توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آشنایی با ماهيت معماری
pnugirl
04-22-2009, 01:39 AM
يتور ويوس : اولين شخصي كه گفت معماري هنر است.
والترگروپيوس: از قاشق غذاخوري تا شهر دامنه كار معمار را تعريف ميكند.
اتيون لوييس بوله : معماري چيست؟ آيا معماري هنر ساختوساز است؟ يقينا خير.
تادااو آندو : معماري بايد كاملاً با اطراف هماهنگي داشته باشد.
فرانسيسكو ميليزيا : معماري هنر ساختن است.
تويوايتو : معماري پديده شهري است.
رمانتيسمها : معماري هنر مستقل است.
فوتوريستها : معماري تحت تأثير جهان مكانيكي و تكنولوژي ميباشد.
لوكوربوزيه : معماري غير از نمايش ساخت و پاسخ دادن به نيازها است.
جان راسكين : معماري هنر مرتب كردن و تزيينات بناهاي ساخته شده توسط بشر به هر مقصودي است به قسمي كه در سادهترين نگاه سلامت، نيرو و لذت بردن روح را ميسر نمايد.
اسنووا: ايدولوژي لادوفسكي درباره ساخت گرايي اينگونه معرفي شده بود كه معماري بايد تركيب سه عامل روراستي فني، امكان پذيري اقتصادي و بيان تجسمي باشد.
ل.بنهووله: معماري مدرن از تغييرات فني، اجتماعي و فرهنگي ناشي از انقلاب صنعتي، زاده شده.
كريستين نور برگ-شولتز: شايد به اين نتيجه برسيم كه صفت كمال معماري در گرو سه معيار اساسي است، نقش ساختمان، شكل و فنون.
هولاين: همه معمارند و همه چيز معماري است.
آدلف لوس: معماري چيزي نيست جز يادمانها و مقبرهها.
لوكوربوزيه : معماري بازي احجام زير نور است.
مدرنيستها : معماري صنعت ميباشد.
ايزنمن : معماري امروز ما بايد منعكس كننده شرايت ذهني و زيستي ما باشد و آنچه كه در معماري امروز ما مورد غفلت قرار گرفته بخشي از زندگي ما است.
والترگروپيوس : معماري هنر كاربردي است و در ارتباط نزديك با ساير هنرها شكل ميگيرد و نمونه بارز اين تعريف مدرسه باوهاس ميباشد.
آنتونيوگااودي : معماري بازگشت به طبيعت و زيست محيط است.
چارز جنكز : معماري از جنس واژه و حرف نيست و نميتوان در غالب الفاظ آنرا بيان كرد.
ويليام موريس : معماري شامل تمام محيط فيزيکي است که زندگي بشر را احاطه مي کند و تا زماني که عضوي از اجتماع متمدن هستيم نمي توانيم از حيطه آن خارج شويم زيرا معماري عبارت از مجموعه تغيرات و تبديلات مثبتي است که همامنگ با احتياجات بشر روي سطح زمين ايجاد شده است و تنها صحراهاي دست نخورده ار آن مستثني هستند.
فلوبرت : آرشيتكتها همه احمقاند –پلهها را هميشه فراموش ميكنند.
بهرام شيردل : معماري هنر نيست، معماري علم است و بايد در خدمت جامعه باشد.
سوليوان : معماري هنر ساده اي نيست که بتوان در بوجود آوردنش موفقيت نسبي کسب کرد، بلکه يک تجلي اجتماعي است.
رابرت ونتوري : معماري تنها تكنيك و تكنولوژي نيست بلكه مسايل بسيار پيچيده و متضاد در ساختمان وجود دارد كه نميتوان آنها را ناديده گرفت.
آگوست پره : معماري زنده آن است كه معرف صادق زمانه خود باشد.در همه قلمروهاي ساخت آنرا ميجوييم و از ميان آنها كارهايي را برميگزينيم كه سخت از كاربري مورد انتظار تابعيت كرده ،با مصالح خردمندانه ساخته شده و با تركيب متناسب عناصر ضروري به زيبايي دستيافته باشند .
