O M I D
12-30-2010, 07:44 PM
یک عصر پاییزی
سوار بر اتوبوس
از دهکدهها میگذریم
عبور میکنیم از کنار خدا
نمیایستیم
چه قدر خستهام
از راه نرفتن
از نشسته به مقصد رسیدن
نیمه شبی دیگر
شب به خیر خورشید
با دوچرخه در شهر میگرد
از بلندی زینش که به پشتبام خانهها می رسد
و از کوتاهی مسافتها
حیرت نمی کنم
از حضور فرشتگان که لبخند میزنند مدام
و از غیبت ناکسان
حیرت نمیکنم
پیش از طلوع خورشید
دوچرخه را بر درختی تکیه میدهم
بیدار میشوم
و با بُهتی مأنوس
سوار بر صندلی چرخ دار
میرانم خود را
تا نیمه شبی دیگر
تلگرام فوری
تلگرافچی پیر
لبخند بر لب
از تلگرافخانه بیرون زد
سوار درشکه شد
و پیش از رسیدن به خانهی بیل گیتس
یک بار دیگر
تلگرام را خواند
در گوش اسبها
سوار بر اتوبوس
از دهکدهها میگذریم
عبور میکنیم از کنار خدا
نمیایستیم
چه قدر خستهام
از راه نرفتن
از نشسته به مقصد رسیدن
نیمه شبی دیگر
شب به خیر خورشید
با دوچرخه در شهر میگرد
از بلندی زینش که به پشتبام خانهها می رسد
و از کوتاهی مسافتها
حیرت نمی کنم
از حضور فرشتگان که لبخند میزنند مدام
و از غیبت ناکسان
حیرت نمیکنم
پیش از طلوع خورشید
دوچرخه را بر درختی تکیه میدهم
بیدار میشوم
و با بُهتی مأنوس
سوار بر صندلی چرخ دار
میرانم خود را
تا نیمه شبی دیگر
تلگرام فوری
تلگرافچی پیر
لبخند بر لب
از تلگرافخانه بیرون زد
سوار درشکه شد
و پیش از رسیدن به خانهی بیل گیتس
یک بار دیگر
تلگرام را خواند
در گوش اسبها