PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چطور مي‌تونم دوستي دنيا رو از دلم بيرون كنم؟



Borna66
01-21-2011, 01:17 AM
خاطره‌اي از آيت الله بهجت
توي شبستان مسجد نشسته بودم تا تعقيبات نمازِ «پيشنماز مسجد» تمام شود و با ايشان به سمت حرم مطهر دختر موسي بن جعفر(ع) بروم ؛ آخه حاج آقا هر روز بعد از تعقيبات طولاني نماز صبح، به زيارت حضرت معصومه (س) مي‌رفت.
همينطور كه ايشان مشغول عبادت بودند من هم فكر كردم اگر توي راه توانستم شانه به شانه ايشان حركت كنم سؤالي از ايشان بپرسم. پيش خودم فكر كردم بپرسم: «چطور مي‌توانم دوستي دنيا را از دلم بيرون كنم؟»

بالاخره تعقيبات پيشنماز تمام شد و به سمت حرم مطهر راه افتاد. من هم مثل تعدادي از نمازگزاران دنبالشان حركت كرديم. در فاصله بين مسجد تا حرم مطهر فرصتي پيش نيامد كه با ايشان شانه به شانه قدم بزنم، ولي وقتي داخل حرم شديم در يك لحظه ديدم كه درست در كنار او هستم.

با صداي بلند ـ طوري كه گوش‌هاي نسبتاً سنگين ايشان بشنود ـ سؤالم را پرسيدم.

حاج آقا سرش را به علامت اينكه سؤال را شنيده است تكان داد و تا مدتي چيزي نگفت و همينطور با سرعت پيش مي‌رفت. وقتي شروع به پاسخ دادن كرد سرعتش را كم و كمتر كرد و با خنده گفت: «ببين اگر الآن يك تكه طلا به تو بدهند خيلي خوشحال مي‌شوي و فكر مي‌كني خيلي پولدار شدي و زندگي‌ات را دگرگون خواهي كرد و چه و چه و چه» ...

اينجا ديگه ايشان كاملا ايستاده بود وسط صحن حرم و بلند مي‌خنديد و با دسته عصايش به سينه من مي‌زد كه يعني "بفهم چه مي‌گويم" و ادامه داد: «اما اگر در همين حال خبر موثقي برسد كه خانه‌ات را پر از طلا كرده‌اند ديگر اين تكه طلايي كه در دست داري، هيچ اهميتي برايت ندارد ؛ بيفتد، گم شود، دزديده شود ؛ هرچه بشود ... مثَلِ دنيا مثَلِ اين تكه طلاست و مثلِ آخرت، آن خانه پر از طلا. اگر بفهمي آن طرف چه خبر است، هرگز به اين دنيا دل نمي‌بندي».

حاج آقا صحبتش تمام شد و رفت به طرف رواق حرم. مردم هم حاج آقا را رها كرده و دور من حلقه زده بودند كه ببينند من ديگه چه كسي‌ام و «حضرت آيةالله العظمی بهجت» به من چي گفته است و ...

منبع: ابنا