انجمن علمي معماري دانشگاه پيام نور ساري( امير مرادي) : معماري دريافت بصري از به پرواز در امدن تفكرات خالق .
zomodgaran.blogfa
pnugirl
04-22-2009, 01:41 AM
معماري چيست؟
اين سوال بسيار مقدماتي دربارهي هيچيک از علوم مطرح نميشود – شايد از آن رو که ماهيت علوم بر همگان مشخص است- اما در خصوص معماري و بيشتر رشتههاي هنري در وهلهي اول از چيستي و موضوعات آنها، حتي از سوي دانشجويان همان رشته، سوال ميشود. در واقع همه کمابيش ميدانند فيزيک به چه مقولهاي ميپردازد و يا علم شيمي از چه سخن ميگويد، ولي دانشجوي معماري همواره بايد جستجوگر اين معناي بنيادين باشد که معماري چيست و به چه چيزِ يک بنا، معماريِ آن ميگويند؟
آنچه در اينجا ارائه ميشود، حاصل تجربهاي است که شايد براي همهي معمارها فرصت به دست آوردنش فراهم نشود. اين فرصت در واقع نگاهي ژرف در طول بيست سال به سينما و عميقتر ديدن معماري از زاويهي سينماست. در عالم سينما اصطلاحي وجود دارد که «ماسکه» نام دارد و زماني به کار ميرود که سوژه پشت چيزي پنهان شده است و براي ديدنش بايد دوربين را جابهجا کرد و زاويهي مطلوبتري انتخاب کرد تا سوژه از حالت «ماسکه» خارج شود. دقت براين خصلت، الهامبخش راهي شد که به کمک آن ميتوان موضوع معماري را از حالت ماسکه خارج کرد. اگر صرفأ از دريچهي معماري به معماري نگاه کنيم، زوايايي که پيشرو خواهيم داشت «ماسکه» است؛ بايد از زواياي ديگري وارد شد.
اما يک بنا، چه مراتبي ميتواند داشته باشد؟ به نظر راقم، براي بناها سه مرتبه ميتوان در نظر گرفت. مرتبهي اول، سادهترين و ابتداييترين صورت بنا، يعني «سرپناه» است. انسان از لحاظ جسماني، موجودي بسيار حساس است و تاب مقاومت در برابر عوارض محيطي چون سرما، گرما و... را ندارد. سرپناه ساخته ميشود تا او را از اين عوارض طبيعي مصون دارد. در مرتبهي نخست، بنا تنها يک چهار ديواري است که انسان در آن به همهي امور خود ميپردازد و فاقد تفکيک است؛ يعني اتاق خواب، آشپزخانه، نشيمن و انواع و اقسام فضاهايي که نسبتي موزون در کنار هم، يک بناي خوب را ايجاد ميکنند وجود ندارند. در مرتبهي «سرپناه» عموماً مصالح را در طبيعيترين صورتي که ميتوان از آنها استفاده کرد، به کار ميگيرند؛ مثلاً سنگها را به همان صورت طبيعي بر روي هم ميچينند و سرپناهي به وجود ميآورند، از تنههاي درخت بي هيچ تغيير و تصرفي استفاده ميکنند و خاک را در طبيعيترين حالت فقط با آب مخلوط ميکنند و سرپناهي گلي به وجود ميآورند. در روستاها، ميتوان سرپناههايي را يافت که مصالح آن از اطراف محل به دست آمده است. در اين مرحله، قواعد و معادلات علمي جايي ندارند و در واقع فيزيک، شيمي و مکانيک نقشي در ساخت سرپناه ايفا نميکنند. گاه ديوار از حد لزوم ضخيمتر يا سقف با تيرهاي قطورتر يا نازکتر از حد لازم پوشيده شده است. به همين جهت، ميبينيم که برخي از آنها در طول قرون و اعصار به جاي ماندهاند و برخي زودتر از ميان رفتهاند. نکتهي ديگر اين است که سرپناه به نسبت محيط اطراف و منطبق با شرايط طبيعي محل ساخته ميشود. براي مثال، در محيط سرد، سرپناه کوچکترين روزنهاي ندارد؛ در گرما و تابش شديد آفتاب، نورگير و روزن سرپناه بسيار کوچک است؛ در منطقهي بادخيز، سرپناه پشت به باد ساخته ميشود و... همهي موارد ياد شده حکايت از آن دارد که انسان در اين مرتبه، يا زماني که بنا را تنها به مثابهي سرپناه ميشناسد، در صدد برقراري مناسبات مسالمتآميز با طبيعت نيست، و قصد تحت کنترل در آوردن آن را ندارد. از اين رو، سرپناههاي مرحلهي اول در همهي نقاط جهان شباهتهاي بسياري با هم دارند؛ چرا که پاسخگوي نيازها و وجه مشترک همهي انسانها در تمام نقاط کرهي زمين هستند. وجه مشترک آنها فيزيک انسان است که در مقابل عوارض طبيعي واکنش مشابه نشان ميدهد. اگر تفاوتي در سرپناههاي جهان ديده ميشود، بيشتر به نوع مصالح موجود در محيط و يا نوع تهديدهاي محيطي مربوط ميشود.
