● شاعران در زمانه عسرت
نصرالله حکمت
درست نیست که گمان کنیم همه فلاسفه به هنر و ادبیات علاقه‌مند بوده‌اند. برخی از ایشان توجه خاصی به هنر نداشتند. خاصه امروزه در غرب توجه کمتری میان فلاسفه به هنر دیده می‌شود. ولی باید اذعان داشت پیدایی هنر و ادبیات در عالم انسان‌ها داستان غریب و ماجرای عظیمی دارد. این داستان در عالم اسلام و نزد حکما و عرفای اسلامی عجیب‌تر است. این موضوع در زمره مواردی است که در متون کهن و کلاسیک به آن پرداخته‌اند اما ما از آن بی‌خبریم. در نتیجه امروزه شناخته شده نیست. من در بخشی از کتاب «حکمت و هنر در عرفان ابن عربی» به آن پرداخته‌ام. همین‌طور در کتاب «متافیزیک خیال». به گمان من مبحثی با عنوان جهان‌شناسی خیالی قابل طرح است. این جهان‌شناسی خیالی که در آرا و افکار حکما و عرفای ما قابل پیگیری می‌باشد ما را به یک نوع زبان‌شناسی خیالی سوق می‌دهد. به عبارت دیگر آنچه «شپنهاور» یا «هایدگر» در کتاب‌های خود به آن تحت عناوین زبان و ادبیات و شعر، اشاره کرده‌اند، پیشاپیش مورد توجه حکمای ما نیز بوده است. عرفا و حکمای اسلامی باور داشتند ما از طریق عقل صرف نمی‌توانیم عالم را بشناسیم. یعنی عقل صرف قادر نیست به تنهایی حقیقت را بیابد. «ابن عربی» به عنوان مؤسس عرفان نظری مباحث بسیاری در نقادی عقل دارد. چیزی که در غرب با «امانوئل کانت» تازه آغاز شد. این مسائل در آثار ابن عربی به صورتی حتی وسیع‌تر بیان می‌شد. او بخصوص در کتاب فصوصات بخش مهمی را به عقل‌شناسی و همچنین نقد عقل می‌پردازد. اما بسیار اهمیت دارد که در اینجا به موضوع مهمی اشاره کرده و از اشتباه رایجی پیشگیری کنیم. یک عقیده بی‌اساس که تحت تأثیر عقاید مستشریق در جامعه ما اشاعه یافته این است که عرفا و عرفان ضدعقل‌اند و در نتیجه رواج آنها به شأن عقل و ایجاد علم ضربه می‌زند. فقط کسانی چنین تصوری دارند که نه شناخت درستی از عرفان و عرفا دارند و نه شناخت صحیحی از عقل. شایان ذکر است که یک دسته از کسانی که بیش از دیگران به عقل وفادار بودند و در نتیجه همین وفاداری آن را نقادی کرده تا حدود و مرزهایش مشخص شود حکمای ما بودند. نزد آنها عقل یکی از قوایی بود که خداوند در وجود انسان به ودیعه گذاشت. پس چگونه می‌توان با آن مخالفت کرد. موضوع بر سر این بود که مرز، اندازه و «قدر عقل» را بشناسیم تا بدانیم آن را در کجا به کار گیریم. این همان کاری بود که «امانوئل کانت» در مقیاس کوچکتری انجام داد.
در غرب جدید فلسفه از دکارت و با اصول روش‌شناسی آغاز می‌شود. شعار دکارت استفاده صحیح از روش است پس کتابی با عنوان «رساله در روش درست راه بردن عقل» می‌نویسد. به نظر او در صورت استفاده صحیح از روش، عقل ما را به حقیقت خواهد رسانید و کانت عقیده داشت که دقیق‌ترین روش‌ها هم همه چیز نیستند، زیرا اصولاً عقل توانایی محدودی دارد. مثل این بود که کسی بگوید اگر درست نگاه کنیم همه چیز را می‌توانیم دید و دیگری بگوید نه بسیاری از ذرات اساساً به چشم نمی‌آیند. به نظر کانت ساختار عقل انسانی به گونه‌ای است که تنها در چارچوب داده‌های حسی عمل می‌کند. بحث ابن‌عربی نیز تا حدودی همین بود. به نظر ابن‌عربی، چون عقل قادر نیست ما را به حقایق هستی برساند پس قوه دیگری به نام قلب می‌تواند راهگشا باشد. درواقع او به جای عقل، قلب را در مرکز ادراک می‌گذارد. قلب صرفاً محل احساس نیست بلکه آمیخته‌ای از ادراک و احساس است. به نظر او عقل بسته و مسدود است و امر مسدود نمی‌تواند با یک حقیقتی که دائم در تحول می‌باشد منطبق شود.
