tania
01-21-2011, 09:38 AM
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
امروز چهارشنبه 89/10/15 ساعت ۸ صبح ایستگاه متروی دروازه شمیران
طبق معمول هر روز در قطار مشغول خواندن روزنامه بودم.
"ايستگاه دروازه شميران، مسافرين محترمي كه قصد ادامه مسير به سمت......"
و باز هم طبق روزهاي قبل تعدادي مسافر پياده و تعدادي سوار شدند.
همه چيز مانند روزهاي قبل
تكراري و بعضاً كسل كننده
خانومي را ديدم مانتويي اما محجبه؛ روشندل بود و دستش در دستان مردي بود كه از قضا اوهم روشندل بود! و دستان او نيز در دستان جواني ديگر بود كه راهنماييشان مي كرد سوار قطار شوند.
به نظر زن و شوهر مي آمدند.
فارغ از تمام اطرافيان خود گرم صحبت بودند؛ با صداي بلنداز دانشگاه تعريف مي كردند و از هم كلاسي هايشان خانوم از كاري مي گفت كه براي آقا پيدا كرده بود:
"دانشگاه آزاد زنجان عضو هيئت علمي ميگره، توهم كه اين ترم دكترات رو ميگيري"
شوهر از خانم درباره پيگيري كار پيرزن در اداره اش پرسيد:
"راستي سفارش خانم رحماني رو به رئيستون بكن، پيرزن خوبيه. به اين وام خيلي نياز داره"
شوخي ها و گفت و گوهاي اين زن و شوهر توجه يك واگن قطار رو به خود جلب كرده بود..
گذر زمان را متوجه نشدم
"ايستگاه فردوسي"
ساعت ۸:۲۰
و من باز هم طبق معمول با تاخير به اداره مي رسيدم.
خيلي خوش شانس بودم كه مقصد آنها هم "فردوسي" بود.
داوطلبانه پريدم جلو و دست پسر جوان را گرفتم و دست او هم در دستان همسرش.
تشكر كرد؛ خيلي ساده اما دلنشين!
زن و شوهر در سكوت پشت سر من گام بر ميداشتند.
احساس حقارت ميكردم. يا من خيلي ناشكر هستم يا آنها خيلي سپاسگزار
بهتر است اينگونه بگويم
من لاف عاشقي مي زنم و آنها...
سر صحبت را باز كردم:
-"داداش من يك وبلاگنويسم. اجازه ميدهي از شما يك مصاحبه بگيرم و توي وبلاگ درج كنم؟"
لبخندي زد و نگاهي به پشت سرش كرد. در كمال تعجب خانم هم بهش لبخند زد.
صورتش را برگرداند و گفت:
"نيازي به مصاحبه نيست. فقط از قول ما در سايتت بنويس: "آن كسي را كه شما شب و روز مي خوانيدش، در مقابلش خم و راست مي شويد، ادعاي عاشق بودنش را داريد .... ما حسش كرديم. شما چشم داريد و نمي بينيدش اما ما او را مي بينيم. ما خدا را در كنارمان حس ميكنيم. دست او را مي بينيم كه مراقبمان است. چشم داشته باشي و خدا را نبيني چه فايده؟ ما اين نابينايي را با هيچ بينشي عوض نمي كنيم. ما كسي را مي بينيم كه مي پرستيمش"
امروز چهارشنبه 89/10/15 ساعت ۸ صبح ایستگاه متروی دروازه شمیران
طبق معمول هر روز در قطار مشغول خواندن روزنامه بودم.
"ايستگاه دروازه شميران، مسافرين محترمي كه قصد ادامه مسير به سمت......"
و باز هم طبق روزهاي قبل تعدادي مسافر پياده و تعدادي سوار شدند.
همه چيز مانند روزهاي قبل
تكراري و بعضاً كسل كننده
خانومي را ديدم مانتويي اما محجبه؛ روشندل بود و دستش در دستان مردي بود كه از قضا اوهم روشندل بود! و دستان او نيز در دستان جواني ديگر بود كه راهنماييشان مي كرد سوار قطار شوند.
به نظر زن و شوهر مي آمدند.
فارغ از تمام اطرافيان خود گرم صحبت بودند؛ با صداي بلنداز دانشگاه تعريف مي كردند و از هم كلاسي هايشان خانوم از كاري مي گفت كه براي آقا پيدا كرده بود:
"دانشگاه آزاد زنجان عضو هيئت علمي ميگره، توهم كه اين ترم دكترات رو ميگيري"
شوهر از خانم درباره پيگيري كار پيرزن در اداره اش پرسيد:
"راستي سفارش خانم رحماني رو به رئيستون بكن، پيرزن خوبيه. به اين وام خيلي نياز داره"
شوخي ها و گفت و گوهاي اين زن و شوهر توجه يك واگن قطار رو به خود جلب كرده بود..
گذر زمان را متوجه نشدم
"ايستگاه فردوسي"
ساعت ۸:۲۰
و من باز هم طبق معمول با تاخير به اداره مي رسيدم.
خيلي خوش شانس بودم كه مقصد آنها هم "فردوسي" بود.
داوطلبانه پريدم جلو و دست پسر جوان را گرفتم و دست او هم در دستان همسرش.
تشكر كرد؛ خيلي ساده اما دلنشين!
زن و شوهر در سكوت پشت سر من گام بر ميداشتند.
احساس حقارت ميكردم. يا من خيلي ناشكر هستم يا آنها خيلي سپاسگزار
بهتر است اينگونه بگويم
من لاف عاشقي مي زنم و آنها...
سر صحبت را باز كردم:
-"داداش من يك وبلاگنويسم. اجازه ميدهي از شما يك مصاحبه بگيرم و توي وبلاگ درج كنم؟"
لبخندي زد و نگاهي به پشت سرش كرد. در كمال تعجب خانم هم بهش لبخند زد.
صورتش را برگرداند و گفت:
"نيازي به مصاحبه نيست. فقط از قول ما در سايتت بنويس: "آن كسي را كه شما شب و روز مي خوانيدش، در مقابلش خم و راست مي شويد، ادعاي عاشق بودنش را داريد .... ما حسش كرديم. شما چشم داريد و نمي بينيدش اما ما او را مي بينيم. ما خدا را در كنارمان حس ميكنيم. دست او را مي بينيم كه مراقبمان است. چشم داشته باشي و خدا را نبيني چه فايده؟ ما اين نابينايي را با هيچ بينشي عوض نمي كنيم. ما كسي را مي بينيم كه مي پرستيمش"