مرتبهي دوم، مرتبهي ساختمانسازي است. در اين مرحله، انسان به جهت تمکني که يافته است، اين امکان را مييابد که با تدبير و درايت، فضاي مطلوب و مطبوعتري براي زندگي بسازد. در اينجاست که به يکباره بنا پيشرفت ميکند. بر خلاف مرحلهي سرپناهي که مصالح با کمترين تصرف به کار ميرفت، در اين مرحله نهايت تغيير و تصرف در آن صورت ميگيرد تا بنا مقاومتر، زيباتر و با صرفهتر شود. در اين مرحله يافتههاي فيزيک، شيمي و مکانيك و ديگر علوم نيز به کمک انسان ميآيند و بنا را مقاومتر ميکنند. بر مبناي عملکردها فضاها تفکيک ميشوند. ديگر جاي خواب و خوراک و نگهداري احشام و انسان در يک چهار ديواري نيست؛ بلکه به نسبت استفاده و عملکردهاي متفاوت، قسمتهاي مجزايي در بنا به وجود ميآيد. انسان در اين مرحله مناسبات مسالمتآميزي با طبيعت برقرار ميسازد و تناسب موزوني ايجاد ميکند. از باد شديدأ استفادهي مفيدي ميبرد (ساخت بادگير و ايجاد جريان مناسب هوا در خانه)، از تابش خورشيد نيز حداکثر روشنايي را ميگيرد و از مظاهر طبيعي بيشترين بهره را ميجويد. در نهايت، در مرتبهي ساختمانسازي، يک بنا به مثابهي ماشين بسيار دقيقي ميتواند تمام نيازها و حوايج کساني را که از آن استفاه ميکنند مرتفع سازد. در اين مرحله نيازهاي جسمي انسان و مناسبات اجتماعي و اقتصادي وي در نوع ساختمانسازي تأثير ميگذارند.
اما، حوايج انسانها به تبع زمان، مکان، مناسبات اقتصادي، اجتماعي، سياسي و فرهنگي آنها فرق ميکند؛ در نتيجه ساختمانسازي نيز با اين شرايط انطباق مييابد. البته اين مسائل در حيطهي معماري نيستند؛ يعني بنا ميتواند دقيق، درست، مقرون به صرفه و کاملاً منطبق بر يافتههاي علمي باشد و نيازهاي انسان را كاملاً مرتفع سازد ولي فاقد معماري باشد.
از اين رو، «معماري اقليم گرم و خشک»، عبارت نادرستي به نظر ميرسد و بهتر است بگوييم: «ساختمانسازي اقليم گرم و خشک»؛ زيرا اقليم با ساختمانسازي نسبت دارد نه با معماري. در مورد عملکرد هم همينطور است. ساختمان با نوع حوايج بشري، که تحت تأثير زمان و مکان است، رابطه دارد و بايد نسبت به متغييرهاي محيطي منعطف باشد؛ يعني مرتبهي ساختمانسازي؛ نسبت به شرايط زمان و مکان منفعل است.
در مرتبهي سرپناهسازي، نازلترين وجه وجود انسان، يعني نيازهاي حيواني مطرح هستند. سرپناه فقط جوابگوي شأن حيواني وجود انسان است، در حالي که بشر شئون ديگري نيز دارد که به آنها در اين مرتبه توجه نميشود.