اما قلب علی‌دوام در حال تپش و حال به حال شدن است. لذا می‌تواند خود را با حقیقت هستی به طور مستمر منطبق کند. او از همین نقطه عزیمت خود به سمت هنر و شناخت عالم از طریق هنر آغاز می‌نماید. وی در این مورد مباحث قابل تأملی دارد. به گمان او روزگار آخر زمان، روزگار کلمات است. به نظر ابن‌عربی هر دوره‌ای، روزگار برجسته شدن یک چیز خاص در عالم است. این بحث کمی شبیه نظریه روح دوران هگل است. «گئورگ ویلهلم فردریش هگل» اغلب با نظریه روح شناخته می‌شود و هیچ بعید نیست که وی با واسطه ابن عربی را می‌شناخته است. به هر روی به نظر ابن عربی تمام جوانب زندگی در هر دوران تحت تأثیر یک اسم خاص است. اخلاق، روابط اجتماعی، سیاست، هنر و... به عقیده او روزگار آخرالزمان، دوره‌ای است که دیگر هنرها به اختفا می‌روند و هنر در عرصه کلمه و ادبیات ظهور می‌کند. او مثال می‌زند که در عصر عیسی مسیح (ع) تمثال و هنر شمایل سازی حاکم بود. زیرا تکون حضرت عیسی تمثالی بود. وی به آن آیه استناد می‌کند و می‌گوید: جبرئیل در قالب یک انسان (تمثال) بر مریم مقدس ظاهر شدن و از این جا پیدایی عیسی مسیح(ع) را تمثلی می‌داند. پس روح آن دوران تمثالی بوده است. امروز به محض اینکه وارد کلیسا شوید تمثال‌های گوناگونی از مسیح، مریم مقدس و حتی حواریون می‌بینید. اما در مساجد حال و هوای دیگری وجود دارد. مسلمانان حتی در عرصه معماری گرایش به دخالت دادن طرح و نقش کلمات دارند. در توجیه این تفاوت،
ابن عربی عقیده دارد نبی اکرم(ص) پیامبر آخرالزمان و پیامبر کلمه است. معجزه وی نیز کلمه است در حالی که معجزه عیسی(ع) شفا دادن بیماران و زنده کردن مردگان بود. اعجاز عیسی(ع) متجسم بود. اما اعجاز حضرت ختمی مرتبت(ص) به سمت انتزاع و تجرد حرکت می‌کند. این انتزاع و تجرد معجزه بعدها به هنر کشیده می‌شود و در ادامه همه انواع هنری را به سوی نوعی تجرد می‌برد و کار را به «آبستره» می‌کشاند، در این سو عرفا نیز به سمت کلمات می‌روند. هنر مولوی، عطار، فردوسی، حافظ و سعدی در شعر و ادبیات ظهور یافته است. زیرا آنها می‌دانستند از طریق عقل تنها نمی‌توان به حقایق رسید. از این رو به سوی هنر گرایش یافتند. چه باور داشتند از خلال هنر می‌توانند طی مسیر کرده. به سمت حقایق نیل کنند. از این رو شاید بتوان نتیجه گرفت اقبال به هنر نزد فلاسفه ما به خاطر محدودیت عقل بود. در این میان شعر در مرکز توجه قرار گرفت. شاید به این خاطر که دوره آنها عصر ظهور کلمه بود.




روزنامه ایران