اما در مرتبهي ساختمانسازي، به وجه «انسان، حيوان ناطق» توجه ميشود؛ حيواني که اهل عقل است، مدنيالطبع است و به طور اجتماعي زندگي ميکند؛ ليکن وجود انسان به اين مراتب هم ختم نميشود و او مراحل متعاليتري هم دارد.
انسان در مرتبه والاتر از موجود مدنيالطبع، موجودي بالطبع همدلانه است؛ مرتبهاي متعالي که در مباحث اعتقادي و ادبيات کشور ما، به روشني بيان شده است. حقيقت وجودي انسان، چيزي است که به زمان و مکان تعلق ندارد، به عالمي که ما اکنون درک ميكنيم متعلق نيست، بلکه از مکاني ديگر است. آيهي «انالله» يعني «ما از او هستيم» و از نزد او آمدهايم و «انا اليه راجعون» يعني «دوباره به سوي او باز ميگرديم» به همين امر اذعان دارد. اگر انسان از نزد کسي يا جايي آمده و بدان جا تعلق داشته باشد و قرار باشد باز هم به همان مکان رجعت کند، يعني در اينجا غريب است و در غربت به سر ميبرد. در حقيقت در آيهي «انا لله و انا اليه راجعون» به اينان گوشزد شده است که وطنش جاي ديگري است و اهل اين دنيا نيست و قرار است که دوباره به همان وطن مراجعت کند. از همين روست که پيامبر ميفرمايد: «حب الوطن من الايمان»، دوست داشتن و حب وطن آغازين از ايمان است. به قول مولانا:
اين وطن، مصر و عراق و شام نيست
اين وطن جايي است کو را نام نيست
و حافظ بر همين مضمون تأکيد ميکند:
من ملک بودم و فردس برين جايم بود
آدم آورد به اين دير خراب آبادم
اين کنايات شکوهي دوري از وطن است. همهي پيامبران نيز تعلق انسان را به جهاني ديگر به وي گوشزد کردهاند. بدين ترتيب انسان معتقد، همواره به دنبال نشانههايي است که تعلق او را به جهاني ديگر به اثبات برساند.
اما، از نشانههاي تعلق انسان به جهان ديگر اين است که همواره آرزوي چيزهاي را در دل ميپروراند که در اين جهان نديده است. چنين تجربهاي از کجا آمده است؟ چرا انسان اگر ميل به زيبايي دارد، زيبايي مطلوب او مطلق است؛ و اگر ثروت طلب ميکند در سرشاري آن هم، هنوز گمشدهاي دارد. او در جستوجوي زيبايي، علم، عزت، قدرت، ثروت و غنا به مفهوم مطلق آنهاست؛ ولي اينجا جهان نسبيات است و چيزي به مفهوم مطلق در اين جهان وجود ندارد. پس، حتمأ انسان اين مطلقها را در جاي ديگري تجربه کرده است. او که روزگاري در جهاني ديگر ميزيسته و با حقيقت و خداوند انس داشته است، اکنون از آنجا دور افتاده، دچار نسيان شده و موطن خويش را فراموش کرده است؛ همانند شاهزادهاي که تاج و تخت از كف داده و از ديار خويش رانده شده است. تمايلات، رفتار و منش او شاهزادهوار است، اما در اين ديار جز پوستيني کهنه چيزي به همراه ندارد. او پاسخ اين ميل دروني و اين درد دوري از وطن را در کجا بايد جستوجو کند؟ از اين زمان، به حوزهي بحث معماري وارد ميشويم. معماري يعني پاسخ به نيازي که به عالم ديگر مربوط است و در اين جهان محملي ندارد.
مخاطب معماري شأني ديگر از وجود انسان است؛ شأني که سير به باطن عالم ميکند، اين عالم را وطن خويش نميبيند و رو به سوي وطن غايي دارد. اين شأن در وجود انسان منشأ ظهور نيازهايي است که به نيازهاي طبيعي و معمولي وي متفاوت است. کوتاه سخن اين که انسان در مرتبهي «معماري»، آني متفاوت با انسان در مرحلهي «ساختمانسازي» و يا «سرپناهسازي» دارد و طبعأ نيازها و راهحلهايش هم متفاوت است. البته مرتبههاي ساختمانسازي و معماري کاملأ از هم جدا نيستند، بلکه ربط طولي دارند: اگر بنايي معماري داشته باشد، حتمأ از لحاظ ساختمانسازي نيز بناي دقيقي است. در معماري (مثلأ معماري ايرن) ميبينيم جوهرهاي براي فرد در نظر گرفته شده که اساسأ معماري براي پاسخ به آن وارد صحنه ميشود، و الا مرتبهي ساختمانسازي براي رفع حوايج مادي وي کفايت ميکند.
انسان به نسبت بهرهمندي از جنبههاي گوناگوني مثل اقتصاد، علم، آرامش سياسي و ...، فرصت بيشتري براي تأمل در اين مرتبه مييابد. در دورانهايي که بشر به آشوبهاي سياسي – اجتماعي مبتلا بوده است، آثار معماري زيادي پديد نيامده است. آن جوهره، مانند گلي است که در شرايط زيستمحيطي ويژهاي رشد ميکند و اگر شرايط فراهم نباشد به شکل بذر باقي ميماند.
آنچنان که گفته شد، مباحثي چون اقليم، مصالح و عملکرد در حوزهي معماري نيستند. در نتيجه معماري وابسته به آنها نيست و ميتوان با تفکري واحد در اقليمهاي گوناگون بناهايي ساخت که همگي از يک معماري حکايت کنند. مثلأ در ميدان نقش جهان، بناهايي چون مسجد شيخ لطفالله، عالي قاپو و سردر قيصريه، از لحاظ نوع عملکرد با يکديگر کاملأ تفاوت دارند؛ اما در مرتبهي معماري، همه از يک خانوادهاند؛ نغمههايي هستند در يک دستگاه موسيقي.
امروزه بسياري بر اين باورند که دنيا در آستانهي قرن بيست و يکم متحول شده است و عصر ارتباطات، ويژگيهاي بسيار متفاوتي با گذشته دارد؛ گويا انسان تغيير ماهيت داده است و ديگر انسان ديروز نيست؛ اما انسان با ديدن دستاوردهاي گذشتگان (اهرام مصر، شاهکارهاي دورهي صفويه در اصفهان و ...) همچنان شگفتزده ميشود، در حالي که او به سبب تکنولوژي جديد، خود را توانمندتر از انسان اعصار گذشته ميبيند و فکر ميکند حقيقت وجودياش با انسانهاي پيشين متفاوت است. ولي آيا واقعأ چنين است؟
معماري در حبس زمان و مکان درنميآيد. آنچه در حبس زمان و مکان است، مرتبهي ساختمانسازي است و بايد به عملکردي پاسخ دهد؛ پس فقط از اين حيث، در زمان و مکان محبوس ميشود.
محبوس نبودن معماري در زمان و مکان اشاره به مکاني در وجود ما دارد که در زمان و مکان نميگنجد. اين مکان مشترک ميان ما و مردم روزگاران گذشته همان شأن آن جهاني ما است. سخاوت، صفت حسنهاي است که در اذهان ما با نام حاتم طايي گره خورده است. آيا اين بدان معنا است که هر کس خواست بخشش و انفاق کند بايد به يک قرن پيش از اسلام بازگردد و همان اعمال حاتم را انجام دهد؟ در زمان و مکان ما هم ميتوان سخاوت داشت و البته با انجام اين عمل به ياد حاتم طايي هم افتاد. مثال ديگر شجاعت است که حقيقتي است فارغ از زمان و مکان. مفاهيمي چون سخاوت و شجاعت فينفسه از زمان و مکان آزاد هستند، اما در لباس زمان و مکان ظهور ميکنند.
در وجود انسان، آن بخش که متناسب با شرايط زمان و مکان است تغيير ميکند، اما آن بخش ديگر که از حبس زمان و مکان آزاد است تغيير نميکند. معماري با همين بخش وجود انسان تناسب دارد. پس، معماري آن شأن از بناست که مشمول زمان و مکان نيست، ولي در لباس زمان و مکان ظهور مييابد. اين ديد ميتواند معماري گذشتهي کشور را از اتهامي که مدرنگرايي متوجه آن ميسازد، مبري کند
منبع: كتاب چيستي هنر (مجموعه مقالات)، تهران، مؤسسه تحقيقات و علوم انساني،
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.